گزیده ای از کتاب “بازگشت پنهانی به شیلی” نوشتۀ “گابریل گارسیا مارکز” ترجمۀ “محمد حفاظی”
پیشگفتار ِنویسنده _ گابریل گارسیا مارکز _
اوایل سال 1985 میگل لیتین[1]، فیلمساز شیلیایی – که نامش در فهرست 5000 تبعیدی مطلقاً ممنوع الورود به کشور ثبت بود – با تردستی و هیأت مبدل، شش هفته را در شیلی بهسر برد. او یکصد هزار پا فیلم درباره اوضاع کشورش، پس از گذشت دوازده سال از استقرار دیکتاتوری نظامی، تهیه کرد. وی با یک گذرنامه جعلی وارد شیلی شد. گریمورهای هنرمند چهرهاش را بهکلی تغییر داده بودند و او به سبک و سلوک یک «تبلیغاتچی»ی اروگوئهای موفق لباس میپوشید و تکلم میکرد. لیتین با حمایت «گروههای مقاومت زیرزمینی» طول و عرض کشورش را درنوردید و سه گروه فیلمساز اروپایی (که [ظاهراً] به منظور تهیهی چند فیلم، بهطور قانونی وارد شیلی شده بودند،) و همچنین شش گروه فیلمساز جوان وابسته به گروههای مقاومت در شیلی را سرپرستی و کارگردانی کرد. این گروههای فیلمساز حتی از داخل دفتر خصوصی پرزیدنت پینوشه فیلمبرداری کردند. آنچه به دست آمد فیلمی چهار ساعته برای پخش از تلویزیون و یک فیلم سینمایی دوساعته بود که اکنون نمایش آن در سراسر جهان آغاز شده است.
اوایل سال 1986، هنگامیکه در مادرید میگل لیتین به من گفت کاری کرده کارستان و اینکه چگونه آن را به انجام رسانده است، دریافتم که در پس فیلم او فیلم دیگری وجود دارد که شاید هرگز ساخته نشود. بنابراین او به یک بازجویی طاقتفرسا، که از آن حدود هجده ساعت نوار تهیه شد، تن در داد. این گفتوگو حاوی یک ماجرای انسانی کامل، با همهی مضامین حرفهای و سیاسیاش بود که من آن را در ده فصل خلاصه کردهام.
برخی از نامها عوضشده است و بسیاری از مکانها و شرایطی که در آن حوادث رویداده است تغییر یافتهاند تا کسانی که به نوعی درگیر ماجرا بودهاند و هنوز در شیلی بهسر میبرند در امان باشند. ترجیح دادم سرگذشت میگل لیتین را به زبان «اول شخص» نقل کنم تا لحن شخصی – و پارهای از اوقات محرمانه – او را، بدون افزودههای نمایشی و یا خودنمایی تاریخی از جانب خودم، محفوظ بدارم. بدیهی است که شیوه تدوین متن نهایی از آن من است، زیرا صدای یک نویسنده تبادلپذیر نیست، بهویژه هنگامی که ناگزیر است تقریباً 600 صفحه را در کمتر از 200 صفحه بگنجاند. با وجود این، کوشیدهام اصطلاحات شیلیایی را به همان صورت اصلی قید کنم و در همهی موارد، شیوهی تفکر راوی را، که همیشه هم با نحوهی اندیشیدن من سازگار نیست، مطمحنظر قرار بدهم.
این کتاب از نظر ماهیت و روش آشکارسازیاش ظاهراً، شمهای است از یک گزارش، اما در واقع چیزی است برتر از آن: بازسازی عاطفی یک ماجرا که تأثیر نهایی آن بدون چونوچرا بسی درونیتر و تکاندهندهتر از قصد اصلی – و کاملا آگاهانهی – [فیلمساز] در ساختن فیلمی بود که خطرهای ناشی از قدرت نظامی را به سخره گرفت. لیتین خود چنین گفت: «این اقدام شاید قهرمانانهترین کار در زندگیام نبوده است، اما با ارزشترین است.» بله هست؛ و به اعتقاد من عظمتش نیز در همین نهفته است.
