کتاب «ارباب دشت گوهران» نوشتۀ علی خدّامی
گزیدهای از متن کتاب
سال1330
خبر عاشق شدن (آقا سالار) مانند صدای توپ هفتاد و پنج کوهستانی توی (دشت گوهران) پیچید و همۀ مردم هوشیار و کنجکاو دشت را شگفتزده کرد. هیچ تنابندهای باور نمیکرد سلطان دشت گوهران عاشق دختری چوپانزاده بشود، پیرزنهای دشت زیر سایۀ درختان کنار نشستند و شروع کردند به حرفزدن و خندیدن:
_ میگن آقا سالار عاشق دختر خداداد شده.
_ شب و روز داره گریه میکنه.
_ حیف از بیبی طاووس.
پیرمردهای خردمند دشت هم سینه دیوارها نشستند، بنا به عادت کلّههایشان را حکیمانه تکان دادند وسرنوشت غمانگیزی برای آقا سالار پیشبینی کردند:
_ این عاشقی نیس، بلای آسمونیه، خدا کنه بخیر بگذره.
بیبی طاووس آخرین نفری بود که خبر عاشق شدن آقا سالار را شنید ولی باور نکرد، باید از زبان خود آقا سالار میشنید:
_ سالار جان راس میگن عاشق شدی؟
آقا سالار عادت نداشت افکار و احساساتش را پنهان کند و در هر شرایطی حرف دلش را شفاف و بیپروا و شجاعانه به زبان میآورد:
_ راسته، دروغ نیس، شایعه نیس، من عاشق شدم، عاشق دختر خداداد.
بیبی طاووس از بالای ایوان عمارت خوب به قیافه آقا سالار نگاه کرد و علت عاشق شدن او را پرسید: سالار جان چرا عاشق شدی؟ مگه من چه عیب و ایرادی دارم؟
آقا سالار در حالی که توی خانه باغش قدم میزد، به هیکل چاق و صورت سرخ و سفید بیبی طاووس نگاه کرد و بیاعتنا به همۀ رسم و رسومات اربابی و اشرافّیت، پیری، چاقی، مریض احوالی و سیر خام خوردن بیبی طاووس را بهانه خوبی دانست:
_ تو پیری، چاقی، مریض احوالی، شب و روز سیر خام میخوری، بوی بدی میدی، دیگه به درد من نمیخوری.
بیبی طاووس غش غش خندید و قول داد سیر خام نخورد، رژیم غذایی بگیرد، خودش را خوش هیکل کند و لباسهای قشنگ بپوشد:
_ سالار جان قول میدم سیر خام نخورم، رژیم غذایی بگیرم و خودمو خوشگل و خوش هیکل کنم
آقا سالار با آنکه دخترانش را خیلی دوست داشت، بهانۀ پسر را گرفت:
_ تو دختر زایی، من پسر میخوام، دختر خیلی خوبه ولی پسر یه چیز دیگهس.
بیبی طاووس آه سردی کشید، نالید، به گریه افتاد و او را بیوفا خواند:
_ بیوفا، حالا یادت اومده؟ حیف از من که به پای تو پیر شدم.
روز بعد بیبی گلندام تنها خواهر آقا سالار و یکی از دخترهایش وارد باغ آقا سالار شدند. آقا سالار روی تخت چوبی وسط خانه باغش نشسته بود. بیبی گلندام بدون مقدمه و بدون سلام و علیک شروع کرد به سرزنش آقا سالار:
_ سالارجان، ما اسم و رسمی داریم، حداقل یه دختر کدخدازاده بگیر، مردم چی میگن؟
آقا سالار سرش را پایین انداخت و گفت: خواهر جان، من عاشق یه دختر چوپونزاده شدم، دست خودم نیس، تو میگی چیکار کنم؟
یک ساعت با هم جنگ و جدل کردند، آقا سالار کوتاه نیامد، بیبی گلندام و دخترش بدون خوردن چای و شربت و شیرینی قهر کردند و به شهر رفتند. بعد از رفتنشان خاله جمیله سر آشپز عمارت، محتاطانه به آقا سالار نزدیک شد و او را نصیحت کرد:
_ آقا سالار عاشقی سه روزه ولی پشیمونیش صد ساله.
