گزیده ای از کتاب آهوی الوداع به موسم زایمان آب
غمگينِ همين روزهاى بىهودهام
هى يك عده عجيب
آشكارا مىآيند
ما را به هولِ همين حاشيهها مىرانند
چكارمان دارند
نمىگذارند آهسته با خود سخن بگوييم
آهسته از كوچه به خانه برگرديم
آهسته … غمگينِ همين روزها
همين روزها…!
هرچه هست
راديو دارد مزخرف مىگويد
و عده ديگرى بر بام
پنجه بر پيشانىِ ماهِ مُرده مىكشند،
و هى براى خودشان مىخندند؛
چه عكسى!
چه عكسى!
در آغاز کتاب می خوانیم:
دفتر اوّل
راهِ غريب و شرحِ نجات
نذرِ نور 5 1
با تو هستم، تو، مجروحِ خارزارِ بىچلچله! 7 1
مراتبِ راه 9 1
در مسير … 1 2
آن شب، آنجا نبود او. 4 2
اورادا… 5 2
دستِ چپ، كمى بالاتر، رو به روى راه. 7 2
درگيرِ يك حيرتِ ساده 31
يك جايى، همان شمال. 32
لُكنتِ نى، لكنتِ لىلوا. 4 3
دنيا، هى دنيا! 6 3
وَ يَعْلَمُ … 38
در اين ظلمتِ رَجيم 39
حَوالالا…! 1 4
دفتر دوّم
شصت ثانيه نور فرصتِ خجسته رى را
در آخرين آفتابِ عصرِ شهريور
يا تو … اى! 5 4
بوىِ خوشِ يك نفرِ ديگر. 48
عجله نكن، دير نمىشود. 0 5
و … واقعآ! 1 5
كاه و كلمات 3 5
آن يك نفر، خاص بود براى خودش 5 5
قدرتِ گرگ 7 5
صحيفه سومَنات 58
حروفِ وزيده باد 59
از همين عصرهاى آهسته 2 6
تيتر اول، يك ليدِ عاشقانه. 4 6
بعضى حسهاى بىناگهان 7 6
بيدار خوابِ هر وقتِ صبح 69
مشكلى نيست. 0 7
بسآمدِ آدمى 1 7
قلمروِ مرمر، مصاحبِ مى 2 7
كَسرهها 5 7
به روزِ دُرُست 6 7
باز هم به روزِ دُرُست 77
دفتر سوّم
انعكاسِ آهسته شَفَق بر سنگفرشِ پيادهرو
وَ هست… 1 8
بىبقيه 3 8
بد نيست گاهى 4 8
راهِ نجات 6 8
وَنگوگ… وسطِ فعلههاى ميدانِ هِرَوى. 88
از نَقلِ نى 0 9
سطر آخرِ دنيا 1 9
بينِ راه… 3 9
تا به تا 4 9
بلند بلند 96
بگويم … بگويم!؟ 98
داستانِ دلپذيرِ ما شاعران. 0 10
دفتر چهارم
چقدر بزرگ است ماه…! كودك سمتِ خاوران را نشان مىدهد
يا ابىالخير! 3 10
حُدوث … 05 1
شرطِ حيرتِ ايليا 06 1
زن، گريه، خستگى 08 1
غريبانا! 0 11
سيد ماهْزَرى، راهِ مَرغاب خيلى دور است. 2 11
شناسنامهها 14 1
نقطهها، منزلها، محالها 16 1
درد، درد، درد…! 18 1
هر سپيدهدَم، اتفاقى آغاز مىشود. 0 12
دفتر پنجم
دلتنگِ تو مىميرم گاهى…
معلوم است… 25 1
از كجا معلوم است؟! 27 1
با زن، زيرِ باران، به قولِ يك نفر … 29 1
پيداها 32 1
رؤيا به رمزِ حروف 34 1
بابا…، عزيزم! 36 1
از مىْزنانِ مولانا 38 1
سَفَر 39 1
از نخواهم گفتِ هر مَحشرى كه تويى! 0 14
تيررسِ طيلسان و گريوه آدمى 41 1
حروف آل و اورادِ هو 43 1
حدوث 45 1
اى آدمى…! 47 1
از آن حرفهاست! 49 1
صبر، حوصله احتياط. 50 1
دردِ واژه 52 1
حروفيا… 54 1
حسودِ عزيزم! 56 1
دفتر ششم
مثل زن مثل نان مثل شادى
شعر 61 1
پروانه مىزايد از علف 64 1
دليل دارد 66 1
كيف دارد راه 67 1
