گزیده ای از کتاب آگوست نوشتۀ روبن فونسکا ترجمۀ زهرا رهبانی
کتاب آگوست نوشتۀ روبن فونسکا
روبن فونسکا، در 1925 در ژویس فرا[1] واقع در استان میناس ژرایس[2] برزیل، به دنیا آمد. وی در طول دوران روزنامهنگاری در رشتهی حقوق و مدیریت تحصیل کرد و همزمان منتقد سینما شد.
او هماکنون یکی از نویسندگان برجستهی داستان کوتاه و رمان برزیل است. بهطورکلی، خشونت دستمایهی اصلی داستانهای اوست و به ندرت طنزی تلخ را میتوان در آن بازشناخت که حاکی از نوعی خشونت لگامگسیخته در سطح اجتماع است.
آثار برجستهی او از جمله: زندانیان(1963)، قلادهی سگ(1973)، لوسیا مک کارنی باجگیر(1970_ برندهی جایزهی منتقدان سائوپائولو.) سه رمان، هنر بزرگ(1983)، گذشتهی سیاه(1984)، شور و اندیشهی ناقص(1991 _ با فروشی موفقیتآمیز) که نبوغ نویسندهای توانا را به نمایش گذاشته، نقطهی عطفی در ادبیات روایی آمریکای لاتین عرضه میدارد.
[1]. Juiz de Fora
[2]. Minas Gerais
در آغاز این کتاب می خوانیم:
1
نگهبان ساختمان دوویه[1] صدای گامهای آهستهای که از پلکان پایین میآمد را شنید. ساعت یک صبح بود و همهجا خاموش.
_ پس رایموندو؟
__ صبر خواهیم کرد _ نگهبان پاسخ داد.
_ هیچکس نخواهد آمد. همهی عالم خواب است.
_ حداقل یک ساعت.
_ باید صبح زود بیدار شوم.
نگهبان تا در شیشهای پیش رفت و به خیابان خاموش و خالی نگاه کرد.
_ قبول؛ ولی خیلی نمیتوانم دیر کنم.
در طبقهی هشتم
مرگ سرشار از لذت، بقایای امعاواحشا و بزاق و ترشحات بدن_ ادرار و مدفوع را کنار زد _ با نفرت خود را از شر جسد افتاده بر تخت خلاص کرد، بهخصوص پس از لمس لکههای خون بر بدن.
به حمام رفت و خود را شست. یک گازگرفتگی و کمی خراش بر سینه. در جعبهی کمکهای اولیه یُد و پنبه یافت و از آن استفاده کرد.
پیراهن خود بر صندلی را، بی نگاه به مرده، بااینکه وجودش را حس میکرد، پوشید.
وقتی از آنجا رفت دیگر نگهبان نبود.
* * *
آنژل نگرو،[2] لقبی که دشمنان به او داده بودند، بهزور خود را در آسانسور کوچک جای داد و در طبقهی سوم کاخ کاتته[3] پیاده شد. تقریباً ده قدمی در راهروی تاریک برداشت و برابر دری ایستاد. داخل، اتاقخوابی دیگر بود. پیرمردی دیگر با پیژامهای راهراه و شانههایی افتاده و پاهایی چند سانتیمتر آویزان از تخت که محافظش بود، بار دیگر بیخواب شده بود. پیرمرد بیخواب، متفکر و ضعیف کسی نبود جز ژوتولیو وارگاس[4].
آنژل نگرو پس از تلاش برای شنیدن صدای بیرون، بر ستونهای پیچدرپیچ با سرستونهای گچبری که تا hall مرکزی کاخ امتداد داشت، و در آن ساعت از شب ساکت و تاریک بود، تکیه داد. با خود اندیشید، «باید خواب باشد».
پس از اطمینانِ عادی بودن اوضاع در طبقهی مسکونی، گرگوریو فورتوناتو[5]، آنژل نگرو، رئیس پاسگان رئیسجمهور ژوتولیو وارگاس، از پلکان به سمت شورای نظامی کابینه پایین رفت و سعی کرد مطمئن شود که اعضای پاسگان در جایگاه ویژهی خود مستقرشده و کاخ لاس آگیلاس[6] امنوامان است.
وقتی گرگوریو وارد کابینه شد، بزرگ خاندان دورنیس وارگاس با مشاوری، ارتشبد فیتیپالدی،[7] گفتگو میکرد.
رئیس پاسگان، پس از بررسی اقدامات امنیتی با دو مشاور نظامی دیگر، به مناسبت دیدار روز یکشنبهی رئیسجمهور از باشگاه سوارکاری جوکی،[8] برای برگزاری مسابقهی جایزهی بزرگ برزیل، به اتاقش رفت.
رولوری را که همیشه در غلاف با خود داشت، بر میز کوچک کنار تخت گذاشت و نشست، آنجا چند روزنامهی سرگرمکننده هم بود.
