کتاب شناسنامهی اسفندیار منفردزاده: دفتر نخست از آغاز تا «قیصر» به کوشش حسین عصاران
گزیدهای از متن کتاب
بیا سهراب کشتن را براندازیم از رسم زمانه
که هر دم نو شود، زیبا شود، پویا شود این جاودانه
دیوانهی فیلم «رضا موتوری» گفت: «زندگی همهاش تجربه است.» من هم به گفتهی او باور دارم. ما زندگی خود را تجربه میکنیم که اگر این تجربه را به دست دیگران برسانیم، آنها و آیندگان با تجربهی بیشتری زندگی خواهند کرد. از این روی همگان وظیفه دارند به حکم عشق به انسان، تجربههای خود را به دیگران، به ویژه جوانان بسپارند که سازندگان آیندهی جهان هستند. اگر چنین نکنند و همهی تجربههای خود را شفاف و صادقانه بیان نکنند، بیثمر زندگی کردهاند.
وظیفهی من انتقال همه تجربههای مفید و مضر است؛ بودند تجربههای زیانباری که راهنمای تجربههای مفید شدند. من با این نگاه زندگیخودم را با شفافیت و بدون رعایت پردهپوشیهایی که در فرهنگ سنتی ما مرسوم است، اما مقبول من نیست، بازگو کردهام.
همواره آزادیِ بیان همهی اندیشههای سیاسی آرزوی من بوده است. یعنی آرزوی رسیدن به جامعهای سالم که مردمان آن همچون شهروندان کشورهایی از جهان رخصت و فرصت انتخاب و عزل پی در پی دارند. در راه رسیدن به این آرمان است که کوشیدهام تا حد توان، پرسشی را بیپاسخ نگذارم.
***
ایدهی نخستِ روایت تجربههای زندگی من، از دوست گرامیام، ناصر زراعتی بود که روبروی دوربینش نشستم و از زندگیام گفتم؛ پس از آن از پاریس، دوستِ آن زمان ناآشنا، هانی ظهیری، که با گذشت چند ماه، شد یار بسیار ارجمند و گرامیام. این یاور انجام گفتوگویی را برای کتابی از زندگی من پیشنهاد کرد که به پشتوانهی دانستهها و نوع نگاهش به کارنامهی کاریام استقبال کردم.
در تمام این سالها و به لطف همیابیهای فضای مجازی، در تماس پیوسته با حسین عصاران، پاسخگوی کنجکاویهای او هم از زندگی کاری و هنری خودم بود. پیشنهاد او نیز برای شکلدهی به چنین کتابی پا برجا بود. همچنان که ایدهی جمعآوری و انتشار همهی کارنامهی من را هم خود او مطرح کرد و انجام داد.
با رضایت و مشورت هانی ظهیری و ناصر زراعتی، همه آنچه را که با این دوستان از زندگیِ گذشته و کارنامهام گفته بودم به حسین عصاران سپردم تا او با توان و تجربهاش به سلیقهی خود، این کار را هم به انجام برساند.
***
پس از بازبینی و ویرایش گفتههای خودم، در مقابل درخواستهایِ حسین عصاران به خواندن متن نهایی کتاب، ایستادگی کردم تا او در اعلام نظر خود آزاد باشد. همچنان که به پیشنهاد او این کتاب در سه جلد جداگانه، با سرفصلهایی که خود به آن اندیشیده، منتشر خواهد شد.
بنابراین حسین عصاران با مسئولیت خودش، نخستین ارزیاب صحبتها و گفتههای من است. همچنان که همهی خوانندگان این سه کتاب میتوانند و بهتر است که خودشان گفتههای من را ارزیابی و نقد کنند.
میدانم که همنسلان من در این کتاب خاطرههای خود را پیگیری خواهند کرد، اما خرسندم از نسل جوان که بیپیشداوری و با دقت، به سنجش گذشته، نشسته و این خوشبختی من است که با همین نگرش ارزیابی خواهم شد.
***
باید سپاسگزار کهنیارم از کهندیارم، مسعود کیمیایی باشم که در پیشگفتار کتاب از من گفته است. مسعود ناگزیر با چشمداشتی هنرمندانه، از دوستی دیرینه و زیبایی کنارهمبودنمان در «دوران خوش اختناق» نوشته است. بیش از چهل سال از دوریمان گذشت؛ من و او از این سو و آن سوی جهان دوستی کردهایم، چه زیبا که همواره به نظاره و نقد یکدیگر نشستهایم؛ که رسم دوستی و مهر همین است.
سپاس از مهرورزی هنرمند نواندیش و دوست گرامی، طراح و آفریدگار خوشفکرِ هنر، فرشید مثقالی؛ حضور این هنرمند در طراحی جلد «شناسنامه»ام که به مِهر و مُهر خود آفرید و به انجام رساند، سربلندی من است.
درپایان شایسته است از تلاش پیگیر یاور سالخوردگیام، حسین عصاران، سپاسگزاری کنم برای به سرانجام رساندن این «شناسنامه». دغدغهی شناخت نقادانه، از او پژوهشگری ساخت که پیوسته در کوشش است برای ریشهیابی و سنجش گفتهها و شنیدهها تا بازتاب دهندهی درستگویی باشد، نه درشتگویی.
امید دارم که برآیند این تلاش کارآ باشد.
اسفند؛ یارِ بهارشیدایان
تابستان ۱۴۰۰
لسآنجلس
کاش درون باغ کسی را راه نمیدادیم…
هر آنچه بود، خوب بود.
