گزیده ای از متن کتاب “اتوبوس سرگردان” نوشتۀ جان استن بک
جان اشتاین بک
چهل و دو مایل پایینتر از «سانیزیدرو[1]» در یکی از شاهراههای بزرگ شمال به جنوب کالیفرنیا، چهارراهی وجود دارد که هشتاد و چند سال است به نام «ربل کرنرز[2]» خوانده میشود. از اینجا یک جادهی منطقهای مستقیماً از منتهیالیه سمت راست به سوی مغرب کشیده شده که پس از طی چهلو نه مایل به یک شاهراه دیگر شمالی_ جنوبی متصل میشود که سان فرانسیسکو [3] را به لوس آنجلس[4] و در نتیجه به هالیوود میرساند. اگر کسی بخواهد از راه دره به ساحل این قسمت از ایالت برود به ناچار میبایست از جادهی مزبور عبور کند که از «ربل کرنرز» آغاز شده و تعدادی تپه و صحرایی کوچک را در نوردیده و از یک مزرعهی بزرگ و کوهها گذشته و بالاخره به یک شاهراه ساحلی میرسد که یکراست به مرکز شهر «سانخوآن د لا کروز[5]» منتهی میشود.
نام «ربل کرنرز» از سال 1862 روی این جاده مانده است. گفته میشود که خانوادهای به نام «بلانکن[6]» در این چهارراه دکان آهنگری باز کردند. بلانکنها و دامادهایشان از اهالی فقیر، نادان، مغرور و خشن کنتاکی[7] بودند. آنها بدون اثاثیه و بیهیچگونه وسایل زندگی از مشرق آمدند و تنها چیزی که همراه داشتند تعصب و عقاید سیاسیشان بود. این خانواده با وجود اینکه غلام و بردهای نداشتند، اما آماده بودند تا جانشان را در راه آزاد نشدن بردهها فدا کنند، بدینجهت هنگامی که جنگ آغاز شد، بلانکنها مسافرت به سوی مناطق بیانتهای غرب را بهخاطر جنگیدن برای ایالات جنوبی جدا شده (یازده ایالاتی که در سالهای 1860 _ 1861 از ایالات متحدهی امریکا جدا شدند) مورد بررسی قرار دادند.
ولی برای اجرای این کار لازم بود راه بس درازی را بپیمایند که پیشتر یکبار نیز طی کرده بودند. بدینسبب آنها در کالیفرنیا که برای شمالیها مهمتر هم بود صدو شصت جریب زمین و یک دکان آهنگری را از ایالات شمالی جدا کرده و «منطقهی بلانکنها وابسته به ایالات جنوبی» را تشکیل دادند؛ و نیز گفته میشود که آنها سنگرهایی کندند و در دکان آهنگری سوراخهای تفنگ برای دفاع از شورشیان منطقه در برابر یانکیهای نفرتانگیز بهوجود آوردند؛ و یانکیها که بیشترشان از مکزیکیها، آلمانیها، ایرلندیها و چینیها بودند بدون توجه به حملهی بلانکنها نسبت به آنها احساس غرور میکردند. بلانکنها تا آن روز هرگز به این خوبی زندگی نکرده بودند، چون دشمن پس از هر قتل و غارت، جوجه و تخم مرغ و گوشت خوک دودی میآورد، زیرا همه فکر میکردند که بدون توجه به علل این کار باید قدر چنین شجاعتی شناخته شود. این مکان از آن زمان تا به امروز «ربل کرنرز» (به معنی زوایای شورش) خوانده میشود.
بعد از جنگ همانند همهی ملتهای مدافع، بلانکنها نیز تنبل، اخلالگر، فتنهجو و سرشار از دشمنی و کینه شدند، بهطوری که با خاتمهی جنگ، غرور نیز از وجود آنها رخت بربست. از آن پس مردم جز برای نعل کردن اسبها و تیز کردن تیغهی گاوآهنهاشان به آنها مراجعه نمیکردند. بالاخره آنچه را ارتش شمال به زور قشون و اسلحه نتوانست انجام دهد، «اولین بانک ملی سانیزیدرو» با مصادرهی املاک آنها به اتمام رسانید.