آهستههاى عصرِ پنجشنبه 69 1
راهى گاهى به راه 71 1
كى از تا 72 1
بىبديل 73 1
زود است هنوز تاريكى 74 1
آستانه اشتباه 75 1
كم حرف بزنيد! 77 1
سهمِ نور 0 18
حواسام نيست چه مىگويم. 79 1
سه يار دبستانى 80 1
زهرِ مار! 81 1
منطقالطير 82 1
شب تا شب 83 1
دفتر هفتم
پايينِ همان قابِ قديمى به خطى ساده نوشتهاند
ـ پَرده… پَرده… پَرده بردار اى قَمَر…
مثلاً شعر چاپ نشدهاى از نيما 87 1
ضمن شنيدنِ فوئرباخ 88 1
خطها خواهى ديد به دفترها 189
احضاريه 190
نامه به روميا 192
ركابا 194
يا هِجامَنا…! 195
ماهِ شبِ تيغ 197
ادامه ماهِ شبِ تيغ 198
بُريده بُريدههاى تَهِ شب 00 2
اَناراىِ من 02 2
از آن حروفِ مگو 04 2
اواسطِ كوچه، دستِ چپ. 05 2
گفتوگو با ديوارِ رو به رو، 06 2
تمام شد! 08 2
بيلْبُردِ بالاىِ پُل 10 2
وَ لاغير! 11 2
سلام، و بله، حتماً. 12 2
راه… همين است! 13 2
اشاره
مهم نيست شعر چيست، چگونه است و از چراست. تنها راهِ رسيدن به رؤياهاىِ آدمىست كه خود شفانويسِ نامرادىهاست، شفانويسِ شب است. و دلالت است اين واژه غريب، و اين غريب… نزدِ ما امانت است، امانتِ آزادى است.
شعر … شعر … شعر؛ هميشه همينِ من است، عبارتِ عبور از اندوه، امينِ من است. كه او با من بسيار زيسته است حتى به دوزخىترين دقيقه دردها. و من از او به شفا رسيدهام. جنابِ عجيبى ست اين مخفىترين دعا، كه به چشمِ خود ديدهام درد را چگونه از دامنِ آدمى دور كرده است. و معجزه همين است. پندارِ خوشايندِ خوابهايى كه پرهيزْخواهِ خستگى ست. نجاتْدهنده آدمى از نهايتِ نوميدى ست . من بنا به چنين باورِ خِللْناپذيرى ست كه در قيامِ مَزاميرى از اين دست، درياوار مىنويسم.
زنهار… در تكلمِ تشنگى تنها به طلوعِ يكى پياله آب بسنده نكنيد تا باران بيايد. تا باران براى شما بسيار بيايد. اين بارشِ بىگزند … گهواره نجات را به كرانه اميد بازخواهد رساند.
ما شعر مىخوانيم تا خود براى هستى خوانا شويم. و راز … همين است، رازِ روياهاى مشتركِ ما همين است، ما خود اميدِ همين مردمِ خستهايم. او كه مردم را نوميد مىكند… خود شارحِ مَرارت است. قيام كن به نوخواهىِ خوبىها. ما بايد در تشنگىِ تابستان …خُنَكا بياوريم، اَبر بياوريم، باران بياوريم. ما در زَمهَرير ظلمت، هم شعلهور ميانِ شلاق و رهايى، آتش را آواز دادهايم. ما شاعريم… بى حتى اگر واژهاى سروده باشيم. ما رازِ عبارتِ عبوريم از اندوهِ اين جهان. ما را بخوانيد، در اين شَباترينِ هر چه تاريكى است، ما نور آوردهايم خدمتِ شما. ما همواره شفانويسِ شما بودهايم. و همين است كه ما در كنارِ هم، با هم و از هم بودهايم هميشه هر دقيقه كه ديدهايد. شادا… شادا… كه شعر … نجاتدهنده آدمى از نهايتِ نوميدى ست.
سيدعلى صالحى
1390 – تهران
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.