کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان
گزیده ای از متن کتاب
فصل اول
علف چنان انبوه بود که سنگ دیده نمیشد، پایم به سنگ گیر کرد و افتادم. هیچکس به کمکم نیامد، چه کسی بود که بیاید؟ هیچکس در آن خیابان و شاید، در هیچکدام از خیابانهای شهر راه نمیرفت؛ هیچکس جز من. هیچ موجود دوپایی که تنی روی دو پا و سری بر بدن داشته باشد، آنجا نبود.
فقط اتومبیل بود که سیال، منظم، با سرعتی یکسان و در فاصلههای برابر از هم روی سطح خیابانها سر میخورد؛ بدون هیچ سرنشین زن یا مردی. درست است که پشت فرمان اتومبیلها موجوداتی با شکلوشمایل انسان نشسته بودند، اما آنقدر بیحرکت و صاف بودند که نمیشد آنها را زن یا مرد دانست، آنها ماشین و ربات بودند.
مگر نه اینکه فنآوری روز قادر به ساخت رباتهایی است که کاملاً شبیه ما باشند؟ مگر نه اینکه اولین قانون رباتها میگوید: «به یاد داشته باش که هرگز در امور انسانی دخالت نکنی، مگر اینکه خود انسانها دخالت تو را بخواهند.» آیا من درخواست مداخله یا کمک داشتم؟ نه، هرگز. در حالی که کنار خیابان روی علفها افتاده بودم، گونههایم در اثر دستپاچگی بهشدت برافروخته بودند و فقط آرزو میکردم که کسی متوجه من نشود و به من نخندد و رباتها تابع این خواستهام بودند؛ صافومرتب با سرعتی یکسان، در فاصلهای برابر در حرکت بودند، بدون اینکه از حسابگر الکترونیکی خود بپرسند که آیا زنی که چند قدم آن طرفتر افتاده، مرده است یا زنده، و اگر زنده است چرا از جایش بلند نمیشود؟ برنمیخاستم چون متوجه چیزی غریب و نامعقول شده بودم، چیزی ترسناک: آن علف، بوی علف نداشت! بینیام را داخل علفها فروبردم، نفس کشیدم. نه! بوی سبزه و علف نمیداد؛ بوی هیچچیز نمیداد. ساقهای را، محکم، بین دو انگشت شست و اشاره گرفتم و کشیدم. نه! از ریشه درنمیآمد، کنده هم نمیشد. با ناخن زیر ساقه را کندم، سعی کردم به ذرات خاک برسم. نه! حتی اثری از یک ذره خاک هم نبود. چقدر عجیب! اما آنچه میدیدم خاک بود. رنگ خاک را داشت، سفتی خاک را داشت. علفی هم که از آن سر برآورده بود، علف بود؛ رنگ سبز علف را داشت، سفتی علف را داشت: علفی نرم و تازه که حتی با سیستم هوشمند افشانه طوری آبیاری شده بود که سبز بماند و رشد کند. خدای من! هذیان نمیگفتم، خواب نمیدیدم، آن چمن واقعی بود. چمن بود؟ دوباره بینیام را داخلش فروبردم، نفس کشیدم. دوباره ساقهای را بین انگشتان شست و اشاره گرفتم و کشیدم، دوباره با ناخن زیر آن را کندم، دنبال خاک گشتم… انگار یک ضربه چاقو به مغزم خورد. تردیدم به یقین تبدیل شد… آن چمن پلاستیکی بود. بله، پلاستیکی… و تمام سبزهها و چمنهایی که در آن روزها دیده بودم، چمنهای حاشیۀ بزرگراهها، مقابل خانهها، کلیساها و مدارس هم. چمنهایی که باغبانها به آنها میرسیدند، آب میدادند درست مثل چمنهای زنده و واقعی که متولد میشوند و میمیرند. پس همه و همه پلاستیکی بودند!
یک کفن گستردۀ فراخ پلاستیکی از سبزهای که هرگز نه متولد شده و نه مرده بود… شوخی مسخرهای است! انگار که هزار زنبور همه با هم نیشم زده باشند از جا پریدم، دویدم و وارد هتل شدم. برای ورود، چنان در آپارتمانم را چارطاق کردم که نزدیک بود روی کاکتوس بزرگی که سالن نشیمن را آراسته بود، بیفتم. کاکتوسی بزرگ، سرسبز، صمغدار، پر تیغ و خار، که بالای آن گلی شکفته بود. اول گل را لمس کردم، آن را خم کردم، پیچوتابش دادم، ولی در همان حالت باقی ماند. انگشتم را میان خارها بردم، قسمت گوشتی گیاه را فشار دادم و قطرهای شهد التماس کردم، لاستیکوار به حالت اول برگشت. با هر دو دست خارها را فشار دادم، با یأس و درماندگی از آنها خواهش میکردم به پوستم سوزن بزنند. به من بگویند اشتباه میکنم. اما فقط قلقلکی خفیف حس کردم؛ تیغها از جنس آلومینیم بودند با نوکهای گرد.
