گزیده ای از کتاب بانو در آينه
بانو در آینه نوشته ویرجینیا وولف ترجمه فرزانه قوجلو
آدم ها نباید در اتاق هایشان آینه آویزان کنند همان طور که نباید دفترچه های حساب پس انداز یا نامه ها را پیش چشم دیگران بگذارند که جنایتی را افشا می کنند.
در آغاز کتاب بانو در آينه می خوانیم
«اگر نويسنده انسانى آزاد بود و نه يك برده، اگر مىتوانست آنچه را بنويسد كه خود برمىگزيند نه آنچه كه بايد، اگر مىتوانست اثر خود را بر اساس احساس خود نه بر پايهى قراردادها بيافريند، آن گاه هيچ طرح داستانى، كمدى، تراژدى، ماجراهاى عشقى و يا فاجعهها به سبكهاى پذيرفته شده بيان نمىشد و شايد حتى دكمهاى را به شيوهى خياطان خيابان باند نمىدوختند. زندگى يك رشته لامپ نيست كه به ترتيب رديف شده باشد بلكه پرتوى نورانى است، پوششى نيمه شفاف كه ما را از زمان شروع ضمير ناخودآگاه تا پايان در خود گرفته است. آيا رسالت رماننويس آن نيست كه اين روح ناشناخته، متفاوت و بى حد و مرز را، هر قدر نامعمول و پيچيده، به گونهاى انتقال دهد كه تا حد امكان كمتر بيگانه و ظاهرى بنمايد؟»[1] آدلاين ويرجينيا استيفن در 25 ژانويهى 1882 در هايد پارك گيت لندن چشم به جهان گشود. پدرش لسلى استيفن ويراستار بود و ومحقق و كتابخانهاى بزرگ داشت و ويرجينيا در همين كتابخانه با جهان واژهها آشنا شد، جهانى كه از همان آغاز محسورش كرد. با مرگ مادر در 1895 ويرجينيا دچار نخستين ضربهى روحى شد كه بى ترديد آثارش تا پايان راه با او باقى ماند. تصويرى كه ويرجينيا از پدرش ترسيم مىكند، مردى است با خلق و خوى كاملا انگليسى و مستبد كه مانند اغلب هم عصران خود معتقد به تحصيل دختران نيست. از همين رو پسرانش را به كالجهاى گران قيمت مىفرستد و ويرجينيا فردى خودآموخته مىشود در حالى كه با بهره گيرى از مصاحبت همكلاسىهاى برادرش توبىاستيفن در كمبريج با ويژگىها و نوآورىهاى هنرى عصر خود آشنا مىشود و به دنبال همين همنشينىها و دلبستگىهاست كه وقتى پس از مرگ پدر به ناحيهى بلومزبرى نقل مكان مىكنند با همراهى هنرمندان و منتقدين پيشروى عصر خود، مثل راجر فراى، كلايو بل و ليتون استرچى گروهى را به وجود مىآورد كه بعدها به گروه بلومزبرى شهره مىشود. در حقيقت بلومزبرى جامعهاى روشنفكر بود، گروهىاجتماعى كه نگاهى خاص به زندگى و ارزشها داشت و در عين حال از شيوهاى فعال، نگرشى هنرى و مصمم به زندگى بهره مىبرد. اعضاى اين گروه در پى حقيقت و زيبايى، صداقت روشنفكرانه، وسواس، مفهوم خاصى از طنز و كنجكاوى بودند و متنفر از خشونت و وحشيگرى. بلومزبرى را مىتوان به عنوان قيامىبر ضد دورهى ملكه اليزابت ارزيابى كرد كه در هستى ادبى و هنرى عصر خود و در نظريههاى انتقادى و نفوذ اجتماعى آن جايگاهى اصلى داشت. البته ويرجينيا وولف به نحوى از آنها جدا بود، فردى تنها و انزواطلب كه مىكوشيد از جنبهى پرهياهوى بلومزبرى بركنار بماند اما شكى نيست كه در نگرشهاى اين گروه نقشى اساسى داشت و خاطره نويس اصلى آن بود.