سر خط خبرهای وحشتناک را خواند. آن سال شروع بدی داشت. در اوایل فوریه، هشتادودو ارتشبد، تحت حمایت وزیر جنگ، ارتشبد سیرو دو اسپیریتو سانتو کاردوسو[9]، تظاهراتی را بهقصد کودتا سازماندهی کرده بودند؛ تنها به بهانهی افزایش هزینههای زندگی. رئیسجمهور آن وزیر خائن را از کار برکنار کرد، بیآنکه ارتشبد مورد اعتماد دیگری برای جایگزینی داشته باشد. گرگوریو میدانست که رئیسجمهور به هیچکس در نیروی نظامی اعتماد ندارد، بهویژه از وقتی ارتشبد کردیرو د فاریاس[10]، دوست دوران کودکیاش، در 1945 از پشت به وی خنجر زد؛ هرچند سرانجام مجبور شد وی را به وزارت جنگ منصوب کند. مرد غیرقابلاعتمادی چون ارتشبد سنبیو دا کوستا[11]، بیچونوچرا از جانب نظامیان پذیرفته شد، چون عضو هیئت فرماندهان نظامی بود که در کنار نظامیان آمریکای شمالی جنگیده بود و وظیفه داشت برای بازگرداندن آرامش بین گروههای شبهنظامی از وزیر کار بخواهد دوست دیرینهاش، ژانگو گوالارت[12]، را برکنار کند. اینهمه پیش از، پایان فوریه رخ داد. گرگوریو با خود اندیشید «آری، شروع بدی برای سال»، در ماه مه کودتاگران، با کمک ژوائو نوس[13] خائن، به نشر اکاذیبی در خصوص امضای معاهدهای محرمانه بین پرون[14] و ژوتولیو پرداختند. گرگوریو سخن ژوائو نوس را فراموش نمیکرد، حتی بهعنوان وزیر امور خارجه: «سیاه کثیف، دماغ را جایی که هنوز احضارت نکردهاند فرونکن»؛ بهصرف تلاش گرگوریو برای برقراری تماس بین رئیسجمهور و فرستادهی پرون، رئیسجمهور آرژانتین. حتی در ماه مه، به بهانهی قتل روزنامهنگاری براثر ضربات پلیسی سرشناس، معروف به Patada de mula، تظاهراتی علیه دولت از سوی هواداران کوروو[15]، افراد «لانترنریو»، کودتاچیهای مستقر در باشگاه دا لانترنا[16] _ حمایتشده از سوی «مالامادا»ها، سازمان زنان خانهدار عاصی _ بر پا گردید. در ماه جولای، گروه خبیث هوادار اودنته،[17] همانند همیشه به بهانهی اعتصاب و با مشارکت کمونیستها، دست به یک راهپیمایی اعتراضی زد. در پس این حرکت اعتراضی هم گروه چپگرای کوئروو قرار داشت.
گرگوریو بر تخت خود نسخهای از روزنامهیUltima Hora، تنها روزنامهی مهم هوادار رئیسجمهور، داشت. در صفحهی اول، کاریکاتوری از کارلوس لاسردا[18] چاپشده بود. نقاشی، با عینک تیره و بینی عقابی، کلاغی بدیمن را بر بام مرغدانی میکشید. آنژل نگرو بازو را بلند کرد و مشتی به کاریکاتور زد. کاغذ سوراخ شدهی روزنامه بر تشک افتاد و صدایی خشک و خشن به هنگام پاره شدن کرد.
گرگوریو رولور با غلاف چرمی را برداشت و در کیف خود گذاشت و از اتاق خارج شد.
* * *
سحر روز یکم آگوست1954، بازرس آلبرتو ماتوس[19]، خسته از معده درد، دو قرص ضد اسید به دهان برد. همانطور که آنها را میمکید، کتاب حقوق مدنی روی میز را ورق زد. همیشه در دانشکده شاگرد بدی در واحد حقوق مدنی بود. میبایست برای گذراندن امتحان قضاوت در ماه نوامبر خیلی مطالعه میکرد. رادیویی که همیشه در کنار دستش بود را روشن کرد. پیچ تنظیم را چرخاند و در ایستگاهی گذاشت که کسی میگفت: «تلویزیون به خاطر آقای آسیس شاتوبریان،[20] کسی که امروز متحد دولت شده و پیشتر خائن به وطن بود، طردم کرد.»
در میزنند.
_ بفرمایید _ کمیسر گفت.
مأمور روسالوو[21] که در نوبت نگهبانی با بازرس ماتوس خدمت میکرد، آهسته وارد دفتر شد. بازرس ماتوس گمان میکرد روسالوو از bichero ها [22]و اسپانیاییهای متعه خانهدار رشوه دریافت نمیکند. با وجود این، و برای راستگویی و بهتان نزدن، باید گفت که روسالوو «زیرمیزی بگیر» بود که در رستهی پلیس مرادف «باجگیر دودوزهبازی» است که برای جلب اعتماد دوستانش بهگونهای دیگر رفتار کند.
_ سخن لاسردا را شنیدید، دکتر؟ مثلاینکه لجنزار عمیقتر شود. چه سخیف، Kakisttócracia[23] دولت بدترین مجری قانون باشد. فرومایه سالارها انتخابات را خواهند باخت. ساراساته[24] در سرارا[25] انتخاب خواهد شد، منگتی[26] در ریوگرانده دو سول،[27] پریرا پینتو[28] در ریو،[29] کردیرو د فاریاس در پرنامبوکو.[30] ملت دیگر به ژوتولیو اعتماد ندارد. سخنان انتخاباتی اتلوینو[31] را در ویژهبرنامهی انتخابات ریاست جمهوری شنیدید؟ برای دستی آهنین چون ژوارس_ ژوسلینو[32] پیروزی سهل است.
_ چه میخواهی؟
_ قهوهی زندانیان رسید _ روسالوو گفت _ خواسته بودید شما را در جریان قرار دهم.
