اَنیس آخر همین هفته می آید

35,000 تومان295,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 307 گرم
پدیدآورندگان

سید علی صالحی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

چهارم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

310

سال چاپ

1396

موضوع

شعر فارسی

وزن

307

سفارش از طریق

چاپ سفارشی, فروشگاه

 

            سيدعلى صالحى

 

 

نوشتن

دردِ شفابخشِ نوشتن، براى من يعنى شعر. و شعر نوعى ابتلاءِ است. ابتلايى كه شكل و شناخت، سطح و شيوه، گفت و سلوك، و معنا و مقامِ آن، در هر شرايطى، مرا به تازه‌تر شدن طلب مى‌كند. يعنى همواره اوست كه مرا مى‌نويسد. من نوشته واژه‌هاى خويش‌ام، نوشته رؤياهايى كه تنها به تعبيرِ كلمات كامل مى‌شود. التهاب و عطشِ اين اتفاق به گونه‌اى بوده كه گويى هزار سال زيسته‌ام همه چشم به راهِ ايامى، تا توانِ نوشتن‌ام باشد، توانِ ترانه، توانِ سرودن. شدن، برآمدن، بودن.

مخفى آن، خاصه به وقت سرودن. شدن، برآمدن، بودن.

 

شعر

شعر ابتلاءِ است، ابتلايى كه تو را به روشنايىِ راه مى‌خواند تا همه هستى خود را پيشكشِ هر پرده‌اش كنى! تقسيم اميد است ميان مولودىِ عشق و مزاميرِ زندگى، تا آنجا كه دريابى در اين دانايى، جز تسليمِ ترانه شدن، تدبير ديگرى پيش روىِ تو پيدا نيست. پيداست كه جز بلاىِ بركتْخيزِ كلمه… كاروبارى براى تو بازنگذاشته‌اند به اين گردونه مُقَدَر. مرگ و ميراث و حياتِ تو ـ به معنا و در مقام شاعر ـ همين است. شعر آنجاست، نگاه‌اش كن، فراسوىِ سخن است، سحورىِ سرودن. شدن، برآمدن، بودن.

نوشتنِ خلوص (بى‌شيله‌پيله عقلِ عاجز) و خلوصِ نوشتن (بى‌تَنگ و تُنگِ محبسِ ملال)، يعنى رها تا رسوخِ راهگشا به اعماقِ جانِ آدمى، به دَمى كه خود خاسته هزار سال زيستنِ آزاد در يكى لحظه آفرينش باشى.

در بازجُست ريشه‌ها و رؤياها، راهى جز مرور و واگفتِ خاطره‌هاى روشنِ آن سال‌هاى دور، ندارم. چرا مبتلاءِ شدم، و چگونه؟ و چيست اين دردِ شفابخشِ نوشتن كه تكبر تاريكناىِ اين روزگارِ دوزخ‌زده را تحمل‌پذيرتر مى‌كند.

به زبانِ مادرم مى‌گويم: اقبال (اقبال با هر تلقى و تعريفى) با من يار بود هم به همان ايام كودكى، كه پيش از رسيدن به سرمنزلِ الفباءِ، همه ذهن و ضميرِ مهيايم لبريزِ شعر و ترانه شد. همان سال‌ها، در جهانِ بى‌پايانِ زادْرودِ خويش، گاه به صورتِ مبهم و مِه‌آلود حس مى‌كردم اينجا همه سوى من چيزهايى هست از جنس نوشتن، و بايد نوشته شوند، چنان‌كه گاه رسم و راه و خط و دوات و نىِ كشيده پدر از اين پرده رازآلود به‌در مى‌آمد و من محوِ ناخوانده آن مى‌شدم.

اما من نوشتن نمى‌توانستم، تا روزى كه پدر از مزرعه بازآمد و به شامگاه چراغ را بالاتر گرفت و گفت؛ بنويس: الف…! دستم آموخته نى نبود، كج مى‌رفت به راهِ حروف. اما سرانجام خوش بود: جلوه اثيرىِ خواندن، جهانِ جادويىِ نوشتن، ميل شديد به كشفِ كلمه، حيرت، سرودن. شدن، برآمدن، بودن.

پيش از رسيدن به رازِ خواندن و رؤياى نوشتن، لذتِ هوش‌رُباىِ شنيدنِ شعر، براى من معجزه بود؛ حيرتى شوق‌آور و بى‌پايان، چندان كه خيال مى‌كردم نوعى وِردِ شفاست، نوعى دعاىِ دردافكن، نوعى سوگندِ يقين. و مثل باران است كه يك وقت‌هايى از آسمان مى‌بارد، و حتمآ عده‌اى برزيگرِ اين بركت‌اند، كارشان چيدن و برچيدن شعر از خاكِ خيسِ كلمات است، بعد آن را جايى در جانِ خود نهان مى‌كنند تا به وقتِ لازم، پاره‌اى از آن كيمياىِ آسمانى را براى رفع و راه به زبان آورند. يقين دارم كه همين حس و حادثه، براى من آغازِ ابتلاءِ بود به آن سال‌هاىِ دورِ مِه‌آلود. هم بى‌آن كه بدانم كيمياى كلمات چه سرشت و چه سرنوشتى برايم رقم خواهند زد.

