گزیدهای از کتاب، آن مادیان سرخ یال
آوردهاند كه من، قيس بن حُجر بن حارثِ كندى، به هنگام شنودن
خبر قتل پدر، هيچ مويه نكردم و هيچ… اما در هيچ روايتى نيامده است كه آن شب چگونه به صبح آمد بر من گام زن در حدّ فاصل تهمانده آب بركه دموّن و خاكستر آن آتشى كه شبانه برافروخته بودم در باديه به نشانِ نشاط؛ و تهمانده آخرين مشك خَمر… و تنهايى!
در آغاز کتاب، آن مادیان سرخ یال، میخوانیم
خاكستر!
ترسيم واژه خاكستر چرا نمىتواند نشان از پايان جهان آن مرد، آن انسانى باشد كه به هيئت سايهاى از لابهلاى اوراق قرون به رؤياى من درآمد، برابر نگاه من ــ امانتى از ياد ــ يادها رها كرد در باد و خود در عمق غبار باديه گم شد. سايهوار، بىسخن و گنگ؛ هم بىآن كه رخ بنمايد.
خاكستر!
چرا نه ممكن تواند بود كه يكدم از دل خاكستر خود برآمده باشد آن مرد؟! وهم، آرى وهم… دلپذير است وهم اگر عزيزترين مايه حيات تو را دمى برابر چشمانت ظاهر كند. مادرم در قياس طعنهزن خود، هميشه مرا به خاكستر شباهت مىداد و اصطلاح مىكرد كه از آتش خاكستر بهعمل مىآيد؛ و بدين مثل بىبرشى مرا آماج كنايه خود مىگرفت. پس به كودكى دريافته بودم من از فرزندىِ مردى
برخوردار هستم كه به آتش تعبير مىشود. در تعبير جوانى او از آتش ميلى خواهنده وجود داشت در نهان، و كودكىِ من آن را مىيافت در پسين معنا؛ كه معنا در نخستين خيزش، درخشش سيماى انسانى را به ذهن مىداد كه آتش بود؛ نخستين از چهار عنصر اصلى. كلمه كامل است؛ مثل آب. و دو ديگر هم بدين كمالاند در زبان: باد ــ خاك. ساده و كامل؛ اما خاكستر چنين نيست. پيچيده است و مىتواند بىشمار سرگذشت داشته باشد. «آتشادم» در مسير چهگونه سرگذشتى به خاكستر بدل مىشود؟
آنمرد پارسى درمسير چهگونه سرنوشتى بهخاكستر بدل خواهد شد؟
و خاكستر؛ مىتواند آيا هم نشان از پايان گرفتن دوزخ باشد؛ نمىتواند؟
آتش!
چه طعنه تلخى! جان آتشين باديه؟! جان آتشين باديه است اين تن از تبار تلخه خورنده شدگان!
«زرقاء… زرقاء… زرقاء!
«بانوى من اى زرقاء!
تا كوه عسيب برجاست،
من و تو اينجا خواهيم ماند عروسِ من اى همسامانِ قيس.
اينجا،در دامن عسيب، من و تو هر دو غريبانيم؛
و گفتهاند غريبان يگانه همديگرند.»
آرام… آرام.
آرامش… آرامش… آرامش.
چنين آوردهاند كه اِمرءُالقيسِ كندى از دودمانِ آكلالمرار، فرزند
«حُجْر» و «تَملِك» سرانجام قرار گرفت در بطن خاك اَنقَره، بر دامنه كوه عسيب با شعله چشمانى كه فرو نمردند در برابر مرگ.
«طمّاح ـ از بنى عُدوان ـ از سرزمينهاى دور چشم به نابودى من دوخته بود،
پس سگاليد تا جامهاى از تيرهبختىها بر من بپوشاند
(جامهاى زربفت
جامهاى زهربفت)
باكى نبود اگر يك تن نابود مىشد،
اما دريغا… اين كه نابود مىشود يك جان است
جانىازآنمايهكهنابودى جانهاى ديگر رادر پىخواهد داشت.
جان آتشينباديه است اين من، از تبار تلخه خوراندهشدگان!
چه طعنه تلخى!