در زندان، در سلولی با گنجایش هشت نفر، سی مرد جای گرفته بودند. همهی زندانها در نواحی مختلف شهر بیش از گنجایش خود زندانی داشتند. گروهی محکوم و جمعی منتظر حکم دادگاه.
بازرس ماتوس که آن وضعیت را غیرقانونی و نقض آشکار حقوق بشر میدانست سعی کرده بود افراد را در بخش فدرال امنیت اجتماعی به اعتصاب وادارد: تا آزادی همهی زندانیان پلیس باید از خدمت دست بکشد ازجمله در بازداشتگاهها؛ اما نتوانست رضایت دوستان را جلب کند. بازداشتگاهها نیز پر بود، اعتصاب پیشبینیشده از سوی بازرس ماتوس عملاً بیفایده بود و تنها نتایجی منفی در پی داشت. بازرس ماتوس تأکید میکرد که این خود از اهداف اولیهی اعتصاب بوده که افکار عمومی را به خود جلب کند تا مسئولان را برای یافتن راهحل تحت فشار قرار دهد. «یک اشتباه بزرگ _ بازرس پادوا[33] گفت _ مرتکب اشتباهی حرفهای شدی».
مشاوران قضایی بخش فدرال امنیت اجتماعی دستوری مبنی بر یافتن راهحلی قانونی برای عزل بازرس ماتوس دریافت کردند، اما حکم تعلیق سیروزه بیشترین کاری بود که توانستند بکنند. سربازرس راموس[34]، سرپرست ناحیهای که بازرس ماتوس در آن خدمت میکرد، از طریق دوستان خود در هیئتمدیره مانع انتقال وی به ناحیهی براس د پینا[35] شد، چیزی که مخالفان در کابینه بهمنظور تنبیه وی انتظار داشتند. ناحیهی فوق، علاوه بر دوری، تأسیساتی موقتی بود؛ همراه با بیشترین نشانههای اعمال خشونت پلیس، یعنی یکی از دو منطقهی اینچنینی در کپاکابانا.[36]
اما راموس درصدد حمایت از بازرس خود نبود؛ تنها از نام ماتوس برای تهدید بانکداران استفاده میکرد. حتی، گاهی روسالوو، با لحن Bichoها راموس را حیرتزده میکرد: «تو را به بازرس ماتوس حواله میدهم تا تمام بنگاههایت را ببندی، شنیدی؟». وقتی بازرس رفت، روسالوو به سربازرس گفت: «اگر دکتر آلبرتو ماتوس بفهمد از نامش استفاده میکنید، شما را خواهد کشت». رنگ از رخسار راموس پرید. «چطور فهمیدی؟ bichero ها آنقدرها هم در رشوه دادن کودن نیستند. مگر باجگیر باشی.» روسالوو پاسخ داد: «من؟ دکتر، میمون باهوشی هستم، بیگدار به آب نمیزنم».
بنگاهها همه یک باجگیر داشت که از bichero حق حساب میگرفت و بین باقی رفقا تقسیم میکرد. آنان از پلیس بهعنوان «اخاذ» یاد میکردند. تعداد آنها بهتناسب فعالیتهای مالی و سود حاصل از هر بنگاه فرق داشت. روسالوو، بهعنوان «باجگیر» خوب جزو گروه «کارچاقکن»ها نمیشد و از بیرون، بهطور مستقیم از افراد وابسته به bichero پول دریافت میکرد؛ آنها مایل بودند از الطاف دستیار بازرس ماتوس برخوردار شوند؛ وجاهت بازرس ماتوس تهدیدی برای خلافکارها بود، چون وی را نمادی از تهور و جسارت میشناختند.
افسران عالیرتبه در کابینهی نظامی نیز از این خان نعمت بیبهره نبودند. بهتناوب، بنگاههای زیرزمینی موسوم به «قلعه»، از سوی پلیس مورد هجوم واقعشده و به بهانهی سرکوب اراذلواوباش bicho پلمپ میگردید. این بیشتر برای جلب رضایت افکار عمومی بود؛ بیشتر افراد جامعه در این سرکوب قانونی شرکت میکردند. بااینکه روزنامهنگاران، قضات، کارکنان عالیرتبهی وزارت دادگستری، وابسته به نهادهای امنیت ملی، همه از بانکداران مذکور رشوه دریافت میکردند. در ظاهر و به بهانهی مبارزه با ارتشا پولی هنگفت به جیب میزدند.
* * *
در سحرگاه روز اول آگوست، سارانتینی[37]، پیشکار کاخ که عادت داشت زود بیدار شود، با گشودن یکی از پنجرههای رو به باغ، گرگوریو را نشسته بر نیمکتی نزدیک حوضچهی مرمرین دید. رئیس پاسگان، با شنیدن صدای گشودن پنجره، به بالا نگاه کرد و پیشکار را دید. بدون پاسخ به سلامی که سارانتینی با سر به او داد، گرگوریو برخاست و بهسوی خانهی ضمیمهی کاخ، محل اقامت محافظ شخصی رفت. ساعت پنج و ربع صبح بود.
گرگوریو در اتاقی را زد که آشپز مانوئل[38] در آن میخوابید. مانوئل خوابآلود در را باز کرد.
_ یک چای داغ به من بده.
