گزیده ای از کتاب بابام هیچوقت کسی را نکشت
«يك روز صبح خيلى زود، مامان آمد به اتاق من و به من گفت: «گمونم كه بابات مرد.»
به خاطرم مى آيد كه گفتم: «باز هم…»
در آغاز کتاب بابام هیچوقت کسی را نکشت می خوانیم
ژان لویی فورنیه، نویسنده، طنزپرداز و کارگردان تلویزیون است. او در نوزدهم دسامبر 1938 در شهر شمالی اَرَس در فرانسه چشم به جهان گشود. پدرش پزشک و مادرش یک ویراستار بود.
فورنیه شیوۀ مینیمالیستی و انتیمیسمی خاصی دارد و میتواند کوهی از قضایا و انبوهی از احساسات و هیجانات را در قالبِ اندکی کلمه بیان کند. کتاب حاضر نیز همچون دیگر کارهای فورنیه توانایی او را در موجزنویسی ثابت میکند. این کتاب رمانی مینیمالیستی از داستان پدری است غیرعادی که از زبان پسرش حکایت میشود. پدری پزشک، الکلی، سیگاری، بدلباس، بیپول و رو به مرگ. پدری که در چهل و سه سالگی میمیرد و این در حالی است که نویسنده پانزده سال بیشتر ندارد. او پول ویزیت از بیمارانش نمیگیرد و مردم به عوض پول ویزیت و حقالقدم به او یک نوشیدنی تعارف میکنند؛ این پدر در پایان روز خسته و مست به خانه بازمیگردد و ذهنش بیشتر متمرکز بر نوشیدن است تا طبابت و مطب؛ پدری که پشت پیانوی توی مطباش قایم میشود، شوخیهای تحملناپذیر میکند، حواسپرت است و ماشین را در مزرعۀ چغندر جا میگذارد؛ او پدری سودائیمزاج است که مادر را تهدید به قتل میکند، پدری که «آدم خبیثی نبود، فقط وقتی که کمی زیادهروی میکرد، بالاخانهاش به اجاره میرفت. بابام هیچوقت کسی را نکشت، فقط لاف آدمکشی میزد.»
فورنیه به پیروی از ژرژ پرک رماننویس هموطناش به شیوۀ «بهخاطرم میآید که» مینویسد. او به کمک این شیوه، خاطرات ایام کودکی و نوجوانی را در فضایی تراژدی ــ کمیک زنده میکند. این رمان نیز همچون اکثر کارهای ژان لویی فورنیه از فصلهای یک یا دو صفحهای تشکیل شده است. هریک از این فصلها روایتی کوتاه از اپیزودی است از یک زندگی روزمره که پر از اندوه است و بهواسطۀ رفتارهای ناهنجار پدر دگرگون شده است. او به سبکی کودکانه مینویسد؛ به همان زبان ساده و با سادهدلی کودکی. جملات کوتاهند، خالی از پیچیدگیهای فلسفیاند و به همان صورتی که در ذهن کودک میگذرند از پی هم نقش میگیرند. طنز تلخی که در این رمان کوتاه وجود دارد تاثرانگیز است. اگرچه گاه لبخندی ماندگار بر لب مینشاند و کام تلخ را شیرین میکند، اما نمیتوان آن را در زمزۀ یک اثر طنز بهحساب آورد.
این روایت علیرغم تلخ بودنش به هیچ وجه اعلام جرم علیه پدر نیست، بلکه بهعکس، همانگونه که از عنوان کتاب نیز برمیآید، نوعی دفاعیه است برای پدری که رفتارهای ناهنجار و عجیب و غریب دارد. این فرزند همیشه راهی برای توجیه این رفتارها مییابد و حتی برای آنها عذر و بهانه میتراشد، عذر و بهانهای که عموماً به یک ناکامی ختم میشود. این ناکامی بر زندگیای سایه افکنده است که امید و عشق در آن هنوز نمرده است و همچنان حضوری پررنگ دارد.
فورنیه ده سال بعد رمان دیگری بهنام «کجا میریم بابا؟»[1] مینویسد و در آن این بار نقش پدری را ایفا میکند که از خاطرات دو کودکِ معلولاش حکایت میکند. در این کتاب نیز او با صراحت مطلق مینویسد و از نوشتن حقایق شرمی ندارد. کتاب روایتِ صادقانهای از تابویی بهنام معلولیت است. این کتاب جایزۀ ادبی معتبر فمینا را در سال 2008 به خود اختصاص داد و بحث و مناقشۀ بسیاری را برانگیخت.
محمد جواد فیروزی
مه 2011 تور
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.