نخستين بار در ده سالگى بود، به ايام مشق و مدرسه در شهر، كه حس كردم مى‌توانم چيزهايى بنويسم كه نه مشقِ شب است، نه آن چيزى كه به انشاءِ معروف است براى سال‌هاى بالاتر. فقط چيزى‌ست خاصِ نوشتن كه مى‌شود آن را به آواز خواند. تا آن زمان از زبانِ بسياران بسيار شنيده بودم، از غرق شدن در شنيدنِ شاهنامه تا گلستان سعدى، و بيت‌ها، افسانه‌ها، مَتَل‌هاى موزون، و يك مثنوى حماسى كوتاه كه پدر در بابِ نبردِ ايلات بختيارى سروده بود و گاه از بَر مى‌خواند، و ترانه‌هاى بومى، ترانه‌هاى كوه و دشت، ترانه‌هاى چوپانى، تغزلى، برزيگرى، و مراثى و مويهْخوانى‌ها، به‌ويژه از زبانِ زنان به وقتِ سوگوارى. در آن جهانِ عجيب، در بهشتِ مَرغاب، هر كجا آوازى برمى‌آمد، ناخواسته به‌سوىِ شنيدن‌اش شتاب مى‌كردم.

يك روز اتفاق عجيبى رخ داد، يقينآ پنج سال بيش نداشتم. از دوردست‌ها، از سمتِ «دره مورت» كه آبشخورِ آهوها، كل‌ها، و گاه درندگانى مثل پلنگ و گله گرگ‌ها بود (خاصه به وقتِ غروب) آواز هزارحنجره شنيدم. انگار هزار زن و مرد با هم آواز مى‌خواندند. مثل هميشه با پاى برهنه دويدم به جانبِ بارشِ آوازها. اما كلماتشان روشن نبود. به مقصد رسيدم. قبيله‌اى شادمان در حصار ناپيداى درختچه‌هاى مورت و پشتِ انجيرها آواز مى‌خواندند، سِحْرانگيز و غير زمينى. من زير صخره مشرف به آن بهشت، پنهان شده بود. خورشيد كج شده بود سمت خواب، سمت رفتن. ديدم پلك‌هايم دارد سنگين مى‌شود. نفهميدم ميانِ آن حَظِ كودكانه كى خوابم درربود. از سروصداى مردم بيدار شدم، پسين رو به شب مى‌دويد. صداى پدرم بود كه به قدر هزار كوه مرا به‌نام مى‌خواند. با هراس برخاستم. مادرم هم بود، و فاميل. پدر دست مادرم را گرفت، وگرنه سيلى را خورده بودم. بينِ راه همه داستان را گفتم. پدر گفت: چطور به دندان درنده نرفتى! مادر گفت: آواز آدمى نبود، قبيله جن است، گاهى سفر مى‌كنند، اگر مى‌فهميدند، حالا على نداشتيم.

سال سوم دبستان، دبستان سعدى، سه‌راهِ پُشتِ بُرج. و آن روز بارانى كه بوى بهار مى‌داد. هر كسى براى معلم خود هديه‌اى آورده بود. آخرين روزهاى اسفند ماه. سال 1345 در كمينِ ظهور بود. ده‌شاهى داده و پاكت نامه خريده بودم. شعرى كه براى آموزگارم سروده بودم، به خط خوش نوشتم به باور خويش. پاكتِ در بسته را به آقاى پوزشى دادم، سر كلاس، شعرم را خواند. فقط بيتِ اول آن يادم مانده است :

ببين چه مى‌گويد اين ساعت

به تاك و تيك،

يعنى كه سال 1345 تبريك!

فكر مى‌كردم «شعر» همين است: مشق‌هايى پُر از اشتباه، اما براى خودم به‌غايت دوست داشتنى. خبر به گوشِ مدير و ناظم دبستان (آقايان شاهرخى و عفيفى) رسيد. فردا صبح، هنگام دعا و سرود، من شعرم را بالاى سكو خواندم. به وضوح مى‌لرزيدم، باورم نمى‌شد. دانش‌آموزان صف به صف نگاه مى‌كردند. بعد از آن حادثه، اعتماد به نفسِ عجيبى همه وجودم را گرفت. باورم شده بود كه شاعرم. يك روز به كنترل‌چىِ سينما ديانا گفتم: «من شاعرم، ولى پول ندارم، مى‌خواهم فيلم گنج قارون و فردين و فروزان را ببينم.» كنترل‌چى با تمسخر اداى مرا درآورد: «من شاعرم…! برو از جلوِ چشمم…!» چقدر نااميد شدم. رفتم پشتِ درِ خروجى، گوشم را به درگاهِ دولنگه چسباندم تا لااقل حرف‌هاى فردين، فروزان، آرمان و ظهورى را بشنوم، تجسم تصاوير به‌عهده خودم بود كه تخيل كنم. درست آنجا كه فردين با آواز ايرج مى‌خواند: «گنج قارون نمى‌خوام، تاج فريدون نمى‌خوام.» كنترل‌چى صدايم كرد: بيا برو تو، رديفِ اول خالى است. ولى دفعه آخرت باشد!

شعر عجب معجزه‌اى است. آرام آرام حس كردم كه وقتِ بازنويسىِ سياه‌مشق‌هايم رسيده است. دفتر صد برگِ خوش‌بويى كه عكس فيل آبى‌رنگى روى جلد آن نقش بسته بود. اولين دفتر شعر، شده بود كتابِ مقدس من. از اهل خانه گاهى شعرهايم را براى فرهاد برادر بزرگترم مى‌خواندم، اولين بار كه شنيد با شوق و حيرت فرياد زد: «مادر، علىِ ما شاعر است!» مادرم داشت نان مى‌پُخت، دود چشم‌اش را زده بود، با آزردگى گفت: اگر شعر نان مى‌شد، حالا پدرتان فرمانْفرما شده بود.