گرگوریو پشت میز در ناهارخوری خالی نشست. مانوئل چای را آورد. آن موقع کلیمریو ئوریبس د المیدا[39]، مستشار نظامی پاسگان رئیسجمهور و پدرخواندهی گرگوریو، رسید. از خانهاش در حومهی شهر زودتر بیرون آمده بود تا بهموقع بدانجا رسد.
_ امری باشد، رئیس؟
_ به دفترم بیا _ گرگوریو با نزدیک شدن مانوئل که میز کناری را مرتب میکرد، گفت نمیخواهم در مورد آن در حضور دیگران حرف بزنم؛ لاسردیسم[40] بیماری واگیرداری است، اما اگر یکی از محافظها به سفلیس یا سوزاک مبتلا شود؛ کسی متحیر نخواهد شد.
تنها در دفتر گرگوریو، پشت درهای بسته:
_ چه بدذات؟ آن مرد مورد اعتماد کجاست؟ ما میبایست جولای در خدمت میبودیم و حال آگوست است.
گرگوریو از انتظار بدل شدن به یکی از قربانیان کوئروو خسته شده بود. همه او را دوست رئیسجمهور میشناختند، اما درعینحال، با خبرچینی بیعرضه و کوسهی کوئروو میخندید، و این بیش از حماقتی بود که پسر احمق ئوسوالدو آرانیا[41] کرد، اسلحه به دست تنها مشتی حوالهی صورت مفتری داد؛ او میتوانست کوئروو را بکشد، بااینهمه تنها از شکستن عینکش خوشحال بود. هیچیک از آنها نمیخواست زندگی راحتی را که از برکت سر رئیسجمهور به دست آورده بود از دست بدهد و جان ناقابل خود را نثار کند، برای آنان نوشیدنی سفارش دادن و رابطه با خانمهای نهچندان متشخص ترجیح داشت، هرچند او از آن نوکرهای دستبهسینه انتظاری بیشتر نداشت. همه در دولت جدید ثروتمند شده بودند، اما عدهی کمی سپاسگزار رئیسجمهور بودند.
کلیمریو ئوریبیس د آلمیدا، عصبانی:
_ واگذار کن به من، رئیس.
درواقع، کلیمریو هیچ مرد قابلاعتمادی سراغ نداشت؛ اما رئیس نمیخواست کسی از افراد کاخ وارد عمل شود و یا حداقل از پاسگان رئیسجمهور باشد؛ و تنها شخص قابلدسترس، آلسینو[42] بود، یک نجار بیکار، دوست سوارس[43] دلال که آدم موجهی نبود. چند روز پیش، کلیمریو با سوارس و آلسینو به جمع هواداران کوئروو در بارا مانسا[44] رفته بود. ماشین سوارس در نیمهی راه خراب شد و آنان دیر به محل رسیدند. «مرد اینجاست»، کلیمریو گفت و لاسردا را در حال سخنرانی نشان داد. آلسینو با دیدن لاسردا شک کرد، چون او مثل ناوال[45] شارلاتان نبود، کسی که سوارس پیشتر برای قتل معشوق همسرش، نِلی،[46] اجیر کرده بود. ناوال در پاوونا[47] ایستاده بود؛ آلسینو شلیک کرد و ناشناسی را کشت که به ناوال نزدیک میشد و او حتی مجروح هم نشد. کلیمریو اطمینان داشت آلسینو مناسب نیست، بااینحال، برای جلب اعتماد رئیس در بازگشت به ریو از تلاش نافرجام بارا مانسا سخن نگفت.
وقتی نام افراد هوادار لاسردا را به گرگوریو گفت، توانست اعتمادش را جلب کند، همه، یا تقریباًهمه، از مقامات عالیرتبهی نیروی هوایی: فونتنیه[48]، بورژس[49]، دل تدسکو[50]، واس[51]. همینطور دکاررا[52] نامی که کلیمریو فکر میکرد ارتشی است و نیز بالتاسار[53] نامی، از نیروی دریای. همه هوادار لاسردا و افراطی، که سلاح کالیبر سنگین حمل میکردند. آنگاه آنژل نگرو گفت اگر مردان کوئروو، از سلاح کالیبر 45 استفاده میکنند، پس فرد مورد انتخاب کلیمریو باید از خود بیشتر مایه گذارد.
_ نگران نباش، رئیس. واگذار کن به من _ کلیمریو پاسخ داد.
حال، دست بر چهرهی آبله روی خود برد، هر وقت عصبی میشد این کار را میکرد، بار دیگر تکرار کرد: «نگران نباش، رئیس. واگذار کن به من».
_ اما عجله کن _ گرگوریو گفت.
_ همین الآن میروم تا پیدایش کنم.
شاید آلسینوی ماهر بیشتر به درد کار بخورد.
* * *
در زندان، بازرس ماتوس با زندانیانی ملاقات کرد که قهوه مینوشیدند و از وضع موجود شکایت میکردند. روز تکریم زندانی بود. اقدامی به ابتکار سازمان زندانها برای جلب اعتماد زندانیان تا احساس کنند دستگاه قضایی از ایشان حمایت میکند. حتی کاردینال دن ژایمه د باروس کامارا[54] قدیسی را برای آن روز انتخاب کرد که سَن پدرو[55] بود، آن هم بهپاس دوران دهشتناک زندانش. بازرس درصدد گذراندن اوقاتی خوش با زندانیان بود: «شکایت شما از شکمسیری است، حتی یک قدیس حامی شماست و هنوز هم توقع بیشتر دارید؛ اما نفرت با ورود به سلول شما به اشتیاق بدل میشود. مگر من مرفهِ بیدرد باشم که از این روز برای آزادی زندانیان استفاده نکنم» اما بیش از این به شکوهها گوش نداد و به دفتر خود بازگشت.
