اینبلا

مهدی اخوان لنگرودی

_ خیلی بچه‌ای هادی، بیخود نیست به تو می‌گویند جوزی… تو آنجا تنها که نیستی، من هم با توام، گذشته از این حرفها، من و تو دو نفریم، جن و پریها وقتی یکی را تنهاگیر می‌آورند، این کارها را می‌کنند. از دو نفر و چند نفر می‌ترسند. علاوه بر این ما چند سوزن و سنجاق هم با خودمان بر می‌داریم… آنها اگر از چندین فرسخی سوزن و سنجاق را ببینند، نه فقط جلو نمی‌آیند بلکه دو تا پا دارند دو تا هم قرض می‌گیرند و فرار می‌کنند. تو فقط مواظب باش پاهایت با بورگوده‌ها تماس پیدا نکند و گیر بورگوده‌ها نیفتی. چون زخمی شدن پاهایت حتمیست… بچه نشو… .

18,500 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

وزن 500 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

مهدی اخوان لنگرودی

نوع جلد

شومیز

SKU

99227

نوبت چاپ

اول

شابک

978-600-376-251-0

تعداد صفحه

188

قطع

رقعی

سال چاپ

1397

موضوع

داستان ایرانی

تعداد مجلد

یک

وزن

500

در آغاز کتاب اینبلا می خوانیم :

کتاب اینبلا نوشتۀ مهدی اخوان لنگرودی

فهرست مطالب

 

فری یوری 9

گداعلی 24

رمضان خین‏کُن 30

نصرت 41

عروس تماشا 54

راضیه 65

میری شیشه‏خور 74

اینبلا 81

گل آقا 88

آسید محمد 98

دانیال عرق فروش 106

سه شمشیری لولو 114

صدیقه خانم 121

عباس و مادرش 134

علی خبازی 142

فاطمه خانم 150

مار 156

مندلی سنتورچی 165

فیروزه 172

قوچ 177

 

فری یوری

لحظه‏ای نبود که از هم جدا باشند. فریدون و محمود تا کلاس ششم ابتدایی در مدرسه‏ی داریوش سبزه میدان، روی یک نیمکت کنار هم می‏نشستند و بی هیچ توجهی به معلم، به رویاهای یکدیگر ناخنک می‏زدند.

محمود خط خوشی داشت، به طوری که در ساعت خط همه‏ی بچه‏ها دوره‏اش می‏کردند و با کنجکاوی و خوشحالیِ بیش از اندازه‏ای به نوشتن‏اش چشم می‏دوختند. این خوشحالی هنگامی زیادتر می‏شد که هنگام نوشتن «ت» قلم نی‏اش به صدا در‏می‏آمد. انگار زیباترین موسیقیِ جهان به گوش همکلاسی‏هایش می‏نشست. هر کدام به دیگری فشار می‏آورد تا در سرک کشیدن و دیدن خط محمود کم نیاورد. محمود در مرکز دایره نشسته بود. برای هر کدام از دوستانش که به او نزدیک‏تر بودند خط درشت می‏نوشت. هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت انگار قانون کلاس بود که بچه‏های هر محله توی کلاس کنار هم بنشینند. مثلاً بچه‏های محله‏ی فشکالی[1] آقا رضا رضاییان، مهدی موسوی، یوسف عصر، ووی _ که اصل و نسب روسی داشت _ و حسین شمالی پسر خانم فرشود کنار هم می‏نشستند. بچه‏های محله‏ی آسید عبدالله که من هم جزء آنها بودم، دورتر از بقیه بخشی از کلاس درس را به خود اختصاص می‏دادیم. مبصرمان حاجی شاعری بچه‏ی تُخس کلاس توی سبز میدان زندگی می‏کرد. بارفیکس خوب بازی می‏کرد. قهرمان «دو» شده بود. سریع‏تر از بقیه می‏دوید. در دویدن و ورزش هیچکس به گرد پای او نمی‏رسید. اما فریدون همیشه‏ی خدا در رویای رانندگی سیر می‏کرد. سر کلاس، تا جایی که معلم او را نبیند، صدها ماشین انترناش و تریلی و اتوبوس را با صدا و حرکت دست‏هایش، پیش چشم بچه‏ها نمایش می‏داد. یا آرزوی هنرپیشه شدن که تمام درونش را پُر می‏کرد. با محمود از رویاهایش می‏گفت که اگر یک روز هنرپیشه شود، معروف شود، توی کوچه پس کوچه‏های لنگرود، چقدر آدم هواخواه خواهد داشت و چه اندازه امضاء به این و آن خواهد داد. حق‌اش بود که هنرپیشه شود، برای این که در تارزان بازی در چشم ما بهترین «تارزان» جهان بود. از هیچ چیزی نمی‏ترسید. مثلاً ‏هیچ نیازی به بدل نداشت. از پوسیده‏ترین طناب برای تاب خوردن و تارزان بازی استفاده می‏کرد. ادای خیلی از هنرپیشه‏های روز را برای بچه‏ها در می‏آورد. توی زنگ تفریح همیشه گروهی دوره‏اش می‏کردند. تیپ جالبی هم داشت، لب‏ها و گونه‏هایش، چقدر به زیباییِ این هنرپیشه‏ی تازه کار کلاس ما جلوه می‏بخشید. حرکت دست‏ها و چهره‏اش، چنان شخصیتی از او ساخته بود که همه می‏خواستند با او دوستی و حشر و نشر داشته باشند. اما فریدون فقط با محمود دوست بود. دنیا را با محمود عوض نمی‏کرد. هیچ‏کس سر در نمی‏آورد که این کشش و جذبه‏ی دوستی چگونه در آنها به وجود آمده و از کجا آب می‏خورد. در تمام پاییز و زمستان و بهار میزها و نیمکت‏های کلاس و حیاط مدرسه از دوستیِ آن دو با یکدیگر حکایت داشت. لحظه‏ها مثل زنجیری آن دو را در خود پیچیده بود و جدا شدن‏شان با کرام الکاتبین.

