کتاب بانو و سگ ملوس نوشتۀ آنتون پاولوویچ چخوف ترجمۀ عبدالحسین نوشین
گزیده ای از کتاب بانو با سگ ملوس و چند داستان ديگر
میگفتند که در کنار دریا قیافهٔ تازهیی پیدا شده: بانو با سگ ملوسش. دمیتری دمیترچ گوروف هم که دو هفته بود در یالتا میگذراند و دیگر بآنجا عادت کرده بود، در جستوجوی اشخاص و قیافههای تازه بود. روزی در غرفهٔ متعلق به ورنه نشسته بود و دید زن جوانی، میانهبالا، موبور، بره بسر از خیابان کنار دریا میگذشت و سگ سفید ملوسی بهدنبالش میدوید.
در آغاز کتاب بانو با سگ ملوس و چند داستان ديگرمی خوانیم
چخوف در آخرين داستان خود بهنام «نامزد» (1903) سرنوشت دختر جوانى به نام ناديا را توصيف مىكند، اين دختر از شوهر كردن به مردى ثروتمند، از زناشويى بىدوستى و مهر، از زندگى با رفاه ولى پيش پا افتاده چشم مىپوشد و تصميم مىگيرد «زندگيش را دگرگون كند» و بهدنبال بهدست آوردن دانش مىرود. در آغاز داستان، روزى ناديا هنگام سپيدهدم از خواب بيدار مىشود و به باغ نگاه مىكند: «مه سفيد و انبوهى آرام آرام به ياسمنها نزديك مىشود، مىخواهد آنها را بپوشاند و زير پردهى خود پنهان كند». گويى وقتى دختر در اين انديشه است كه در چنين زندگى راحت و پوچ، بىهدف، بىخيال و بىنگرانى، هيچ دگرگونى نخواهد بود؛ چنين مه سفيد و سنگين و انبوهى روحش را فرامىگيرد. ولى بعد صبح مىدمد: «پرندگان در باغ، نزديك پنجره به چهچهه افتادند، مه از بين رفت و روشنايى بهارى به همهجا تابيد. بهزودى باغ با نوازش پرتو گرم آفتاب جان گرفت، شبنم صبحدم مانند الماس روى برگها مىدرخشيد و باغ قديمى كه از مدتها پيش كسى از آن مواظبتى نمىكرد در چنين بامدادى جوان و پررنگ و بوى بهنظر مىآمد». طبيعت بيهوده دگرگون نشد، «دورنماى روح» قهرمان داستان نيز با دگرگونى طبيعت تغيير كرد، دختر تصميم گرفت از زندگى كهنه و نظام كهن براى هميشه جدا شود.
مىتوان گفت كه دگرگونى انديشه و روح قهرمان آخرين داستان چخوف تا اندازهاى مبين تمام آثار نويسنده است.
آنتون چخوف در سال 1860 در يكى از شهرستانهاى جنوبى در شهر كوچك تاگانروگ به دنيا آمد. در سال 1880 در دانشگاه مسكو وارد دانشكدهى پزشكى شد و از همان هنگام به نوشتن داستانهاى كوتاه، داستانهاى طنزآميز، نمايشنامههاى كوتاه و پاورقى براى روزنامهها و مجلههاى فكاهى پرداخت.
سالهاى هشتاد در زندگى روسيه دورهى دشوار و سنگين به شمار مىرود؛ آن سالها دورهى فشار ارتجاع بود و هرگونه سخن و حتى هرگونه اشارهاى دربارهى «آزادى انديشه» به سختى تعقيب و سركوب مىشد. ارتجاع نيز مانند مه سراسر كشور را فراگرفته بود. در آن دوره چخوف جوان كه آثار خود را با نام مستعار «آنتوشا چخونته» و يا نامهاى شوخىآميز ديگر منتشر مىساخت، داستانهايى دربارهى اشخاص حقير كه هدف زندگيشان بهدست آوردن پول و رتبه است مىنوشت. از سويى تكبر و كوتاهفكرى رؤسا، «چاقها» و از سوى ديگر حقارت و خوشخدمتى بردهوار زيردستان، «لاغرها» را بهباد مسخره و ريشخند مىگرفت. در چنين نظام اجتماعى، انسانها فقط بنا به حساب دقيق مقامى كه دارا بودند ارزيابى مىشدند.