نيم‌روز درس و مدرسه، نصف ديگرِ روز: كار، كار، كار، سخت و ساده… فرقى نداشت، از خالى كردن كاميونِ آجر تا خرازى‌فروشىِ سيار. و شب‌ها زيرِ نور فانوسِ نفتى، تا ديروقت سر در كتاب. تهيه و تنظيم روزنامه ديوارى دبستان هم به‌عهده من بود. جايى براى انعكاسِ نخستين نوشته‌ها، زمزمه‌ها، تجربه‌ها، سياه‌مشق‌ها. گاه از نيمه‌شب مى‌گذشت، پدرم پهلو به پهلو مى‌شد و در خواب و بيدارى مى‌گفت: «بخواب بابا، كور ميشى!» راست مى‌گفت، خطوط ريزتر را مجبور بودم با ذره‌بين بخوانم، نمى‌ديدم اصلاً!

آقاى شاهرخى مديرِ دبستان به من گفته بود: «شاعر كوجولو، كتاب بخوان!» و من هرچه به دستم مى‌رسيد، مى‌خواندم حتى تبليغاتِ تجارى براى آدامس خروس‌نشان، كفش ملى، صابون عروس، روغن شاه‌پسند. حوالى همين روزگار بود كه رمان «سپيد دندان» جك لندن را خواندم. و مجموعه شعر «دشت ارژن» سيمين بهبهانى، و ديوان پروين اعتصامى و كتاب‌هاى پليسى «مايك هامر».

هفته تا ماه، هى بر شعرهايم افزوده مى‌شد. سه‌چهارم دفتر صد برگِ فيل‌نشان را سياه كرده بودم. دوست‌اش مى‌داشتم، كتابِ آسمانى من بود. گاه مى‌بوسيدم‌اش. آن را زيرِ بالش‌ام پنهان مى‌كردم. و ايامى ديگر كه دوست و همكلاسى‌ام «مراد صالحى» بر اثر بيمارى مُرد. در عزاى او مرثيه «حرمان» را سرودم. سيزده ساله بودم حالا. هر پنج‌شنبه به مزارستان مى‌رفتم، و دور از چشم بزرگترها، شعر حرمان را براى مراد مى‌خواندم. آيا مى‌شنيد؟ همه شعر را مى‌فهميدم، اما واژه حرمان خودش آمده بود عنوان شعر شده بود. از پدر پرسيدم «حرمان يعنى چه؟» گفت: «پشيمانى»! عجيب اينكه درست بود. معناى نهايى آن «سياه‌مشق» همين بود: پشيمانى، پشيمانى از تولد و از آن زندگىِ سخت و پر از محروميتِ مطلق! و همين روزگار بود كه بيمارىِ سختى دامنم را گرفت. فكر مى‌كردم من هم مثل مراد مى‌ميرم، اما مراد كه سردرد نداشت! سردردِ مداوم، سردردِ كُشنده، سردرد مرگ. تنها پزشك شهر از مراجعه مكرر من خسته شده بود. يك روز گفت : «مريض نيستى، از درس و مشق فرار مى‌كنى.» ديگر به او رجوع نكردم. داروهاى گياهىِ مادرم هم افاقه نكرد. سرم مثل كوه سنگين مى‌شد، راه كه مى‌رفتم انگار مايه‌اى سيال و مُذاب در جمجمه‌ام موج مى‌زند. درد، دردِ گداخته، دردِ بى‌رحم. سوزن به شقيقه‌هايم مى‌زدم، اما خبرى از شفا و آرامش نبود. سرانجام به داروخانه‌چى گفتم: «نجاتم بده!»، پيرمرد گفت : پسرِ سيد، برايت دعا مى‌كنم، حالا بد نيست اين قرص را هم امتحان كنى : «كُريسيدين D» رُسى‌رنگ بود و براق. آب بر آتش افكند. ساعتى بعد آرام گرفتم. راهِ نجات! چه معجزه‌اى: «كريسيدين D»… پيرمرد گفته بود هر روز صبح يك عدد كافى است.

روزى يك عدد قرص، ضامنِ آرامش من بود، اما گران: هر قرص  2 ريال! درآمدِ هفته من بين هفت تا ده ريال بود. خانواده هم خشنود بود كه من درمان شده‌ام.

يك روز پول نداشتم، كاسبى نبود، كار نبود دو سه روز. پدر بيرون بود، مادر به فاتحه‌خوانى. باز ديوِ درد تنوره كشيد، بين راه مدرسه، به خانه بازگشته بودم. حالتِ غثيان و لرز. زندگى‌ام سياه شده بود. از درد سرم را به
ديوار مى‌زدم، پول نبود، 2 ريال، 2 ريال، كُريسيدن، كريسيدن D…! بى‌بى همسرِ مُلاتراب چادر سر كرد و خود را به مجلس ختم رساند. مادرم را خبر داد كه شيونِ اولادت تا هفت آبادى مى‌رود. مادر سرآسيمه رسيد، با قرص!

