اگر خورشید بمیرد

اوریانا فالاچی

عاطفه نریمان

اگر خورشید بمیرد دفترچه خاطرات یک سال زندگی در جهان و زمانی دیگر است: زمان بیماران تکنولوژی، زمان پیشرفت، امید و مرزهای جدید جهان و زمانی که ما حتی قادر به تصورش نیز نیستیم، ما که مبتلا به ترس و شکست و سکون هستیم. این کتاب، همزمان نوعی عدم تفاهم و در عین حال عشق نویسنده و پدرش است؛ یکی با اعتماد به آینده مینگرد و می خواهد به سوی ستاره ها پرواز کند و دیگری ترجیح میدهد ریشه اش را در سنتها و طبیعتی که میشناسد، نگه دارد و آلوده کارهای خطرناک و بیهوده نشود. کودک به ستاره ها و سیاره ها باور دارد و پدر اعتقادی راسخ به زمین دارد و هر انکار قاطع او، دردی جانکاه است.

285,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

اوریانا فالاچی, عاطفه نریمان

شابک

978-622-267077-1

تعداد صفحه

615

سال چاپ

1399

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان

گزیده ای از متن کتاب

فصل اول

علف‏ چنان انبوه بود که سنگ دیده نمی‏شد، پایم به سنگ گیر کرد و افتادم. هیچ‏کس به کمکم نیامد، چه کسی بود که بیاید؟ هیچ‏کس در آن خیابان و شاید، در هیچ‏کدام از خیابان‏های شهر راه نمی‏رفت؛ هیچ‏کس جز من. هیچ موجود دوپایی که تنی روی دو پا و سری بر بدن داشته باشد، آنجا نبود.

فقط اتومبیل‏ بود که سیال، منظم، با سرعتی یکسان و در فاصله‏های برابر از هم روی سطح خیابان‏ها سر می‏خورد؛ بدون هیچ سرنشین زن یا مردی. درست است که پشت فرمان اتومبیل‏ها موجوداتی با شکل‏وشمایل انسان نشسته بودند، اما آن‏قدر بی‏حرکت و صاف بودند که نمی‏شد آنها را زن یا مرد دانست، آنها ماشین و ربات بودند.

مگر نه اینکه فن‏آوری روز قادر به ساخت ربات‏‏هایی است که کاملاً شبیه ما باشند؟ مگر نه اینکه اولین قانون ربات‏‏ها می‏گوید: «به یاد داشته باش که هرگز در امور انسانی دخالت نکنی، مگر اینکه خود انسان‏ها دخالت تو را بخواهند.» آیا من درخواست مداخله یا کمک داشتم؟ نه، هرگز. در حالی که کنار خیابان روی علف‏‏ها افتاده بودم، گونه‏هایم در اثر دستپاچگی به‏شدت برافروخته بودند و فقط آرزو می‏کردم که کسی متوجه من نشود و به من نخندد و ربات‏‏ها تابع این خواسته‏ام بودند؛ صاف‏ومرتب با سرعتی یکسان، در فاصله‏ای برابر در حرکت بودند، بدون اینکه از حسابگر الکترونیکی خود بپرسند که آیا زنی که چند قدم آن طرف‏تر افتاده، مرده است یا زنده، و اگر زنده است چرا از جایش بلند نمی‏شود؟ برنمی‏خاستم چون متوجه چیزی غریب و نامعقول شده بودم، چیزی ترسناک: آن علف، بوی علف نداشت! بینی‏ام را داخل علف‏‏ها فروبردم، نفس کشیدم. نه! بوی سبزه و علف نمی‏داد؛ بوی هیچ‏چیز نمی‏داد. ساقه‏ای را، محکم، بین دو انگشت شست و اشاره گرفتم و کشیدم. نه! از ریشه درنمی‏آمد، کنده هم نمی‏شد. با ناخن زیر ساقه را کندم، سعی کردم به ذرات خاک برسم. نه! حتی اثری از یک ذره خاک هم نبود. چقدر عجیب! اما آنچه می‏دیدم خاک بود. رنگ خاک را داشت، سفتی خاک را داشت. علفی هم که از آن سر برآورده بود، علف بود؛ رنگ سبز علف را داشت، سفتی علف را داشت: علفی نرم و تازه که حتی با سیستم هوشمند افشانه طوری آبیاری شده بود که سبز بماند و رشد کند. خدای من! هذیان نمی‏گفتم، خواب نمی‏دیدم، آن چمن واقعی بود. چمن بود؟ دوباره بینی‏ام را داخلش فروبردم، نفس کشیدم. دوباره ساقه‏ای را بین انگشتان شست و اشاره گرفتم و کشیدم، دوباره با ناخن زیر آن را کندم، دنبال خاک گشتم… انگار یک ضربه‏ چاقو به مغزم خورد. تردیدم به یقین تبدیل شد… آن چمن پلاستیکی بود. بله، پلاستیکی… و تمام سبزه‏‏ها و چمن‏‏هایی که در آن روز‏ها دیده بودم، چمن‏های حاشیۀ بزرگراه‏ها، مقابل خانه‏‏ها، کلیسا‏ها و مدارس هم. چمن‏‏هایی که باغبان‏ها به آنها می‏رسیدند، آب می‏دادند درست مثل چمن‏های زنده و واقعی که متولد می‏شوند و می‏میرند. پس همه و همه پلاستیکی بودند!