اما در همين گروه بود كه ويرجينيا با لئونارد وولف آشنا شد كه به جرآت مىتوان گفت آنچه بر زندگى ويرجينيا و به ويژه آيندهى هنرى او تأثيرى عميق و اساسى گذاشت همين آشنايى و سپس ازدواجش با او در 1912 بود، چرا كه لئونارد روشنفكرى متعهد و بسيار پيگير بود كه سوداوار به ويرجينيا عشق مىورزيد و در تمام سالهايى كه ويرجينيا از بيمارى افسردگى رنج مىبرد همراهىاش مىكرد و همواره نگران آيندهى او بود. بسيارى از منتقدين انگليسى گفتهاند سايه و حضور سنگين ويرجينيا وولف باعث شد كه كسى نتواند بدان سان كه شايد و بايد اين اديب انگليسى را بشناسد كه خود بى بهره از ذوق هنرى نبود و چهبسا مىتوانست آثار ارزشمندى بيافريند اگر آنقدر دلمشغول همسرش نبود. او كه همراهى بى دريغش با ويرجينيا موجب شد تا وى بر قلهى ادبيات انگليس جاى گيرد و آثارش همواره در مركز توجه باشد.
امروزه ويرجينيا وولف را بيشتر به سبب رمانهايش مىشناسند، «خانم دالووى» ( 1925 )، «به سوى فانوس دريايى» ( 1927 )، «ارلاندو» ( 1928 ) و «امواج» ( 1931 )… اما ديدگاههاى ادبى وولف در ضميمهى ادبى تايمز و يا در مقالات متعدد ديگر او نشان مىداد كه وولف منتقدى تحسينبرانگيز، حساس و قدرتمند بود. او در مقالاتش به داورى گذشته روى مىآورد و با برخوردارى از ستيزه جويى پويا و زنده به شرايط ادبى حاكم بر زمان خود پاسخ مىگفت. او در عصر پيچيدهاى كه پيش روى خود مىديد به دنبال زبانى نو بود كه بتواند اين عصر پيچيده و به دنبال آن انسان پيچيدهى دوران مدرن را توصيف كند گرچه خود اعتقاد داشت كه هر عصرى مىتواند در دوران خود پيچيده باشد و مىگفت «حقيقت آن نيست كه زندگى كنونى پيچيده تر يا دشوارتر از گذشته شده باشد، بلكه هر نسل در پى دلبستگىهاى خويش است و فرمهاى كهنه به چيزهايى اشتباه دل مىسپارند و پندارى ما در جستجوى
آن جزء جدى و غرق شدهاى هستيم كه فرم براى ما مىآفريند. تكه پارهها را شتابزده و درهم گرد مىآوريم و همان چيزىرا كه به نهايت مىكوشيم تا از درون برزخ و آشفتگى نجات دهيم به تمسخر مىگيريم.» از همين رو مىتوان گفت كه وولف مىكوشيد تا به ادبياتى درونىتر دست يابد، به دنبال نوعى از ادبيات بود كه از قواعد و زمان بندىهاى قديم رها شده باشد. وولف جزء معدود نويسندگان برجسته و مطرحى است كه در عين حال خود منتقدى نامآور بود كه همين كشمكشى هميشگى را براى او به دنبال داشت و از همين رو در خاطراتش اقرار مىكند «چقدر ذهنم از ستيز دو نوع تفكر با يكديگر خسته شده است. تفكر انتقادى و تفكر خلاق.» اما داستانهاى كوتاه وولف خود قصهاى ديگر است. او در 1921 مجموعه داستانهاى كوتاهى را منتشر كرد با عنوان «دوشنبه يا سهشنبه». در حقيقت، وولف از فواصل بين رمانهايش استفاده مىكرد و داستان كوتاه مىنوشت. طبق عادت معمول خود، وقتى چيزى به ذهنش خطور مىكرد بى درنگ آن را روى كاغذ مىآورد و حتى گاه اين نوشتهها بيشتر طرح بودند تا داستانى كامل. اين طرحها را مىنوشت و در كشوى ميزى مىانداخت. بعدها، وقتى ناشرى از او داستان كوتاه مىخواست و او احساس مىكرد كه حال و هواى نوشتن دارد (كه اين حالت زياد هم پيش نمىآمد) يكى از اين طرحها را برمىداشت و آن را بازنويسى مىكرد و خود به داستانى كوتاه بدل مىشد. خودش بارها گفته بود كه موقع نوشتن رمان بسيار پيش مىآمد كه ذهنش خسته مىشد و مىكوشيد تا با انديشيدن به چيزى ديگر استراحت كند، آن وقت مىنشست و نقد مىنوشت و يا يكى از طرحهايش را براى داستان كوتاه آتى. و داستانهاى كوتاه وولف اساسآ به اين شيوه شكل گرفت.