فقر بود؛ خیابانِ ری بود؛ سینمای چهار و پنجریالی بود؛ نان خانهی تو در دیگ همیشه تازه بود؛ خوب بود.
مادرت در کُشتیِ تو با من، که تو سنگین بودی، نگران من بود؛ خوب بود.
پدران و مادران ما، ما را مثل هم دوست داشتند؛ خوب بود.
اینها تمامنشده، به آینده آمدند. تا خانهی پیری آمدند؛ اما نرفتند. خوب بود.
آیندههای دیگر آمد. حالا دیگر من دلگیرِ زمانه نبودم.
اسفندیار منفردزاده، یارِ من و دیارِ من – که فقط یک کوچهی بنبست بود – با من بود. دانستههایش در زبان نبود. در جنس آدم بود؛ خیلی خوب بود.
اسفندیار منفردزاده کنترباس زد؛ که ما میگفتیم این سازِ تو نیست، حس و عشق در آن نیست. اسفند یکباره ویلن زد؛ تا ما گوش کردیم، عود زد. آمدیم به عود گوش کنیم، سنتور زد؛ ضرب زد. نمیگفتیم تمبک.
بعد رها کرد، از آن لالهزارِ پر از هویت بیرون آمد. پیانو زد؛ شعر را برای خواندن اندازه کرد؛ به هم نزدیک کرد. یک موسیقی تازهی پر از نفسهای زیبا و سرزمینْداشته.
هویت تصنیف خواندن و موسیقیِ تازه را ساخت.
بدون بروبرگرد، بدون حرفِ اضافه، این موسیقی مال اوست.
***
ده یازدهساله بودم که خانه را پدرم فروخت و رفتیم به آنسوی خیابان؛ کوچهی «دردار». نزدیک به انتهای «دردار»، کوچهای بود که انتهایش خانهی ما شد.
از همان اول با پسری رفیق شدم که خانهاش در خودِ کوچهی «دردار» بود. شکل پسرهای دیگر نبود. ما دوتا، بیشتر و بیشتر یکدیگر را دیدیم. در محلهای که صدای رادیو حرام بود و سینما نباید نزدیک مسجد باشد، از خانهی منفرد صدای سنتور میآمد.
دورهی ما عکس که راه برود؛ حرف بزند؛ عاشق شود و ببوسند، فقط سینما بود. در بلوغِ ما تلویزیون نبود. ارکسترهای بزرگ را بعدها در تلویزیونِ تازهآمدهی سیاه و سفید دیدیم. چقدر ارکستر مانتووانی بزرگ بود.
بازی کردن را فراموش کرده بودیم. بازی را من بلد نبودم. در خانه نمیشد ماند. در کوچه و خیابان بودی، باید بازی میکردی.
اسفند را دیدم که بازی دوست نداشت. سینما رفتن بازی نبود. مصرف فریادها و دعواها بود.
جای عشقبازیهای دورهی بلوغ رسید.
اگر به شمیران میرفتیم، به دنبال صدای ضرب میدویدیم تا پیدایش کنیم. (حالا سنتور هم صدایش میآید، سازهای دیگر هم بودند.) اسفند با دویدن و سرخ شدن و عرق کردن، وقتی به نزدیکی صدا میرسید، یک چهرهی جنونزده داشت. باید میرسیدیم به نزدیک آن صداها. اسفند نمیدانست این همان جنون است.
جنونِ سرسبز و زیبایِ باغهای انسانْنرفته!
باغهای دور با چشمههای خنک و میوههای بر شاخسار!
نشانی اندوه را هیچ موجودی در آن باغ نمیدانست. مال ما بود. سینمای من در میانهی باغ بود و موسیقی اسفند، سرریز شده از برگها و ساقههای گیاهانِ نبوییده!
آه اسفند! کاش درون باغ کسی را راه نمیدادیم و با سینما و موسیقی به نفس میرسیدیم.
اما نشد. آمدند؛ زنها آمدند؛ روزنامهها آمدند؛ دروغهای بسیار لبخند زدند و به باغ تعظیم کردند. خیانتها صف کشیدند. عصبیتها را از لای در تو کردند. مدادهای رنگی به ما دادند که هیچ رنگی را در مغزشان نداشتند.
پول آمد. درآمد آمد. بازار شد؛ اتومبیلها، خندههای تنومند که به جای تفریح، دروغ میگفتند.
اسفند! حالا و در این سن، تو در گوشهای از سرزمین رویاهای آشنا و در زندگیِ دور از دسترسِ ما، و من، در تاریکخانهای که هیچ عکسی در آن ظاهر نمیشود.
اما هنوز کوچههای شگفتانگیز اورسنولز هست، هنوز خَمهای «گوزنها» و «سرب» و «جرم» و «خائنکشی» هست. دوباره اجرای آنها هست. کشف «قیصر» و «گوزنها» و «جرم» در جهان هست…
اما ما هنوز در آن باغ میگردیم. سایههایمان بس است.
برگردم به همان کوچهی «دردار»؛ خانهی ما و خانهی شما، صدای سنتور تو و آن دیگ پر از نان خمیر شده!
تا رسید به زمانی که ما هم از آن محله رفتیم. اما خانهی اسفند آنجا بود و ماند. ما هم دوتایی با هم ماندیم تا من به راه دیگری رفتم. اسفند هم در لالهزار شروع به نوازندگی کرد.
کتاب شناسنامهی اسفندیار منفردزاده: دفتر نخست از آغاز تا «قیصر» به کوشش حسین عصاران
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.