…شبى در يكى از باشگاههاى عمومى بالماسكهاى برپا بود. چند تن از اعضاى ادارات دولتى در كتابخانهى باشگاه بهآرامى نشسته، روزنامهها را نزديك ريش و دماغشان گرفته مىخواندند. مردى ماسكدار، در حالت مستى، با دو زن به قرائتخانه مىآيد و امر مىكند كه آقايان روزنامهخوانها از آنجا بيرون بروند، چون او ميل دارد كه با «مادموازلها تنها باشد». آقايان اعضاى ادارات اين را براى خود توهينى مىدانند و از جا درمىروند، فرياد اعتراض و همهمه و سروصداى غيرقابل تصورى بلند مىشود. ولى مست آشوبگر بر سر حرف خود ايستاده، مىگويد و تكرار مىكند كه براى پولى كه او آنجا خرج مىكند، ميل دارد بانوانى كه با او هستند از كسى خجالت نكشند و «به حالت طبيعى خود» باشند. وقتى مأمورين انتظامى مىآيند و مىخواهند مرد عياش را از آنجا بيرون بيندازند، مرد نقاب از صورت برمىگيرد و معلوم مىشود كه او آدم پيش پا افتادهاى نيست، بلكه ميليونر شهر، كارخانهدار و آدم مهمى است. آنگاه آقايان اعضاى ادارات خاموش و شرمسار، پاورچين پاورچين از كتابخانه بيرون مىروند. و عياش عربدهجو كه از كار درخشان خود بسيار راضى است قاهقاه به ريش همه مىخندد، چون به خوبى مىداند كه ديگر كسى جرأت و قدرت جيك زدن ندارد.
اگر اين شخص ميليونر نبود و آدمى معمولى بود، البته آقايان اعضاى ادارات او را از قرائتخانه بيرون مىانداختند و به مجازات سختى مىرساندند، ولى حالا خودشان آهسته و با احتياط، مانند سگى كه روى دو پا ايستاده است، جا خالى مىكنند، «ماسك»، 1884. چخوف نه با بيان صريح، بلكه بهوسيلهى نمايش جريان پيشامدها و سازمان و موضوع داستان، به خواننده مىگويد: چه ترسى دارى از اينكه آدم باشخصيتى باشى؟ چرا در برابر زبردستان خاكسارى و در برابر زيردستان مغرور و بىاعتنا؟ آيا نيكبختى فقط در رتبه و سردوشى و جيب پر پول پنهان است؟ چرا بايد با چنين حرصى، چهاردست و پا به نردبان رتبه و عنوان بچسبى و به بالا بخزى؟
در داستان «آفتابپرست» 1884، كه يكى از داستانهاى معروف آغاز نويسندگى چخوف است، با صراحت شگفتآورى، اگر بتوان با اين عبارت مقصود را بيان كرد، خود تكنيك چاپلوسى نشان داده شده است.
در ميدان بازار سگى مردى را گاز گرفته است. افسر نگهبان بهنام پرمعناى اچومهلف (مصدر «اچومت» در زبان روسى بهمعنى گيج شدن و نيروى تشخيص را از دست دادن است) به بررسى دقيق اين «پرونده» مىپردازد. ابتدا به كسانى كه سگها «يا حيوانات ولگرد ديگر» را در كوچه رها مىكنند تاخت مىآورد. ولى ناگاه يكى از ميان جمعيت متوجه مىشود و مىگويد كه سگ متعلق به سرتيپ است. اچومهلف هم فورى، مانند آفتابپرست كه هر دم به رنگ ديگرى درمىآيد، تغيير رأى مىدهد و گريبان مرد آسيبديده را مىگيرد. در اينموقع صداى ديگرى از ميان جمعيت شنيده مىشود: «نه، بابا، اين سگ مال سرتيپ نيست». اچومهلف هم فورى تغيير لحن مىدهد و به مرد آسيبديده دستور مىدهد كه از سر اين كار به اين آسانىها نگذرد، صاحب سگ بايد به سختى تنبيه شود.
