گزیده ای از کتاب استاد و خدمتکار
از بیشمار چیزهایی که من و پسرم از استاد یاد گرفتیم، معنی راديكال جزو مهمترینها بود. بدون شک بهکاربردن کلمهی بیشمار از طرف من استاد را آزردهخاطر میکرد ــ بیشازحد آبکی بود، چون او اعتقاد داشت حتا اصول کائنات را مي شود به زبان دقیق اعداد توضیح داد
در آغاز کتاب استاد و خدمتکار می خوانیم
با سپاس از مربی گرانقدر بیسبال جناب آقای عادل مشیریان
که ما را در ترجمه اصطلاحات این ورزش یاری کردند
استاد صدایش میکردیم. و او پسرم را روت[1] صدا میکرد، چون میگفت پخیِ بالای سرش او را یاد علامت راديكال میاندازد.استاد درحالیکه موهای پسرم را به هم میریخت گفت: «مغز خیلی خوبی این تو هست.» روت که کلاه سرش میگذاشت تا دوستانش دستش نياندازند محتاطانه شانه بالا انداخت. «با این علامت کوچک میتوانیم به شناخت دامنهی نامحدود اعداد برسیم، حتا آنهایی که نمیتوانیم درک کنیم.» روی لایهیضخیم گرد و خاک میزش علامت رادیکال کشید.
√
****
از بیشمار چیزهایی که من و پسرم از استاد یاد گرفتیم، معنی راديكال جزو مهمترینها بود. بدون شک بهکاربردن کلمهی بیشمار از طرف من استاد را آزردهخاطر میکرد ــ بیشازحد آبکی بود، چون او اعتقاد داشت حتا اصول کائنات را مي شود به زبان دقیق اعداد توضیح داد ــ اما من نمیتوانم طور دیگریآن را بیان کنم. او اعداد اول زیادی یادمان داد با بیش از صدها هزار رقم، و بزرگترین عددی را که در برهانهای ریاضی استفاده میشد و در کتاب رکوردهای گینس ثبت بود، و تصویر ذهنی چیزی فراسوی بینهایت را. با همهی جذابیت، هیچکدام اینها هرگز به پای تجربهی فقط بودن در حضور استاد نمیرسید. زمانی را به خاطر میآورم که با گذاشتن اعداد زیر این علامت رادیکال جادوی حسابکردن را یادمان داد. یک غروب بارانی اوایل آوریل بود. کیف مدرسهیپسرم روی فرش ولو بود. چراغ اتاق مطالعهی استاد کمنور بود. بیرونِ پنجره شکوفههای درخت زردآلو از باران سنگین شده بودند.
هیچوقت واقعاً به نظر نرسید برای استاد مهم باشد که ما جواب درستِ یک مسئله را پیدا کنیم. حدسهای بیهوده و از سرِ نااميدي ما را به سکوت ترجیح میداد، و حتا وقتی آن حدسیات به سؤالات جدیدی منجر میشدند که ما را از مسئلهی اصلی فراتر میبُرد، خوشحالتر هم میشد. نسبت به آن چه اسمش را«تصحیحِ محاسبهی غلط» میگذاشت احساس خاصی داشت، چون معتقد بود اشتباهها اغلب به اندازهی جوابهای درست روشنگرند. این به ما جسارت میداد، حتا وقتی بیشترین تلاشمان هم به نتیجه نمیرسید.پرسید «حالا اگر از 1ـ جذر بگیرید چه اتفاقی میافتد؟»
روت پرسید «یعنی باید از ضربِ یک عدد در خودش 1ـ به دست بیاوريم؟» تازه در مدرسه کسرها را یاد گرفته بود، و یک سخنرانی نیمساعته از استاد کشیده بود تا متقاعد شود که حتا اعداد کوچکتر از صفر هم وجود دارند، درنتیجه این تاحدودی یک جهش بود. سعی کردیم در ذهنمان جذر منهای یک را تصور کنیم: 1ـ√. جذر 100، 10 است؛ جذر 16، 4 است؛ جذر 1، 1 است. بنابراین جذر 1ـ میشود…به ما فشار نیاورد. برعکس، وقتی داشتیم بادقت به مسئله فکر میکردیم حالت چهرهمان را باعلاقه زیر نظر گرفت.دستِ آخر با لحنی که تا حدودی محتاطانه به نظر میرسید گفتم «چنین عددی وجود ندارد.»در حالیکه به سینهاش اشاره میکرد گفت «چرا، وجود دارد. اینجاست. محتاطترین نوع عدد است، بنابراین هرگز جایی که بتواند دیده شود ظاهر نمیشود. اما اینجاست.» لحظهای ساکت شدیم، سعی کردیم جذر منهای یک را در آن دورها مجسم کنیم، در یک جای ناشناخته. تنها صدا، بارش باران پشت پنجره بود. پسرم دستاش را به سرش کشید، انگار میخواست از شكل علامت جذر اطمينان حاصل كند.اما استاد همیشه به معلمبودن اصراری نداشت. برای موضوعاتی که هیچ دانشی دربارهشان نداشت احترام فوقالعادهای قائل بود، و در چنین مواردی به فروتنیِ خودِ جذرِ منهای یک بود. هر وقت به کمک من نیاز داشت، به مؤدبانهترین شکل حرفم را قطع میکرد. حتا سادهترین درخواست ــ مثلاً این که کمکش کنم تا تایمر تُستر را تنظیم کند ــ همیشه با «خیلی عذر میخواهم که مزاحمت میشوم، اما…» شروع میکرد. وقتی شماره را تنظیم میکردم مینشست و تا نان تُست قهوهای شود به آن خیره میشد. بههماناندازه مجذوب نان تُست بود که مجذوب برهانهای ریاضیای که با هم انجام میدادیم، انگار حقیقتِ تُستر هیچ فرقی با حقیقتِ قضیهی فیثاغورث نداشت.
****
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.