گابریل گارسیا مارکز
در آغاز این کتاب می خوانیم:
1
میگل لیتین
بازگشت پنهانی به شیلی
هواپیمای لادکو[2] که با شماره پرواز 115 از آسانسیون[3]، پایتخت پاراگوئه، برخاسته بود داشت با یک ساعت تأخیر در فرودگاه پوداهوئل[4] سانتیاگو بر زمین مینشست. در سمت چپ، قلّهی آکونکاگوا[5] – از ارتفاع 23000 پایی و در نور مهتاب – چون دماغهای پولادین به نظر میرسید. هواپیما بال چپش را با متانت هراسانگیزی پایین برد، همراه با جیرجیر خشک و خفهای که گویی از سایش قطعهای فلز برمیخیزد در وضع تراز قرار گرفت، پس از سهبار نشستن و جستن کانگورو وار، به سرعت متوقف شد. من میگل لیتین، پسر هرنان و کریستینا، و یک کارگردان فیلم، پس از دوازده سال بهسر بردن در تبعید به وطن بازگشتم. هرچند که هنوز هم تبعیدی درون خویش بودم؛ زیرا با هویتی دروغین، با گذرنامهای جعلی و حتی با همسری عاریتی بازگشته بودم. چهره و ظاهر من بهوسیلهی گریم و با پوشیدن لباسی کاملاً متفاوت و غیرمعمول چنان عوض شده بود که چند روز بعد حتی نزدیکترین دوستانم نمیتوانستند در روشنایی روز مرا بشناسند.
اشخاص انگشتشماری در دنیا از راز من آگاه بودند و یکی از آنان در هواپیما همراهم بود. نامش النا[6] بود؛ یک هوادار فعال، جوان و جذاب که از جانب سازمانش – سازمان مقاومت شیلی – برگزیده شده بود تا به عنوان رابط من با شبکه زیرزمینی عمل کند، تماسهای پنهانی را برقرار سازد، جای صحیح و دقیق نشستها را مشخص کند، شرایط کاری را ارزیابی کند، ترتیب دیدارها را بدهد و مراقب امنیت ما باشد. گرچه او در اروپا میزیست، اما بارها به منظور انجام مأموریتهای سیاسی، از ایندست، به شیلی مسافرت کرده بود. چنانچه من به دام پلیس میافتادم، ناپدید میشدم و یا موفق نمیشدم در موعد مقرر تماس برقرار کنم، النا موظف بود خبر مربوط به حضور من در شیلی را منتشر کند تا «زنگ خطر بینالمللی» را بهصدا درآورد. اگرچه در اوراق هویت ما هیچگونه نشانی دال بر ازدواج من و النا وجود نداشت، اما ما به عنوان زن و شوهری دوستدار یک دیگر سفرمان را از مادرید آغاز کرده و از طریق هفت فرودگاه، نیمی از دنیا را دور زده بودیم. اما در این آخرین پرواز – از ریودوژانیرو، از طریق پاراگوئه، به سانتیاگو – تصمیم گرفته بودیم در هواپیما جدا از یکدیگر بنشینیم و به هنگام پیاده شدن هم وانمود کنیم نسبت به یکدیگر بیگانهایم. از این بیم داشتیم که مأمورین اداره مهاجرت شیلی در فرودگاه آنچنان سختگیری کنند که من فوراً لو بروم. اگر چنین اتفاقی میافتاد، النا کارهای مربوط به گمرک و اداره مهاجرت را بهتنهایی انجام میداد، از فرودگاه خارج میشد و سازمان زیرزمینیاش را از ماجرا آگاه میکرد. اما چنانچه از دست مأموران بازرسی قسر در میرفتیم، به هنگام خروج از فرودگاه بار دیگر همان زوج سابق بودیم.
طرحهای ما بر روی کاغذ بسیار سهل و ساده مینمود، اما در عمل ثابت میشد که بسی خطیر و خطر خیزند. نقشه ما تهیه یک فیلم مستند به طور پنهانی (زیرزمینی) درباره اوضاع نابهسامان شیلی _ که روزبهروز بر وخامت آن افزوده میشد – دوازده سال پس از استقرار دیکتاتوری ژنرال آگوستو پینوشه بود. نمیتوانستم فکر ساختن چنین فیلمی را از سر بهدر کنم. تصویری را که از وطنم در ذهن داشتم در مه غربت و خاطرات گذشته گم کرده بودم. آن «شیلی»ای که من می شناختم دیگر وجود نداشت؛ و یک فیلمساز برای بازیافتن وطنی گمشده، هیچ راهی مطمئنتر از بازگشت به آن و به تصویر درآوردن آن در درون مرز در پیش روی ندارد. در سال 1983، هنگامی که حکومت شیلی فهرستی از تبعیدیهایی را که مجاز بودند به وطن بازگردند منتشر کرد، رؤیای تهیه چنین فیلمی قوت گرفت. اما نام من در فهرست نبود. زمانی که حکومت نامهای 5000 تبعیدی را که هنوز نمیتوانستند به موطنشان پا بگذارند انتشار داد، امیدم به یأس مبدل شد، چون اینبار نامم در شمار آنان رقم خورده بود. دو سال پیش از آنکه طرح ورود غیرقانونی به شیلی – تقریباً تصادفی و دور از انتظار – شکل واقعیت به خود بگیرد، من تن به اجرای آن داده بودم.