در روزهای تابستان، بعد از صبحانه، هر دو می‏زدند بیرون. توی باغ ملی لنگرود با یکدیگر قرار می‏گذاشتند. آن وقت تا فرا رسیدن غروب، کوچه‏ها و خیابان‏های لنگرود حکایت از گام زدن و درد دل کردن‏های آنها داشت. از همه چیز می‏گفتند، از همه چیز حرف‏ها می‏راندند. هیچ چیز را از یکدیگر دریغ نمی‏کردند. اما  وقتی اتفاقی می‏خواهد بیفتد، می‏افتد. فریدون به تازگی چیز تازه‏ای را در رفتار رفیق‏اش محمود کشف کرده بود. بیشتر روزها هنگام غروب، محمود گاهی پنهانی یک ساعتی او را جلوی مطبوعاتی حسن‏زاده می‏کاشت. وقتی هم بر می‏گشت، سروصورتی قرمز، و چشم‏هایی داشت که کمی در آن‏ها خون جمع شده بود. دست‏اش را روی شانه‏ی فریدون می‏گذاشت و با زمزمه‏ای، از دوستی و رفاقت می‏گفت آن‏گاه به پرسه‏زدن‏های غروبگاهی‏شان ادامه می‏دادند. در این پرسه‏زدن‏ها فریدون می‏دید محمود گاهی از توی جیب‏اش چاقویی بیرون می‏کشد بزرگ‏تر از حد معمول. محمود می‏گفت برای تراشیدن قلم‏نی و نوشتن‏اش از آن استفاده می‏کند. اما این‏طور نبود!… چرا که به تازگی بوی دهان محمود که برای فریدون بیگانه می‏نمود، نشان از عرق‏خوردن سرپایی داشت که اخیراً به آن عادت پیدا کرده بود.

هر غروب همان یک ساعتی را که غیب می‏شد به عرق‏فروشیِ شهر می‏رفت گیلاسی می‏زد و بر می‏گشت! فریدون از این کار دوست‌اش کمی دلخور بود. چون سن و سال‌ِشان اجازه‏ی این کارها را به آن‏ها نمی‏داد… اما فریدون انگار فقط به محمود احتیاج داشت. دوستی‏اش  مانند آب زلالی در وجود او جریان می‏یافت. مخصوصاً در این روزها با اتفاقی که برای او افتاده بود، می‏بایست حتماً آن را به محمود می‏گفت.

آن روز صبح پیش از آن که آفتاب کوچه‏ها را گرم کند، فریدون پیراهن قرمزی به تن داشت که برادرش، همان که راننده‏ی کامیون بود از تهران برایش آورده بود، و شلوار آبیِ تیره‏ای که با پیراهن و اندامش خیلی جور می‏آمد! یک ساعتی می‏شد که در محدوده‌ی باغ ملی کنار عطاریِ حسین آقایی ایستاده بود با دو ریال نخودی که از حسین آقایی خریده بود و رفته‏رفته تمام می‏شد، انتظار آمدن محمود داشت خفه‏اش می‏کرد. بیش از این حالِ ماندن نداشت. مسیر خانه‏ی اعرابی را پیش گرفت، قدم زنان از کنار خانه‏ی حسین محمدی و ناصری گذشت. چند تا خانه آن طرف‏تر به ناگاه پنجره‏ای باز شد. دختری توی قاب پنجره ظاهر شد که گیسوان سیاه بافته‏اش مثل دو مار روی شانه‏اش دیده می‏شد و پیراهن نازک و سفیدی بر تن داشت و نگاه خواب‏آلودش را از چشمان درشت‏اش به سوی او پرتاب کرد. دست‏هایش مثل دو شاخه‏ی نور روی پنجره‏ی باز شده از جایش تکان نمی‏خورد. با این حرکت وجود فریدون را به آتش کشید به طوری که ضربان قلب پسر جوان از عادی بودنش گذشت و مثل دل خوسی[2] در سینه به شماره افتاد، انگار  پاهایش به زمین میخکوب شد. دیگر نمی‏توانست گامی بردارد. در کنار آن پنجره ایستاد.

[1]. یکی از محله‏های لنگرود

[2]. پرنده بسیار کوچک «فینج»

 

انتشارات نگاه

کتاب اینبلا نوشتۀ مهدی اخوان لنگرودی          کتاب اینبلا نوشتۀ مهدی اخوان لنگرودی          کتاب اینبلا نوشتۀ مهدی اخوان لنگرودی

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “اینبلا”