اما درخت انجیر هندی داخل راهرو؟ پس آن هم مصنوعی بود؟ و آن پرچین که آنجا داخل باغ بود؟ آن هم واقعی نبود… و شاید تمام درختان اطراف که هرگز نه پشه و حشرهای روی آنها دیده میشد و نه هیچ پرندهای، همگی مصنوعی بودند. هر ساقۀ گیاه، هر شاخه، هر برگی در این شهر مصنوعی بود؛ در شهری که هیچچیز در سبزه به دنیا نمیآمد، رشد نمیکرد و نمیمرد. گلهای مینا، آزالهها و تمام آن گلهای زینتی همه دروغین بودند. گلهای رز آن گلدان هم مصنوعی بودند؛ مصنوعی، دروغین. گلدان روی تلویزیون بود و همانطور که به آن نزدیک میشدم دیگر نه امیدی داشتم و نه شکی. یک گل رز از شاخه چیدم، آن را جلوی صورتم گرفتم و رهایش کردم. کرچی صدا کرد و شکست. هزار تکه شیشه کف زمین پخش شد. روی زمین چیزی مثل یک دانۀ یخی برف به جا ماند، مانند یک قطرۀ نور.
به لسآنجلس رسیده بودم، اولین ایستگاه سفر من به آینده و به خودم. درواقع همهچیز بهخاطر یک قطرۀ نور شروع شد، پدر، یادت هست؟ قطرۀ نور در امتداد صفحۀ تلویزیون میلغزید، آنقدر کوچک و بیوزن بود که میتوانستم با سرانگشت کوچکم آن را بچینم، بگذارمش کف دستم و بدزدمش. یادت هست؟ حتی چندان برق هم نمیزد. نورش مثل تپش خفیفی بود، مثل نور کرمهای شبتاب در شبهای آگوست، اطراف پرچینها، که از ترس بچهها و گرفتار شدن در لیوانی سرپوشیده، روشن و خاموش میشدند.
قطرۀ نور هم، دقیقاً مثل کرمهای شبتاب، پیدا و در تاریکی ناپدید میشد و تلویزیون پرچینی میشد که آن را میبلعید تا از من پنهانش کند. با خشم و اضطراب، دلم میخواست خود را درون آن شیشۀ صاف فرو ببرم، تمام مکانیسمها را به هم بزنم و دوباره بگیرمش و داخل لیوان حبسش کنم. اما برمیگشت، بدون لجاجت، باز روشن میشد. بیشتر و فراتر از قطرهای نور بود، یک ستاره بود، اولین ستارهای که به دست بشر خلق شده است. پدر! اگر از نزدیک آن را میدیدی زمخت بود؛ بزرگ اندازۀ تنگی بلورین و نه بیشتر. با اسمی جدی و مضحک: اسپوتنیک. یک ستاره، ستارهای که انسانها یک میلیارد سال زمان صرف ساختن آن کرده بودند، و از آن ستاره ستارههای دیگری متولد میشدند؛ ستارههایی بزرگتر و قویتر که قادر بودند بالاتر و بالاتر بروند و ما را با خود ببرند. تا جایی که ما هم میتوانستیم از زمین جدا شویم و به بالاها برویم، در بینهایت غرق شویم، کرمهای شبتابی شویم بیوزن… فریاد زدم: «پدر، این خارقالعاده نیست؟ پدر!» تو داشتی روزنامه میخواندی، با اوقاتتلخی، آرام روزنامه را پایین آوردی، آن دو چشم آبی، پیر و زمینی و چهرۀ دیرباورِ قدیمی و زمینیات را نشانم دادی و غر زدی که: «بگو بشنویم، چه چیزی خارقالعاده است؟» «پدر، رفتن به ماه! متوجه نیستی آن قطرۀ نور چه معنایی دارد؟» «که به ماه خواهیم رفت و به سیارههای دیگر!» بهکندی و با جدیتی، که کفر آدم را درمیآورد، روزنامه را تا کردی، روی میز گذاشتی وگفتی: «حتی، فقط ایدۀ چنین چیزی هم مرا آزار میدهد، رفتن به ماه به چه دردی میخورد؟ آدمها همیشه همان مشکلات را خواهند داشت، چه بر روی کرۀ زمین، چه بر روی ماه. همیشه بیمار و همیشه بدجنس خواهند بود، چه بر روی زمین، چه در ماه. در ضمن میگویند که در ماه خبری از دریاها، رودخانهها، ماهیها، جنگلها، مزارع و پرندگان نیست؛ یعنی من حتی نمیتوانم به شکار و ماهیگیری بروم.»