نه من، نه پدر، نه مادر و نه هيچ‌كسى از خانواده نمى‌دانست «اعتياد» يعنى چه. من در آن سن كم معتاد شده بودم. آرامش به شرطِ كُريسيدن D…؟ كمابيش يك سال وابسته به اين دارو بودم. پس راه نجات كجاست؟ اواسط اردى‌بهشت، هر سال پدر براى درو غَله به مرغاب بازمى‌گشت، صباحى بعد از آن، آخرين امتحان ثلث سوم را پشت سر گذاشتم، كتاب‌هاى درسى و دفاتر تكاليف را رها كردم به خانه و گفتم: «مى‌روم ولايت!» مادر مشغولِ دوختن دكمه بود، گفت: پيراهن پدرت را هم ببر، قرص يادت نرود، با قافله برو، دنيا درنده دارد.

پيش از سَحَر راه افتادم به تاريكى، بى‌آب و توشه، بى‌قرص، حتى پيراهن پدر را هم نبردم. مى‌خواستم دست‌هايم رها باشد به راه. با خود گفتم بدون قرص اگر تا ظهر زنده بمانم، كار تمام است. راهى جز تركِ آن ديو خفته نداشتم. مى‌دويدم، نرم امّا يكسره. سَحَر شد، صبح شد، خورشيد بالا آمد، بالا آمد و دوزخ را هم با خود آورد: گرم و گزنده. درد…! خودش بود جلاد. ذره ذره خود را نشان مى‌داد، اول از گيجگاهِ راست، بعد موج زد به كُندى، پشتِ سر، و سپس همه اندرونه جمجمه‌ام را جويد. خورشيد بى‌رحم، بى‌رحم مى‌تابيد. گاه گوش‌هايم كيپ مى‌شد. يورشِ توفانى از زهر و زنبور، مغزم را مى‌سوزاند. و مى‌دويدم، مى‌دويدم. تيغ بارانِ آفتابِ درنده، فحش مى‌داد به هر دو ديده‌ام. سر تا پا خيسِ عرق. خنكاىِ سَحَر كجا و اين دوزخِ بى‌گاه كجا!؟ تشنگى مفرط يارى‌ام مى‌كرد تا اندكى از شكنجه سردرد كاسته شود. چهل سال بعد سرودم: «تنها درد، شفاىِ دردِ من است!»

جگر خويش به دندان گرفته مى‌دويدم، چندان كه فرو مى‌افتادم و دمى بعد در هُرمِ نفس‌هاى تب كرده خود برمى‌خاستم. انتحار در تولد بود اين آزمونِ تلخ. دو ساعت كمابيش از قرارِ هميشه من و كريسيدين D گذشته بود: ديو را بايد دفع كنم. درمانى نبود، درد افزون بر دردِ ديگرى بود. سيلى از سوزنِ مُذاب صورتم را، پوستم را، جانم را، جمجمه‌ام را مى‌سوزاند. به روى و موى خود چنگ مى‌زدم، دست در خود گشودن بود براى بازگشت به زندگى. امّا درد، مروت نداشت. گاه دچار وَهْم مى‌شدم. لرزش هر درختچه‌اى، خرسى گرسنه بود كه انگار مى‌خواست برخيزد، گوش‌هايم پُر از صيحه مار بود انگار. حالتِ چندش‌آورِ غثيان امانم را گرفته بود با شكم خالى. فقط مشتى آب از چشمه ميانْراه، آن هم به سرارو.

اما سرانجام به بركه بيدها رسيدم، همان‌جا كه هر قافله‌اى به وقت ظهر اطراق مى‌كرد. دنيا خالى بود، حتى بى‌پرنده. خود را با جامه به جانِ آب زدم. هر وَزَغى به سويى گريخت. فحش هم مى‌دادند انگار: چه مزاحمى! وزغ‌ها درشت‌تر ديده مى‌شدند. گاه چشم‌هايشان را شبيه چشم آدمى مى‌ديدم. احساس مى‌كردم بيدهاى كهن‌سالِ بالِ رود دارند خَم مى‌شوند مرا ببلعند. پا به فرار گذاشتم. خيس و آبچكان با چُلُق‌چُلُقِ گالش‌هاى نيمه‌سوز. اما باد، باد وزيدن گرفته بود. خُنك مى‌شدم به عطر هوا. حالا رسيده بودم رأسِ كوهِ «جِريَك»، از اين بلندا، جلگه مَرغابِ من پيدا بود. زادْرودِ ترانه‌هاى بى‌پايان.

خورشيد از ميانْسالى روز درگذشته بود. من درد را پذيرفته بودم يا درد مرا؟ درد چهره دگر كرده بود، درد همان درد بود، اما انگار آن را لعاب گرفته باشند، مبهم و موذى در جمجمه‌ام مى‌سُريد. مَنگ‌ام كرده بود. تلوتلوخوران گاهى تا پرتگاهى، اما باز به خود مى‌آمدم: «راهى نمانده
است! تا قريه راهى نمانده است!» جان و توان از تنم گريخته بود. سه روستاى ميان راه… متروك! گويا كوچ كرده بودند، گويا به راه ييلاق رفته‌اند. با خودم حرف مى‌زدم. لبْلرزه داشتم. تشنه نبودم، امّا آموخته بودم احساسِ گرسنگى نشانه سلامتى است. ميل به نان تازه فطير، آرزوى پياله‌اى شير كه غليظ از طعم قند شده باشد. به دره‌زار پايينِ امام‌زاده رسيده بودم. سايه‌ها به‌هم رسيده بودند. از بُنه «سرپيرى‌ها» صدا مى‌آمد، اما دور. چوپان جوانى بود، گله را به روستا بازمى‌گرداند. به دشت «اوروسكى» رسيدم. هنوز روشنايى… راه مى‌رفت، دنيا ديدار بود. هم روز بود هنوز و هم دو سه ستاره آمده بودند بالاى «كوه بَنا». خاله نصرت فهميد منم. دويد، پدرم به درگاه آمد. فقط گفتم: آب!