اکنون پس از گذشت هشتاد و اندی سال هیچکس چیزی بیش از این به خاطر نمیآورد، جز اینکه فقط میدانند آنها مردمانی فوقالعاده مغرور و بسیار ناخوشایند بودند. در سالهای بعد، این زمین وارد حدود امپراتوری یکی از سلاطین روزنامهها شد، ولی پیش از آن نیز چندین بار دست به دست گشته بود. دکان آهنگری سوخت و دوباره ساخته شد و یکبار دیگر سوخت. تا اینکه به یک گاراژ با یک پمپ بنزین و بعد به یک رستوران و فروشگاه دارای گاراژ و محل سرویس اتومبیل تبدل شد. وقتی «خوآن چیکوی[8]» و زنش آنجا را باز کردند و حق تغییر آن را به یک مرکز حمل و نقل بین «ربل کرنرز» و «سانخوآن دلا کروز» بهدست آوردند، آنجا علاوه بر همهی اینها، به یک ایستگاه اتوبوس نیز تغییر کاربری داد. بلانکنهای شورشی با وجود کارهای جاهلانهشان از روی زمین محو شدهاند و هیچکس به خاطر نمیآورد که آنها اصلاً چه شکلی بودند، اما «ربل کرنرز» محل بسیار مشهور و بنامی شده است و همه چیکویها را دوست دارند.
سالن کوچک غذاخوری پشت پمپ بنزین قرار داشت. در این سالن یک پیشخوان با تعدادی صندلی گرد و ثابت و سه میز برای آنهایی که میخواستند غذاشان را روی میز بخورند دیده میشد. ولی از این میزها اغلب استفاده نمیشد، زیرا کسانی که پشت آنها مینشستند باید حق سرویس هم میپرداختند، در صورتیکه موقع نشستن پشت پیشخوان از این خبرها نبود. روی نخستین طاقچهی پشت پیشخوان نانهای شیرینی، حلزونیها و انواع دیگر شیرینیها؛ روی طاقچهی دوم قوطیهای سوپ، پرتقال و موز و روی سومی جعبههای متعددی از آرد گندم، آرد برنج و انواع آرد دیگر غلات قرار گرفته بود. در بخش دیگر پشت پیشخوان یک دستگاه کبابپزی و جای ظرفشویی و در کنار آنها شیشههای آبجو و سودا و بغل دستشان دستگاه بستنیسازی و روی خود پیشخوان، بین میلهی جای دستمال کاغذی و دستگاههای جکپوت، قوطیهای نمک و فلفل و سس گوجهفرنگی قرار داشت و کنارشان نیز کیکها را در زیر پوششهای نایلونی گذاشته بودند. دیوارهای سالن با انواع تقویمها و عکسهای رنگی دختران منحرف تزیین شده بود و در میان آنها همه نوع دختر دیده میشد: موطلایی، موسیاه و موقرمز، اما تصویرها همه نیمتنه بود و فقط هیکل چاق دختران جلب توجه میکرد، بهطوریکه یک آدم تازهوارد میتوانست با دیدن این عکسها دربارهی مشتریانی که به این فروشگاه رفتوآمد میکردند قضاوت کند.