یک کفن گستردۀ فراخ پلاستیکی از سبزه‏ای که هرگز نه متولد شده و نه مرده بود… شوخی مسخره‏ای است! انگار که هزار زنبور همه با هم نیشم زده باشند از جا پریدم، دویدم و وارد هتل شدم. برای ورود، چنان در آپارتمانم را چارطاق کردم که نزدیک بود روی کاکتوس بزرگی که سالن نشیمن را آراسته بود، بیفتم. کاکتوسی بزرگ، سرسبز، صمغ‏دار، پر تیغ و خار، که بالای آن گلی شکفته بود. اول گل را لمس کردم، آن را خم کردم، پیچ‏وتابش دادم، ولی در همان حالت باقی ماند. انگشتم را میان خار‏ها بردم، قسمت گوشتی گیاه را فشار دادم و قطره‏ای شهد التماس کردم، لاستیک‏وار به حالت اول برگشت. با هر دو دست خار‏ها را فشار دادم، با یأس و درماندگی از آنها خواهش می‏کردم به پوستم سوزن بزنند. به من بگویند اشتباه می‏کنم. اما فقط قلقلکی خفیف حس کردم؛ تیغ‏‏ها از جنس آلومینیم بودند با نوک‏های گرد.

اما درخت انجیر هندی داخل راهرو؟ پس آن هم مصنوعی بود؟ و آن پرچین که آنجا داخل باغ بود؟ آن هم واقعی نبود… و شاید تمام درختان اطراف که هرگز نه پشه و حشره‏ای روی آنها دیده می‏شد و نه هیچ پرنده‏ای، همگی مصنوعی بودند. هر ساقۀ گیاه، هر شاخه، هر برگی در این شهر مصنوعی بود؛ در شهری که هیچ‏چیز در سبزه به دنیا نمی‏آمد، رشد نمی‏کرد و نمی‏مرد. گل‏های مینا، آزاله‏ها و تمام آن گل‏های زینتی همه دروغین بودند. گل‏های رز آن گلدان هم مصنوعی بودند؛ مصنوعی، دروغین. گلدان روی تلویزیون بود و همان‏طور که به آن نزدیک می‏شدم دیگر نه امیدی داشتم و نه شکی. یک گل رز از شاخه چیدم، آن را جلوی صورتم گرفتم و رهایش کردم. کرچی صدا کرد و شکست. هزار تکه شیشه کف زمین پخش شد. روی زمین چیزی مثل یک دانۀ یخی برف به جا ماند، مانند یک قطرۀ نور.

