در آغاز کتاب اینبلا می خوانیم :
کتاب اینبلا نوشتۀ مهدی اخوان لنگرودی
فهرست مطالب
فری یوری
لحظهای نبود که از هم جدا باشند. فریدون و محمود تا کلاس ششم ابتدایی در مدرسهی داریوش سبزه میدان، روی یک نیمکت کنار هم مینشستند و بی هیچ توجهی به معلم، به رویاهای یکدیگر ناخنک میزدند.
محمود خط خوشی داشت، به طوری که در ساعت خط همهی بچهها دورهاش میکردند و با کنجکاوی و خوشحالیِ بیش از اندازهای به نوشتناش چشم میدوختند. این خوشحالی هنگامی زیادتر میشد که هنگام نوشتن «ت» قلم نیاش به صدا درمیآمد. انگار زیباترین موسیقیِ جهان به گوش همکلاسیهایش مینشست. هر کدام به دیگری فشار میآورد تا در سرک کشیدن و دیدن خط محمود کم نیاورد. محمود در مرکز دایره نشسته بود. برای هر کدام از دوستانش که به او نزدیکتر بودند خط درشت مینوشت. هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت انگار قانون کلاس بود که بچههای هر محله توی کلاس کنار هم بنشینند. مثلاً بچههای محلهی فشکالی[1] آقا رضا رضاییان، مهدی موسوی، یوسف عصر، ووی _ که اصل و نسب روسی داشت _ و حسین شمالی پسر خانم فرشود کنار هم مینشستند. بچههای محلهی آسید عبدالله که من هم جزء آنها بودم، دورتر از بقیه بخشی از کلاس درس را به خود اختصاص میدادیم. مبصرمان حاجی شاعری بچهی تُخس کلاس توی سبز میدان زندگی میکرد. بارفیکس خوب بازی میکرد. قهرمان «دو» شده بود. سریعتر از بقیه میدوید. در دویدن و ورزش هیچکس به گرد پای او نمیرسید. اما فریدون همیشهی خدا در رویای رانندگی سیر میکرد. سر کلاس، تا جایی که معلم او را نبیند، صدها ماشین انترناش و تریلی و اتوبوس را با صدا و حرکت دستهایش، پیش چشم بچهها نمایش میداد. یا آرزوی هنرپیشه شدن که تمام درونش را پُر میکرد. با محمود از رویاهایش میگفت که اگر یک روز هنرپیشه شود، معروف شود، توی کوچه پس کوچههای لنگرود، چقدر آدم هواخواه خواهد داشت و چه اندازه امضاء به این و آن خواهد داد. حقاش بود که هنرپیشه شود، برای این که در تارزان بازی در چشم ما بهترین «تارزان» جهان بود. از هیچ چیزی نمیترسید. مثلاً هیچ نیازی به بدل نداشت. از پوسیدهترین طناب برای تاب خوردن و تارزان بازی استفاده میکرد. ادای خیلی از هنرپیشههای روز را برای بچهها در میآورد. توی زنگ تفریح همیشه گروهی دورهاش میکردند. تیپ جالبی هم داشت، لبها و گونههایش، چقدر به زیباییِ این هنرپیشهی تازه کار کلاس ما جلوه میبخشید. حرکت دستها و چهرهاش، چنان شخصیتی از او ساخته بود که همه میخواستند با او دوستی و حشر و نشر داشته باشند. اما فریدون فقط با محمود دوست بود. دنیا را با محمود عوض نمیکرد. هیچکس سر در نمیآورد که این کشش و جذبهی دوستی چگونه در آنها به وجود آمده و از کجا آب میخورد. در تمام پاییز و زمستان و بهار میزها و نیمکتهای کلاس و حیاط مدرسه از دوستیِ آن دو با یکدیگر حکایت داشت. لحظهها مثل زنجیری آن دو را در خود پیچیده بود و جدا شدنشان با کرام الکاتبین.