آلیس چیکوی[9] زن خوآن چیکوی، در مقایسه با این دختران، درشتی اندامش کوچک به نظر میرسید و موقع راه رفتن خیلی شلختهوار قدم برمیداشت. اما او کمترین حسادتی نسبت به این دختران پشت تقویمها و روی آگهیهای کوکاکولا نداشت، او هرگز کسی را شبیه آنها ندیده بود و فکر هم نمیکرد که چنین دخترهایی وجود داشته باشند. آلیس کار گرم کردن قوطیهای سوپ، درست کردن بستنی و سرخ کردن تخممرغها و همبرگرها را بر عهده داشت و آبجوها را باز میکرد، بستنی درست میکرد و با هر لحظه نزدیکتر شدن به شب، خستگیاش بیشتر و اخلاقش تندتر میشد. هر قدر از روز میگذشت همانقدر نیز موهایش آشفتهتر میشد، بهطوریکه در آخر بهصورت تارهایی مرطوب و ریشریش روی چهرهاش میریخت. او میکوشید دمبهدم آنها را با دستهایش عقب بزند ولی بالاخره دست از لجاجت برمیداشت و به حال خود رهاشان میکرد تا تقریباً جلوی چشمانش را میگرفتند. بغل سالن غذاخوری دکان آهنگری قرار داشت که اینک بهصورت گاراژ درآمده بود ولی هنوز هم آثار دودههای کورهی آهنگری در سقف و تیرهای آن به چشم میخورد و خوآن چیکوی هنگامی که در کار راندن اتوبوس بین ربل کرنرز و سانخوآن دلا کروز نبود، آنجا ریاست میکرد. او مردی بود تقریباً پنجاه ساله، نیمه مکزیکی و نیمه ایرلندی، زیبا و جدی با چشمان سیاه براق، موهای پرپشت و چهرهای سوخته و خوشترکیب. خانم چیکوی دیوانهوار عاشق شوهرش بود و البته کمی هم از او میترسید، چون بالاخره او یک مرد بود و در آن حوالی از این نوع مردان زیاد پیدا نمیشد. در تمام دنیا نیز مردهایی از این دست زیاد گیر نمیآمد.
خوآن چیکوی در گاراژ لاستیک اتومبیلها را تعمیر میکرد، گرد و خاک کاربراتورهایی را که خفه کرده بودند تمیز میکرد، کار تعویض دیافراگمهای لولههای بنزین را انجام میداد و خلاصه به رفع و رجوع تمام انواع نقایص خیلی کوچک اتومبیلها میپرداخت، معایبی که سایر رانندگان بهسختی از آن سر درمیآوردند. او این کارها را در تمام روز غیر از ساعات بین دهونیم صبح الی چهار بعدازظهر انجام میداد و در مدت این چند ساعت، رانندگیِ اتوبوس را بر عهده میگرفت و مسافرانی را که با اتوبوسهای بزرگ «گریهوند[10]» به ربل کرنرز میرسیدند به سانخوآن دلا کروز میبرد و از آنجا نیز مسافرهای دیگری به ربل کرنرز میآورد تا با اتوبوسهای گریهوند در ساعت چهاروپنجاهوشش دقیقه به سمت شمال و در ساعت پنجوهفده دقیقه به سوی جنوب حرکت کنند. در تمام مدتی که آقای چیکوی کار رانندگی اتوبوس را انجام میداد گاراژ بهوسیلهی پسران جوانی اداره میشد که کم و بیش به این کارها وارد بودند. اما هیچکدامشان زیاد دوام نمیآوردند. مشتریان بیملاحظهای که با کاربراتورهای بسیار کثیف میآمدند از پیش نمیدانستند که این تازهکارها چه بلایی سر کاربراتور ماشینشان خواهند آورد، زیرا با اینکه خوآن چیکوی خودش مکانیسین فوقالعادهای بود، کارآموزانش معمولاً وقت خود را مانند خروسهای تازهبالغ در سالن غذاخوری با بازی با دستگاههای جکپوت و سروکله زدن و بگو مگوی مختصر با آلیس چیکوی میگذرانیدند. برای این جوانان فرصتی که پیوسته انتظار آن را میکشیدند این بود که خودشان را به طرف جنوب و به سوی لسآنجلس بکشانند و از آنجا نیز قدم به جایی بگذارند که تمام نوجوانان دنیا را به سوی خود میخواند، یعنی هالیوود.
پشت گاراژ دو در قرار داشت که روی یکی از آنها کلمهی «آقایان» و روی دیگری «بانوان» نوشته شده بود و هر کدام از آنها به یک دالان کوچک منتهی میشد که یکی از سمت راست گاراژ دور میخورد و دیگری از طرف چپ.