سَحَرگاه روزِ بعد، صداى عموى پدرم را در خواب و بيدارى شنيدم : «بگذار بخوابد، انگار از قبر برگشته اين بچه!» پدر گفت: «با خودش قرص نياورده، همان زهرمارى كه گفتم. مى‌ميرد!» بيدارتر شدم: نان تازه فطير، يك پياله شير داغ، غليظ از طعم قند. و بوى خوشِ دودِ هيزم. انگار همه جسم و جانم را در هاون كوبيده باشند، خُرد و خراب…! آرام آرام خود را فهميدم. پدر با همان مهربانىِ ويرانگر، با همان دو چشم درشت و خيس، با همان دلواپسى هميشگى پرسيد: «پس قرص‌هات؟» خواستم بگويم : «به‌عمد…» اما دهانم قفل شده بود. سردرد پخش شده بود سراسر وجودم. انگار جسم و جانم همه آن سردردِ مرگ‌آور را مكيده و سراسر كالبدم تقسيم كرده بود. درد به ريشه دندان‌هايم دويده بود: «به زمين‌ات مى‌زنم ديوِ درنده!» زبان گشودم، اما سنگين و بريده و بريده: «برو درو بابا، من خوبم. كُريسيدن D دروغ بود، خودش درد بود.»

پدر همراه ديگر مردان در پارياب درو مى‌كرد، من در رودخانه «اَوْسور» همان جوار پارياب، شده بودم ماهى بى‌قرار. آب… مرتب دعوت‌ام مى‌كرد به آرامش، رود مرتب دعوت‌ام مى‌كرد به تحمل. حس مى‌كردم آب… شفاست.

به مرور درد كاستى مى‌گرفت، حالا پُرخوابىِ عجيبى دامنم را گرفته بود. يا خواب بودم يا رها در رودخانه… همراهِ دوست و همبازى‌ام در مَرغاب، همراهِ «غريب» كه در دوازده سالگى ناگهان موهايش سفيد شده بود. هفته‌اى بعد مطمئن شدم درد را شكسته‌ام. ديو درد از جانم گريخته بود. گفتم برمى‌گردم مسجدسليمان. و بازگشتم. بين راه شعرى سروده بودم. بارها مرورش كردم به ذهن كه از خاطرم نرود. حتى واژه‌اى از آن را امروز به‌ياد نمى‌آورم. روشنايى غروب رسيدم شهر. سمت طاقچه دويدم، دست زدم، نبود، دفتر صدبرگ فيل‌نشان‌ام نبود. مادر با پشيمانى گفت: هرچه كاغذ بود همين دوش گذاشتم دم در، رفتگر برد! يك‌لحظه ديدم تيرى از آتش از جمجمه‌ام گذشت: درد!

پرسيدم: «م.ص»؟ مادر گفت: «ها؟» اما شب شده بود، داشتم ديوانه مى‌شدم: دفتر شعرم! صبح زود راه افتادم سمتِ ساختمان شهردارى. دنيا بوى نفت سوخته مى‌داد. دنيا انگار تبِ زرد گرفته باشد، همه جا زرد زرد بود، غبارِ زرد. و كينه آفتاب كه سراروى سنگ و سايه و آدمى را ذوب مى‌كرد. تك‌وتوكى ماشين به راه، تك‌وتوكى آدمى در سايه ايوان چند مغازه قديمى. باز ناصرى ديوانه را ديدم، با زيرشلوارى پاره‌پاره تا بالاى زانويش، پاى پَتى روى آسفالتِ برشته، با همان جمله تكرارى‌اش: «زلزله، زلزله مياد ظالما!» صبح تا غروب وِل مى‌گشت به چهار فصل و همين يك جمله را تكرار مى‌كرد. بى‌آزار بود. گدايى نمى‌كرد، مى‌گفت: «دو ريال بده، بزرگ ميشم، كار مى‌كنم، قرض‌ام را پس ميدم.» سى ساله بود حدودآ ناصرى! دايره رفتگرها را در حياط بزرگ شهردارى نشانم داد، بعد هم گفت: «زلزله، زلزله مياد ظالما!»

رفتم، سلام كردم. صورت پيرمرد به سايه پيدا نبود، چهره پيرمرد پشتِ توفانى از دود چپق پيدا نبود. عينك ته‌استكانى سنگينى روى چشم داشت. با كِش آن را ز دوسو پشتِ سر بسته بود. سرفه‌كنان به خود فرصت داد و گفت: «م.ص» بايد رفته باشد بازار مصدق. امروز شيفت من است.