اى بسا غزلى روان و خوشخوان،
اى بسا نيش كارسازِ يك نيزه،
يا… بسا تشتى پر از چربى و گوشتِ آش و لاش كه در زمين انقره فرود مىآيد»
دريغا تنها شدن آن ماديان سرخيال به يك آن. و چشمانى كه سخن مىگويند با هيچكس و با همه كس!
خاك عسيب را به چه رنگ مىبيند آن سرخيال؟
آرامش… آرامش… آرامش.
آرميدن در بطنِ خاكِ سرزمين قبيله بنىكَلب.
و… اما «حجر» پدر اِمرءُالقيس، اميرى آجين بهخشم كه خود نمىدانست آتش شب باديه است شعر، باد نخوت سلطانى در سر، قيس را براند، برانده بود از خانمان به حدّت… و شب بود و تاريك بود و شعر بيست سال تمام داشت با دندانهاى سپيد و ماديانى سرخيال، و تاريكى بود و اهريمن بود و بودند در سيطره هم آن دو به يازده هزاره، و قيس در يازده گردش چرخ بچرخيد تا انفجار گدازش آتش، وزآن پس بود كه باد بود و آتش بود، و آتشباد بود كه بتوفيد تا گرد جهان درنوردد و درنورديد هم…
و از آن پس خاموشى! خاموشى… خاموشى… تا روشنايى پديدار شد؛ روشنايى. و خاك از دل روشنايى تن برآوردو آبها؛ و خاك تن در آغوش آبها بخفتانيد ونسيم آهنگ شدن مىداشت نرم نرمك و نرم، و آتش بود كه در دل زمين مىتپيد، در بطنِ زاده و زادمان خويش؛ و از آن آتش بود كه شعر بروييد در عشق و در كلمه، در كلام؛ و آدمى در قيس، و قيس با شعر بروييد از خاك پيشواز آب و آتش و باد، و خودْ عشق آمد و بزاد با آدمى در ذات. و شعر زبان عشق آمد و خاكستر داده آن شد كه بسوخت و بسوخت و بسوخت تا سرما، تا زمهرير؛ و در زمهرير بود كه خاكستر يخ زد، يخ در دامنه عسيب از سرزمين اَنقَره…
و از آن ميان قيس پديدار شده بود در عشق؛ ستوده و كامل؛ مثل سادگى، مثل آب و مثل شب صحرا. و اين بار فرود آمده بود بر كنار بركه دَموّن از آن مركب سرخيال و دستان عَطَش در خنكاى آب فرو برده بود مگر جرعهاى بر آن آتش نهفته دل. و همركابِ او ياران برآمده
بودند با ناى و چنگ و دف و سنج و نرد، كه باديه بىكرانه بود و خاموشى بىدريغ و مجال اندك و ستارگانِ قديمى نظربازى مىداشتند در جامهاى عقيقگون به خوى تمام عمر، و مىگذشت و مىگذشت آن و آن و آن بر غُلغُله و هياهوى برد و باخت در بازى نرد و ريزخند كنيزكان در صداى نازك سنجكهاى سرانگشتانى كه قهوهاى بود و كبود بود و قيرگون بود و… زروان نام يافته بود آنچه غالب بود بر هرآنچه بود يا نبود و مىبشد در امكان و در كون؛ و من در قيس مىبودم پيش از آنكه بزاده باشم از مادر در اضطرابِ غرّش طيّارههاى جنگى، در ميانْماه مرداد يكهزار و سيصد و نوزده، و برآمده باشم از زمين، از خاك در دهكى بر كنار كوير نمك، تاخته بر عقل و از آن برگذشته به سوداى هيچ؛ پايانه…. بادى به مشت يا به حاصلْ خاكستر، با خيالات قيس در سر مگر او را باز توانم جست در لَهلَه ستارگان، و مگر باز توانم آفريد او را در كلمه، كلمه، كلمات… اگر در كلمات بگنجد كه نخواگنجيد و يقين بدان دارم كه او فزون از كلمات است در اسارت كلمات و در اسارت شعر. نه؛ مىبنگنجد قيس جز در زبان گنگ و نگاه هشيوار آن مركب سرخيال كه دست مىكوبد اكنون بر خاك و كام مىزند و مىنگرد و يال به يكسو فرامىفكند كه مىشنومقيس! مىشنوم صداى سمكوب مركبى و بوى عرقِ ناآشناى تن پيكى كه از بيراه باديه فرا مىرسد اكنون نه با خبرى خوش، قيس!