بدينسان با هر اظهار نظر نوى از طرف جمعيت، با هر رأى «پرمعنايى» كه سگ مال سرتيپ است يا نه، اچومهلف، مانند عروسكى كه فنر به درونش كار گذاشتهاند، فورى 180 درجه تغيير سمت مىدهد و به رأى و نظر پيشين خود پشت مىكند. براى او در اين پيشامد مهم آن است كه صاحب سگ داراى چه رتبه و مقامى است: اگر مقامش عالى است پس حق با اوست و اگر پست است پس بايد به سختترين مجازات قانونى برسد. گويى قانون براى همه يكى نيست، بلكه بازيچهاى است در چنگال اچومهلف، به هر طرف كه مىخواهد آن را برمىگرداند.
چخوف نويسندگى را با شيوهى ساتير و تمسخر، ماهرانه شروع كرد و هرآن چيز را كه قابل تمسخر بود با هجاى تند و تيز مىكوبيد.
در سالهاى 1890 و 1900 چخوف از داستانهاى كوتاه هجوآميز به نوولهاى بزرگ پرداخت.
قهرمان نوول «سرگذشت ملالانگيز» دانشمند شايسته است و نوول به شكل يادداشتهاى قهرمان داستان است كه دربارهى زندگى خود نوشته است. او زندگيش در خدمت به دانش گذشته است و در اين راه كارهاى زيادى انجام داده است، ولى وقتى نتيجهى كارهايش را در آخر عمر مىسنجد احساس ناخرسندى عميق و افكار نگرانىآورى به او دست مىدهد: چون مىبيند كه زندگىاى كه در پيرامونش جريان داشته او را سركوب ساخته، بىاعتنايى به دانش و فريب و فشار برايش دردناك و توهينآور بوده و به اين جهت سراسر زندگيش به كارهاى جزئى جداگانه گذشته و هيچ چيز كلى، به خصوص «ايدهى كلى» الهامبخش در آنها وجود ندارد. دخترى كه قهرمان داستان قيم و مربى او بوده، روزى پس از شنيدن گله به او مىگويد: «شما تازه حالا داريد چشم مىگشاييد و به اطراف نگاه مىكنيد». خود دختر نيز با تمام نيرو در جستوجوى حقيقت و معناى زندگى است و مىخواهد بداند چگونه و در چه راه بايد نيروى خود را بهكار اندازد. و از قهرمان داستان كه يگانه دوست و بهجاى پدر اوست مىپرسد: «چه بايد كرد؟». دانشمند شرمسار و دست و پا گمكرده جواب مىدهد: «راستش را بخواهى، خودم هم نمىدانم…» بارى، قهرمان داستان هرچه بيشتر چشم مىگشايد سازمان اجتماع و زندگى دورهى خود را سختتر محكوم مىكند. ولى نويسندهى داستان قهرمان را هم محكوم مىسازد. چخوف در يكى از نامههاى خود در اين باره چنين مىنويسد: «اگر اين دانشمند دقت بيشترى در تربيت روحى اين دختر و همچنين دختر خود و نزديكانش بهكار مىبرد سرنوشت آنها اينقدر تأثرآور نمىبود…» بدينسان قهرمان داستان نه فقط محكومسازندهى بىاعتنايى نسبت به زندگى انسانهاست، بلكه خود او نيز قربانى بىاعتنايى نسبت به زندگى ديگران است.
در سالهاى 1890 ـ 1900 تم اصلى داستانهاى چخوف سازمان و نظام اجتماعى دورهى معاصر او و لجنزار زندگى خرده بورژوايى است كه هرگونه اميد و آرزوى انسانهاى بلند انديشه را خفه مىسازد.