رگهْدردِ نازكى در شقيقه‌هايم موج مى‌زد، پوست مى‌سوخت از سيلى آفتاب. از زمين، دوزخ لهيب مى‌كشيد. تنفس ديوِ تابستان، طاقت سنگ را مى‌بُريد. بوى قير سوخته مشامِ دنيا را خفه كرده بود. خورشيد دشمن بود؛ من فقط با خود مى‌گفتم: «شعرهايم!» در زندگى هرگز اين‌همه در دريغ نمرده بودم و از دريغ نمرده بودم. «م.ص» آشنا بود، هر كجا كه باشد حالا از دور پيداست. موهاى كوتاه سفيدش، مثل گچ! آزگارِ هميشه سياه مى‌پوشيد، مى‌گفت ثواب دارد رنگ سياه. شهر كوچك بود. بازار يك‌وجب، اما او را نيافتم. باز به شهردارى برگشتم. پيرمرد هنوز همان‌جا، ولو روى حصير، يك دست چپق روشن، يك دست بادبزنى وصله وصله. گفت: «عرض شود خدمت جناب عالى، آقاى محترمِ خودم كه من راننده و رئيس‌ام. دو روز يك‌بار آشغال‌ها را مى‌برم به راه «توبُزون»، سه‌راه پشت بُرج را بلدى؟ همان نرسيده به اولين چاه و دكل نفت، يك راه بُزرو هست سمت راست، صاف مقابل كجا؟ مقابلِ دكل نفت. راه خاكى را بگير و برو تا برسى لبِ دره. هرچه داريم ول مى‌كنيم به همان دره. اين «جَك بادى» هم مال دوره هيتلر است كه…» هنوز داشت براى خودش حكايت مى‌كرد و قصه مى‌گفت كه دور شدم. جِنگ و جَلاى ظهرِ مرگ بود از گرما، از درد و از دوزخ. سراپا خيسِ عرق، پيراهنم شوره بسته بود از نمك. خود را به گورستان زباله‌ها رساندم. ساعتى تمام دويده بودم در درياى آتش و عذاب: «دفتر شعرم، دفتر صدبرگِ فيل‌نشان»!

كوهى پراكنده و تلنبار: يك دنيا زباله، تعفن، نجاست، نوميدى. حالا چه كنم، از كجا شروع كنم، به اين تيغ آفتابِ بى‌حيا. فوجى كلاغِ سِمِج هم رها بودند بر لاشه زباله‌ها. سگى گر… بو… بو… پىِ رزق خود مى‌گشت. مى‌ترسيدم هار باشد، زبان‌اش آويزان و از دو گوشه دهانش كَفاب جارى بود. علامت خوبى نبود، بايد هار باشد. نهيب‌اش زدم، گريخت، رفت سايه كنارى به شيبِ كوه. از تيغشِ آفتاب، بوى كِز دادنِ مو مى‌آمد. بوىِ موىِ سرِ خودم بود در كوره باژگونِ خورشيد.

و چنگ مى‌زدم به لاى و خاىِ نخاله‌ها، آشغال‌ها، زباله‌ها. گشتم، گشتم و نيافتم، سر تا پا تعفن! از سرِ لجاجت با دنيا، فقط زورم به كلاغ‌هاى لجوج مى‌رسيد. اما آن‌ها پايدارتر از من بودند. شكست‌خورده، دره به دره، سمتِ حومه «دره خرسون» راه افتادم: به اولين بركه نفتآب كه رسيدم، نفتِ نازك را از روى آب پراندم به كرانه، و خود را شُستم! چرب از نفت به خانه آمدم به وقتِ غروب. مادرم با لبِ خشك، شهيدِ پشيمانى بود. پرسيد: «نيافتى؟» با سر جواب دادم: «نه!» برادران بزرگترم فرهاد و فريدون هم عصرهاى پنج‌شنبه به خانه مى‌آمدند از سرِ كار. فرهاد فهميد، غصه خورد، فريدون گفت: فردا مى‌رويم سينما.

فردا عصر، عصر جمعه، ديگر پذيرفتم كه گمشده‌ام را نخواهم يافت. رفتيم سينما نفتون، سه بليط، نُه ريال، فيلم «هاتارى» با بازىِ «جان وين». دو برادر بزرگترم آنقدر سربه سرم گذاشتند كه اندوه گم شدن دفتر يادم رفت، اما موقت بود. شب مادرم گفت: «م.ص» پى‌ات آمده بود از شهردارى!

فردا صبح زود، رفتم به درگاه خانه، صداى چرخ فُرغون «م.ص» را مى‌شناختم. چرخ فلزى‌اش تاب داشت و موج مى‌زد. خودش بود به دامنه، داشت رو به بالا مى‌آمد. دويدم به استقبالش؛ فُرغون را ساكت كرد، با آب دهان، كف دست‌هايش را مالاند: «ها… پسرِ سيد!» داستان را گفتم، پيرمرد خنديد: «پس شاهنامه‌ات را گم كردى!» او هم حكايت را بازگفت : «كاغذها را مى‌دهم بقالى «ح.ع.ن» و دو پخت چاى مى‌گيرم. بدو…!» و دويدم. دويدن سرنوشتِ من بود. گفتم: «سلام آقا!» شاگرد بقال، لاغرو بور، آقاى «ع.ب». داشت خودش را باد مى‌زد. بقالى در تصرف مگس‌ها بود. گفت: «قبول، اما اول آن دو حُبانه را از شير آبِ عمومى پُر كن تا بگذارم كاغذباطله‌ها را بگردى!» خُمره‌هاى سفالى، بزرگ بودند. هر حُبانه انگار بركه‌اى گود و تشنه بود. دو سطل كج و كوله، با آن دو دسته داغ فلزى، اما شيرِ آبِ عمومى نزديك بود. نرسيده به انتهاى كار، تاول‌هاى هر دو دستم تركيده بود، انگار ذغالِ روشن در مشت مى‌فشردم. گفتم: تمام!

كوهه كاغذها همقد خودم بود. درست بالاى مجله «سپيد و سياه»… خودش بود؛ فرياد زدم: پيداش كردم! دفتر صدبرگِ فيل‌نشان، دفترِ شعرِ من، شيشه عمرم! در هم چروكيده بود، گذاشتم‌اش زيرِ گليم، فردا صاف شده بود. شعر تازه‌ام را در آن پاكنويس كردم: پيگير، پراميد، پيروز. مادر تاول‌هاى دو دستم را با حَنا پانسمان كرده بود.