آقا سالار آنچنان نگاهش کرد که خودش را باخت و حرفش را پس گرفت:
_ آقا سالار ببخش، از زبونم پرید، عاشقی خیلی هم خوبه، پاینده باشی
***
دو روز گذشت. روز سوم همۀ کدخداهای دشت گوهران شتابان و نفسزنان به طرف دهستان (حیدر آباد) حرکت کردند. میرزا کرامت تنها کدخدای باسواد دشت جلو بود و سی و چهار کدخدا پشت سرش. آخر زمستان بود. گندمزاران باران خورده و خوشه بسته، با نسیم خوش بهاری در حال نوسان بودند. دشت گوهران مانند یک فرش بزرگ مخمل سبز رنگ، زیر تابش آفتاب بهاری میدرخشید. کدخداها وارد خانه باغ بزرگ آقا سالار شدند. یارقلی نوکر وفادار و محرم راز آقا سالار به آنها خوشامد گفت.کدخداها بیاعتنا به یارقلی وارد عمارت باشکوه آقا سالار شدند. آقا سالار توی تالار عمارت در حال قدم زدن بود. بیست کدخدا جلو رفتند. تعظیم کردند و دست آقا سالار را بوسیدند، ولی پانزده کدخدا فقط سلام کردند.آقا سالار به روی خودش نیاورد و با اشارۀ دست، کدخداها را دعوت به نشستن کرد.کدخداها در دو ردیف روی فرشهای خوش نقش و نگار و گران قیمت تالار نشستند و تشکر کردند: آقا سالار همیشه زنده و پاینده باشی. آقا سالار روی مبل مخصوص خودش نشست و با نگاهی خشم آلود به کدخداها نگاه کرد. کدخداها سرهای شان را پایین انداختند. نوکران آقا سالار با سینیهای چای و کلوچه وشربت و شیرینی و میوه وارد تالار شدند. آقا سالار تعارف کرد. کدخداها دست به کار شدند. چای و کلوچه و شربت و میوه خوردند و تشکر کردند. آقا سالار بیحوصله شد و علت سرزده آمدن کدخداها را پرسید:
_ آقایان چرا سر زده اومدین؟ اتفاقی افتاده؟
کدخداها به میرزا کرامت، کدخدای کدخدایان دشت نگاه کردند. میرزا کرامت کلاهش را از سر برداشت. عرق پیشانی اش را با پشت دست پاک کرد.نگاهی به ساعت زنجیری اش انداخت. لبخند شیرینی زد و محتاطانه شروع کرد به حرفزدن:
_ آقا سالار شنیدیم عاشق شدی، اونم عاشق یه دختر چوپونزاده، راسته یا شایعهس؟
آقا سالار خیلی جدی گفت : راسته. شایعه نیس. من عاشق دختر خداداد شدم.
کدخداها به همدیگر نگاه کردند و سرهایشان را پایین گرفتند. یارقلی و زاهد و کیومرث از تالار خارج شدند فضای تالار کمی سرد و بحرانی شد. کاید علیمراد شجاع ترین و قوی ترین کدخدای دشت گوهران نتوانست تاب بیاورد و حرف دلش را زد:
_ آقا سالار شما کجا، دختر خداداد گاو دزد کجا، خودتو خنده زار مردم نکن.
پشت سر کاید علیمراد باقی کدخداها شروع کردند به حرفزدن و نصیحت کردن آقا سالار، البته دوستانه، مشفقانه، دلسوزانه، محتاطانه و همصدا:
_ آقا سالار از شما گذشته، عاشقی مال آدمای جاهله.
_ آقا سالار این دختر چوپونزاده در حدّ شما نیس.
_ آقا سالار، کدخدازادهای گفتن، چوپونزادهای گفتن، اربابزادهای گفتن.
_ آقا سالار، شما سلطان دشت گوهرانی، خودتو دست کم نگیر.
_ آقا سالار همۀ ما دختر داریم، یکی از یکی قشنگتر، حداقل یه دختر کدخدازاده بگیر.
کدخداهای دشت آنقدر گفتند و گفتند تا آقا سالار از جا پرید، تفنگ پنج تیر آلمانی اش را که به دیوار تالار آویزان بود برداشت و داد و فریادش به آسمان رسید:
_ دیگه کافیه، من عاشق شدم، دست خودم نیس، کاری نکنین که یکی یه گلوله حرومتون کنم. کدخداهای دشت با شناختی که از آقا سالار داشتند، وقت را تلف نکردند، از جا پریدند،از عمارت خارج شدند، پا به فرار گذاشتند، به طرف آبادیهای شان رفتند و روز بعد عاشق شدن آقا سالار را تأیید کردند:
_ آقا سالار عاشق دختر خداداد گاو دزد شده.
_ بدجوری هم عاشق شده.
_ خوش به حال خداداد.
_ بد به حال ما، دیگه کی میتونه حریف خداداد بشه.
انتشارات نگاه
کتاب «ارباب دشت گوهران» نوشتۀ علی خدّامی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.