پیش از فرارسیدن پاییز 1984، من، به اتفاق همسرم الی[7] و سه فرزندم، در شهر باسکنشین سنسباستین[8] اقامت گزیدم تا فیلمی بسازم. ساختن این فیلم، مانند بسیاری از فیلمهای دیگر در تاریخ سربهمهر سینما، درست یک هفته پیش از زمانی که قرار بود کلید زده شود[9]، از سوی تهیهکننده منقضی اعلام شد. ناگهان خودم را عاطل و بیکاره یافتم و فکر ساختن فیلمی دربارهی شیلی دگربار به سراغم آمد. شبی در یک رستوران محلی، [در اسپانیا] سر میز شام رؤیایم را با چند دوست در میان نهادم. همگی با علاقه فراوان دربارهی آن به بحث و گفتوگو پرداختیم؛ نهتنها به علت مضامین سیاسی آشکارش، بلکه بدینسبب که هریک از ما، از تصور کنفتشدن پینوشه احساس لذت و شعف میکردیم. اما به نظر میرسید که هیچکس آن طرح را چیزی بیش از پریشانفکری یک تبعیدی بهحساب نمیآورد. در راه بازگشت به خانه، و به هنگام عبور از خیابانهای خفتهی آن شهر قدیمی، لوسیانو بالدوچی، تهیهکننده ایتالیای که در سر میز شام بهندرت کلمهای بر زبان آورده بود، بازویم را گرفت و با حالتی که در نظر دیگران طبیعی جلوه کند مرا به کناری کشاند و گفت:
«کسی را که تو نیاز داری در پاریس منتظرت خواهد بود.»
درست میگفت. مردی که من نیازمندش بودم از مقامهای ردهبالای جنبش مقاومت شیلی بود و نقشهی او با طرح من تنها از چند جنبهی نهچندان مهم تفاوت داشت. چند ماه بعد در پاریس، یک گفتوگوی چهارساعته در محیط دوستداشتنی کافه لاکوپول[10]، با حضور مشتاقانه بالدوچی، کافی بود تا رویایی را که با کوچکترین جزییاتش در بیخوابی و همهگونه دوران تبعید در سر پرورانده بود تحقق بخشد.
نخستین گام آوردن سه گروه فیلمساز به شیلی بود: یک گروه ایتالیایی، یک گروه فرانسوی و گروهی از ملیتهای مختلف، اما با مدارکی متعلق به ملیت داچ[11]. همهی کارها میبایستی به طور قانونی انجام میگرفت. هر گروه با مدارک قانونی و مجوزهای ازپیشتهیهشده وارد شیلی میشد و با سفارتخانه مربوطهاش تماس میگرفت. بهانهی ورود گروه ایتالیایی، به سرپرستی یک زن روزنامهنگار، تهیه فیلمی مستند از مهاجرین ایتالیایی در شیلی، بهویژه از خواکینو توئسکا[12] معمار کاخ مونهدا[13] بود. گروه فرانسوی اجازه داشت یک فیلم دربارهی جغرافیای شیلی از نظر «محیطزیست» شناسی بسازد، و سومین گروه مجاز بود فیلمی تحقیقی دربارهی زلزلههای اخیر تهیه کند. هیچ گروهی از حضور دو گروه دیگر در شیلی آگاه نبود. هیچیک از افراد گروههای فیلمساز از پیش نمیدانستند هدف واقعی از تهیه فیلم چه بود و اطلاع نداشتند این من بودم که از پشتصحنه امور فیلمبرداری را هدایت و کارگردانی میکردم، بهجز سرپرستهای گروه که میبایست در زمینهی کارشان یک حرفهای شناخته شده میبودند، پیشینهی سیاسی میداشتند و از خطرهایی که پیش میآمد کاملاً آگاه میبودند. من طی دیدار کوتاهی از کشور متعلق به هر گروه، ترتیب کارها را داده بودم. پیش از ورود من به شیلی هر سه گروه فیلمساز، با در اختیار داشتن مجوز رسمی و موافقتنامههایی که با دقت تنظیم شده بودند، انتظار دستورالعمل را میکشیدند و آماده بودند بیدرنگ فیلمبرداری را آغاز کنند. این آسانترین بخش طرح بود.