چیزی که بیشتر از همه باعث سر زبان افتادن کرنرز شده و آن را در میان مایلها مزارع متمایز میکرد، درختان بلوط سفید و عظیم سر برافراشته در اطراف رستوران و گاراژ بود، درختهایی بلند و با وقار، با تنهها و ساقههای تیرهرنگ که در تابستان سبز و روشن و در زمستان سیاه و پر جوانه میشد. این بلوطها از مسافتهای دور، نشاندهندهی این منطقه و در حقیقت پرچم دره بهشمار میرفتند. هیچکس نمیدانست که آیا این درختها را بلانکنها کاشتهاند یا اینکه فقط در کنارشان رحل اقامت افکندند. حدس اخیر بیشتر نزدیک به حقیقت به نظر میرسید، چون اولاً بلانکنها کسانی نبودند که چیزی را که میشد خورد در زمین بکارند، ثانیاً درختان خیلی بیشتر از هشتادوپنج سال عمر داشتند. شاید در حدود دویست سال از زندگی آنها میگذشت. از طرف دیگر ریشههای خود را به قدری گسترده بودند که به سرعت تمام در این ناحیهی صحرامانند سر به آسمان برداشته بودند.
این درختان در تابستان سایههای خود را روی ایستگاه میافکندند، بهطوریکه اغلب مسافران ناهار خود را زیر سایهی آنها میخوردند و موتور اتومبیلهایشان را نیز همانجا خنک میکردند. خود ایستگاه نیز جالب و زیبا بود، دورتادور آن با رنگهای سبز و قرمز روشن رنگ شده و اطر اف رستوران هم حصاری از گلهای شمعدانی داشت که سرخی گلها با سبزی برگها همآهنگی زیبا و چشمگیری را به نمایش میگذاشت. ماسهها و شنهای سفید جلو و اطراف پمپ بنزین هر روز هموار میشد. توی محوطهی داخل رستوران و گاراژ نظم و ترتیب حکومت میکرد، مثلاً بالای طاقچههای رستوران قوطیهای سوپ، جعبههای آرد و حتی قوطیهای دارابی در هرمهای کوچکی مرتب چیده شده بود که در انتها چهار جعبه، بعد سهتا، سپس دوتا و در بالا فقط یک جعبه قرار داشت. و همین نظم در گاراژ نیز در مورد قوطیهای روغن صدق میکرد و در آنجا علاوه بر آن تسمهپروانهها نیز خیلی مرتب از میخ آویزان بودند. کرنرز محل بسیار تمیزی بود. جلوی پنجرههای رستوران برای مقابله با مگسها پردهی توری کشیده شده بود و در توری ورودی نیز پس از هر ورود و خروج بسته میشد. این بیشتر به دلیل تنفر فوقالعادهی آلیس از مگسها بود. در دنیایی که تحمل و فهمیدنش برای آلیس آسان نبود، مگسها بهمنزلهی سنگینترین و مالیخولیاییترین فشارها بر دوشش سنگینی میکردند. او با بیرحمانهترین کینهها از آنها متنفر بود و مرگ یک مگس با مگسکش، یا خفه شدن آهستهی آنها روی کاغذ مگسکش لذت فراوانی به او میبخشید.
همانطور که خوآن برای خود کارآموزان جوانی استخدام میکرد، آلیس نیز برای کمک در رستوران دخترانی را به کار میگرفت. این دخترها اغلب زشت و خیالباف و ساده بودند و به نظر میرسید که تمام عمرشان را با کار کردن گذرانیدهاند و اگر احیاناً در بینشان خوشگلی پیدا میشد، معمولاً در عرض چند روز با یکی از مشتریها فرار میکرد. آنها بیشتر وقتها با لباسهای کثیف و خیس در گوشه و کنار رستوران پلاس میشدند و اغلب رویاهای خود را در میان مجلات سینمایی میجستند. برخیشان در مقابل عکسهای هنرپیشگان میایستادند و آه میکشیدند؛ و یکی از آخرین آنها با چشمانی سرخ و ناراحت نامههای پرشور و طویلی برای «کلارک گیبل[11]» مینوشت. آلیس چیکوی به همهی آنها با دیدهی سوءظن مینگریست و عقیده داشت که آنها مگسها را به داخل راه میدهند. «نرما[12]» همان نویسندهی نامه به کلارک گیبل، بارها از زخمزبان او دربارهی مگسها بهرهمند شده بود.
