گزیده ای از دفتر دوم آثار احمد شاملو می خوانیم:
…اما اگر سراسر كوچهام را سرراست
و سراسر سرزمينم را همچون كوچهيى بىانتها بسرايم
ديگر باورم نمىداريد. سر به بيابان مىگذاريد!
پل الوآر
در اغاز دفتر دوم احمد شاملو می خوانیم:
شعر امروز ما شعرى آگاه و بلند است، شعرى دلپذير و تپنده كه ديرى است تا از مرزهاى تأثيرپذيرى گذشته به دورهى اثربخشى پا نهاده است. اما از حق نبايد گذشت كه اين شعر، پس از آن همه تكرارهاى بىحاصل، بيدارى و آگاهى خود را به مقدار زياد مديون شاعران بزرگ ديگر كشورها و زبانهاست. ــ استادانى كه شعر ناب را به ما آموختند و راههاى تعهد را پيش پاى ما نهادند. شاعرانى چون الوآر و لوركا، دسنوس و نرودا، حكمت و هيوز و سنگور و ميشو كه ما را با ظرفيتهاى گوناگون زبان و سطوح گوناگون اين منشور آشنا كردند و از حصار تنگ قصيده و غزل و رباعى پروازمان دادند و چشماندازى چنان گسترده در برابر ديدهگان ما نهادند كه امروز مىتوانيم ادعا كنيم كه حتا شناخت استادان بزرگى چون حافظ و مولوى را نيز ــ از نظرگاهى تازه و با معيارهايى سواى «معايير الاشعار العجم» ــ مديون شناخت شعر جهانيم… از اين جهت شايد بتوان پذيرفت كه مجموعهى حاضر مىبايست بسى پيشتر فراهم آمدهباشد.
حقيقت اين است كه اگر چه ضربهى اول را نيماى بزرگ فرود آورد و بيدارى ِ نخستين را او سبب شد، اين ضربه در آن روزگار تنها گيجكننده بود: با فرياد نيما از خوابى مرگ نمون بيدار شديم با احساس شديد گرسنهگى، اما در گنجههاى گذشتهى خانهى خود چيزى نمىيافتيم زيرا هنوز نگاهمان از خواب چندصدساله سنگين بود.
ضربهى بيداركننده در شخص من چاپ نخستين بخش ناقوس بود : نخستين شعرى كه از نيما خواندم در نخستين بارى كه نام او را ديدم: اول فروردين 1325. اما اين بيدارى كافى نبود. پس، جست وجو آغاز شد. به يارى ِ فرانسهى ناقصى كه مىدانستم در نخستين جست وجوها به ماهنامهى «شعر» رسيدم (از نشريات پىيرسهگر). و در اين مجله بود كه، هم در نخستين نظر به لوركا برخوردم در شاهكارى چون قصيده براى شاه ِ «هارلم». چيزى كه اگر چه هم در آن ايام به ترجمهاش كوشيدم تنها و تنها شگفتانگيزى مىكرد نه اثربخشى.
شاعران ديگرى چون روردى و كوكتو و سنژون پرس و اودى برتى و بسيارى ديگر كه نام و آثارشان در شمارههاى ماهنامهى «شعر» مىآمد بيگانهگى مىكردند و مقبول طبع خام من كه هنوز سخت جوان و بىتجربه بودم و از ناقوس نيما به شاه ِ هارلم لوركا پريده، نمىافتاد. لذت بردن از اين اشعار براى من ميسر نبود؛ و ذهنى كه در بوستان سعدى و نظم ابوحفص سغدى متحجر شده بود آمادهگى ِ درك و پذيرش شعرهايى را كه فرهنگى زنده و پويا طلب مىكرد نداشت. شاعرى چون ماياكوفسكى نيز ــ كه به شدت تبليغ مىشد ــ تنها و تنها «تعهدآموز» بود نه «شعرآموز»؛ گو اين كه بعدها بسيارى از منتقدان آبكى درآمدند كه من به شدت از او تأثير پذيرفتهام! ــ البته دليلى كه براى اين حكم بىفرجام اقامه مىكردند از خود حكم جالبتر بود: آخر، متهم به مناسبت چندمين سالگرد خودكشى ِ ماياكوفسكى شعرى نوشته بود! مدرك از اين جانانهتر؟ ــ اما حقيقت قضيه اين بود كه، در مبارزهيى كه ميان ا.صبح (به عنوان افراطىترين شاعر آن روز) و بوروكراتهاى به خيال خود «مترقى» ِ آن روزگار درگير شده بود، ماياكوفسكى را (كه آنان كوركورانه تبليغ مىكردند) پيرهن عثمان كرده بودم تا در پناه او بتوانم حرف خودم را بگويم. و خود پيداست كه چنين شعرى لحنى ماياكوفسكىوار مىطلبيد. همين و بس. شايد براى ناقدان گرامى ِ شعر و ادبيات وطن هنوز هم مرغ يك پا داشته باشد، اما
بهراستى نه! ماياكوفسكى تأثير قابل عرضى بر من نگذاشت. اما جست وجو با پيگرى ادامه يافت.