فاجعهی دیگری شدن
«کس دیگری» شدن دشوارترین بخش از نقشه بود، بسی مشکلتر از آنچه پنداشته بودم. تغییر دادن شخصیت نبرد روزمرهای است که در آن، به سبب آنکه آرزومندیم به «خود بودن» ادامه بدهیم، مدام بر ضد عزم خودمان به تغییر، طغیان میکنیم. بنابراین، مشکل اساسی، همان طور که گمان میرفت، فراگرد یادگیری تغییر نبود، بلکه مقاومت «ناخودآگاه» من علیه دگرگونی جسم و رفتار بود. ناگزیر بودم بهدست شستن از آدمی که همیشه بودهام گردن بنهم و به صورت شخص دیگری درآیم – شخصی ورای گمان و سوءظن همان پلیس سرکوبگری که به خروج از کشور وادارم کرده بود. ناچار بودم به هیأتی درآیم که حتی دوستانم مرا نشناسند. دو تن روانشناس و یک چهرهپرداز خبرهی سینما، تحت راهنمایی یک متخصص در عملیات سری، از شیلی اعزام شدند. آنان در مدتی کمتر از سه هفته معجزهای آفریدند که به طرز بیرحمانهای در برابر خواست غریزیام دایر بر اینکه «خودم» باشم مقاومت میکرد.
نخست بایستی بلایی بر سر ریشم میآوردم. تراشیدن ریش فینفسه کار دشواری نبود. اما ریش شخصیتی برایم آفریده بود که ناگزیر بودم آن را به دور افکنم. وقتی جوانکی بودم و پیش از ساختن نخستین فیلم، برای اولینبار ریش گذاشتم. گرچه تابهحال چندبار آن را تراشیدهام، اما هیچگاه در طول ساختن فیلمی بدون ریش نبودهام. گویی ریش بخشی جدا ناشدنی از هویت من به عنوان کارگردان فیلم بود. عموهایم همگی ریش داشتند و این بدون شک وسوسه ریش گذاشتن را در من قوت بخشید. چند سال پیش در مکزیک ریشم را تراشیده بودم، اما هرگز سعی نکردم خانواده و دوستانم، بهویژه خودم را، وادار به پذیرش چهره جدیدم کنم. همه احساس میکردند با آدم دورویی دمخورند، اما من در داشتن صورتی کاملاً تراشیده مقاومت کردم زیرا فکر میکردم بدون ریش جوانتر بهنظر میآیم. این فکر را کوچکترین دخترم، کاتالینا، در سرم نشاند.
او گفت: «بدون ریش جوانتر، اما زشتتری.»
بدینترتیب راهنماهایم ریشم را به تدریج کوتاه کردند و همزمان شاهد تأثیر آن کوتاهشدنها در «وضع ظاهر» و در «شخصیتم» بودند، تا سرانجام دارای صورتی تراشیده و تروتمیز شدم. چند روزی گذشت تا جرأت کردم در آینه نگاه کنم.
مشکل دیگر موهای سرم بود. موهای خودم کاملاً سیاه است و از مادری یونانی و پدری فلسطینی – که شخص اخیر ریزش زودرس مو را نیز به من منتقل کرد – به ارث بردهام. نخستین کاری که چهرهپردازهای متخصص انجام دادند تبدیل رنگ موهایم به قهوهای روشن بود. پس از آنکه موهایم را به مدلهای گوناگون شانه کردند، سرانجام دریافتند که خواب موها بایستی در همان جهت طبیعی باشد. آنان در عوض پوشاندن قسمت طاس سرم – که از ابتدا طرحریزی شده بود – برعکس آن را وسیعتر کردند و این کار را نهتنها با شانه کردن موها به عقب، بلکه به وسیله موچین و با چیدن موهایی که سالها طول کشیده بود تا رشد کنند انجام دادند.
باور کردن این موضوع که دستکاریهای تقریباً جزیی تا این اندازه میتواند ساختار چهره کسی را عوض کند بسیار دشوار است. من دارای صورتی گرد هستم، حتی آن زمان که وزنم کمتر بود؛ اما پس از آنکه دنبالهی ابروهایم چیدهشد، چهرهام تکیدهتر به نظر میرسید: این تغییر من را بیشتر یک فرد شرقی نشان میداد؛ درواقع، با در نظر گرفتن خصوصیات آباء و اجدادم، نزدیکتر به آنچه که در اصل بایستی میبودم بهنظر میآمدم.