جریان امور در کرنرز صبحها تغییرناپذیر بود. در تابستان با اولین نشانههای آغاز روز و در هنگام زمستان حتی پیش از رسیدن روز، چراغهای سالن غذاخوری روشن میشد و آلیس اجاق مخصوص قهوه را روشن میکرد و روی آن قوری بزرگ و عظیمی از نقره میگذاشت که شاید در یکی از دورههای آیندهی زمینشناسی بهعنوان اثری از «آمودکین[13]»ها که بنا به دلایل نامعلوم بر «اتمیت[14]»ها پیشی گرفته و آنها را از صفحهی روزگار محو کردند به معرض نمایش گذاشته شود! و موقعیکه اولین رانندهی کامیون برای خوردن صبحانه آرام وارد سالن میشد هوای آنجا گرمای دلپذیری پیدا میکرد. آنگاه فروشندهها سر میرسیدند. آنها چنان در رفتن به شهرهای جنوب شتاب به خرج میدادند که گویی از اول صبح تا آخر روز لحظهای بیکار نخواهند ماند. هر جا که کامیونها توقف میکردند آنها نیز معمولاً به آنجا میآمدند، زیرا عقیده داشتند که رانندههای کامیونها در شناخت غذا و قهوههای کنار جاده بسیار خبره هستند. با اولین درخشش انوار خورشید سروکلهی نخستین دستهی اتومبیل توریستها برای خوردن صبحانه و کسب اطلاع از وضع جاده پدیدار میشد.
توریستهایی که از شمال میآمدند زیاد توجه نرما را جلب نمیکردند، اما آنهایی که از جنوب و یا از حوالی سانخوآن دلا کروز میرسیدند و احتمال اقامتشان در هالیوود میرفت او را فریفتهی خود میکردند. در عرض چهار ماه نرما شخصاً پانزده نفر را دیده بود که در هالیوود اقامت داشتند؛ عکس پنج نفر را توی مجلات چاپ کرده و دو نفر را که رو در رو با کلارک گیبل حرف زده بودند. نرما نوشتن نامه را به کلارک گیبل از همین دو نفری الهام گرفت که همیشه دوش به دوش هم راه میرفتند. نامهاش شامل دوازده صفحه میشد که با «آقای گیبل عزیز» آغاز و با «خواهان شما، یک دوست» خاتمه میپذیرفت. و اغلب از فکر اینکه آقای گیبل بداند که نامه را او نوشته است بر خود میلرزید!
نرما دختر وفاداری بود، او مانند سایرین نبود که با سبکمغزی خاطرخواه هر تازهواردی از قبیل «سیناترا[15]»ها ، «وان جانسون[16]»ها و «سانی تافتز[17]»ها بشود. حتی در ایام جنگ که در هیچ جا عکسی از کلارک گیبل چاپ نمیشد، او وفاداری خود را حفظ کرده و رویای خود را با یک عکس رنگی آقای گیبل در لباس خلبانی و دو رشته مهمات به دوشش، زنده نگاه میداشت.