بودلر و ورلن، و از آخرترىها فرنانگرهگ، و بهخصوص سوپروى يل كه تأثيرشان در دستهى متغزلان نوين (به سركردهگى ِ توللى) سخت آشكار بود نيز در من علاقهى زيادى برنمىانگيخت. امكانات مالى اندك (و معمولا زير صفر) اجازهى مطالعهى چندانى نمىداد و حداكثر بهرهجويىهاى من در همان دايرهى مجلاتى از قبيل ماهنامهى شعر محدود و محصور بود كه همانها را نيز آن سواد و فرهنگ اندك قد نمىداد تا در قلمرو شعر فارسى تجربه كنم. مىخواستم و نمىتوانستم. و كم و بيش داشتم در نيما متحجر مىشدم (در حدود مرغ باران مثلا)، كه به ناگهان الوآر را يافتم. و تقريبآ در همين ايام بود كه فريدون رهنما پس از سالهاى دراز از پاريس بازگشت با كولبارى از آشنايى ِ عميق با شعر و فرهنگ غرب و شرق و يك خروار كتاب و صفحهى موسيقى. آشنايى با فريدون كه بهخصوص شعر روز فرانسه را مثل جيبهاى لباسش مىشناخت دقيقآ همان حادثهى بزرگى بود كه مىبايست در زندهگى ِ من اتفاق بيفتد. به يارى ِ بىدريغ او بود كه ما ــ به عنوان مشتى استعدادهاى پراكنده كه راه به جايى نمىبرديم و كتابى براى خواندن نداشتيم و يكسره از همه چيز بىبهره بوديم ــ به كتاب و شعر و موسيقى دست يافتيم و آفاق جهان به روىمان گشوده شد. خانهى فريدون پناهگاه اميد و مكتب آموزشى ِ ما شد. كار بار افكندن ما در خانهى او از يك ساعت (در روزهاى نخست آشنايى) به ساعتها و بعدها گاه به روزهاى متوالى كشيد. من بهراستى نمىدانم وجودمان تا چه حد مزاحم آسايش و زندهگى ِ او بود، زيرا به مصداق آن كه دود از كُنده بلند مىشود بايد بگويم خود او بود كه سخاوتمندانه، در نهايت گذشت و تا فراسوى بزرگوارى به بهرهجويىهاى ما دامن مىزد. فريدون براى ما قاموسى شده بود كه از طريق او به هرچه مىجُستيم دست مىيافتيم: از آشنايى ِ كلى با موسيقى ِ
علمى و مكاتب نقاشى تا كشف شعر ناب. در هر حال حق فريدون رهنما بر شعر معاصر، پس از نيما، دقيقآ معادل حق از دست رفتهى كريستف كلمب است بر آمريكا! ــ در آن روزگاران فريدون تنها كسى بود كه ما را تأييد مىكرد، بهمان كتاب مىداد بخوانيم، براىمان حرف مىزد، پَر و بالمان مىداد، تشجيعمان مىكرد و حتا پول مىداد كه كتابمان را چاپ كنيم (چاپ اول قطعنامه به سرمايهى او شد). پيش فريدون كه بوديم براى خودمان كسى بوديم و از پشت در خانهى او به اين طرف فقط توسرى بود!
بارى آشنايى ِ با الوآر (كه ضمنآ فريدون از دوستان نزديكش بود) منجر به كشف جوهر شعر و زبان شعر ناب شد. و همين كشف اخير بود كه بعدها به مكاشفات ديگرى انجاميد. مكاشفاتى كه بى پىبردن به جوهر ناب شعر ميسر نبود: كشف حافظ و مولوى، و كشف فردوسى از نظر ارزش صوتى ِ كلمه! ــ چيزى كه هنوز كه هنوز است بعض استادان ما خيال مىكنند دو ذرع و نيمش يك دست كت و شلوار مىشود!
و به اين ترتيب بود كه من از نيما جدا شدم.
