گزیده ای از کتاب “اینم شد زندگی؟!” نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
اینم شد زندگی؟! / عزیز نسین / رضا همراه
(اینطور آمده …. اما اینطور نخواهد رفت) خاطرات مادرم
تمام مادرها خوبند، اما تو از همهیشان بهتری. در سیزده سالگی عروسی کردی، در پانزده سالگی مرا به دنیا آوردی، در 26 سالگی مزه زندگی را نچشیده مردی….. همیشه به یاد توام، افسوس که یک عکس هم از تو ندارم، آخر فکر میکردی عکس گرفتن گناه است! نه سینما رفتی نه تئاتر رفتی! برق و گاز و تختخواب را در خواب هم ندیدی. برای شنا به دریا نرفتی و قسمتهای قلمبه بدنت را به نامحرم نشان ندادی. سواد خواندن و نوشتن هم نداشتی، بالاخره از زندگیت خیری ندیدی و در 26 سالگی زندگی نکرده مردی…. بعد از این دیگرمادرها زندگی نکرده نمیمیرند… اینطور بوده اما اینطور نمیماند…
من و شیاطین!
خیلیها از من میپرسند:
«تو چطور تندتند مینویسی؟» میگویند: «روی دوش هنرمندان و نویسندگان جن و پریهای مخصوصی هست که به اونا فرمان میدن….!»
«اینوبگو…. اینونقاشی کن… اینو بساز و…» وقتی اسم این جن و پریها را میشنوم به فکر میافتم که آنها چه شکلی هستند؟
نصف بدنشان دختر و نصف بدنشان ماهیاست؟ و یا وقتی اسم دختر دریا را میشنوم در نظرم مجسم میکنم که نصف بدنش دختر ونصف بدنش پرندهاست. اما من جن افسونگر به آن صورت ندارم و روی دوشم هم کسی سوار نیست که مثل پریهای هنرمندان نصفش دختر باشد و نصفش پرنده باشه!…
جن و پریهای من یک دهمشان آدم و بقیهیشان جانورند…. به جای دوشم، روی پشتم، سوار شدهاند! بدمصب آنقدر سنگین است که کمر من زیر این بار خم شده. جن و پریهای من تعدادشان یکی دو تا هم نیست خیلی زیادند. اگر دوتاشون از پشتم پایین بیاند سه تا فوراً سوار میشوند پریهای من زیبایی بیحدی دارند. اما جنهای من تا دلتان بخواهد زشتند. پریها مرا نوازش میکنند ولی جنهای من آزارم میدهند. مرا گاز میگیرند… فحش میدهند!…
پریهای افسونگر روی دوش هنرمندان سوار میشوند و آنها را افسون میکنند. ولی مال من بدبخت فقط دستور میدهند و زور میگویند:
«بنویس! یا الله بنویس! چرا ساکتی؟ حق نداری بخوابی یا الله بلند شو. تو حق نداری مریض هم بشی! باید شب و روز بنویسی…. پاشو یا الله معطل نکن.» افسونگران جن و جادوی من تا دلتان بخواهد زیادند. طلبکارهایم! صاحبخانهام! قصاب سرکوچهی ما… الحمدالله تمامی ندارند! ننویسم چکار کنم؟
من بیچاره حق مریض شدن هم ندارم. اگر من قانونگذار بودم به قوانین مملکت یک چنین مادهای اضافه میکردم:
مریض شدن حقی است که تمام آدمها باید از آن استفاده کنند! این یک حق اجتماعی است به آدمهای خوشبختی که وقتی مریض میشوند، میتوانند استراحت کنند و بخوابند حسادت میکنم. آخه من در مدت نیم قرن عمرم یک دفعه هم حق نداشتم مریض بشوم! چون جن و پریهای من نمیگذارند، هی نق میزنند:
«بنویس! یا الله زودتر….»
«چشم مینویسم…»
صبحها وقتی از خواب بیدار میشوم گلها و چمنها را میبینم آرزو میکنم روی چمنها راه بروم تا خستگی به پنجاه سال عمرم از تنم بیرون بیاید ولی تا میخواهم این آرزویم را عملی کنم سروکلهی بدمصبها پیدا میشود:
«چرا معطلی بنویس!»
یک روز یکی به من گفت:
تو چطور این همه چیز مینویسی؟
چنان عصبانی شدم که میخواستم بزنم کلهاش را داغون کنم. ولی جلوی خودم را گرفتم و جواب دادم:
تو خیال میکنی خوشم میآید کاغذ سیاه کنم؟! مجبورم بنویسم. دستم تنگ است. عائلهام زیاد است اگر ننویسم چه خاکی به سرم بریزم؟ شغل و حرفهی دیگری بلند نیستم. مجبور میشوم این اراجیف را سرهم کنم و به خورد مردم بدهم!….
