کتاب او بازگشته است نوشتۀ تیمور ورمش ترجمۀ مهشید میرمعزی
گزیده ای از کتاب او بازگشته است
1
بهخاطر میآورم که بیدار شدم. شاید ساعات اولیۀ بعد از ظهر بود. چشمها را باز کردم و آسمان را بالای سرم دیدم. آبی بود و کمی ابرآلود. هوا گرم بود و فوراً متوجه شدم که هوا به نسبت ماه آوریل، زیادی گرم است. حتی میشد آن را بسیار گرم نامید. همه جا نسبتاً ساکت بود و بالای سرم هواپیماهای دشمن در حال پرواز نبودند، صدای ضدهوایی، اصابت بمب در این نزدیکیها و آژیر خطر نمیآمد. همچنین متوجه شدم که خبری از ساختمان نخستوزیری رایش و پناهگاه پیشوا نیست. سرم را چرخاندم و دیدم که روی زمین افتادهام. روی یک تکه زمین خالی که دورش را دیوارهای خانههای اطراف گرفتهاند. روی بعضی از آنها نقاشیهای کثیفی کشیده شده بود. خیلی عصبانی شدم و بلافاصله تصمیم گرفتم دونیتس[12] را صدا کنم. ابتدا مثل آدمی که در حالت نیمهخواب باشد، احساس کردم دونیتس جایی در این اطراف و کنار من افتاده است، ولی بعد منطق و نظم بر احساسم غلبه کرد و فوراً متوجه خاص بودن موقعیت شدم. معمول نیست که من زیر آسمان بخوابم. اول فکر کردم، شب قبل چه کردم؟ البته نیازی نیست افکار خود را مشغول استفادۀ بیش از حد الکل کنم، زیرا من الکل نمینوشم. به یادم آمد که آخرین مرتبه با افا[13] روی مبل راحتی روی پوست نشسته بودم. همچنین بهخاطر آوردم که من، یا ما، با حالتی بدون نگرانی نشسته بودیم. تا جایی که میدانم تصمیم گرفته بودم کارهای مملکتی را کمی بهحال خود رها کنم. برنامۀ خاصی برای آن شب نداشتیم. رفتن به رستوران، سینما یا جاهایی مشابه هم که طبعاً امکانپذیر نبود. خوشبختانه در این دوران، امکانات سرگرم شدن در پایتخت رایش کاهش یافته بود که البته با دستور من هم مطابقت داشت. نمیتوانستم با اطمینان بگویم که آیا طی روزهای آینده، استالین[14] وارد شهر میشود یا نه. در این برهه از زمان و وضعیت جنگ، موضوع کاملاً بیموردی نبود. اما چیزی که با اطمینان میتوانستم بگویم این بود که او در صورت تمایل، در اینجا و همچنین در استالینگراد، بیهوده به دنبال یک سینما میگشت. گمان کنم ما، من و افا، کمی هم با هم گپ زدیم و من تپانچۀ قدیمی خود را به او نشان دادم. حالا پس از بیدار شدن، جزئیات دیگری به ذهنم نمیآمد. همچنین شاید چون از سردرد رنج میبردم. نه، در اینجا خاطرۀ شب پیش من را به جایی نمیرساند. بنابراین تصمیم گرفتم وارد عمل شوم و موقعیت را از نزدیک بررسی کنم. در زندگی یاد گرفتهام که توجه کنم، دقت کنم و حتی کوچکترین چیزها را ببینم که برخی از افراد ارزش کمی برای آنها قائل هستند یا حتی شاید نادیدهشان میگیرند. بـرعکس، من به دلیل نظمی که سالیان دراز به آن عادت کردهام، میتوانم با خیال راحت بگویم که در وضعیت بحران، خونسردتر و برتر میشوم و حسهایم قویتر میشوند. من دقیق و آرام، مثل یک ماشین کار میکنم. حالا اطلاعاتی را که دارم، با اسلوب جمعبندی میکنم؛ من روی زمین قرار دارم، به اطراف مینگرم، کنارم آشغال جمع شده است، گیاهان هرز روییدهاند و ساقهها رشد کردهاند، اینجا و آنجا بوتههایی روییدهاند و حتی یک گل مینا هم دیده میشود و یک قاصدک. صداهایی میشنوم که زیاد دور نیستند. فریاد و صدای ضربات پی در پی. به جهت صداها نگاه میکنم که چند پسر بچه در حال بازی فوتبال ایجاد میکنند. البته چندان هم کوچک نیستند، ولی شاید برای خدمت در ارتش زیادی جوان باشند[15]. احتمالاً در سازمان جوانان هیتلری[16] هستند، ولی مثل اینکه حالا در حال خدمت نیستند. به نظر میرسد دشمن کمی استراحت داده باشد. پرندهای در میان شاخههای یک درخت حرکت میکند، چهچهه میزند و آواز میخواند. این برای بعضی افراد، نشان خوی شاداب است، ولی من در این وضعیت نامعلوم، وابسته به هر اطلاعاتی هستم. حتی اگر بسیار کوچک باشد، یک آدم وارد میتواند براساس قانون طبیعی مبارزه برای زنده ماندن، نتیجه بگیرد که هیچ حیوان وحشی در این اطراف نیست. درست کنار سرم یک چالۀ آب در حال از بین رفتن است. مثل اینکه مدت زیادی است باران نباریده. کلاه لبهدار من در کنار آن افتاده است. شعور آموزش داده شدۀ من حتی در چنین لحظات گیجکنندهای، اینطور کار میکند.