دفتر ششم هواى تازه ــ كه نيما نمىپسنديد و از آن خشمگين مىشد ــ اگر عقيدهى خودم را بخواهيد ثمرهى تلاش توانفرساى شاعرى است كه احساس شعر را با كشف شعر عوضى گرفته است و با اين همه دست و پايى مىزند تا از آنچه كشفى بزرگ انگاشته به سود زبان و فرهنگ و شعر محيط خويش كارى انجام بدهد در حالى كه هنوز، نه از ماهيت شعر گذشتهى وطنش آگاه است و نه (دست كم) از زبان مادرى ِ خود آگاهى ِ به كارخورى دارد! ــ جلالخالق!ــ و خشم ِ نيما هم شايد معلول همين حقايق بود.
و اين حماقت گريبانگير اين بنده بود و بود و بود، تا آن كه سرانجام از خود شرمش آمد و به توشهاندوزى پرداخت. كارى كه مىبايست به كشف زبان و ظرفيتهاى شگفتآور آن، به كشف موسيقى ِ كلام و
ارزشهاى صوتى و رنگ و بو و طعم و مهربانى يا خشونت كلمه بينجامد.
در واقع شرايط اقتصادى سبب شد كه كارها سروته انجام گيرد : نخست نويسنده و شاعر شديم و بعد به فراگرفتن زبان پرداختيم؛ شعر را در زبان ديگر از شاعران ديگر آموختيم و بعد به شعر فارسى بازگشتيم و به خواندن و آشنا شدن با خدايانى چون حافظ و مولوى همت نهاديم. بد هم نبود. گيرم نمىدانم اگر آن اشتياق و شور ديوانهوارى كه در جان ما شعله مىكشيد نمىبود و اگر فريدون چون فرشتهى نجاتى بهموقع از آسمان فرود نمىآمد سرگذشت ما چه مىشد!
É
بارى از آنچه مىخواستم بگويم پُر دور افتادم :
در اين سالها يا آن سالها يكى از كارهاى بسيار مفيدى كه به همت ما عاشقان سينهچاك شعر صورت گرفت ترجمهى شعر شاعران بزرگ جهان بود. كارى كه هر يك از ما در حدود سليقه و امكانات خويش انجام دادهايم. تقريبآ هيچ يك از شاعران نسل ما نيست كه به ترجمهى تودهيى از اشعار مورد علاقهى خويش نپرداخته باشد. بىگمان اين اشعار بر حسب آن كه تا چه حد در زبان فارسى جا افتاده باشد در برداشتهاى شاعران ديگر از شعر و در تجربههاى شاعرانهى آنان اثرى عميق به جا نهاده است. به همين لحاظ من لازم مىدانم (و توصيه مىكنم) كه هر يك از اين شاعران ِ مترجم از آن شعرها كه به فارسى برگرداندهاند مجموعهيى فراهم آرند.
در مورد شخص خود بايد بگويم كه متأسفانه دربهدرىها و نابهسامانىهاى فراوان مانع آن شد كه بتوانم از هرچه ترجمه كردهام نسخهيى براى خود نگهدارم و اكنون كه بدين مهم برخاستهام مىبينم آنچه در دسترسم هست حتا يك دهم آن همه شعر كه در مدتى نزديك به سى سال به فارسى برگرداندهام نيست و بهناچار موقتآ به گردآوردن همين مقدار اكتفا شد.
پارهيى از آنچه در اين مجموعه فراهم آمده اشعارى است كه با يارى ِ دوستان ديگر به فارسى درآمده است. ــ از آن جمله شِكوهى پرل مىلى است كه حميد ميرمطهرى آن را با متن انگليسى مقابله كرده است. نيز اشعار لنگستون هيوز كه با حسن فياد به فارسى برگرداندهايم، همچنان كه پارهيى از هايكوهاى ژاپنى را. ترجمهى شعر من انسانم و منظومهى بسيار زيباى جنونزدهگان ِ خشم محصول همكارى با آلك، مترجم كوشاى آثار شعرى ِ ارمنى است. نخستين چاپ شعر ديگرى از اين مجموعه نيز به امضاى ديگرى به چاپ رسيده بوده است. مشتى از اين اشعار از نو براى اين مجموعه ترجمه شده و مشتى ديگر به دليل در دسترس نبودن متن اصلى حتا از تجديد نظر نيز محروم مانده است، كه چه بسا در ترجمهى آنها لغزشهايى نيز صورت گرفته باشد.
به هر حال اينها نكاتى بود كه مىبايست گفته مىشد.