در حقيقت امروزه با خواندن اين داستانها درمىيابيم كه برخى از رمان هاى بسيار مشهور وولف از دل همين طرحها و داستانها بيرون آمدهاند. سه داستان در همين مجموعه به وضوح از خانم دالووى و ميهمانىاش حرف مىزنند و اين حكايتها نشان مىدهد كه شخصيت كلاريسا دالووى پيش از آنكه در رمان وولف حضور يابد از مدتها پيش در ذهن او زندگى مىكرده است.
اين مجموعه با بيست و دو داستان تمام داستانهاى كوتاه وولف را دربرمىگيرد كه تعدادى از آنها در اولين مجموعه داستانىاش با عنوان «دوشنبه يا سه شنبه» در زمان حيات خود نويسنده به چاپ رسيد و برخى ديگر در كتاب كوچكى با نام«خانهى اشباح» كه توسط لئونارد وولف پس از مرگ ويرجينيا منتشر شد و يك كتاب ديگر نيز توسط انتشارات پنگوئن (ويرجينيا وولف، داستانهاى كوتاه برگزيده) كه در 1993 به چاپ رسيد و شامل چهار قصهاى مىشد كه لئونارد وولف آنها را از مجموعهى خود حذف كرده بود با اين استدلال كه مىدانست اگر ويرجينيا زنده بود نمىخواست آنها منتشر شوند.
اما اين داستانها كاملا بيانگر دلبستگى و باور وولف به ضمير ناخودآگاه و يا به تعبيرى «جريان سيال ذهن اند.» تخيل در اين داستانها حضورى پر رنگ دارد، تخيلى كه به وضوح براى وولف نقشى اساسى داشته، او كه شيفتهى ادبيات و كتاب بوده، به طورى كه خود در خاطراتش مىگويد «اگر اين بارقهى تخيل و دلبستگى به كتاب نبود من زنى كاملا عادى بودم.» زنى كه شايد بتوان گفت نوشتن دليل زنده ماندنش بود. «اكنون مىتوانم بنويسم، بنويسم و بنويسم. شادى ناب در جهان همين است.» داستانهاى كوتاه وولف نمايندهى بارز جريان سيال هوشيارى و خودآگاه و زندگى درونى هستىاند. زبانى كه وولف در داستانهاى كوتاهش به كار مىبرد بسيار شاعرانه است، زبانى كه به مضمون نيز حال و هوايى شاعرانه مىداد و در دوران خود او، به عنوان زبان غنايى، نكوهيده بود. اى.ام.فورستر، نويسنده و منتقد همعصر ويرجينيا مىگفت كه آثار وولف نه تنها پايانى شاعرانه كه همواره آغازى شاعرانه دارند و به همين خاطر به موقعيت تغزلى خود دست مىيابند (كه از نظر فورستر اين امتياز نبود). اما وقتى همين زبان شاعرانه با تخيل وولف و خلاقيت ناخودآگاه درمىآميزد به داستانهايى بدل مىشود كه در نوع خود اگر نخواهيم بگوييم بى نظير اما بىترديد كمنظيرند.
و منتقدين امروز نيز در بررسى آثار وولف براى داستانهاى كوتاه او بهعنوان طرحهاى اوليهى رمانهايش ارزشى خاص قائلند چرا كه به مدد اين داستانها مىتوان به دنياى پيچيدهى نويسندهاى راه يافت كه پس از گذشت 66 سال از مرگش ( 1941) آثارش همچنان پرخوانندهاند و منتقدين به دنبال گشودن رمز و رازهاى آنها. و به همين دليل، مؤخره اين مجموعه را به نقد و بررسى آثار وولف اختصاص دادهايم. مالكوم برادبرى، منتقد برجسته انگليسى، در جستارى ويژه به نقد و تحليل آثار ويرجينيا وولف مىپردازد.
بهار 86
[1] . از مقالهى ويرجينيا وولف در 1919 با عنوان «ادبيات داستانى مدرن».
بانو در آینه نوشته ویرجینیا وولف ترجمه فرزانه قوجلو
بانو در آینه نوشته ویرجینیا وولف ترجمه فرزانه قوجلو
بانو در آینه نوشته ویرجینیا وولف ترجمه فرزانه قوجلو
بانو در آینه نوشته ویرجینیا وولف ترجمه فرزانه قوجلو
بانو در آینه نوشته ویرجینیا وولف ترجمه فرزانه قوجلو
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.