آخرین مرحلهی تغییر، استفاده از عینک بود که در چند روز اول سردرد شدیدی را به همراه داشت. سرانجام، استفاده از عینک نهتنها شکل چشمهایم، که حالت آنها را نیز عوض کرد. پس از چند هفته رعایت رژیم غذایی، بیست پوند از وزنم کاستم و بدینترتیب دگردیسی فیزیکی کامل شد.
دگردیسی جسمی آسان بود، اما تمرکز بیشتری را ایجاب میکرد؛ زیرا اکنون ناگزیر بودم یک تغییر «اقتصادی – طبقهای» را نیز بپذیرم. ناچار بودم در عوض شلوار جین و کت چرمی که بدانها عادت و الفت داشتم، لباسهایی از پارچهی انگلیسی، پیراهنهای خوشدوخت و کفشهای جیر یا چرمی ظریف بپوشم و از کراواتهای گل و بتهای و رنگارنگ ایتالیایی استفاده کنم. مجبور بودم به جای لهجهی زمخت [شهرستانی] شیلیایی ام، زبان آهنگین یک ثروتمند اروگوئهای – سهلالوصولترین ملیت برای هویت جدیدم – را به کار ببرم. چارهای نبود جز آنکه یاد بگیرم جور دیگری بخندم؛ آهسته راه بروم؛ و به هنگام صحبت و برای تأکید از حرکت دستهایم استفاده کنم. در یک کلام، ناگزیر بودم دست از آن «کارگردان فیلم» فارغالبالی که هیچگاه قیدوبندها را نپذیرفته بود، بشویم و خود را به صورت آنچه که هرگز خواهانش نبودهام درآورم: یک بورژوای خودخواه و نفسپرست – یا آنطور که در شیلی مصطلح است یک «مومیو»[14]
خندیدن همان و مردن همان
در عین حال که به شکل شخص دیگری درمیآمدم، یاد میگرفتم با النا در یک خانهی به سبک قرن شانزده، واقع در قلب پاریس زندگی کنم. آن خانه متعلق به من نبود و هیچ شباهتی به جاهایی که تا آن زمان در آنها بهسر برده بودم نداشت. بنابراین ناگزیر بودم خاطرههای آن را زنده نگهدارم تا در آینده از تناقص گوییهای احتمالی برحذر باشم. این یکی از عجیبترین تجارب زندگیام بود؛ زیرا پی بردم که اگر چه النا زنی بود نازنین و خوشمشرب؛ و در زندگی خصوصی نیز دارای همین خصوصیات بود، اما هرگز نتوانستم با او زندگی کنم. او به خاطر تجربه حرفهای و اعتبار سیاسیاش از سوی خبرگان برگزیده شده بود تا از نزدیک مرا مهار کند و هرگز اجازه ندهد خودسرانه عمل کنم. اما من به عنوان یک کارگردان فیلم به آسانی سر به لگام نمیدادم. بعداً، وقتی همهچیز به خوبی و خوشی پایان یافت، دریافتم که با او غیرمنصفانه رفتار کرده بودم؛ زیرا من، بهطور ناخودآگاه از دیدگاه شخصیت مبدلی که هر دو پذیرفته بودیم دربارهی او قضاوت کرده بودم. اکنون که آن تجربه عجیب را به یاد میآورم میبینم ازدواج ما تقلید مضحک کاملی از یک ازدواج موقت بود: ما به سختی میتوانستیم یکدیگر را در زیر یک سقف تحمل کنیم.