درست است، تو فقط و فقط چیزهایی را دوست داری که ریشه در این کرۀ زمین دارند و داستان کرم ابریشمی را، که در پیلهاش در انتظار پروانه شدن است، نمیفهمی. هرگز موفق نشدم تو را سوار هواپیما کنم. فقط یک بار، زمانی که میخواستی به تماشای باغ گیاهشناسی لندن بروی، نزدیک بود متقاعدت کنم. همین که کتابچۀ راهنمای باغ گیاهشناسی را به همراه بلیت هواپیما برایت آوردم، کتاب را ورق زدی و بلیت را پس دادی و پرسیدی: «نمیشود با قطار رفت؟» «پدر، خیلی زمان میبرد.» «پس من نمیآیم.» به جای تو مادر به آن سفر رفت که در تمام طول سفر هم کمربند ایمنی را به خیال اینکه چتر مستحکم نجات است، بسته نگه داشت و هرازگاهی میگفت: «پدرت حق دارد، این همه عجله برای چیست؟» سرعت برای شما عجله است، هواپیماها را دوست ندارید. شرط میبندم شما هم در دلتان مثل پدربزرگ فکر میکنید، که هواپیماها برایش پرندگان بدجنس و گستاخی بودند که میبایستی با چوب به جانشان افتاد و آنها را زد. یادت هست که وقتِ بمباران، پدربزرگ به پناهگاه فرار نمیکرد، کلاهش را سر میکرد و به خیابان میرفت و در حالی که با عصایش آسمان را نشانه گرفته بود، فریاد میزد: «گستاخها! گستاخها!» به تو جواب ندادم و مشغول نگاه کردن به قطرۀ نور خودم شدم که در یک لحظه، توسط چهرهای که خط سیر و گذرگاهش را توصیف میکرد، بلعیده شد و مرد. آنجا بود که خود را فریبخورده احساس کردم، مثل صبحهای کودکی، زمانی که از خواب بیدار میشدم و بلافاصله سراغ لیوان کرم شبتابم میدویدم ولی هر بار میدیدم که کرم شبتاب دیگر نیست و جای آن را سکهای پول خرد گرفته بود و صدایی که میگفت: «دیدی، کرم شبتاب به سکه تبدیل شد؟» بدیهی است که من هم عصبانی، جواب میدادم: «من کرم شبتابم را میخواهم، پول نمیخواهم.» همه میخندیدند. انگار حتی آن سکۀ پرت شده بر زمین هم با جیرینگ جیرینگ موذیانهاش به من میخندید. احساس میکردم دور از فهم هستم، لوده و مضحک به نظر میآمدم. دنبال کلمات میگشتم و چیزی برای گفتن نمییافتم که اگر هم پیدا میکردم از به زبان آوردنشان خجالت میکشیدم. و شاید در تمام این سالها هم از روی شرم نتوانستم حرفهایم را بزنم، هر بار که ستارهای جدید به همراهی انسانی با نامهایی مثل گاگارین، شپارد، تیتاو، گلن، پوپوفسکی یا کوپر، زمین را ترک میکرد، بهمحض عزیمتش، من هم به همراه او حرکت میکردم. او که در خلأ شناور میشد، من هم به همراه او معلق بودم، او بازمیگشت و من هم بازمیگشتم. اما پدر، بعضی چیزها را چطور میتوان گفت؟ هیچ چیزی مثل شرم و ترسِ استفادۀ نابهجا و نادرست از کلمات، مانع آدم نمیشود. طعنه و کنایه آسان است اما باور و ایمان داشتن سخت. هیچکس تو را برای طعنهای دست نمیاندازد اما بهمحض اینکه به چیزی ادای ایمان کنی، همه آمادهاند تو را دست بیندازند. یک طرف من بودم، کودکی که به ستارهها ایمان داشت، و طرف دیگر تو، آدم بزرگی که زمین را باور داشت.
کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان
کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان
کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان
کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان
کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان
کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان
کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان
کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.