«شوم است خبر… امير! پدرتان حُجر!»
قيس نگاه از مهرهها برنمىگيرد و از صفحه نرد. حريف، نديم
است و به درنگ وامانده است خيره به قيس. قيس در او نمىنگرد. درنگى گنگ. پس مىپرسد چرا بازى نمىكنى؟ بزن، بزن! حريف نمىتواند واپس نشيند. روشن است سخن قيس و منظور وى كه بازى را تمام مىكنيم تا پايان!
نامه ــ وصيتنامه ــ حُجر بدست پيك مانده و دست او بيش و كم مىلرزد. سكوت، خواهناخواه، حلقهاى ساخته بر گرداگرد خرگاه، و مس خورشيد در غروب، رخ بركه را زنگارين كرده است. كسان حركت مىكنند، مىآيند و مىروند، اما گويى صدا از محيط گريخته است. باديه ساكن و دَموّن ساكن است و صدابس همان صداى ريختن تاس بر صفحه نرد است و نرمه صداى جابجا شدن مهرهها و نفسهاى دم بادم دو حريف، و بازى انگار سر پايان يافتن ندارد، و زروان است كه روان است و حركت دستها و جابجا شدن مهرهها و جامها نيز اگر در گردشند، بىصدايند و غُلغُلى حتّى از گلوى ابريقها برنمىآيد.
«پدرتان حُجر… اِمرءُالقيس!»
«شنيدم و مىدانم!… حالا!»
باخت نرد به پايان رسيده است. قيس دست مىگشايد به واسِتُدن نامه، هم در زمان تكيه مىزند به پشتى، و تاى نامه را تا باز كند مىگويد «نمىخواستم بازى را خراب كنم. دستِ تو روى برد بود!»
پيك همچنان بر در ايستاده است و تمام حواسها و چشمها اكنون به قيس است و هر نگاه در حدّ فاصل چشمان و پيشانه قيس با نامه و دستهاى او خزيدنى ملايم دارد.نه، هنوز هم ارتعاشى در دستان
قيس احساس نمىشود. پايانْ خطِ نامه، انگار به نقش لبخندى بر كناره لبان قيس مىگسترد و او سر برنمىآورد تا ديگران چشم و نگاهش را بتوانند دريابند، و چون سر برمىآورد خطاب مىكند كه جامها پس چرا خالىست؟ و نامه را به تاى اول برمىگرداند و پر شال جاى مىدهد.
اكنون پيك پيش و بيش از ديگران در انتظار پر اضطراب درون خود مىجوشد. شايد از آن كه سزاى پيامى ناخوش… يا پندار اين كه كار او هنوز به انجام نرسيده است تا لب گشودن و سخنِ قيس؛ كه پيك، بخش زنده نامه ــ كلمات است و اكنون قيس است با او، بس آنهايند كه به يك مفهوم و يك تسلسل رفتار و حاصل آن وقوف دارند؛ و آن اينكه پيك و نامه پيش از آنكه بهدست قيس برسد از دست و نگاه برادران ارشد او گذر كردهاند به پاسخ رد «خونخواهى پدر؟ نه!» نيز هردو كس، پيك و قيس مىدانندكه حُجر بنىآكل المرار قيد كرده است كه چون هيچ فرزندى خونخواهى پدر را نپذيرفت، نامه را به جوانترينشان قيس برسانيد كه «بر فرزندىست خون من كه از شنيدن خبر قتل من برنتابد، مويه نكند، نگريد و خاك بر سر نريزد!»
«شگفتا! در نو خطى خوار و ضايع گذاشت پدرم مرا و در بلوغ، واگذارد تيغ انتقام خون خود را بر دستان اين منِ مطرود خوار شده!»
پس برخاست و برون شد از كنار ديرك خيمه به چند گام، و ايستاد برابر چشمان ماديان سرخيال بر لب بركه و به انگشت پاى وزغى جهيده بر سنگ را به مانداب افكند و پس، دمى ديگر بازگشت و دو كف دست بر هم كوبيد كه «امشب را ترك شراب شايسته نيست. امشب
شراب و فردا كار… كارزار. امشب بس مستى و مدهوشى با هفت جام گشتاسبى».