نشستم. این کار را بدون مشکل انجام دادم. پاهایم را حرکت دادم، همچنین دستها و انگشتانم را. به نظر میرسید هیچ جراحتی ندارم. وضعیت جسمانیام خوشحالکننده بود، مثل اینکه کاملاً سالم بودم. البته جز سردرد. حتی ظاهراً لرزش دستهایم هم به طور کامل از بین رفته بود. به خودم نگاه کردم. لباس بر تن داشتم. یونیفورم پوشیده بودم. یعنی کت سـربازی. کمـی کثیف بـود. البته نـه زیاد. بنابرایـن زیـر آوار نمـانده بودم. کمی خاک و شاید مقداری خرده بیسکویت، شیرینی یا چیزی شبیه آن روی کتم ریخته بود. پارچۀ یونیفورم به شدت بوی بنزین میداد. شاید به این دلیل که افا سعی کرده بود آن را تمیز کند و به طرز مبالغهآمیزی از بنزین استفاده کرده بود. حتی میشد گفت که یک حلب بنزین روی آن ریخته است. خود افا آنجا نبود و به نظرم نرسید کسی از افراد ستادم هم در آن نزدیکیها باشند. تکههای بزرگتر آشغال را از یونیفورم خود و آستینهایم تکاندم که صدایی شنیدم.
«هی، پیری، اینجا رو باش!»
«هی، این دیگه چه پیزوریه؟»
مثل اینکه به نظر میرسید نیاز به کمک دارم و آن جوانان هیتلری به طرز الگوواری این موضوع را درک کردند. دست از بازی فوتبال کشیدند و با احترام نزدیک شدند. خب این قابل درک بود. ناگهان پیشوای رایش آلمان را در نزدیکی خود میدیدند. روی یک زمین لمیزرع که برای ورزش و تحرک جسمانی مورد استفاده قرار میگرفت. بین قاصدکها و گل مینا. این برای یک نوجوان که هنوز پختگی یک مرد را ندارد، یک تغییر غیرعادی در روند زندگی روزمرهاش است. با این احوال آن گروه کوچک، مثل سگهای تازی با عجله آمدند و آمادۀ کمک بودند. جوانان، یعنی آینده!
پسر بچهها با کمی فاصله دور من جمع شدند و به من زل زدند. بعد بزرگترینشان که ظاهراً سر دسته بود، رو به من گفت:
«پیری، خوبی استاد؟»
با وجود تمام نگرانیهایم متوجه شدم که آنها سلام مخصوص[17] را فراموش کردند. اطمینان دارم که این نوع مخاطب قرار دادن غیررسمی و اشتباه گرفتن «استاد» با «پیشوا» به دلیل غافلگیر شدن آنها بوده است. شاید در یک موقعیت دیگر که کمتر گیجکننده بود، این غافلگیری موجب شادمانی میشد. مانند اکثر اوقات که زیر باران شدید و داخل سنگرها، غیرمعمولترین لودگیها اتفاق میافتاد. با این احوال یک سرباز باید حتماً در موقعیتهای غیرعادی هم حرکات خاصی را به صورت خودکار انجام دهد. این معنای ارتش است. وقتی این حرکات خودکار انجام نشوند، دیگر ارتش به پشیزی نمیارزد. نشستم. کار سادهای نبود، زیرا به نظر میرسید مدت درازی روی زمین قرار داشتهام. با این حال کت خود را صاف کردم و با چند ضربۀ آرام، کمی شلوار خود را تمیز کردم. بعد سرفهای زدم و از سردسته پرسیدم:
«بورمان[18] کجاست؟»
«این دیگه کیه؟»
باور کردنی نبود.
«بورمان! مارتین!»
«نمیشناسم.»
«هیشوخ نشنیدم.»
«چه شکلی هست؟»
«خدای من، مثل یک وزیر رایش!»