گفت:
– این همه مطلب را از کجا گیرمیآری؟
– از بس که صبح تا عصر توی مردم وول میخورم و با اشخاص مختلف روبرو میشم. فروشنده، چوپان، حسابدار، نقاشی، عکاس، نویسنده، بقال، زندانی این هم خودش شغلیه ، بیکار (این کار از همهاش سختتر و پر مسئولیتتره)، واکسی و ….. روزی صد تا سوژه پیدا میکنم بالاخره مینویسم و مجبورم برای یه لقمه نون شب و روز بنویسم. چی میشه کرد توی اینهمه کار و کاسبی خدا این نون رو توی دامن من گذاشته و به جای این همه جن و پریهای خوب خدا جن و پریهای بد جنسی را مأمور من کرده که پدرم رو درمیآرن! و زیر بار زندگی منو له و لورده میکنن!
قرآن، ماشین خیاطی ….
اولین خاطرهایی که از دوران بچگیام به خاطردارم آتش است. مادرم بیدارم کرد و کیسه زردوز قرآن را به گردنم آویخت. خواهر کوچکم را از گهواره برداشت. او دعا میکرد، ناله میکرد، گیسهایش را میکند. آتش از پنجرهای که پردههایش پاره پاره بودند میآمد تو و به صورتم میزد، یکدفعه در باز شد آدمهای جورواجوری ریختند توی اتاق و هرچه به دستشان میآمد کول میکردند و میبردند بیرون مادرم فکر میکرد اینها آدمهای خیر خواهی هستند و برای نجات ما آمدند اما آنها با اثاثیههایی که غارت کرده بودند چنان با عجله و دستپاچه فرار میکردند که چیزی نمانده بود خواهرم را زیر پا لگد کنند و بکشند. چشمم به مادرم افتاد که در یک دستش ماشین خیاطی و در دست دیگرش یک قرآن بود و داشت فرار میکرد. به نظرم رسید عید است و دارند آتش بازی میکنند! اصلاً نترسیدم، بعد از آنکه از آتش نجات یافتیم به یک گورستان رفتیم تمام اهالی محل که مثل ما گدا و گشنه بودند و خانههایشان سوخته بود آنجا جمع بودند و تو هم میلولیدند. بعدها اسم محلهای که آن شب سوخت فهمیدم (ییچشمه). سال 1919 بود که آتش سوزی شد. آن وقت پدرم پیش ما نبود. او ما را ول کرده و به آناتولی رفته بود تا در جنگ نجات ترکیه که در آناتولی برپا بود شرکت کند!
مگه نمیفهمید؟!
گفتم که اولین خاطرهی من همان آتش سوزی بود و غیر از آن چیزی به خاطرم نمیآید. چند سال بعد از آن واقعه مادرم برای خودش یک پیراهن تازه دوخته بود. من خیلی از آن خوشم میآمد. الان هم بعد از گذشت این همه سال اگر تکهی کوچکی از آن پارچه را ببینم فوراً میشناسم.
رنگ قرمز خوش آیندی داشت با گلهای سفید ابریشمی…. مادرم آن روز پیراهن تازهاش را پوشیده بود. وقتی پدرم از سرکار برگشت جلوی در تا مادرم را دید او را بوسید. من بلافاصله دویدم و به همسایهها خبر دادم:
«بابام مادرمو بوسید!….»
همسایهها خندیدند و من تازه فهمیدم چیز خنده داری گفتهام و کلی خجالت کشیدم….
اتفاق دیگری هم که دوران بچگیام افتاد این است. چه میشود کرد، نداری و هزار جور بدبیاری. رفته بودیم یک جا میهمانی وقتی داشتیم غذا میخوردیم برای من هم ماهی کشیدند. ماهی را خوردم خیلی خوشم آمد گفتم:
– ماهی چقدر خوب شده….
هیچکس جوابی به من نداد. آنها منظور مرا نفهمیدند بعد از چند دقیقه گفتم:
خیلی خوب شده…
باز هم کسی جوابم را نداد… آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
– واقعاً خوب شده. خیلی خوشم اومد.
ایندفعه خانم صاحبخانه جواب داد:
– نوش جانت.
دیگه طاقت نیاوردم فریاد کشیدم:
– شما چرا هیچی سرتان نمیشه. بابا من از صبح تا حالا میگم خوب شده. از ماهی خوشم اومده شما اصلاً نمیفهمید. منظورم چیه؟ منظورم اینه که یه کمی دیگه ماهی برای من بکشید!….
رضا همراه رضا همراه رضا همراه رضا همراه رضا همراه رضا همراه رضا همراه رضا همراه رضا همراه رضا همراه رضا همراه رضا همراه رضا همراه
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.