بالاتر از سیاهی

به کوشش هلون هابیلا
ترجمۀ وحید اکبری

 

بالاتر از سیاهی؛ بهترین داستا‌ن‌های کوتاه معاصر آفریقا مجموعه‌ای متفاوت از ادبیات بکر قارة رمز و رازهاست. هابیلا در مقدمۀ ارزشمندش بر کتاب، به خلاء شناختی مخاطبان، اعم از منتقدان دانشگاهی و خوانندگان عادی، می‌پردازد؛ کسانی که گویی بعد از رمان شاهکار همه چیز فرو می‌پاشد (1968) چیزی  نخوانده‌اند، انگار که اصلاً چیزی از آن سال در آفریقا نوشته نشده است.

هابیلا در کنار نویسندگان سرشناسی از نسل قبل چون عبدالرزاق گورنا، برندۀ نوبل ادبیات (2021) و آلکس لگوما، ما را به بزم آثاری متنوع از سبک و ساختار نویسندگان شاخص قارۀ آفریقا دعوت می‌کند: دامبودزو مارچرا، رشیده الچارنی، لیلا لعلمی و… که هر یک ما را به سبک خود به گوشه‌ای از آفریقا می‌برند؛ به جایی که بالاتر از سیاهی است.

 

 

 

 

 

 

 

 

295,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

وحید اکبری

نوبت چاپ

اول

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

سال چاپ

1404

موضوع

داستان کوتاه خارجی

کتاب «بالاتر از سیاهی» بهترین داستان‌های کوتاه معاصر آفریقا به کوشش هلون هابیلا ترجمۀ وحید اکبری

 

گزیده ای از متن کتاب :

دربارۀ نویسنده

آلکس لاگوما (1924_ ١٩٨۵)، نویسنده، فعال اجتماعی و سیاستمدار اهل آفریقای جنوبی، در شهر کیپتاون به دنیا آمد. او از رهبران کنگرۀ ملی آفریقای جنوبی و از برجستهترین مخالفان رژیم نژادپرستی آپارتاید بود. بارها به زندان افتاد و مدتها بازداشت خانگی بود. اولین اثرش با عنوان پرسه در شب را سال ١٩۵٧ منتشر کرد. لاگوما سال ١٩۶٩ برندۀ جایزۀ معتبر ادبی لوتوس شد.

لباس ساتن لیز

آلکس لاگوما

خیابان طی چهار ماه نمی‌توانست تغییر چشمگیری کند. همان دو ردیف خانه‌ها با ورودی‌ها و ایوان‌های حصارکشی‌شده، همان بقالی هندی، همان علامت پشت انبار که اندازۀ کل دیوار می‌شد، همچنان پابرجا بودند. به تن پیاده‌روهای خاکستری‌رنگ هنوز ترک‌های فراوانی دیده می‌شد. رنگ بعضی خانه‌ها شاید طی این چهار ماه کمی محو و پوسته شده بود. نوارهای پهن پایین دیوار انبار به نوشته‌های بزرگ سیاه  آسیب رسانده بود.

مردم هم آنجا حضور داشتند: از گروه‌های دو یا سه‌نفره جلوی در ورودی بعضی منازل، تا صف مردان علاف و بیکار جلوی انبار و بچه‌های بازیگوشی که توی کانال‌های آب بودند. واقعا چیزی در خیابان تغییر نکرده بود.

از وقتی پا به خیابان گذاشت، به جلو خیره شده بود. اما موج هیجانی را که در میان مردم به پا شده بود احساس می‌کرد. با شناختنش سرها به آرامی به سمتش می‌چرخید. متوجه نگاه‌های کنجکاو بقیه روی خودش شد.

سراسیمگی مختصر جلوی این خانه به شکلی اسرارآمیز، به خانه‌های بعدی تا انتهای خیابان سرایت می‌کرد. زن‌ها نزدیک شدنش را موذیانه می‌پاییدند، بعد بین خودشان پچ‌پچ می‌کردند و پس از عبورش صدایشان را بالا می‌بردند.

_ خودش بود…

_ چهار ماه واسه بی‌عفتی…

_ برگشته خونه باز. هی؟ ما تو این خیابون بدکارۀ لعنتی نمی‌خوایم.

نگاه‌های تیز و نافذشان او را در کل مسیر با حالتی از شک و خوف و گاه شعف دنبال کردند. چراکه قربانی دیگری برای سلاخ‌خانه‌های شایعاتشان یافته بودند.

قضیه برای مردها فرق داشت. نگاهش می‌کردند؛ برخی آشکارا و بعضی هم زیرچشمی او را می‌پاییدند و در سودای تصاحبش به‌آرامی لبخند می‌زدند. چه کسی فکر می‌کرد پای پسر سفیدپوستی وسط باشد؟ برای چه کسی مهم بود؟ آن پسر خوش‌شانس بود، این‌طور نیست؟ مردها در چنین اوضاعی به حال هم غبطه نمی‌خورند، حتی اگر قضیه به سرانجام رسیده باشد. مرد همیشه مرد است و دختر همیشه دختر. به هر صورت او دیگر آزاد شده بود، و شاید یکی از آنها شانسی داشت.