به لس‏آنجلس رسیده بودم، اولین ایستگاه سفر من به آینده و به خودم. درواقع همه‏چیز به‏خاطر یک قطرۀ نور شروع شد، پدر، یادت هست؟ قطرۀ نور در امتداد صفحۀ تلویزیون می‏لغزید، آن‏قدر کوچک و بی‏وزن بود که می‏توانستم با سرانگشت کوچکم آن را بچینم، بگذارمش کف دستم و بدزدمش. یادت هست؟ حتی چندان برق هم نمی‏زد. نورش مثل تپش خفیفی بود، مثل نور کرم‏های شبتاب در شب‏های آگوست، اطراف پرچین‏‏ها، که از ترس بچه‏‏ها و گرفتار شدن در لیوانی سرپوشیده، روشن و خاموش می‏شدند.

قطرۀ نور هم، دقیقاً مثل کرم‏های شبتاب، پیدا و در تاریکی ناپدید می‏شد و تلویزیون پرچینی می‏شد که آن را می‏بلعید تا از من پنهانش کند. با خشم و اضطراب، دلم می‏خواست خود را درون آن شیشۀ صاف فرو ببرم، تمام مکانیسم‏‏ها را به هم بزنم و دوباره بگیرمش و داخل لیوان حبسش کنم. اما برمی‏گشت، بدون لجاجت، باز روشن می‏شد. بیشتر و فراتر از قطره‏ای نور بود، یک ستاره بود، اولین ستاره‏ای که به دست بشر خلق شده است. پدر! اگر از نزدیک آن را می‏دیدی زمخت بود؛ بزرگ اندازۀ تنگی بلورین و نه بیشتر. با اسمی جدی و مضحک: اسپوتنیک. یک ستاره، ستاره‏ای که انسان‏ها یک میلیارد سال زمان صرف ساختن آن کرده بودند، و از آن ستاره ستاره‏های دیگری متولد می‏شدند؛ ستاره‏‏هایی بزرگ‏تر‏ و قوی‏تر که قادر بودند بالاتر و بالاتر بروند و ما را با خود ببرند. تا جایی که ما هم می‏توانستیم از زمین جدا شویم و به بالا‏ها برویم، در بی‏نهایت غرق شویم، کرم‏های شبتابی شویم بی‏وزن… فریاد زدم: «پدر، این خارق‏العاده نیست؟ پدر!» تو داشتی روزنامه می‏خواندی، با اوقات‏تلخی، آرام روزنامه را پایین آوردی، آن دو چشم آبی، پیر و زمینی و چهرۀ دیرباورِ قدیمی و زمینی‏ات را نشانم دادی و غر زدی که: «بگو بشنویم، چه چیزی خارق‏العاده است؟» «پدر، رفتن به ماه! متوجه نیستی آن قطرۀ نور چه معنایی دارد؟» «که به ماه خواهیم رفت و به سیاره‏های دیگر!» به‏کندی و با جدیتی، که کفر آدم را درمی‏آورد، روزنامه را تا کردی، روی میز گذاشتی وگفتی: «حتی، فقط ایدۀ چنین چیزی هم مرا آزار می‏دهد، رفتن به ماه به چه دردی می‏خورد؟ آدم‏ها همیشه همان مشکلات را خواهند داشت، چه بر روی کرۀ زمین، چه بر روی ماه. همیشه بیمار و همیشه بدجنس خواهند بود، چه بر روی زمین، چه در ماه. در ضمن می‏گویند که در ماه خبری از دریاها، رودخانه‏ها، ماهی‏ها، جنگل‏ها، مزارع و پرندگان نیست؛ یعنی من حتی نمی‏‏توانم به شکار و ماهی‏گیری بروم.»