با اشتیاق به ساعت خود نگاه کرد، 60 دقیقهی دیگر کارش تمام میشد. اما همزمان گزارش قتلی رسید. از مرکز خبر وقوع یک قتل رسید. آلبرتو ماتوس به روسالوو تلفن کرد تا برای رفتن به محل وی را همراهی کند.
_ ساعت از یازده گذشته، چرا این را به واحد 121 و دکتر مایا[56] محول نمیکنید؟
_ هنوز ظهر نشده.
وانت پاسگاه را که کهنه و آلوده به قهوهی زندانیان بود برداشتند. او صبح زود با این وانت به زندان رفته بود. با گذار از یک کافه ماتوس دستور توقف داد، پیاده شد و یک لیوان شیر نوشید. اسید معده همچنان آزارش میداد.
مأموری کنار در ساختمان دوویه منتظر بود.
دو پلیس تا طبقهی هشتم بالا رفتند. یک نگهبان در hall با مأموری ایستاده بود. در ورودی آپارتمان باز بود. ماتوس و روسالوو به سالن کوچکی وارد شدند که دو مرد خوشپوش بالباسی گرانقیمت آنجا ایستاده بودند. بازرس در آینهی دیواری، به چهرهی خود با ریش نتراشیده، پیراهن چروک، کراواتی رنگ و رو رفته و لباس فرمی کهنه نگاه کرد. وی در آینه یکی از مردان را شناخت، کوتاه و تنومند: گالوائو،[57] وکیل معروف. ماتوس پس از خاتمهی تحصیل در رشتهی حقوق، وقتی هنوز پلیس نشده بود، بهعنوان دستیار وکیل گروه جعل اسناد کار میکرد. گالوائو وکیل خلافکاران بود. آن موقع ماتوس تنها مانع قانونی برای موکلش محسوب میشد.
گالوائو و دیگری بهسوی روسالوو رفتند که لباسی مرتبتر از بازرس به تن داشت.
_ من مأمور روسالوو هستم _ وی با توجه بهاشتباه گرفته شدن خود گفت _ ایشان، دکتر آلبرتو ماتوس، بازرس پلیساند.»
_ گالوائو _ درحالیکه دست دراز میکرد و از خود نشانهای از آشنایی با ماتوس بروز نمیداد _ با صدایی بم، مؤدب، اما سرشار از غرور گفت، من صرفاً بهعنوان دوست خانوادگی اینجا هستم. دکتر کلاودیو آگیار[58]، پسرعموی قربانی، دوست من است.
_ چه کسی به شما خبر داد؟
مختصر پرسش ماتوس دکتر گالوائو را غافلگیر نکرد. وکیل سرشناس بدون از دست دادن اعتمادبهنفس خود پاسخ داد که مستخدم خبر داد. او فوراً به پلیس تلفن کرد و به کلاودیو آگیار خبر داد.
_ فکر میکردم پلیس پیش از ما برسد.
_ نام متوفی؟
_ پائولو ماچادو گومس آگیار[59].
_ حرفه؟
_ امور صنعتی.
_ مجرد یا متأهل؟
_ متأهل.
_ همسرش کجاست؟
_ در خانهی ییلاقی، در پتروپلیس.[60] هنوز به او خبر…
_ به او خبر ندادهاید؟
_ برای جلوگیری از وحشت دیدن همسر مقتولش، با آن تحقیقات خشن پلیس جنایی… خیلی حساس است… خیلی وابسته… _ گالوائو پاسخ داد.
_ جسد متوفی کجاست؟ امیدوارم که به هیچچیز دست نزده باشید.
_ حتی به اتاقش وارد نشدیم.
_ آگیار _ پسرعموی متوفی که تا آن زمان ساکت مانده بود، گفت.
وکیل و پسرعمو هنوز در وسط hall ایستاده بودند. ماتوس گره کراواتش را شلتر کرد. آب از دهانش سرازیر شد. نفس عمیقی کشید.
_ فکر کنم شما اینجا کاری ندارید، دکتر گالوائو. نه آقای…
گالوائو از جیب کیفدستی چرمی خود کارتی بیرون آورد.
_ در صورت نیاز …
_ به همسر مقتول بگویید روز دوشنبه میخواهم او را در ادارهی آگاهی ببینم.
_ بهتر نیست… _ گالوائو شروع کرد.
_ دوشنبه.
_ دوشنبه فرداست.
_ دقیقاً.
_ گالوائو آرام به بازوی آگیار زد که او بازوی خود را پس کشید.
_ برویم _ وکیل خیلی آهسته گفت.
_ یکچیز دیگر _ ماتوس گفت _ پیش از خروج به مستخدمی که متوفی را پیداکرده بگویید برای بازجویی بیاید.
زنی چهلساله، در لباس سیاه مستخدم با پیشبندی سفید و کلاهی کوچک، در hall ظاهر شد.
_ اسم شما؟
_ نیلدا.[61]
_ پیکر بیجان آقا کجاست؟
ماتوس و روسالوو در پی او به راه افتادند.
_ بیرون منتظر باش، نیلدا.
