کتاب «باکوی زیرزمینی» نوشتۀ محمدسعید اردوبابی ترجمۀ سارا ودود مردی
گزیدهای از متن کتاب
سوت آغاز کارِ کارخانه نواخته شده بود اما کارگران هنوز کار نمیکردند.
آیراپت، عسگر و ممد دور پاولوشا گرد آمده بودند و مشورت میکردند تا در جایی بتوانند روزنامۀ «کوالی» را که از تفلیس آورده بودند بخوانند. واسیا هم به آنان نزدیک شد. روزنامهخوانی را به شب موکول کردند و از هم جدا شدند.
پاولوشا انبر را برداشت و کوره را بههم زد، چلمان، سرمکانیک کارخانه، از سوراخ پنجره به پاولوشا زُل زده بود. او برحسب هر روز، پاولوشا را زیر نظر گرفته بود، میخواست بداند با چه کسانی دیدار و گفتوگو میکند. چلمان برای گزارش به مدیر کارخانه چیزی در دفتر یادداشتش نوشت و دوباره چشم به سوی پاولوشا چرخاند. او در دفترچهاش چنین نوشت:
«آدم کلهشق و سربههوایی است، زبان تندوتیزی دارد. اما بههردلیلی کارگران دوستش دارند و از او حرفشنوی دارند. امروز هنگام ناهار، قبل از پرداختن به کار، باز آیراپت، عسگر، ممد و واسیا دورش جمع شده بودند. پچپچ میکردند، مثل آدمهای دزد و مشکوک حرف میزدند. به نظر من باید جمع آنها را بههم زد، چون جو کارخانه را مسموم کردهاند».
چلمان سپس وارد کارگاه شد، نزدیک پاولوشا رسید و گفت:
_ خوب به چشمهای من نگاه کن! اینجا کارخانه است. جای حرفهای مخفی نیست. تو باید برای همیشه بدانی که من حساب صدها آهنگر مثل تو را در عرض یک دقیقه میدهم و بیرونش میکنم. این کار به هیچ جای کارخانه برنمیخورد. باید بدانی که بین کارخانههای شرکت نوبل[1]، کارخانۀ قاراشهر[2] اینجا از لحاظ مقررات نمونه است. این مقررات نتیجۀ دقت من در کارهاست. اینجا مکانیکهایی مثل چلمان وجود دارند. فهمیدی؟ خوب تو گوشت فرو کن، به من میگویند چلمان!…
چلمان زیاد حرف زد. پاولوشا چندان اهمیتی به او نداد. آهن سرخ را از کوره با انبر سنگین برداشت. بر روی سندان گذاشت، با پتک کوبید و گفت:
_ میشناسمت، تو هم مرا میشناسی. به من هم در قاراشهر میگویند پاولوشای آهنگر! تو در کارخانۀ قاراشهر نوبل مکانیک مشهوری هستی، من هم در تمام کارخانههای باکو به پاولوشای آهنگر شهرت دارم. در باکو پاولوشا نمونه است! من هم بهت پیشنهاد میکنم سعی کنی مرا بهتر بشناسی. با اینکه هر روز مرا زیر نظر داری، باز دربارۀ من چیزی نمیدانی.
پاولوشا با انگشت عرق پیشانیاش را سترد. قطرات عرق روی آهن تفته ریخت و بخار شد. سپس با خونسردی آهن را در کوره گذاشت. آهن دوّم را که بهسان زبان گاو سرخ شده بود، برداشت و کوبید و به کار پرداخت.
کارگران منتظر نتیجۀ بحث میان چلمان و پاولوشا بودند. عدۀ زیادی کار را متوقف کرده بودند و با هیجان به آنان مینگریستند.
چلمان بهناگاه چونان سگی که سنگ خورده باشد، خشمگین شد. بههیچوجه باور نمیکرد که از آهنگر سادهای چون پاولوشا چنین سخنان قاطعی بشنود. نزدیکتر آمد. میخواست برخی حرفها را به او بزند. اما بُرادههای آتشین جهیده از ضربۀ سنگین پتک پاولوشا روی آهن سرخ که چونان پروانههای بال طلایی به دوروبر پرواز میکردند، مانع شدند تا نزدیک شود. از دور به پاولوشا گفت:
_ هی، بهت میگویم دست نگهدار!
پاولوشا دوباره آهن را در کوره انداخت، تکانی به خودش داد، عرقش را سترد و گفت:
_ حالا بفرمایید، گوش میکنم.
چلمان دست به کمر زد و چشمهایش را تنگ کرد:
_ زیاد به خودت مغرور نشو. وقتی اخراج شدی، هیچیک از آشناهایت نمیآیند بگویند: «جناب چلمان ما پاولوشا را میشناسیم، بگذارید به کارش ادامه دهد». اگر کسی هم پیدا شود که چنین حرفی بزند، من بهش میگویم: تو هم با پاولوشایی که میشناسی برو به جهنم! تو میدانی امسال چه سالی است؟
[1]. نوبل از صاحبان صنایع نفت باکو. برادران روبرت و لودویک نوبل در سال 1870 از پترزبورگ به آذربایجان آمدند و به استخراج نفت در آن دیار مشغول شدند. شرکت آنان حدود بیست درصد نفت روسیه را تولید میکرد. این شرکت جز صنایع نفت در زمینۀ صنایع دیگر هم سرمایهگذاری کرده بود.
[2]. قاراشهر از محلههای نفتخیز و کارگری آن زمان باکو.
کتاب «باکوی زیرزمینی» نوشتۀ محمدسعید اردوبابی ترجمۀ سارا ودود مردی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.