اكنون دستهاى قيس، در واگشت بر سرْ ــ كتفهاى دو رفيق بودند و با ايشان گويى مىگفت تا با ديگران بگويند «نه امشب شب هوشيارى ما بادهنوشان است و نه فردا از آنچه اكنون مىنوشيم، قطرهاى خواهيم يافت! پس بگردانند ابريقها را تا قطرهاى در خمها باقىست؛ و كنيزان و ساقيان و مطربان… همگان را امشب نوشخوارى بايد؛ حتى ماديان و اسبان و اشتران را. جام با جام! و چرا آتشى نيفروزيم امشب، زير اين آسمان دمّون؛ كه ما به ريشه يمنى هستيم و براستى آسمان و زمين يمن را دوست مىداريم! پس صداى دف و دمّام و چنگ چرا پر نمىكند صحراى ما را؟ و اين شعلهها… اين شعلهها چرا درنمىگيرند تا همه آسمانِ ما. غُلغُله بايست در افلاك امشب؛ باز هم… تا هفت قدح پياپى!»
«اما آن چشمان كبود كه نبود، زرقاء، او ديگر بود در لطف و ادب و آداب.
راه بر او گرفتم نيز و گفتم :
«برق چشمانت را بر من نتافتى مگر با نيزههاى نگاهت قلب مرا آماج گرفته باشى!»
آن جمّاز و هودجِ برآن بماند تا من پاىها در ركاب، تن برآوردم و
باز در آن بركه كبود چشمها نگريستم. آن چشمها مرا نيك مىشناختند. اى بسا آن زن مىدانست كه زنانى، اميرزادگانى هنوز نتوانستهاند پاسخى درست به چهار پرسش من بدهند پيش از آن كه به كابين فرزندِ فرزندِ سلطان حيره درآيند. او نشانى تمام از زن بود در نگاه من، و من در نگاه او «خود» بودم بهتمامى. جَدّ و كنيه مرا نيز مىشناخت با نام وآوازه در همه اجزاءِ خاندان كِندىتباران. تا مبهوت، و توان گفت مغلوب بداشته بود مرا در افسون آن چشمان عجيب، تاريخ خاندان مرا به ايجاز برشمرد، و پاره شعرى خواند كه سروده خالِ من ــ مُهَلهل ــ بود گويا و نيز به كنايه خواند كه همانا مرگ هيچ بزرگى را محترم نمىدارد؛ و آن كباب از جگر كَل كوهى بهانه مرگ ايشان شد.»
«آرى… جدّ تو بود او، حارث تلخهخوار كه به صحرا شده و بتاخته بود در پى آن گاو ــ بز ــ كَلِ كوهى سه روز و سه شب پاىبند سوگندى كه لب نزند به نان و آب تا كبابى از جگر آن بز كوهى بدست نيايد. تاختن سواران در سه شب و روز جان بهسر كرد مردان را تا آن كل بهدست آمد سرانجام و بساختند كبابى از جگر آن حيوان كه سماجتى كم از آن امير مخلوع نداشت؛ و جدّ تو تكّهاى داغ از آن كباب در دهان گذارد و بمرد؛ و سروده شد همانا مرگ هيچ بزرگى را محترم نمىدارد… همگام نمىشوى؟! قبيله ما هم پايان شادخوارى را سوى چاه و چادر و «حَىّ» خود روانهاند؛ و تو هيچ پروا مكن و چهار شرط خود را بيان دار و بپرس از من كه پاسخ هر چيستا را در ذهن دارم و شايد بتوانم شرطهاى تو را نيز بيابم در خود اگر دمى مجال درنگ بيابم. امّا
بازى آن به كه دوسويه باد تا لطف حلّ معمّا از ميان نرود؛ گرچه مىتوانم بپندارم پيش از اين تو بارها پرسيدهاى از دخترانى، اميرزادگانى كه بسا به خورد و خوابشان تا لنگه ظهر… و زيور و خلخالهايشان اهل بودهاند و نه به هوش و فراست و تدبيرها؟!