یک چیزی در اینجا به غایت غیرعادی بود. ظاهراً من هنوز در برلین بودم، اما بدون شک تمام دستگاههای دولتی را از دست داده بودم. باید فوراً به پناهگاه پیشوا بازمیگشتم و اینقدر میدانستم که این نوجوانان نمیتوانند کمک چندانی به من بکنند. ابتدا باید راه را پیدا میکردم. فضای بیهویتی که در آن بودم، میتوانست در هر نقطۀ شهر قرار داشته باشد، ولی باید از آن خارج و وارد خیابان میشدم. قاعدتاً در این توقف ظاهری بمباران که مدتی هم طول کشیده بود، به تعداد زیادی عابر، کارمند و درشکهچی برخورد میکردم و بعد از آنها راه را میپرسیدم.
شاید من از دید این جوانان هیتلری، زیاد نیازمند کمک نبودم. احساس کردم میخواهند به بازی فوتبال خود ادامه دهند. در هر صورت نوجوان بزرگتر به طرف دوستان خود برگشت و من توانستم نام او را بخوانم که مادرش روی لباس ورزشی بسیار رنگارنگ او نوشته بود.
«جوان هیتلری، رونالدو! از کجا میتوانم به خیابان برسم؟»
واکنش زیادی به وجود نیامد. متأسفانه باید بگویم که آن گروه تقریباً هیچ نفهمید. البته یکی از پسر بچههای کوچکتر، بدون اینکه حرفی بزند، با دست به گوشهای از زمین اشاره کرد. وقتی دقت کردم در آن مسیر یک تونل دیدم. در ذهن خود چیزی را ثبت کردم که شبیه «اخراج روست[19]» یا «حذف روست» بود. این مرد از 1933 روی کار بود و بهخصوص در بخش آموزش و پرورش، هیچ جایی برای بیدقتی و شلختگی نیست. وقتی یک سرباز جوان، فرماندۀ خود را نمیشناسد، چطور باید راه پیروزمندانۀ خود را به مسکو پیدا کند که در قلب بولشویسم قرار دارد؟
خم شدم، کلاه خود را برداشتم، بر سر گذاشتم و با گامهای مطمئن به همان مسیر رفتم. یک پیچ بود و بعد راه باریکی بین دیوارهایی بلند که در انتهای آن نور خیابان دیده میشد. یک گربۀ ترسان خود را به دیوار فشرد و از کنار من رد شد. پوستش پلنگی و کثیف بود. چهار پنج قدم برداشتم و وارد خیابان شدم. با دیدن آن همه نور و رنگ، نفسم بند آمد.
به خاطر آوردم که آخرین مرتبه این شهر را بسیار پر گرد و غبار یا خاکستری دیده بودم و خرابههای بسیار زیادی هم در آن دیده میشد. ولی چیزی شبیه این مقابل چشم من نبود. خرابهها ناپدید یا دستکم به خوبی پاک و خیابانها تمیز شده بودند. جای آن در حاشیۀ خیابانها، تعداد زیادی ماشینهای رنگارنگ ایستاده بود که مثلاً اتومبیل بودند، ولی کوچکتر بودند. با این احوال از پیشرفته بودنشان به نظر میرسید کارخانۀ مسراشمیت[20] تأثیر خود را روی طراحی آنها گذاشته است. خانهها رنگهای متنوع و بسیار تمیز داشتند که من را یاد کارخانۀ شکر دوران جوانیام انداخت. اعتراف میکنم کمی سرگیجه گرفتم. نگاهم در پی چیزهای آشنا بود که یک نیمکت زهوار در رفته روی یک تکه چمن و کنار ریل مترو دیدم. چند قدم برداشتم و خجالت نمیکشم اگر بگویم که گامهایم کمی مردد بود. صدایی شنیدم. صدای لاستیک روی آسفالت بود و بعد یک نفر سرم فریاد زد.
«پیری، چت شده؟ مگه کوری؟»
صدای خودم را شنیدم که میگفتم: «من… بسیار معذرت میخواهم…» همزمان وحشتزده شدم و خیالم راحت شد. یک دوچرخهسوار کنارم توقف کرد. دستکم این منظره برایم آشنا بود. ما همچنان در جنگ بودیم، زیرا او برای حفاظت خود از بمباران، یک کلاه ایمنی سوراخ سوراخ و کج و معوج بر سر داشت.
«این دیگه چه ریختیه که تو داری؟»
«من… ببخشید من باید بنشینم.»
«شاید بهتر باشه که بخوابی. اونم برا یه مدت طولانی!»
