اصفهان نصف جهان

صادق هدایت

در این کتاب، چهار نوشته از صادق هدایت به چاپ رسیده است. نخستین، «اصفهان نصف جهان» نام دارد که شرح سفر و مشاهدات صادق هدایت از اصفهان است. او در ایام تحصیل سفری چهار روزه به اصفهان می‌کند و گزارش این سفر را در قالب تکلیف درسی عرضه می‌نماید. سفرنامه با نقل خاطره‌ای از دوره تحصیل نویسنده آغاز می‌شود؛ سپس از ماجراهای بین راه سخن می‌رود. مشاهدات هدایت از خیابان چهارباغ، چهل ستون، میدان شاه، مسجد شاه، عالی قاپو، مسجد شیخ لطف‌الله، پل خواجو، مسجد جامع، مدرسه هارونیه، امامزاده اسماعیل، دارالبتی یا دارالبطیخ، محله جلفا و کلیسای آن، به‌طور کلی مردم و آداب معاشرت و مناظر دیگر شهر مطلب بعدی را تشکیل می‌دهند. دومین مطلب با عنوان «مرگ»، نوشته کوتاهی است دربارهٔ مرگ از نویسنده بلژیکی به نام «گان» که ظاهراً صادق هدایت ترجمه کرده است. دو نوشته دیگر، دو داستان کوتاه است به نام‌های «سامپینگه» و «هوس باز» کتاب با یک خاطره از دوران دبستان نویسنده آغاز می‌شود و نگارنده به شرح سفر خود به اصفهان می‌پردازد. هدایت در نگارش خاطرات این سفر از قلم توانایش برای توصیف صحنه‌ها استفاده کرده است. سفر چند روزه‌ی هدایت به اصفهان مصادف با ایام تعطیلی تاسوعا و عاشورا بوده که در چند جای کتاب به آن اشاره شده است. وی پس از رسیدن به اصفهان در خانه‌ی یکی از دوستانش اسکان می‌یابد و به بازدید از آثار و بناهای تاریخی شهر زیبای اصفهان می‌رود و به توصیف عظمت و شکوه هنرهای مختلفی که در این اماکن مشاهده می‌کند، می‌پردازد.

65,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

صادق هدایت

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

پنجم

شابک

978-964-351-243-9

تعداد صفحه

96

کتاب اصفهان نصف جهان نوشتۀ صادق هدایت

گزیده ای از متن کتاب

اصفهان نصف جهان

 يادم است در مدرسه ابتدايى كه بودم، براى سه ماه تعطيل تابستان علاوه بر تكليف‌هاى گوناگون، از طرف مدير اخطار شد كه بايد روزنامه خودمان را بنويسيم. من اگرچه شاگرد كاركنى نبودم ولى اين پيشنهاد را پسنديدم و بر ساير تكليف‌ها مقدم دانستم، يكى دو روز آن را نوشتم و بعد فورمولى به نظرم آمد كه با اندك تغيير در روز سوم هشتاد و هشت روز ديگرش را قبلا تهيه كردم و آن فورمول اين بود :

«صبح زود برخاسته وضو ساختم، نماز صبح را خواندم و پس از دعا به وجود مدير محترم و ناظم معظم صرف چاشت كرده، ظهر پس از صرف ناهار چهار ركعت نماز بجاى آوردم. بعدازظهر قدرى علم‌الاشياء و تاريخ انبياء خواندم، شب نماز عشا را بجا آوردم و دعا به وجود مدير محترم كرده، خوابيدم.»

اگرچه بجز خوردن و خوابيدن در باقيش جاى ترديد بود ولى روى‌هم رفته از همين قرار بيشتر روزها، سال‌ها، و شايد يك عمر را مانند تقويم حاجى نجم‌الدوله مى‌شود پيش‌بينى كرد.

از اين رو پس از يك‌سال زندگى يكنواخت، چهار روز تعطيل را غنيمت شمرده تصميم گرفتم بروم به اصفهان و به خيالم رسيد كه اين چهار روز تغيير و تنوع غيرمعمولى را يادداشت بكنم. ــ چرا تصميم

گرفتم كه بروم به اصفهان؟ آن را هم نمى‌دانم. ولى ديرزمانى بود كه آنچه عكس از اصفهان ديده بودم و وصفى كه از آن شنيده يا خوانده بودم، اين شهر را به طرز افسانه‌آميزى به‌نظرم جلوه داده بود؛ مانند حكايت‌هاى هزار و يك‌شب. با مسجدها، پل‌ها، كوشك‌ها، مناره‌ها، كاشى‌كارى‌ها، قلم‌كارها، نقاشى‌ها و بالاخره شهر پراستعداد هنرمندان كه گذشته تاريخى دارد و در زمان صفويه بزرگترين شهر دنيا به‌شمار مى‌آمده و هنوز شكوه و عظمت ديرين خود را از دست نداده است. همه اينها كافى بود كه اصفهان مرا به‌سوى خود بكشاند و نيز بايد اقرار بكنم كه پشيمان هم نشدم.