النا از نظر هویت هیچ مشکلی نداشت. او شیلیایی است، هرچند که بیش از پانزده سال را متناوباً در خارج از کشور بهسر برده است. از آنجا که او نه یک تبعیدی بود و نه در هیچ گوشهای از جهان تحت پیگرد پلیس، کاملاً در امان بود. او چندین مأموریت سیاسی مهم را در کشورهای مختلف انجام داده بود و اینک تهیه یک فیلم به طور پنهانی در کشورش او را وسوسه کرده و بر سر شوق آورده بود. در این ماجرا مشکل اصلی من بودم. تظاهر به اروگوئهای بودن – که به دلایل فنی درستترین ملیت فرضی برای من بهنظر میرسید – وادارم کرد شخصیتی کاملاً متفاوت با خصوصیات خودم را بپذیرم و گذشتهای را در کشوری که نمیشناختم ابداع کنم. بنابراین طی یک دوره معین یاد گرفته بودم با شنیدن نام مستعارم به سرعت واکنش نشان بدهم و میتوانستم به بسیاری از پرسشهای خصوصی و غافلگیرکننده درباره شهر مونته ویدئو[15] پاسخ بگویم، خطوط اتوبوس و مسیرهایی را که از آن طریق میبایستی به خانه بروم میدانستم. حتی میتوانستم لطیفههای قدیمی درباره همکلاسیهایم در دبیرستان، ساختمان شماره 11 واقع در خیابان ایتالیا، که دو کوچه از یک داروخانه معروف و یک کوچه از یک سوپرمارکت تازه افتتاحشده فاصله داشت، نقل کنم. تنها کاری که باید از آن اجتناب میکردم خندیدن بود، زیرا نوع و طرز خندیدنم آنچنان مشخص بود که ممکن بود، به رغم پنهانکاری، مرا لو بدهد. برای اینکه این موضوع به کلهام فرو برود و همیشه آن را بهیاد داشته باشم، کسی که مسئول تغییر هویت من بود با خشنترین و تهدیدآمیزترین لحن ممکن هشدار داد: «خندیدن همان و مردن همان.» در این صورت بدیهی است که دیگر هیچچیز غیرمعمول در وجود یک سوداگر ثروتمند و معتبر بینالمللی، با چهرهای سنگ شده و مات، دیده نمیشد.
در طول دورهی آموزش مشکلی غیرقابل پیشبینی پیش آمد: پینوشه حکومت نظامی جدیدی را اعلام کرد. تجاربی که در ترویج «اقتصاد بازار آزاد»[16] توسط «مکتب شیکاگو»[17] و به دعوت حکومت به عمل آمده بود، اقتصاد شیلی را فلج کرده بود. فشارهای سخت اقتصادی که در پی اوضاع نابهسامان وارد آمد، برای نخستینبار بسیاری از گروههای مقاومت، با خطمشیهای متفاوت، را در قالب نیرویی واحد و یکپارچه متحد کرد. حتی پیشروترین اقشار بورژوازی به منظور شرکت در یک اعتصاب سراسری یک روزه به نیروهای مخالف – خواه قانونی، خواه غیرقانونی – پیوستند. همین نمایش قدرت و اراده بود که موجب برانگیختن خشم پینوشه و برقراری حکومت نظامی شد.
«اگر این وضع ادامه یابد، ناگزیر یازده سپتامبر دیگری خواهیم داشت.» پینوشه این گفتار تهدیدآمیز را با کنایه و اشاره به حوادث سال 1973، روزی که او حکومت سالوادور آلنده را در بحبوحهی نابهسامانی اقتصادی سرنگون کرده بود، بیان داشت.
برقراری حکومتنظامی ظاهراً میبایستی به سود و سازگار با فیلمی همچون فیلم ما، که هدفش نشان دادن بدیهیترین جنبههای زندگی در داخل شیلی بود، باشد، اما در عوض پاییدنها شدیدتر، محدودیتها و سرکوبیها بیشتر و ساعات کار کمتر میشد. اشخاص وابسته به جنبش مقاومت داخلی تمامی جنبهها را سنجیدند و بر آن شدند کار را ادامه بدهند. سفر در روز مقرر آغاز شد.
دم خری دراز برای پینوشه
نخستین آزمون من عزیمت از فرودگاه مادرید بود. در طول چند هفتهای که به تدریج شخص دیگری میشدم، زنم الی و فرزندانم پوچی[18]، میگلیتو[19] و کاتالینا را ندیده بودم. مقرر و توافق شده بود که میباید بدون اطلاع آنها مادرید را ترک کنم تا از هرگونه مشکلی که ممکن بود به هنگام خداحافظی پیش آید جلوگیری بشود. در آغاز ما فکر میکردیم بیاطلاعی خانوادهام از نقشهای که طرح شده بود به سود همهی ماست. اما بهزودی پی بردیم که این پنهانکاری نتیجهای در بر ندارد، زیرا هیچکس در پشت جبهه به اندازه الی نمیتوانست مفید و یاور باشد. او برای سفر بین مادرید و پاریس، پاریس و رم و حتی برای رفتن به بوینوسآیرس و دریافت و ظهور فیلمهایی که از شیلی به خارج میفرستادم شخصی ایدهآل بود. ضمناً او میتوانست در صورت نیاز ما، پول بیشتری فراهم آورد.