متوفی، مردی بود تقریباً سیساله، بلند، عضلانی، لاغر، کاملاً برهنه افتاده بر تخت. بر چهره، چند جای زخم. نشانههایی بر گردن. ملحفه با لکههای خون، ادرار و مدفوع. دو پلیس با دقت اتاق را بازرسی کردند تا مبادا نشانهای از بین برود. ماتوس با آرنج در نیمهباز حمام را فشار داد، نمیخواست اثرانگشتش با اثرانگشت احتمالی که امکان داشت از آنِ قاتل باشد ادغام شود. آینهای بزرگ همهی دیوار را پوشانده بود، بر سکوی مرمرین انبوهی شیشهی عطر و اودکلن، ماهوتپاککن، صابون و وسایل دیگر قرار داشت. بازرس با آرنج پردهی حمام را پس زد. آنگاه، بدون تماس با چیزی، صابون با چند مو و شیئی براق توجهش را جلب کرد. نزدیک شد. حلقهای بود بزرگ. بیآنکه روسالوو ببیند آن را در جیب گذاشت. حلقه در برخورد با دندان طلایی که او همیشه در جیب داشت، صدایی آرام کرد. بازرس با شنیدن برخورد دندان با حلقه، خواست دندانطلا را در جیب دیگر گذارد که نزدیک بود دندان بر کف اتاق افتد.
_ به دفتر معاون دادستان تلفن و تقاضای یک حکم بازرسی کن _ ماتوس گفت، سعی در اختفای شیئی یافته کرد.
_ آزمایشگاه پزشکی قانونی هم؟ _ روسالوو پرسید.
_ همینطور. همینطور.
_ روسالوو به میز کنار تخت نزدیک شد، تلفنی آنجا بود.
_ این نه. به خاطر اثرانگشت.
نیلدا پشت در اتاق منتظر بود.
_ مستخدم دیگری جز تو هم در خانه هست؟
_ آشپز و سرپیشخدمت. در اتاق ظرفشویی هستند.
بازرس همراه نیلدا، رفت. زن چاقی با پیشبند و مردی با شلوار راهراه و جلیقهای مشکی، نشسته در کنار میزی، هراسان برخاستند.
_ بیرون منتظر باشید. ابتدا میخواهم با نیلدا صحبت کنم. سپس شما را صدا میزنم _ بازرس درِ بین اتاق و آشپزخانه را بست و گفت.
_ تو به پلیس تلفن کردی؟
_ بله.
صدای لرزان مشکوک برای پلیس: اشخاص وقتی در مواجهه با او احساس نفرت نمیکنند، از وی میترسند.
_ تو چطور پیکر آقا را پیدا کردی؟ عجله نکن.
_ خواستم برایشان قهوه ببرم و در اتاق را زدم و جوابی نشنیدم.
_ برایشان؟ چه کسانی؟ همسرش مگر در سفر نیست؟
_ من نمیدانستم. او غروب روز قبل به سفر رفته بود و من نمیدانستم.
_ چه کسی این را به تو گفت؟
_ پسرعموی آقا، دکتر کلاودیو.
_ این چه ساعتی بود؟
سکوت. روسالوو وارد اتاق شد.
_ ساعت یازده بود؟
_ ساعت یازده؟ یادم نیست.
_ دروغ میگویی، نیلدا.
مستخدم زیر گریه زد.
_ دلیلی ندارد گریه کنی. آرام باش. با تو کاری ندارم. تنها دروغ نگو. اگر دروغ نگویی، تو را متهم نخواهم کرد. گفتی آقا زود بیدار میشد. مثلاً بگوییم تو ساعت هشت با سینی قهوه آمدی. آقا را مرده یافتی. نمیدانستی چهکار کنی و به یاد پسرعموی آقا افتادی و به او تلفن کردی؛ وی هم به تو گفت صبر کنی و هیچ کار نکنی تا او برسد. آنوقت پسرعموی آقا با وکیل رسید، آن مرد کوتاهقد صدا کلفت به تو گفت به پلیس تلفن کنی و تو همین کار را کردی. مگر نه؟
_ بله، اینطور بود.
_ گریه نکن. تو را متهم نمیکنم.
_ دکتر مرد خوشقلبی است، هیچ فرومایه سالار نیست _ روسالوو گفت.
_ از ساعتی که آقا را مُرده یافتی و به پلیس تلفن کردی، سه ساعت بیشتر نگذشته .
_ همین و بس _ روسالوو گفت.
_ میخواهم به من بگویی در این مدت پسرعموی آقا و وکیل چهکار کردند.
* * *
سرانجام، ماتوس توانست افکار نیلدا را مرتب کند و دریابد بهواقع ماجرا از چه قرار است. گالوائو و آگیار دیر رسیدند. درعینحال، آن زمان نیلدا به آشپز و سرپیشخدمت گفته بود چه اتفاقی افتاده، اما هیچیک از آن دو جرئت رفتن به اتاق و دیدن مردهی آقا را نداشت. وقتی آن دو مرد رسیدند بیدرنگ به اتاقخواب رفتند، اما مدت کوتاهی آنجا ماندند. نیلدا با آنها وارد اتاق نشد. آگیار خیلی عصبی از اتاق بیرون آمد و گالوائو چند بار به او گفت آرامش خود را حفظ کند و از نیلدا خواست تا قهوهای قوی آماده نماید. وقتی او قهوه را برد، آگیار با گالوائو بر کاناپهی سالن نشسته و سر را میان دستان گرفته بود، گویی زار بزند. گالوائو چند تلفن کرد، چند بار نام دنیا لوسیانا[62] را آورد.