نرما اغلب «سانی تافتز» را مسخره میکرد. او مردان زیبا، ولی جاافتاده را دوست میداشت. گاهی اوقات در حالیکه پارچههای خیس را در جلو و پشت پیشخوان خشک میکرد، چشمان سرشار از رؤیای خود را به در توری میدوخت، چشمان بیحالش برقی میزد و آنگاه برای یک لحظه بسته میشد. در این موقع به راحتی میشد حدس زد که در خیالش گیبل وارد رستوران میشود، از دیدن او به نفس نفس میافتد و در همانجا میایستد، لبهایش آهسته به لبخندی باز میشد و چشمانش راز درون را فاش میساخت که این همان زن دلخواه اوست و همراه او مگسها نیز با آزادی کامل به داخل سالن در رفت و آمد بودند. رشتهی تخیلاتش هیچوقت از این دورتر نمیرفت. نرما آدمی بسیار خجالتی بود. علاوه بر آن، نمیدانست که امکان وقوع این اتفاق تا چه حد است. عشقبازی عملی در زندگی او مانند یک مسابقهی کشتی به نظر میرسید و هدف نهایی این مسابقه جلوگیری از کنده شدن لباسهایش در صندلی عقب یک اتومبیل بود و تا به حال نیز با اعمال خیالیِ ساده در این مسابقات پیروز شده بود. او حس میکرد که آقای گیبل نه تنها از این کارها نمیکند، بلکه از آنهایی هم که به اینگونه اعمال دست میزنند متنفر است.
نرما لباسهای دوخت «فروشگاههای ملی دلار» را میپوشید و البته، لباسی از ساتن نیز داشت که در جشنها به تن میکرد. اما اگر کسی به دقت نگاهاش میکرد میتوانست در همان لباس کار نیز اثری از زیبایی در چهرهی او ببیند. یک سنجاق سینهی مکزیکی نقرهای داشت که بعد از هفت ماه پرستاری از عمهاش از او برایش بهجا مانده بود، سنجاقی به شکل شمعی که دورتادورش با مروارید و فیروزههای نامنظم تزیین شده باشد. یادگاریای که بعد از چندین نسل به او رسیده بود. همچنین گردنبندی با دانههایی کهربایی داشت، یادگاری مانده از مادرش. نرما هرگز از سنجاق مکزیکی و گردنبند با هم استفاده نمیکرد. علاوه بر اینها، او صاحب دو قطعه جواهر بود که تنها عیبشان داشتن ترک بهشمار میرفت و خود نیز وجود این ترکها را میدانست. در ته چمدانش یک حلقهی ازدواج آب طلا داده شده و یک انگشتر الماس مدل برزیلی بزرگ داشت. این دو انگشتر روی هم پنج دلار ارزش داشتند. او آنها را هنگام خواب به دست میکرد و صبحها بار دیگر از انگشتانش درمیآورد و در چمدان مخفی میکرد. هیچکس از وجود این انگشترها خبر نداشت. هنگام خواب او آنها را در انگشت وسطی دست چپش میچرخاند.
مقررات خواب در ربل کرنرز ساده و راحت بود. درست پشت سالن غذاخوری چارطاقی وجود داشت. در انتهای پیشخوان یک در به اتاق خواب و نشیمن چیکویها باز میشد، اتاقی با یک تختخواب دو نفره، یک رادیوی کوچک، دو صندلی زهوار در رفته و یک میز تحریر کوچک _ که روی هم رفته با هم سازگاری داشتند _ و یک چراغ مطالعهی فلزی با لامپی سبزرنگ. در اتاق نرما به این اتاق باز میشد، زیرا نظر آلیس این بود که باید کاملاً مراقب دختران جوان بود و از طغیان آنها جلوگیری کرد. نرما برای رفتن به دستشویی و حمام به ناچار میبایست یا از اتاق چیکویها بگذرد، یا اینکه از راه پنجره برود. او اغلب راه دوم را برمیگزید. اتاق مکانیک کارآموز در طرف دیگر اتاق چیکویها بود، اما این یکی برای خو د درِ ورودیِ جداگانه داشت که به