دكتر ئيونيچ، قهرمان داستانى به همين نام (1898) را براى كار در بيمارستان شهر س. مىفرستد. مردم شهر به او سفارش مىكنند كه براى رفع تنهايى با خانوادهى توركين كه بافرهنگترين و بااستعدادترين اشخاصاند آشنا شود. در حقيقت هم پزشك مجذوب و شيفتهى اين خانواده مىگردد. صاحبخانه مرد شوخ و بذلهگويى است، زنش رمانى را كه خود نوشته است براى مهمانها مىخواند، دخترش كاتيا پيانو مىزند، و حتى خانهشاگرد هم با شوخى و مسخرهيى كه به او آموختهاند مهمانها را مىخنداند. ئيونيچ شيفتهى كاتيا مىشود و خواستگارى مىكند. اما صداى بىاعتنا و حسابگرى مدام، آهنگ عشق را در درون او خفه مىسازد. گويى ما با دو ئيونيچ روبرو هستيم. يكى دلباخته و پاكباز، ديگرى لندلندكنان مىگويد: «عجب كار پردردسرى است». يكى به خواستگارى كاتيا مىآيد ديگرى سوداگرانه به خود اميد مىدهد: «اما جهاز دختر لابد حسابى خواهد بود». و داستان با پيروزى كامل روحى و معنوى ئيونيچ دوم، ئيونيچ نودولت كه شكمش پيه آورده بر ئيونيچ جوان و عاشق پايان مىپذيرد. در پايان داستان ئيونيچ به اندازهيى به دولت مكنت رسيده و به همه چيز بىاعتناست كه برعكس دختر از او خواهش مىكند كه براى لحظهيى گفتوگو تنها به باغ بروند و بيهوده كوشش مىكند كه با يادگارهاى گذشته اخگر مهر و دوستى را در دل اين مرد كرخت و بىروح روشن سازد. ولى ديگر كار از كار گذشته است، دل اين مرد دروازهاى است كه در پسش هيچ چيز و هيچ كس وجود ندارد و هرچه آن را بكوبى جوابى نخواهى شنيد.
سرنوشت ئيونيچ داستان انسانى است كه كرختى و بىعلاقگى به همه چيز رفتهرفته جسم و جانش را فرامىگيرد، و يا به گفتهى چخوف، مهانبوه گلزار جان و دلش را مىپوشاند و پنهان مىسازد.
ولى داستان «بانو با سگ ملوس» (1899) به كلى نقطهى مقابل داستان «ئيونيچ» است. دميترى گوروف در يالتا، هنگام استراحت با آنا سرگهيونا، بانو با سگ ملوس آشنا مىشود. بين آنها دوستى و دلبستگى پيش مىآيد، ولى اين علاقه در ابتدا سطحى است، چنان كه معمولا در استراحتگاهها چنين است. در پايان موسم استراحت از هم جدا مىشوند. چخوف دربارهى گوروف چنين مىگويد: «بهنظر گوروف چنين مىرسد كه يكى دو ماهى نمىگذرد كه آنا سرگهيونا هم در مه خاطرات او پنهان مىشود و فراموش مىگردد…»، ولى زمستان سر مىرسد و سيماى محبوب در ضمير گوروف چنان نقش بسته است كه لحظهيى هم نمىتواند آن را از ياد ببرد. نبرد عشق زندگىبخش با دلمردگى و بىروحى بهسختى آغاز مىگردد و عشق در دل دو قهرمان داستان آرزوى زندگى مهمتر و باهدفى را برمىانگيزاند و از آنها دو انسان پاك و بهتر و زيبا مىسازد، عشق پاك چشمان آن دو را مىگشايد و پى مىبرند كه در زنجير زندگى بيهوده و بىهدف و محدودى زندانند.
از داستان «بانو با سگ ملوس» خواننده همان نتيجه را مىگيرد كه در آخرين داستان چخوف به نام «نامزد» استادانه نشان داده شده است، يعنى مهمترين كار زير و زبر كردن اين زندگى پوچ و بىهدف است.