_ مرا به زندان خواهید برد؟ _ نیلدا ضمن نگاه به یادداشت برداشتن بازرس پرسید.
_ نه تو را جایی نمیبرم. شاید چون دیگر به تو نیازی ندارم. نگران نباش. به آشپز بگو بیاید.
زن آشپز و سرپیشخدمت هیچچیز قابلتوجهی نمیدانستند.
_ برای من یک لیوان شیر بیاور، لطفاً _ ماتوس به زن آشپز گفت.
_ بیسکویت هم میخواهید؟
_ نه متشکر، تنها شیر.
ماتوس تازه گفتگو با سرپیشخدمت را تمام کرده بود که مردان بخش فدرال امنیت اجتماعی رسیدند. آنتونیو کارلوس[63] کارشناسی بود که ماتوس برای اطلاعات فنی وی احترام زیادی قائل بود. بازرس به آنتونیو کارلوس گفت که گالوائو و پسرعموی قربانی وارد اتاق شده بودند و از او خواست تا امکان نابودی آثار جرم را بررسی کند.
_ فکر نکنم از گالوائو چنین کاری برآید _ کارلوس گفت.
_ نه برای حمایت از موکل؟
_ خوب فکر کن، نمیدانم … یک وکیل، یک وکیل است …
افراد بخش فدرال امنیت اجتماعی از صحنهی جنایت عکس گرفتند، اثرانگشت برداشتند، حتی از مجسمه و در و تلفن و میز کنار تخت. در حضور بازرس کشوها و گنجهها را بازرسی کردند، در مورد آلت قتاله حدسهایی زدند، پتوها، پیراهن متوفی بر صندلی، دفتر تلفن کوچک جلد چرمی و صابون با موهای باقیمانده بر آن.
_ این پیش من میماند، دفتر را در کیف چهارگوش خود میگذارد.
مردان جسد متوفی را در جعبهی فلزی قراضه و کثیفی گذاشتند و از آنجا خارج شدند.
_ حالا من میتوانم بروم؟ _ روسالوو پرسید _ امروز تولد همسرم است.
_ برو.
سرپیشخدمت در انتهای سالن گوشبهزنگ ایستاده بود.
_ حالا ما میتوانیم برویم؟
_ به نظرم بهتر است صبر کنید تا صاحبخانه از پتروپلیس بازگردد.
به هنگام خروج، ماتوس با نگهبانی که در طول روز در منزل بود حرف زد. او تا ساعت شش کار میکرد و بعد رایموندو نورونا[64] جایگزین میشد؛ اما رایموندو حال رفته بود.
ماتوس بهمحض رسیدن به آگاهی، موارد را مرور کرد و گزارشی تنظیم نمود و به بازرس مایا تحویل داد که جایگزینش میشد. آنگاه، راموس که به ندرت روزهای یکشنبه به اداره میآمد، وارد شد.
_ همهچیز مرتب است، دکتر ماتوس؟ موردی خاص؟ _ راموس پرسید.
راموس کتابی را برداشت.
_ یک قتل … آه، مردی سرشناس …یک شخصیت مهم … روزنامهها میدانند؟
«گالوائو باید تلفن کرده باشد»، ماتوس با خود اندیشید.
_ عامل یا عاملان … _ راموس ادامه داد. کتاب را بر میز گذاشت. کاری که همیشه، وقتی مردد و عصبی بود، میکرد. حلقهی فارغالتحصیلی را در انگشت چرخاند (از طلا، با یاقوتی در میان و نقش برجستهای در دو طرف، یک ترازو و لوحی از قانون).
_ سرنخی دارید؟
_ به خانه خواهم رفت. وقتی چیزی پیدا کنم، به شما خبر خواهم داد.
وقتی افسر کشیک بود همیشه رولوری را در کشوی میز میگذاشت. آن را برداشت، در پشت کمربند خود جای داد و خارج شد.
* * *
چند بار به گرگوریو تلفن شد، اما او تنها به سه تلفن پاسخ داد؛ بعد مشغول خوردن نیم وعدهی خود شد.
اولین تماس تلفنی:
_ در مورد پروندهی سکسین[65] است. باید با تو حرف بزنم.
_ امروز نمیتوانم.
_ خیلی مهم است، جناب. بهتر است همدیگر را ببینیم. تنها مربوط به منافع من نمیشود. به شما هم ربط دارد.
_ تحتفشارم نگذار، ماگایائس[66]. امروز خلق خوشی ندارم.
_ هیچ تو را تحتفشار نمیگذارم، بد تعبیر نکن؛ اتفاق بدی افتاد، سمتکس[67]…
_ امروز یکشنبه است، هیچ کار نمیتوانم بکنم. مدتی با عالیجناب برای برگزاری مسابقهی بزرگ در باشگاه سوارکاری جوکی خواهم بود. فردا با من صحبت کن. گرگوریو خشک و خشن این را گفت و قطع کرد.
دومین تماس تلفنی:
_ چه وقت میخواهی کار را تمام کنی؟
_ این روزها _ گرگوریو پاسخ داد _ با احتیاط پیش خواهیم رفت، نمیخواهم بیهوده خطر کنم.