هنگامی که به مادرید بازگشتم تا آخرین کارهای مربوط به سفر را سروسامان بدهم، فرزندانم متوجه تغییراتی که در من صورت گرفته بود شدند. کاتالینا در اتاق خوابم راهورسم جدیدی در لباس پوشیدنم مشاهده کرد که با شیوه معمول در گذشته کاملاً متفاوت بود. کنجکاوی و بیقراری او به حدی بود که ناچار شدم فرزندانم را دور خود گرد بیاورم و تمام ماجرا را برایشان بگویم. آنان با شعف و با تمامی وجود گوش میدادند؛ گویی ناگهان در یکی از آن فیلمهای فرضی، که غالباً برای سرگرمی ابداع میکردیم، شرکت جسته بودند. وقتی آنان در فرودگاه مرا دیدند که به شکل یک اروگوئهای تقریباً «اداری» درآمدهام پی بردند – همچون خود من – که این فیلم ماجرای یک زندگی واقعی را مصور خواهد کرد و به همان اندازه خطیر خواهد بود که خطرناک. با وجود این، آنان همچنان در حمایتشان از آن طرح ثابتقدم بودند و حتی براساس آن یک «بازی» آفریدند.
آنان به من گفتند: «این مهم است که تو یک دم دراز خر پشت پینوشه بچسبانی،» که مقصودشان اشاره به یک نوع بازی گروهی مخصوص بچههاست که در آن کسانی با چشم بسته میکوشند دمی را به یک خر کاغذی سنجاق کنند.
و من با احتساب مقدار فیلم مصرفی در آینده، در پاسخ گفتم: «قول میدهم در ازای این دم 20000 پا باشد.»
یکهفته بعد من و النا در فرودگاه سانتیاگو از هواپیما پیاده شدیم. سفری که کرده بودیم در واقع سیاحتی سریع در هفت شهر اروپایی به منظور عادت به کنار آمدن با شخصیت و هویت جدیدم بود. در گذرنامهای که در اختیار داشتم نام و مشخصات واقعی یک فرد اروگوئهای ثبت بود و او آن را به عنوان یک کمک و هدیه سیاسی، با علم به اینکه از آن برای ورود به شیلی استفاده خواهد شد، به من اعطا کرده بود. تنها تعویضی که در گذرنامه صورت گرفت برداشتن عکس او و الصاق عکسی از من، پس از گریم و تغییر هویت، بود. پیراهنها، کیفدستی کوچک، کارتهای ویزیت و حتی لوازم التحریرم، همه نام و یا حروف اول نام و نام خانوادگی دارندهی گذرنامه را بر خود داشتند. پس از ساعتها ممارست یاد گرفته بودم امضاء او را بدون تردید و تزلزل تقلید و به کار ببرم. برای تهیه کارتهای اعتباری (Crédit Card) وقت نبود و این احتمالاً یک فروگذاری خطرناک بود، زیرا بسیار دشوار میشود باور کرد مردی که من او را تجسم میکردم، بهای بلیت هواپیما را نه با استفاده از کارت اعتباری، که نقداً بپردازد.
به رغم تمامی اختلافها و ناسازگاریهایی که در زندگی زناشویی واقعی بیدرنگ منجر به جدایی زن و شوهر شده است، من و النا یاد گرفته بودیم به گونهای عمل کنیم که گویی پیوند زناشوییمان از آن نوعی بود که میتوانست بحرانیترین مسائل زندگی داخلی را حل کند. ما گذشته مشترکی را برای خودمان ابداع کرده بودیم؛ گذشتهای با تمامی رویدادها، لطیفهها و عادتها و سلیقههای فرضی – و همهی آن را نیز بهخاطر سپردیم. ما وظیفهی خود را آنچنان جدی و آگاهانه انجام داده بودیم که شک دارم خطایی فاحش، حتی در طی بازجویی، از ما سر زده باشد. حرفه ابداعی و نقشه پنهانی ما بسیار گول زننده بود.