پرسيدى هشت و چهار و دو چه چيز است؟
گفتم هشت، پستانهاى سگ ماده؛
چهار، پستانهاى شتر ماده؛ و دو پستانهاى انسان ماده است؛
پس اكنون مىتوانى مرا از پدرم خواستگارى كنى، كه يقين دارم او خواستگارى تو را رد نخواهد كرد اى امير مطرود و گمراه؛ و من هم خواستگارى تو را مىپذيرم اى مرد شرور و لجوج و عيشجوى و، اى عاشق كلام و لحن و زبانِ خوش در ستايش زنان و جاىها و نياكان ــ كه من تو را فراخورد خود ديدهام و نه هيچ ديگرى را.
پس عهد بستيم به خداى من و به خداى تو كه اِمرءُالقيسبن حُجرِ كندى و زرقاء يمامه همسر و همبالين و همراه بمانند تا مرگ… و، اى امرءُالقيس، سخنى ديگر هم بشنو از من كه زرقاء زندگى و مرگ تو خواهد بود؛ و قيس مرگ و زندگانى زرقاء! از زندگانى خبر توانم داد، اما از مرگ… نه؛ از مرگ سخن نتوانم گفت و نخواهم نيز! اكنون جدا مىشويم، خاندان آكلالمرار سوى ديگر در پيش دارند، تو با بُنه و يارانت جانب ديگر؛ پس چيستاهاى من باقى تا شب زفاف. قول با قول؟ قبول؟! زرقاء به انتظار تو مىماند نه چشم براه پيشكشهايى كه غلامان تو برايش خواهند آورد چنانچه رسم و سنّت است در ميان همه ما عربان؛ و بدان كه مرا مادرى نيست در خاندان و من خود مادر خود نيز هستم!
اكنون اى شب و اى ستارگان باديه، راه بنماييد مرا، پدرم را، بستگانم و خاندانم را!»
حرير… اى حرير سرخ يال من آيا خواب نمىديدهام، خواب نديدهام و هنوز در رؤياى آن دم نيستم؟ آيا او، آن زن حقيقى بود و حقيقت بود؟ چگونه مرا مىدانست و چگونه مرا درمىيافت و چگونه… چگونه… ها… زنگال؟! تو ديدى و تو شنيدى؟ تو ديدى زنى را نشسته در هودَج، پشتِ حرير آبى آرام، و ديدى كه من راه بر او گرفته باشم پاى در ركابهاى حرير و ايستاده رودرروى آن زن؛ آن كه شبيه هيچ زنى نبود در شيوايى و برازندگى و شيدايى هم! شب بود و تو ديدى؟ درست است، شب بود براى تو و براى ديگران، امّا… نه براى من! كه در نگاه چشمان من هودَج روشن بود چنانچه انگار ماه در آن نشسته است. آبىِ روشن بود پردههاى حرير، و آن زن پرده حايل ميان من و خود را كنار زد تا من به تمامى غرق شوم در چشم و در نگاه او، چنانچه هيچ به خويش نباشم در آن دَم… و زمان… زمان در كجا سپرى مىشد و چگونه؟ پرسيدم از تو چه هنگام بود آن هنگام؟ غروب بود؛ پسينه غروب، شبانگاه يا… شما كه افسون نشده بوديد؛ افسون شده بوديد؛ سِحر؟! شما را هم سحر كرده بود؟! همه شما همراهان مرا؟! دور ايستاده بوديد،دورتر؟! خوب، اما مىتوانستيد كه مراــ ما را نظاره كنيد؛ نمىتوانستيد؟! سر به پايين داشتيد؛ آرى… پَسا ايستاده بوديد ساكت و ساكن؛ اما زمان… زمان چه؟ زمان هم ساكن مانده بود بر شما و شما هم سنگ شده بوديد!؟
«سنگ بمانيد؛ سنگ بمانيد!»
«امير؟»
«ها؟ چه كسى بود نام مرا بر زبان آورد؟»
هيچ، هيچ، هيچ!