_ اگر برای تو چیزی پیش بیاید (که فکر نمیکنم، چون میدانم تو محتاطانه و بدون اتلاف وقت وارد عمل خواهی شد)، دلارها را به نام تو خارج خواهم کرد. مردی ثروتمند خواهی شد. خیلی ثروتمند. به من اعتماد کن همانطور که من به تو اعتماد دارم.
سومین تماس تلفنی:
_ چه وقت مرد را بمباران میکنی؟
_ همین روزها، دکتر لودی[68].
ئووالدو لودی نمایندهی فدرال و رهبر مهم فدراسیون صنعت است.
در ساعت سهی بعدازظهر، رئیس کابینهی نظامی رئیسجمهور، ارتشبد کایادو د کاسترو،[69] به کاخ کاتته آمد. کمی بعد وزیر کشور، ئوسوالدو آرانیا، رسید. هر دو به دفتر رئیسجمهور رفتند. کمی پیش از ساعت چهار، همراهان رئیسجمهور، از ارتشبد گرفته تا وزیر، سوار بر اتومبیل وارد باغ کاخ شدند. عالیجناب در کنار راننده در اتومبیلی نشست که رئیسجمهور و همسرش، دنیا دارسی[70]، نشسته بودند؛ و دستورات لازم را به پاسگان کاخ داد و به عالیجناب وارگاس علامت داد تا با هیئت همراه خارج شود. ماشین با سه سرنشین از محافظان شخصی، پشت ماشین رئیسجمهور به راه افتاد. موتورسواران، دو گروهبان با کلاه قرمز نیز از در خیابان کاتته خارجشده، مسیر ایپودرومو گاوئا[71] را در پیش گرفتند.
همانطور که گرگوریو میترسید، وقتی سخنگوی باشگاه اسبسواری جوکی حضور رئیسجمهور را از بلندگو اعلام کرد، سروصدا به راه افتاد، هرچند رئیسجمهور اعتنا نکرد و تظاهر نمود توهینها را نمیشنود. گرگوریو با خود اندیشید «پس، ملت با رئیسجمهور خود چنین رفتار میکند، پس از آن همه فداکاری که برای فقرا و اقشار ضعیف جامعه کرد».
در طول مسابقه در باشگاه اسبسواری جوکی و پسازآن، آنژل نگرو، با چهرهای عبوس پشت رئیسجمهور قرار گرفت، با دستی در جیب که بر پنجهبوکس بسته به کمر دست میکشید.
[1]. Deauville
[2]. Angel Negro
[3]. Palacio de Catete
[4]. Getulio Dornelles Vargas: دیکتاتور برزیلی (1954-1882). او پس از سه دوره ریاست جمهوری در 1954 به زندگی خود پایان داد. (م.)
[5]. Gregorio Fortunato
[6]. Palacio de las Aguilas
[7]. Fitipaldi
[8]. Jockey Club
[9]. Ciro do Espírito Santo Cardoso
[10]. Cordiero de Farias
[11]. Zenobio da Costa
[12]. Jango Goulart
[13]. Joao Neves
[14]. Perón
[15]. Corvo
[16]. Club da lanterna
[17]. Udentista
[18]. Carlos Lacerda
[19]. Alberto Mattos
[20]. Assis Chateaubriand
[21]. Rosalvo
[22]. صاحب بنگاههای زیرزمینی خلافکار، قمار و شرطبندی روی حیوانات. کسی که دارای صندوقهای اعتباری بوده و در کشور برزیل عوام وی را بانکدار_ حتی ارباب_ نامند.
[23]. Kakistocracia: فرومایهسالار
[24]. Sarazate
[25]. Cerará
[26]. Meneghetti
[27]. Rio Grande do Sol
[28]. Pereira Pinto
[29]. Rio
[30]. Pernambuco
[31]. Etelvino
[32]. Juárez-Juscelino
[33]. Padua
[34]. Ramos
[35]. Brás de Pina
[36]. Copacabana
[37]. Zarantini
[38]. Manuel
[39]. Climerio Euribies de Almeida
[40]. Lacerdism: هواداری از لاسردا. (م.)
[41]. Oswaldo Aranha
[42]. Alcino
[43]. Soares
[44]. Barra Mansa
[45]. Naval
[46]. Nelly
[47]. Pavuna
[48]. Fontenelle
[49]. Borges
[50]. Del Tedesco
[51]. Vaz
[52]. De Carrera
[53]. Balthazar
[54]. Don Jaime de Barros Câmara
[55]. San Pedro
[56]. Maia
[57]. Galvao
[58]. Claudio Aguiar
[59]. Paulo Machado Gomes Aguiar
[60]. Petrópolis
[61]. Nilda
[62]. Doña Luciana: واژهی دن و دنیا برای خانم و آقای محترم به کار میرود. (م.)
[63]. Antonio Carlos
[64]. Raimundo Norona
[65]. Cexim
[66]. Magalhaes
[67]. Cemtex
[68]. Euvaldo Lodi
[69]. Caiado de Castro
[70]. Darcy
[71]. Hipódromo Gávea
کتاب آگوست نوشتۀ روبن فونسکا کتاب آگوست نوشتۀ روبن فونسکا کتاب آگوست نوشتۀ روبن فونسکا
کتاب آگوست نوشتۀ روبن فونسکا کتاب آگوست نوشتۀ روبن فونسکا کتاب آگوست نوشتۀ روبن فونسکا
کتاب آگوست نوشتۀ روبن فونسکا کتاب آگوست نوشتۀ روبن فونسکا کتاب آگوست نوشتۀ روبن فونسکا
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.