به مرور، چند شعر ديگر با حال و هواى همان شعر «حرمان» سرودم؛ حرمان يك، حرمان دو، حرمان سه. و زمان مثل باد گذشت. زمان مثل من حتى در خواب هم مى‌دويد. سال 1351، دبيرستان 25 شهريور. من و دوستانم: قاسم، غلام، عيسى، نيازعلى، مجيد، داريوش، و حسين
ديناروند. كار، درس، كتاب، سينما، شعر، و آوارگى در شهرهاى خوزستان به وقت تابستان، هم از پىِ نان.

حالا حجم شعرهايم به دويست صفحه رسيده بود. دو دفتر صدبرگ، شبيهِ هم. روى جلد هر دو دفتر نوشته بودم: «ديوانِ شعر صالحى، در دو جلد.» و دلم خوش بود به اين عطيه، به اين دارايى، به اين زندگى!

يك روز رئيس دبيرستان از بلندگو اعلام كرد كه قرار است از سوى اداره فرهنگ و هنر، شب شعرى در مسجدسليمان برگزار شود، بجز دبيران و شاعران پيشكسوت شهر، براى محصلين هم مسابقه‌اى گذاشته‌اند. هر كسى از خودش شعرى دارد، به اداره مربوطه مراجعه كند. حسين ديناروند هم شنيد. من مى‌ترسيدم وارد گود شوم. حسين گفت: همراهت مى‌آيم.

رفتيم، سه شعر در يك پاكت، با اسم و رسم و نشانى دبيرستان. تحويلِ آبدارچى اداره داديم. دير شده بود. مسئولين رفته بودند. فرداى آن روز سرى زدم، رئيس اداره به شدت مهربان بود. مرا «آقاى صالحى» خطاب كرد. كيف كردم. گفت: «داوران مسابقه از يك جاى ديگر آمده‌اند. دو سه روز ديگر… نتيجه اعلام مى‌شود.» پرسيدم: «شهر چند محصل شاعر دارد؟، چند نفر شركت كرده‌اند؟» گفت: «نمى‌دانم، شايد ده يازده نفر!»

سرانجام حوالى ظهر مدير دبيرستان از بلندگو اعلام كرد: «صالحى، سيدعلى!» يعنى بيايد دفتر. رفتم. با غرور و شادمانى دست روى شانه‌ام گذاشت و به دبيران گفت: «افتخار، افتخارِ دبيرستان 25 شهريور!» و بعد يك اسكناس سبز پنج تومانى به من داد و گفت: «در سراسر اين شهر، فقط شعر صالحى انتخاب شده است. رئيس اداره فرهنگ و هنر شخصآ به من تبريك گفت.» باورم نمى‌شد، در چند لحظه به قدر چند قرن با خود جنگيدم كه گريه‌ام نگيرد. مى‌ترسيدم سرم را بالا بگيرم.

به سفارش رئيس دبيرستان، فرداى آن روز ساعت چهار بعدازظهر، با شناسنامه عكس‌دار، به اداره مربوطه رفتم. كسى نبود. آبدارچى گفت : «يك داور توى دفتر نشسته، اما اصلى نيامده.» همان‌جا به درگاه چُمبك زدم و چشم به راه. آمد، اما غريب بود، بلند شدم، سلام كردم. بى‌پير جواب نداد، شايد هم نشنيد! چند دقيقه بعد آبدارچى آمد و گفت: «بيا!» سر تا پايم را وحشت گرفته بود. هميشه از غريبه‌ها مى‌ترسيدم. در زدم، فقط نيمى از صورتم لاى در، گفتم: «سلام!» همان آقا بود، لاغر و بلندقد و جدى. شبيه هنرپيشه‌هاى امريكايى بود. پرسيد: «شما؟» گفتم: «صالحى، شاعرم!» واقعآ از پشت ميز برخاست، با ادب و رسمى: «بفرماييد!» صندلى تعارف كرد. مرد ديگرى كنار و گوشه ميز او، صندلى‌اش را جلوتر سُراند. نشستم، چاى آوردند، همان هنرپيشه امريكايى، پوشه‌اى را ورق زد، جلدش سورمه‌اى بود. دوبار زير لب نام مرا تكرار كرد، و گفت: «چقدر تو بچه‌اى، چند سال دارى؟»، گفتم: «هفده سال!» كلى تعريف كرد و من هم مثلاً باورم مى‌شد كه شاعر خوبى هستم. بيشتر به آن مردِ كنار ميز نگاه مى‌كرد كه چشم‌هايش زاغ بود. از خودم پرسيدم اين‌ها مسجدسليمانى نيستند، اصلاً شاعر هم نيستند. كاش نمى‌آمدم! همان هنرپيشه آمريكايى پرسيد: «چه مى‌خوانى، چه خوانده‌اى عزيزم!» مهربانى‌اش مصنوعى بود. گفتم : شاهنامه، گلستان، پروين اعتصامى.