من و النا کارگردانهای یک آژانس تبلیغاتی بودیم که مرکز آن در پاریس قرار داشت و اکنون قصد داشتیم دربارهی یک نوع عطر جدید که در پاییز آینده در بازار اروپا عرضه میشد فیلمی تبلیغی تهیه کنیم. ما شیلی را برای فیلمبرداری برگزیده بودیم چون یکی از چند کشوری بود که در آن هر وقت از سال امکان یافتن مناظری مطابق با چهارفصل، از سواحل گرمسیری تا برفهایی که همیشه بر زمین بود، وجود داشت. النا در لباس گرانبهای اروپاییاش چنان اعتمادبهنفس ستایشانگیزی یافته بود که هیچ شباهتی به آن زن جوان – با موهای بلند، دامن پیچازی و کفشهای راحتی دختر مدرسهای – که در پاریس دیده بودم نداشت. من نیز در شکل و لاک یک مرد «اداری – سوداگر» کاملاً خود را در وطن احساس میکردم، تا اینکه روزی از جلوی ویترین مغازهای گذشتم و عکس خودم را در شیشه دیدم، دور از خانه و آن راهنمایان خصوصی[20]، پی بردم که تا چه اندازه آدم دیگری شده بودم. با خود اندیشیدم «عجب تغییری! اگر من، (من) نبودم، درست شبیه به آن شخصیت بودم.» در آن لحظه تنها چیزی که از هویت سابقم بر جای گذاشته بودم نسخهای پارهپاره از «گامهای گمشده[21]»، داستانی ارزنده، نوشتهی الِهخو کارپنتیه[22]، بود که در طی پانزده سال اخیر در تمامی سفرها همراه داشتهام تا خواندن آن، ترس از پرواز با هواپیما را بزداید و تسکینم بدهد. از این مهمتر؛ هنگام عبور از برابر جایگاه مأموران اداره مهاجرت در فرودگاههای مختلف جهان، ناچار بودم بر عصبیتم، به خاطر گذرنامه جعلی، مسلط باشم.
در این مورد نخستین تجربهام در فرودگاه ژنو بود. همهچیز بهطور عادی پیش رفت، اما آن آزمون سخت و زجر دهنده را هرگز فراموش نخواهم کرد. مأمور اداره مهاجرت گذرنامهام را تقریباً ورقبهورق و به دقت وارسی کرد، آنگاه به چهرهام نگریست تا آن را با عکس الصاقی در گذرنامه مقایسه کند. بهحدی عصبی بودم که ناگزیر بودم همزمان با نگاه کردن او نفسم را در سینه حبس کنم، زیرا عکسم تنها پیوند قانونی من با آن گذرنامه بود. دیگر آن دلشوره و تپشقلب به سراغم نیامد تا زمانی که درهای هواپیما در فرودگاه سانتیاگو باز شد و من پس از دوازده سال، برای نخستین بار هوای سرد [کوههای] آند را احساس کردم. تابلوی بزرگی بر دیوار بیرونی ساختمان فرودگاه نصب بود که روی آن نوشته شده بود: شیلی در نظم و آرامش پیش میرود.
به ساعتم نگاه کردم. کمتر از یک ساعت به وقت حکومت نظامی باقی مانده بود.
[1] .Miguel Littin
[2]. Ladeco
[3]. Asuncion
[4]. Pudahuel
[5]. Aconcagua قلهی سلسله کوههای آند.
[6]. Elena
[7]. Ely
[8]. شهری در اسپانیا که اهالی آن قوم باسک هستند.
[9]. در ایران این اصطلاح در میان دستاندرکاران سینما معمول است و به معنی آغاز نخستین روز یا شب فیلمبرداری است. م.
[10]. La Coupole
[11]. Dutch – معمولاً به مردم هلند اطلاق میشود.
[12]. Joaquino Toesca
[13]. Moneda – این همان کاخی است که به هنگام وقوع کودتای نظامی بمباران و آلنده در آن کشته شد.
[14]. Momio – به کسانی اطلاق میشود که به حدی در برابر تغییر و تحولات مقاومند که مانند یک جسد مومیاییشده بهنظر میرسند.
[15]. Montevideo – پایتحت اروگوئه.
[16]. Free market economy
[17]. Chicago School – مقصود «گروه اقتصاددانان شیکاگو» است که به گروه مافیای اقتصادی نیز معروفند.
[18]. Pochi
[19]. Miguelito
[20]. مقصود همسر، فرزندان و متخصصینی است که هریک به نوعی با او برخورد یا او را راهنمایی میکردند. م.
[21]. The Lost Steps
[22]. Alejo Carpentier
* در متن، عنوان Carabinero آمده است که در زبان اسپانیولی به معنای پلیس، امنیه، ژاندارم و مأمور گمرک به کار میرود و در شیلی نیز احتمالاً به ژاندارم، که مأمور انتظامات و امنیت شهر است، اطلاق میشود. اما به دلیل نزدیک بودن به ذهن عنوان پلیس جایگزین شد. م.
گابریل گارسیا مارکز گابریل گارسیا مارکز گابریل گارسیا مارکز گابریل گارسیا مارکز گابریل گارسیا مارکز گابریل گارسیا مارکز گابریل گارسیا مارکز گابریل گارسیا مارکز گابریل گارسیا مارکز گابریل گارسیا مارکز گابریل گارسیا مارکز گابریل گارسیا مارکز
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.