آنها سرگرم بدجنسی احمقانۀ خاله‌زنک‌ها بودند و بی‌اعتنایی‌شان را این‌طور به رخ می‌کشیدند:

«سلام مایرا[1]، چطوری مایرا؟» «خوشحالم دوباره می‌بینمت مایرا، چه خبرا مایرا؟» خودشان متوجه نگاه‌های زن‌ها بودند و با پوزخندهایشان این را به مایرا نشان می‌دادند که این چیزها برایشان اصلاً مهم نیست.

او با شنیدن صدایشان به‌آرامی لبخند زد و نگاهش را به جلو دوخت. با این‌حال تلخی عمیقی را در درونش حس می‌کرد، گویی بخشی تازه از وجودش شده بود. دیگر گریه نمی‌کرد. گریه، مثل نمک به‌جامانده از تبخیر آب در کف تابه، از خودش لایه‌ای تلخ در وجود او به جا گذاشته بود. به‌همین‌دلیل، حتی هنگام لبخند زدن هم ردی از تحقیر در گوشۀ لب‌هایش به چشم می‌آمد.

مایرا دختری بلندبالا و خوش‌قیافه با پوستی قهوه‌ای، لب‌هایی حجیم و گونه‌هایی برجسته بود. بینی قلمی، چانۀ سفت و چشم‌های آبی‌رنگش را از ازدواج‌های بین‌نژادی اجدادش به ارث برده بود. اندام قرص و محکمش از کار سخت چهارماهه کمی زخمت ولی هنوز زیبا بود. سینۀ ستبر، شکم صاف و پاهای بلند کاملاً خوش‌ترکیبی داشت.

عاقبت به خانه رسید و از پله‌های ایوان بالا رفت. وقتی در را باز کرد، بوی غذا یکجا از آشپزخانۀ ته راهرو توی صورتش خورد. همان بوی همیشگی روغن و پیاز سرخ‌کرده بود.

به سمت ته راهرو رفت. مادر پیرش آنجا بود. با آن اندام ستبر و قامت کوتاه و موهای نازک کپه‌شده در پشت سرش، پای قابلمه‌های روی اجاق سیاه ایستاده بود.

مایرا به چارچوب در آشپزخانه تکیه داد. ناگهان ترسی خفیف وجودش را فرا گرفت. اما بالاخره از پسش برآمد و گفت: «سلام ماما[2]

مادر با حرکتی تند برگشت. با قاشقی بزرگ در دستش مشغول هم‌زدن ماهیتابۀ پر از غذا بود. حرکت دستش باعث لرزش تابه شد. مایرا به چشمان میانسال و نگاه تحلیل‌رفتۀ مادرش نگاهی کرد. شگفتیِ قاب  چشمان مادر به‌تدریج جای خود را به سنگدلی داد. انحنای دهان زن سالخورده و خطوط عمیق روی گلو و گردن و شبکۀ چروک‌ها همه نشانی از گذر زمان بودند.

_ پس برگشتی. با رسوایی و خفت برگشتی. هی؟

مایرا گفت: «مادر من برگشتم.»

مادر همان‌طور که قاشق را در هوا سوی صورت دختر می‌چرخاند با پرخاش گفت: «تو برای ما ننگ به بار آوردی. ما آبرو داشتیم، اما تو ننگ به بار آوردی.» صورتش وا رفت و اشکش درآمد: «تو برای ما ننگ به بار آوردی. نمی‌تونستی با یه پسر هم‌نژاد و هم‌نوعت باشی یا باید با اون سفید‌های ولگرد عاطل و باطل می‌رفتی! تو برای ما ننگ به بار آوردی. چقدر بدبختی و بردگی کشیدم تا بزرگ شی. هیچ‌کسی تو خونوادۀ ما زندان نرفته. اما تو رفتی دختر. این واسه سکته‌دادن یه زن کافیه. همینه دیگه.»

مایرا به مادرش خیره شد. با دیدن منظرۀ جسم فرتوت و صورت تکیده و اشک‌ها حس ترحم دختر برانگیخته شد. اما چیز دیگری با قدرت آن حس را کنار زد و مایرا با لحنی کنترل‌شده گفت: «ماما، رسوایی در کار نبود. دوست داشتن یه مرد از هر نژاد و رنگی و اصالتی بی‌آبرویی نیست. آدم خوبی بود. اصلاً سفید عاطل و باطل نبود. اگه می‌تونست حتماً باهام ازدواج می‌کرد. همیشه این رو می‌گفت.»

_ مشکل هم‌نژادات چیه؟ مشکل یه پسر خوب رنگین‌پوست چیه؟

صدایش از شدت بغض و هق‌هق می‌لرزید. دختر موج تنفر را حس می‌کرد.

صدایش بیشتر آزرده بود تا خشمگین: «پسرای رنگین‌پوست مشکلی ندارن. کسی نگفته پسر‌ای رنگین‌پوست مشکل دارن. زد و من عاشق یه پسر سفیدپوست شدم. همه‌ش همینه!»

پیرزن ناله کرد: «این کار دست‌کمی از هرزه بودن نداره. اصلاً بهتر نیست!»

دختر به‌تلخی جواب داد. «باشه. من از یه هرزه هم بدترم. باشه. من رو به حال خودم بذار. من یه هرزه‌م و بی‌آبروتون کردم. خب حالا…»

[1]. Myra

[2]. Ma

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «بالاتر از سیاهی» بهترین داستان‌های کوتاه معاصر آفریقا به کوشش هلون هابیلا ترجمۀ وحید اکبری

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “بالاتر از سیاهی”