ولى مسافرت به اين آسانى انجام نمى‌گيرد. اولا چهار نفر از رفقا حاضر شدند كه با من بيايند ولى جز مايه دردسر چيز ديگرى نبودند و خرده خرده تحليل رفتند. از آن گذشته دوندگى براى گرفتن جواز و از همه بدتر اشكال پيدا كردن اتومبيل بود كه سر ساعت حركت بكند، مسافر به‌اندازه معين پيدا بشود، شوفر صلاح بداند و بالاخره همه استخاره‌ها خوب بيايد، به‌طورى كه تا آن دقيقه آخر معلوم نبود حركت مى‌كنم يا نه. تا اين‌كه، گوش شيطان كر بعد از شش ساعت معطلى در گاراژ سوار شديم.

با شوفر و شاگردش شش نفر بوديم: من و يكى از آشنايان كه به ديدن خويشانش مى‌رفت و يك نفر كليمىِ سرخ آبله‌رو كه بينىِ مانند قرقى داشت و به بوشهر مى‌رفت تا مال‌التجاره بياورد، عقب اتومبيل نشستيم. شوفر و شاگردش و يك نفر ارباب زرتشتى با گردن كلفت و سبيل‌هاى آويزان جلو نشستند.

*     *     *

اتومبيل بوق كشيد و ميان گرد و غبار طلايى رنگ به‌راه افتاد، ساعت پنج و نيم بود كه در شاه عبدالعظيم براى مرتبه دوم از ما جواز خواستند. ارباب كه از آن كهنه سفركرده‌ها بود، موقع را مناسب ديد و خودش را مانند بهِ اصفهان لاى پوستين پيچيد و يك دستمال ابريشمى هم دور كلاهش بست. من فلسفه دستمال را نفهميدم. ولى به‌طور كلى كسانى هستند كه چه در خانه و چه در سفر جاى خودشان را خوب درست مى‌كنند، اگرچه يك وجب هم باشد. ارباب ما از آن تكه‌ها بود، با پوستينى كه آستينش از اتومبيل آويزان بود، هرچند ناراحت و جا برايش تنگ بود ولى به‌نظر مى‌آمد كه اينجا را قبلا براى او آماده كرده بودند؛ برعكس ما سه نفر كه به هر تكان اتومبيل از جايمان مى‌پريديم.

اتومبيل دوباره به‌راه افتاد، چشم‌انداز دو طرف جاده بيابان بود با تپه‌هاى پست و بلند، گاهى درخت كوچك و سبزه‌هاى تنگ رنگ‌پريده از دور ديده مى‌شد.

دو رج تير تلگراف دو طرف جاده بود و يك‌طرف آهنى و يك‌طرف چوبى.

اتومبيل خيز برمى‌داشت، مى‌لغزيد، جست مى‌زد. ارباب از جاى خودش تكان نمى‌خورد. كهريزك با درخت‌هاى مرتب و دودكش كارخانه قندسازى پديدار شد. باز هم جواز خواستند. من ديگر تكليف خودم را فهميدم و دانستم هرجا يك درخت ببينم بايد جوازم را قبلا حاضر بكنم.

آنجا زير درخت دو شتر خوابيده بودند، ساربان به‌صورت يكى از آنها مشت زد و افسارش را كشيد. حيوان نگاه پر از كينه‌اى به او انداخت و لوچه آويزانش را باز كرد، فرياد كشيد، مثل اين بود كه به او و نژادش نفرين فرستاد. وقتى كه اتومبيل راه افتاد، هوا كم‌كم تاريك مى‌شد، كوه‌هاى كبود با رنگ فولادىِ زمينه آسمان مخلوط مى‌گشت. پايينِ كوه يك نوار سبز مغز پسته‌اى و يك شيار نمكزار بود كه از دور برق مى‌زد.

حسن‌آباد پياده شديم، شكم‌ها مالش مى‌رفت. ما جلو قهوه‌خانه‌اى نشستيم، نسيم ملايمى مى‌وزيد. شاگرد قهوه‌چى روى سكو نشسته بود تره خرد مى‌كرد، چقدر خوشبو بود! گويا تره اينجا ميكرب حصبه نداشت ولى بدتر از حصبه رودربايستى بود كه مانع از خوردن آن شد.

يك زن كولى با لباس بلندِ سرخ، روى پله سنگى عمارت روبرويمان نشسته بود. برايم فال گرفت و از همان حرف‌هايى كه حفظ هستند تكرار كرد كه يك دختر بلندبالاى سياه‌چشم برايم مى‌ميرد ولى زن قدكوتاه زاغ‌چشمى برايم جادو كرده، دوايش هم به‌دست اوست بايد مهرگياه بخرم، اگرچه به سايرين يك‌تومان مى‌فروشد ولى به من پنج ريال هم مى‌دهد. من خنديدم و آدرس آن دختر بلندبالا را خواستم، او هم ديگر باقيش را نگفت. كمى دورتر يك الاغ زخمى سر بزرگش را پايين گرفته بود، مثل اين‌كه مرگ را مانند پيش‌آمد گوارايى آرزو مى‌كرد. پهلويش يك كره‌الاغ سفيد با چشم‌هاى درشت سياه، گوشِ دراز و پيشانىِ پف كرده ايستاده بود، مى‌خواستم سر او را نوازش بكنم و اگر سقّم سياه باشد دعا بكنم كه هرچه زودتر بميرد تا به روز مادرش نيفتد.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب اصفهان نصف جهان نوشتۀ صادق هدایت

کتاب اصفهان نصف جهان نوشتۀ صادق هدایت

کتاب اصفهان نصف جهان نوشتۀ صادق هدایت

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “اصفهان نصف جهان”