قسمت پوشیده از درختان مو «مردان» در پشت گاراژ منتهی میشد. خانهی چیکویها ساختمان جمعوجور و خوشایندی بود. ربل کرنرز در زمان بلانکنها محل نکبتبار کثیف و مظنونی بود، اما اکنون چیکویها آنجا را مرتب و تمیز کرده بودند و با گذاشتن پولها در بانک، امنیت و آرامش بیشتری بر آنجا سایه میافکند. ربل کرنرز پوشیده از درختان عظیمالجثه از میلها مسافت دیده میشد. هیچکس مجبور نبود در راه به دنبال نشانههای آنجا و جادهی سانخوآن دلا کروز بگردد. مزارع پهناور حبوبات و غلات در شرق دره و در دامنهی تپهها و کوهها در سمت مغرب آن گسترده شده و بالای تپهها از بلوطهای سرسبزی که همچون لکههای سیاهرنگ به چشم میآمد تیره مینمودند. در تابستان، هنگامی که آفتاب پرحرارت، تابان و سوزان روی تپهها پهن میشد، سایهی درختان ربل کرنرز جایی بود که هیچوقت از یاد نمیرفت. زمستانها با شروع بارانهای سیلآسا، رستوران محل گرم و دلپذیری برای خوردن قهوه و باقلای پخته و پیراشکی بود. در اواسط بهار، زمانی که علفهای سرسبز و شاداب همه جا را فرا میگرفت، زمانی که گلهای خشخاش زمین را به رنگهای عالی آبی و طلایی درمیآوردند و هنگامی که درختان عظیم برگهای زرد و سبز خود را به آسمان میساییدند، دلپذیرتر از اینجا، جایی در دنیا پیدا نمیشد. زیبایی آنجا طوری نبود که بتوان با عادت کردن آن را نادیده انگاشت. زیبایی آنجا با طلوع آفتاب آدم را مسحور خود میکرد و هنگام غروب خورشید دردی لذتبار در ژرفای قلب پدید میآورد. شمیم دلانگیز لوپاینها (نوعی گل با دو گلبرگ از خانوادهی نخود) و علفهای باطراوت در مشام میپیچید و احساسات عاطفی و جنسی را در آدمی بیدار میکرد و در این فصل پُر گل و سبزه بود که خوآن چیکوی قبل از سپیدهدم با چراغ برقی خود بیرون آمد و به سوی اتوبوس رفت. جوشی کارسون[18] مکانیک کارآموزش نیز خوابآلود و منگ دنبالش به راه افتاد. پنجرههای سالن غذاخوری هنوز تاریک بود. از سوی تپههای مشرق حتی کوچکترین اثری از روشن شدن هوا دیده نمیشد. هنوز خیلی از شب مانده بود و جغدها در مزارع دور و نزدیک جیغ میزدند. خوآن چیکوی به نزدیکی اتوبوس رسید که جلوی گاراژ قرار داشت. آن را در پرتو نور چراغ برقی که مانند یک بالون بزرگ و نقرهایِ مشبک بهنظر میرسید به دقت وارسی کرد. جوشی کارسون که هنوز کاملاً بیدار نشده بود دستهایش را در جیب گذاشته و میلرزید. لرزش او از سرما نبود بلکه از شدت خوابآلودگیاش بود.
باد خنکی که از سمت مزارع میآمد، رایحهی لوپاینها و بوی تند زمین نمآلود و داغ را با هم میآمیخت و به سوی آنها میآورد.
[1]. San Ysidro
[2]. Rebel Corners
[3]. San Francisco
[4]. Los Angeles
[5]. San Juan de la Cruz
[6]. Blanken
[7]. Kentucky
[8]. Juan Chicoy
[9]. Alice Chicoy
[10]. Greyhound
[11]. Clark Gable
[12]. Norma
[13]. Amudkins
[14]. Atomites
[15]. Sinatras
[16]. Van Johnsons
[17]. Sonny tufts
[18]. Pimples Carson
جان اشتاین بک جان اشتاین بک جان اشتاین بک جان اشتاین بک جان اشتاین بک جان اشتاین بک جان اشتاین بک جان اشتاین بک جان اشتاین بک جان اشتاین بک
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.