در روزهای تابستان، بعد از صبحانه، هر دو میزدند بیرون. توی باغ ملی لنگرود با یکدیگر قرار میگذاشتند. آن وقت تا فرا رسیدن غروب، کوچهها و خیابانهای لنگرود حکایت از گام زدن و درد دل کردنهای آنها داشت. از همه چیز میگفتند، از همه چیز حرفها میراندند. هیچ چیز را از یکدیگر دریغ نمیکردند. اما وقتی اتفاقی میخواهد بیفتد، میافتد. فریدون به تازگی چیز تازهای را در رفتار رفیقاش محمود کشف کرده بود. بیشتر روزها هنگام غروب، محمود گاهی پنهانی یک ساعتی او را جلوی مطبوعاتی حسنزاده میکاشت. وقتی هم بر میگشت، سروصورتی قرمز، و چشمهایی داشت که کمی در آنها خون جمع شده بود. دستاش را روی شانهی فریدون میگذاشت و با زمزمهای، از دوستی و رفاقت میگفت آنگاه به پرسهزدنهای غروبگاهیشان ادامه میدادند. در این پرسهزدنها فریدون میدید محمود گاهی از توی جیباش چاقویی بیرون میکشد بزرگتر از حد معمول. محمود میگفت برای تراشیدن قلمنی و نوشتناش از آن استفاده میکند. اما اینطور نبود!… چرا که به تازگی بوی دهان محمود که برای فریدون بیگانه مینمود، نشان از عرقخوردن سرپایی داشت که اخیراً به آن عادت پیدا کرده بود.
هر غروب همان یک ساعتی را که غیب میشد به عرقفروشیِ شهر میرفت گیلاسی میزد و بر میگشت! فریدون از این کار دوستاش کمی دلخور بود. چون سن و سالِشان اجازهی این کارها را به آنها نمیداد… اما فریدون انگار فقط به محمود احتیاج داشت. دوستیاش مانند آب زلالی در وجود او جریان مییافت. مخصوصاً در این روزها با اتفاقی که برای او افتاده بود، میبایست حتماً آن را به محمود میگفت.
آن روز صبح پیش از آن که آفتاب کوچهها را گرم کند، فریدون پیراهن قرمزی به تن داشت که برادرش، همان که رانندهی کامیون بود از تهران برایش آورده بود، و شلوار آبیِ تیرهای که با پیراهن و اندامش خیلی جور میآمد! یک ساعتی میشد که در محدودهی باغ ملی کنار عطاریِ حسین آقایی ایستاده بود با دو ریال نخودی که از حسین آقایی خریده بود و رفتهرفته تمام میشد، انتظار آمدن محمود داشت خفهاش میکرد. بیش از این حالِ ماندن نداشت. مسیر خانهی اعرابی را پیش گرفت، قدم زنان از کنار خانهی حسین محمدی و ناصری گذشت. چند تا خانه آن طرفتر به ناگاه پنجرهای باز شد. دختری توی قاب پنجره ظاهر شد که گیسوان سیاه بافتهاش مثل دو مار روی شانهاش دیده میشد و پیراهن نازک و سفیدی بر تن داشت و نگاه خوابآلودش را از چشمان درشتاش به سوی او پرتاب کرد. دستهایش مثل دو شاخهی نور روی پنجرهی باز شده از جایش تکان نمیخورد. با این حرکت وجود فریدون را به آتش کشید به طوری که ضربان قلب پسر جوان از عادی بودنش گذشت و مثل دل خوسی[2] در سینه به شماره افتاد، انگار پاهایش به زمین میخکوب شد. دیگر نمیتوانست گامی بردارد. در کنار آن پنجره ایستاد.
[1]. یکی از محلههای لنگرود
[2]. پرنده بسیار کوچک «فینج»
کتاب اینبلا نوشتۀ مهدی اخوان لنگرودی کتاب اینبلا نوشتۀ مهدی اخوان لنگرودی کتاب اینبلا نوشتۀ مهدی اخوان لنگرودی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.