درست است، تو فقط و فقط چیز‏هایی را دوست داری که ریشه در این کرۀ زمین دارند و داستان کرم ابریشمی را، که در پیله‏اش در انتظار پروانه شدن است، نمی‏فهمی. هرگز موفق نشدم تو را سوار هواپیما کنم. فقط یک بار، زمانی که می‏خواستی به تماشای باغ گیاه‏شناسی لندن بروی، نزدیک بود متقاعدت کنم. همین که کتابچۀ راهنمای باغ گیاه‏شناسی را به همراه بلیت هواپیما برایت آوردم، کتاب را ورق زدی و بلیت را پس دادی و پرسیدی: «نمی‏شود با قطار رفت؟» «پدر، خیلی زمان می‏برد.» «پس من نمی‏آیم.» به جای تو مادر به آن سفر رفت که در تمام طول سفر هم کمربند ایمنی را به خیال اینکه چتر مستحکم نجات است، بسته نگه داشت و هرازگاهی می‏گفت: «پدرت حق دارد، این همه عجله برای چیست؟» سرعت برای شما عجله است، هواپیما‏ها را دوست ندارید. شرط می‏بندم شما هم در دلتان مثل پدربزرگ فکر می‏کنید، که هواپیما‏ها برایش پرندگان بدجنس و گستاخی بودند که می‏بایستی با چوب به جانشان افتاد و آنها را زد. یادت هست که وقتِ بمباران، پدربزرگ به پناهگاه فرار نمی‏کرد، کلاهش را سر می‏کرد و به خیابان می‏رفت و در حالی که با عصایش آسمان را نشانه گرفته بود، فریاد می‏زد: «گستاخ‏ها! گستاخ‏ها!» به تو جواب ندادم و مشغول نگاه کردن به قطرۀ نور خودم شدم که در یک لحظه، توسط چهره‏ای که خط سیر و گذرگاهش را توصیف می‏کرد، بلعیده شد و مرد. آنجا بود که خود را فریب‏خورده احساس کردم، مثل صبح‏های کودکی‏، زمانی که از خواب بیدار می‏شدم و بلافاصله سراغ لیوان کرم شبتابم می‏دویدم ولی هر بار می‏دیدم که کرم شبتاب دیگر نیست و جای آن را سکه‏ای پول خرد گرفته بود و صدایی که می‏گفت: «دیدی، کرم شبتاب به سکه تبدیل شد؟» بدیهی است که من هم عصبانی، جواب می‏دادم: «من کرم شبتابم را می‏خواهم، پول نمی‏خواهم.» همه می‏خندیدند. انگار حتی آن سکۀ‏‏ پرت ‏شده بر زمین هم با جیرینگ جیرینگ موذیانه‏اش به من می‏خندید. احساس می‏کردم دور ‏از ‏فهم هستم، لوده و مضحک به نظر می‏آمدم. دنبال کلمات می‏گشتم و چیزی برای گفتن نمی‏یافتم که اگر هم پیدا می‏کردم از به زبان آوردنشان خجالت می‏کشیدم. و شاید در تمام این سال‏ها هم از روی شرم نتوانستم حرف‏هایم را بزنم، هر بار که ستاره‏ای جدید به همراهی انسانی با نام‏‏هایی مثل گاگارین، شپارد، تیتاو، گلن، پوپوفسکی یا کوپر، زمین را ترک می‏کرد، به‏محض عزیمتش، من هم به همراه او حرکت می‏کردم. او که در خلأ شناور می‏شد، من هم به همراه او معلق بودم، او بازمی‏گشت و من هم بازمی‏گشتم. اما پدر، بعضی چیز‏ها را چطور می‏توان گفت؟ هیچ چیزی مثل شرم و ترسِ استفادۀ نابه‏جا و نادرست از کلمات، مانع آدم نمی‏شود. طعنه و کنایه آسان است اما باور و ایمان داشتن سخت. هیچ‏کس تو را برای طعنه‏ای دست نمی‏اندازد اما به‏محض اینکه به چیزی ادای ایمان کنی، همه آماده‏اند تو را دست بیندازند. یک طرف من بودم، کودکی که به ستاره‏‏ها ایمان داشت، و طرف دیگر تو، آدم بزرگی که زمین را باور داشت.

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان

کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان

کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان

کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان

کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان

کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان

کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان

کتاب اگر خورشید بمیرد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ عاطفه نریمان

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “اگر خورشید بمیرد”