داستان «بانو با سگ ملوس» را مىتوان يكى از داستانهاى محبوب خوانندگان روسى و بسيارى از خوانندگان كشورهاى ديگر به شمار آورد. داستان فقط در پانزده صفحه نوشته شده است، ولى اين مينياتور عالى به بسيارى از رمانهاى ديگر برترى دارد. چخوف آنا سرگهيونا را تنها با چند كلمه توصيف مىكند: ميانه بالا، موطلايى، با سگى سفيد. ولى اين زن پاك و فروتن و محجوب كه هيچ چيز قابل توجه زياد در ظاهر او وجود ندارد، محبوب دلفروز و شادىآور و سعادتبخش گوروف است. عشق اين زن چشمان گوروف را مىگشايد و پى مىبرد كه زندگيش زير و زبر شده است و ديگر نمىتواند مانند پيش زندگى كند. ديدارهاى پنهانش با آنا پايهى اصلى هستى او قرار مىگيرد و زندگى رسمى و قانونى آشكارش ديگر برايش ناپاك و توهينآور است.
داستانهاى چخوف همه هشداردهنده و در عين حال داراى لحنى آرام و خالى از هرگونه درس اخلاق و رفتار، و تعيين وظيفه است. همه با بيانى
ساده و روان و طبيعى نوشته شده است و با نمايشنامههاى او بهنام «چايكا»، «دايى وانيا»، «سه خواهر»، «باغ آلبالو» احساس نارضامندى از زندگى را چنانكه هست و آرزومندى زندگى را چنان كه بايد باشد در دل خوانندگان و تماشاگران برانگيخته و برمىانگيزاند.
چخوف در سال 1904، يكسال پيش از نخستين انقلاب روسيه وفات يافت. لزومى ندارد حدس بزنيم كه او انقلاب را چگونه استقبال مىنمود. مهمتر آن است كه ببينيم و بدانيم كه چگونه او به كمك نوشتههايش نداى اعتراض را عليه نظام كهنهى اجتماعى هر روز بلندآوازتر و نيرومندتر ساخت.
از زندگىاى كه چخوف توصيف كرده است ساليان بسيارى گذشته و ديگر روسيهى كهنه و كارخانهداران و سوداگران و پليس و تقسيم اجتماع به دو گروه «چاقها» و «لاغرها» وجود ندارد، همهى اينها جزو تاريخ شده است و آن هم تاريخ روزگارى سپرى شده.
با وجود اين، چرا در روسيهى معاصر آثار چخوف را اينقدر دوست مىدارند؟ چرا نوشتههاى او كه هربار ميليونها نسخه به چاپ مىرسد هرگز در قفسههاى كتابفروشىها نمىماند؟ به چندين جهت : چخوف را در روسيه و كشورهاى ديگر يكى به آن جهت دوست مىدارند كه براى چخوف مهم آن بود كه حقيقت را بگويد.
ديگر آنكه حقيقتى را كه چخوف توصيف مىكرد ساختهى هوس و فانتزى او نبود، بلكه واقعيت خالص زندگى بود. حقيقتى بود كه با ادراك و ايمان نويسنده جدايى نداشت.
چخوف مىگفت: زمانى انسان بهتر خواهد شد كه به او نشان دهند اكنون چگونه است. دليل ديگر گرامى داشتن آثار چخوف اين است كه او نهتنها آنچه را كه در پيرامونش مىگذشت بهخوبى مىديد، بلكه گامهاى بىسروصداى آينده را نيز احساى مىكرد و مىشنيد. چخوف نويسندهى پر قريحهاى بود، ولى علاوه بر اين گويى هميشه براى خوانندهاى با قريحه مىنوشت، به تيزهوشى و نكتهسنجى خواننده باور داشت، گفتار خود را تفسير نمىكرد، هرگز نمىخواست لقمه را بجود و به دهان خواننده بگذارد، و يا با دستورهاى كلى او را تربيت كند. اطمينان داشت كه خود خواننده همه چيز را بهدرستى مىفهمد و در پيچ وخم نوشتههاى او «سردرگم نمىشود».
ايمان به حقيقت و اميد، اين است پيام چخوف.
زينووى پاپرنى
دكتر علوم زبانشناسى
کتاب بانو و سگ ملوس نوشتۀ آنتون پاولوویچ چخوف ترجمۀ عبدالحسین نوشین
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.