مرد چشم‌زاغ، روى كاغذى، چيزى نوشت، سُراند سمت هنرپيشه آمريكايى مثلاً. از چشم‌هاى بى‌پلك او بيشتر مى‌ترسيدم. در ورودى نيمه‌باز بود، مى‌توانستم فرار كنم. چايم سرد شده بود. همان بلندقد پرسيد : «ماهى سياه كوچولو را خوانده‌اى؟» گفتم: «شعرهاى ماهى سياه را نخوانده‌ام.» به هم نگاه كردند. كراواتِ عنابى آقاى پشتِ ميز كج شده بود سمت راست. پرسيد: «چرا دنيا را اين همه تير و تار مى‌بينى؟» عينك ته‌استكانى‌ام را با طراز پيراهنم پاك كردم. هيچ نگفتم. مَردِ كنار ميز، كفش‌هاى براقى داشت. تودماغى پرسيد: «اين شعرها را خودت ساخته‌اى؟» گفتم: «بله، به امام هشتم مالِ خودم هستند!» هنرپيشه آمريكايى با آن تبسم زيبا گفت: «انصافآ شاعرى! ولى پسرم، دو شعر از اين سه شعر، خيلى تلخ‌اند، فقر و فلاكت و شِكوه از روزگار و…»

مَردِ كنارِ ميز سيگارى روشن كرد؛ وينستون قرمز، بايد چهار خط باشد. هنرپيشه مثلاً آمريكايى داشت شعر سوم مرا مى‌خواند. گفت: «باز هم از اين شعرها دارى؟» گفتم: «چندتايى، ضعيف بودند، ريختم دور.» چشم‌هايش پُر از ترديد بود. كراوات‌اش را صاف كرد، نشانىِ خانه پدرى‌ام را خواست. گفتم! پرسيد: كوچه اسم ندارد؟ گفتم: «نه»، پرسيد: پلاك؟ گفتم: «اينجا هيچ خانه‌اى پلاك ندارد.» مَردِ كنار ميز گفت: «چه خراب شده‌اى‌ست اينجا!!» صد بار مرگ آمد و مرا دور زد تا آن سين و جيمِ جهنمى تمام شد: «اين شعر را پس‌فردا بخوان، به‌سلامت!»

موضوع را با آموزگار عزيزم آقاى على مقيمى (شاعر مجموعه تراشه‌هاى شمشاد) در ميان گذاشتم. گفت: «نترس، من هستم، بيا و شعرت را بخوان.» سرانجام روز موعود و غروب موعود از راه رسيد. چه جمعيتى! سالن پُر شده بود. نخست دبيران و پيش‌كسوت‌ها شعر خواندند، من براى نخستين بار بود كه پُشتِ ميكروفون مى‌رفتم. نگاه كردم. از آن دو داورِ غريب خبرى نبود. يادم رفت به مردم سلام كنم، شعرم را خواندم، سطر نخست آن را هنوز به ياد دارم: «شبانى كه شبان آمد، شبان هم رفت!» چه تشويق جانانه‌اى. آقاى مقيمى كه به احترام شعرم برخاست، بقيه هم تبعيت كردند. رفتم دو رديف مانده به آخر سالن نشستم. مردان جوانى شعرم را
گرفته، دست به دست، از روى آن مى‌نوشتند. دانشجويانِ همشهرى، ميانِ تِرم بود، مرخصى!

بعد از آن توفيق، به توصيه و راهنمايى آقاى على مقيمى (معلم تاريخ) اول با شعر فروغ، سپس اخوان، بعد شاملو، و در انتها با نيما آشنا شدم. انگار ناگهان دنياى من تغيير كرده باشد، هر دو دفتر صدبرگِ فيل‌نشان از چشم‌ام افتادند. به داشته‌هاى خود شك كرده بودم. ايامِ مقايسه بود. اگر اين‌ها شعر است، پس كلاه من پس معركه است. و باز خواندم، خواندم، خواندم و كمتر سرودم.

راه… كدام است؟ از توقف مى‌ترسيدم. جهانِ شعر بى‌كرانه‌تر از آن بود كه فكر مى‌كردم. تا يك روز، يك روز بارانى، جمعه جليل، هر دو دفتر شعر را زيرِ جامه، نهان كردم و سمتِ رودخانه تِمْبى راه افتادم، پياده و خيس. پوست انداختن سخت بود. داشتم به پايانِ دوره سياه‌مشق‌هاى مقدس خود مى‌رسيدم. و رسيدم به ساحلِ رود، طغيان كرده و انگار داشت از خودش مى‌گريخت. دنيا خلوت بود، هوا خوش، و من معلق ميانِ اندوه و اتفاقِ فرار. بالاى صخره نشستم، آب گل‌آلودِ گيسوْپيچ، زيرِ پايم لبْپَر مى‌زد. دفترها را درآوردم. رنج اين تصميم كمتر از شكنجه آن سردردِ كهنْسال نبود. يكى‌يكى، ورق به ورق، شعرها را به رود بخشيدم. نوعى انتحار بود براى رسيدن به تولدِ تازه، تولدى ديگر!

جلد خالى همان دفتر اول را بوسيدم و رهايش كردم به هجرتِ آب: از خودم پرسيدم: «قربان كردنِ اسماعيل به دستِ پدر؟!» سى و هفت سال! حالا سى و هفت سال از آن روزگار مى‌گذرد. حالا مى‌دانم تا هر هميشه‌اى كه بپايم بر اين خاكستان، دردِ شفابخشِ نوشتن، براى من يعنى شعر. و شعر براى من زندگىِ زبان و زبانِ زندگى است. چه اِبتلاءِ عجيبى! خوشا نوشتن، خوشا ترانه، خوشا سرودن. شدن، برآمدن، بودن.

 

 

 

 

 

 

 

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “اَنیس آخر همین هفته می آید”