خود را به نیمکت پارک رساندم. فکر کنم وقتی روی آن نشستم، رنگ به چهره نداشتم. به نظر میرسید این مرد جوان هم من را نشناخته است. او هم سلام آلمانی نداد و واکنشاش طوری بود گویی با یک عابر پیادۀ معمولی روبهرو شده باشد. بعد هم ظاهراً این بیتوجهی و اهمالکاری، حرکتی روزمره و تمرین شده، بود. یک مرد مسن از کنارم رد شد و سرش را تکان داد. خانمی حجیم با یک کالسکۀ مدرن بچه دیدم که عنصر آشنای دیگری بود، ولی این منظره هم استیصال من را چندان کاهش نداد. از جا بلند شدم و با زحمت سعی کردم با قدمهای راسخ به سوی او بروم.
«میبخشید، شاید متعجب شوید، اما من… نیاز دارم فوراً از کوتاهترین راه به مجلس رایش بروم.»
«شما مال برنامۀ اشتفان راب[21] هستین؟»
«ببخشید؟»
«یا نه، کرکلینگ[22]؟ یکی از بازیگرای هارالد اشمیت[23] نباشین؟»
شاید به دلیل اینکه بسیار عصبی بودم، کمی خشمگین شدم و دستش را گرفتم.
«بانو، خودتان را کنترل کنید! فکر میکنید اگر پای سرباز روس به اینجا برسد، چه بلایی سر شما میآورد؟ فکر میکنید که نگاهی به فرزند شما میاندازد و میگوید، اوهو یک دختر شاداب آلمانی! ولی به خاطر این بچه غریزههای کثیف خود را فراموش میکند؟ در این ساعات و این روزها، پای رشد جمعیت آلمان، خالص بودن نژاد و ادامۀ حیات انسانها در بین است. آیا میخواهید درمقابل تاریخ برای پایان دادن به تمدن جوابگو باشید، فقط چون به دلیل حماقت باورنکردنی خود، میل ندارید راه رسیدن به مجلس رایش را به پیشوا نشان دهید؟»
- Sigmar Gabriel سیاستمدار آلمانی متولد 1959 و رئیس حزب سوسیال دموکرات آلمان
- Renate Künastسیاستمدار آلمانی متولد 1955 و رئیس حزب سبزهای آلمان
- Boeing B-17
- Karl Dönitz کارل دونیتس (1891-1980)، افسر نیروی دریایی آلمان و از نزدیکان آدولف هیتلر
- Eva Braun افا براون (1912-1945) معشوقۀ هیتلر که روز قبل از خودکشی دونفرهشان با آدولف هیتلر، رسماً با او ازدواج کرد.
- Joseph Stalin ژوزف استالین (1878-1953) که نام اصلی او یوسیف ویسارینویچ جوگاشویلی بود. وی در سال 1912 لقب استالین به معنای فولادی را برای خود انتخاب کرد. استالین سیاستمدار و رهبر حزب کمونیست شوروی و دیکتاتور این کشور بود.
- براساس یکی از آخرین دستورهای هیتلر در راستای جمعآوری قشون در سال 1944، تمام مردان بین 16 تا 60 ساله مشمول خدمت میشدند.
- HJ (Hitlerjugend) سازمان جوانان هیتلری، یک سازمان شبه نظامی در دوران حکومت هیتلر بود. برنامههای این سازمان برای پسران بین 14 تا 18 و دختران بین 10 تا 18 ساله بود که از آنها برای تبلیغات استفاده میشد.
- Heil Hitler منظور همان سلام مشهور نازیها است که اکثر اوقات در زبانهای دیگر هم به زبان آلمانی ادا میشود: هایل هیتلر! این سلام را با بالا بردن دست انجام میدادند.
- Martin Bormann مارتین بورمان (1900-1945) معاون و جانشین هیتلر
- Bernhard Rust برنهارد روست (1883-1945) وزیر علوم، آموزش و فرهنگ دولت رایش سوم
- Messerschmitt-Werke کارخانۀ نمونۀ دولت ناسیونال سوسیالیست که یکی از تواناترین کارخانجات ساخت خودرو در طول جنگ دوم جهانی بود.
1.Stefan Raab کمدین آلمانی متولد 1966
کتاب او بازگشته است نوشتۀ تیمور ورمش ترجمۀ مهشید میرمعزی
کتاب او بازگشته است نوشتۀ تیمور ورمش ترجمۀ مهشید میرمعزی
کتاب او بازگشته است نوشتۀ تیمور ورمش ترجمۀ مهشید میرمعزی
کتاب او بازگشته است نوشتۀ تیمور ورمش ترجمۀ مهشید میرمعزی
کتاب او بازگشته است نوشتۀ تیمور ورمش ترجمۀ مهشید میرمعزی
کتاب او بازگشته است نوشتۀ تیمور ورمش ترجمۀ مهشید میرمعزی
کتاب او بازگشته است نوشتۀ تیمور ورمش ترجمۀ مهشید میرمعزی
کتاب او بازگشته است نوشتۀ تیمور ورمش ترجمۀ مهشید میرمعزی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.