اما… آوردهاند كه در كوتاهترين زمان، چون به منزل خود رسيد قيس، مشكى روغن، مشكى عسل و حُلّهاى از بُرد يمانى به غلام خود زنگال سپرد و فرستاد به رسم هديه براى زرقاء يمامه كه آن غلام در راه، كنار بركهاى فرود آمد، آنجا كه ديگر مالدارانى هم به آب ايستاده بودند با مال و حَشَم خويش. زنگال كه بىامير سفر مىكرد و بىسايه او؛ دست به امانات گشود، روغن و عسل خورانيد به ديگران و شراب ستانيد از ايشان؛ و بدان نيز بسنده نكرد و تاى حُلّه را نيز واگشود و به بازى درآمد با وزش نسيم بر آن بال بال آبى ملايم ــ چنانكه انگار پارههايى از آسمان را با رقص خود به بازى درآورده است در حلقه چشمان مردمانى كه ايستاده بودند بر بلندىهاى ناهموار كنار بركه و در بازىهاى اجدادى آن حبشى مىنگريستند به شادى و شادمانىيى كه ناگهان پديدار شده بود در پسين روزى كه ثبت نشد در هيچ قولنامهاى چنان دقيق؛ و آن نشاط عجيب فرارُسته بسى غافلگيرانه بود و هيچ معناى روشنى نداشت مگر بيان حسّ روشنِ آزادى، آزاد شدن غلامى از غلام بودن خود؛ و آن لحظه با غروب خاموش شد، اما حسّ آزادى روح آن غلام زنگى را رها نكرد كه او اسبى هم به زير ران داشت با اشترانى كه بار مىكشيدند در پس
او افساربسته به پسينه زين آن اسب چون رهسپار حَىّ زرقاء مىشد.
زنگال چون رسيد، مردان قبيله غايب بودند و زرقاء آنسوى پرده به پاسخ زنگال گفت به مولاى خود بگو پدرم رفته است دور را نزديك، و نزديك را دور كند. خواهر پدرم رفته است يك را بشكافد به دو تبديل كند؛ و برادرم نگران آفتاب است.
اما… پيامى ديگر :
به مولاى خود بگو آسمان تو چاك برداشته و مشكهاى شما روان است. تمام!
زنگال بازگشت و پيام بازآورد!
قيس به او گفت خَمر نوشيده بودى زنگال؟ درِ خيكها باز كرده و روغن و عسل بخش و بركرده بودى ميان مردمى كه به تماشاى سخاوت تو در حيرت مانده بودند؟! اين بس نبود كه تاى بُرد را هم بازگشودى در آن خس و خاشاك صحرا؟ تو چنين كرده بودى بوزينه؟
بلى… بلى… اى مولاى من؛ اى خداوندگار زنگال؟ اما… اما… چه كسى اين خبرها را به مولاى من رسانيد؟!
«آسمان شما شكاف برداشته و مشكهاى شما روان شده است! نه مگر تو با اين پيام بازآمدى؟!»
«بلى… بلى سرور و مولاى من؟! اما او سه عبارت ديگر هم به من گفت. مبادا معناى آن سخنها…»
«نه! آن ديگر به فضولى تو بسته است زنگال! به سئوال غلامِ فضولى كه تو هستى؟ آيا من از تو خواسته بودم كه خبر از همپيوندان او بگيرى؟ اينكه…»
نه… نه آقاى من!
«پدر به آشتى دو طايفه رفته بوده، خواهر پدر به زايمان زنى و برادر به انتظار غروب است تا شتران را به چراى شبانه ببرد! و تو چه مىجستى در پشت پرسشهاى فضولِ خود؟ تنها ماندن بانويى كه به انتظار همسرىِ من چشم به راه مانده است؟ و… بعد از آن؟ «أوْلى لَكَ» يا زنگال! به سرت آمد از آنچه مىترسيدى!»
يعنى مرا مىكشيد مولاى من؟! به شمشير مىكشيد يا به دُم اسبى چموش… سزاى مرا چگونه مىدهيد خداوندگار؟!
نه پاسخى به مويههاى آن سياهخوار شده، نه نگاهى در چشمان او؛ بس چنان چون مشتى بسته از كنار شانه زنگال گذشت قيس و غلام را نيز چون گرهِ يك مشت بر جاى گذارد تا همچنان بلرزد و بماند با هراسِ هول در چشمانى كه سپيدىاش به زردنايى مىزد. در آن لحظه، بىگمان اثراتِ خَمر و احساس آزادگى ازسر و جان او يكسره پريده بود و خود نمىدانست چه خاكى تواند بهسر كند در آن دَوَرانِ سرگيجهاى كه بدان دچار شده بود؟!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.