آنا کارنینا

لئو تولستوی
مشفق همدانی

قصه آنا از روسیه شروع می‌شود و سرمای دلهره‌آور آن و کارهای عجیب آنا که در تمام کتاب حضور دارد. قصه زنی که در جست‌وجوی عشق است. او می‌توانست مثل هزاران زن دیگری باشد که با سرنوشتشان کنار می‌آیند و سربه‌راه و سربه‌زیر به روزگاری می‌رسند که دلخوش خنده نوه‌هایشان هستند؛ اما آنا جایی از قطار زندگی روزمره پیاده می‌شود و دنبال عشق می‌افتد و سرنوشت تا قصه‌اش را تولستوی بنویسد و با کلماتش تصویری از روسیه پترکبیر ارائه دهد و پایمان را به زندگی چند آدم دیگر و روزهای ملتهب خانه آنا کارنینا باز کند.

728,000 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
نوبت چاپ

دوم

تعداد صفحه

1004

سال چاپ

1402

وزن

1500

قطع

رقعی

نوع جلد

سخت

موضوع

رمان خارجی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

تعداد مجلد

دو

کتاب آنا کارنینا نوشتۀ لئو تولستوی ترجمۀ مشفق همدانی

گزیده ای از متن کتاب

1

خانواده‌های خوشبخت همه به مثل هم‌اند، اما خانواده‌های بدبخت هرکدام بدبختی خاص خود را دارند.

در خانۀ ابلونسکی کارها همه درهم بود. زن دریافته بود که شوهرش با پرستار قبلی بچه‌هایش، که زنی فرانسوی بود، سَروسِری دارد و گفته بود که دیگر نمی‌تواند با او زیر یک سقف به سر ببرد. این وضع سه روز بود که ادامه داشت و نه فقط زن و شوهر از آن رنج می‌بردند، بلکه سنگینی آن بر همۀ خانواده محسوس بود. همۀ اعضای خانواده و خدمه احساس می‌کردند که زندگی‌شان در کنار هم خالی از معنی شده است و حتی مسافرانی که از سر اتفاق در هر مسافرخانه سرراه شبی را زیر یک سقف باهم به سر ببرند بیش از آن‌ها؛ یعنی از اعضای خانوادۀ ابلونسکی و خدمه‌شان، باهم در پیوند بودند. بانوی خانه از اتاق خود بیرون نمی‌آمد و آقا دو روز بود که در خانه آفتابی نشده بود. بچه‌ها هی از این اتاق به آن اتاق می‌دویدند و پرستار انگلیسی‌شان با موهای سفیدش در خانه دائم بگومگو کرده و یادداشتی به دوستش نوشته بود که جای دیگری برایش پیدا کند. آشپزِ خانه از روز پیش هنگام ناهار قهر کرده و رفته بود و شاگرد آشپزخانه و کالسکه‌چی حساب خود را طلب کرده بودند.

پرنس استپان آرکادیویچ[1] ابلونسکی، که در محافل اعیان به استیوا معروف بود، سه روز بعد از بگومگو با همسرش طبق معمول ساعت هشت صبح، نه در اتاق‌خواب در کنار او، بلکه در اتاق کارش روی کاناپۀ چرمین از خواب بیدار شد. با آن پیکر فربه و نازپروده‌اش روی کاناپۀ فنردار غلتی زد، گفتی می‌خواست مدتی دراز همچنان بخوابد. متکا را محکم بغل گرفت و گونه‌اش را بر آن فشرد، اما ناگهان بلند شد و نشست و چشم باز کرد. خوابی را که دیده بود، به خاطر آورد و با خود گفت: «ببینم، چه شده بود؟ آهان، آلابین در دارمشتات ضیافتی داده بود. نه، دارمشتات نبود، یک شهر آمریکایی بود؛ اما مثل اینکه همان دارمشتات در آمریکا بود. بله، آلابین ناهار داده بود و میزها همه از بلور بود، ترانه می‌خواندند:it mio tesoro (محبوب من) و تازه، نه it mio tesero بلکه از آن‌هم زیباتر و روی میزها تنگ‌هایی زن‌نما بود که در خواب به پیکر یک زن می‌مانستند.»

در چشمان ابلونسکی برق نشاط درخشید. خنده‌ای بر لب آورد و به فکر فرورفت. با خود می‌گفت: «وای، چه خواب لذت‌بخشی بود! چه مزه‌ای داشت! چیزهای فوق‌العادۀ دیگر هم زیاد بود؛ اما این چیزها در بیداری به زبان نمی‌آیند و حتی در خیال هم نقش نمی‌بندند.» و چون نگاهش به روزنۀ نوری افتاد که از کنار یکی از پرده‌های پشت پنجره به اتاق می‌تابید خوشحال پاهای خود را از روی کاناپه فروانداخت و کفش‌های راحتی چرمین زرینه‌ای را که همسرش برایش سوزن‌دوزی کرده و سال گذشته برای جشن تولدش به او هدیه داده بود با پا جُست و بنا به عادت نُه ساله همان‌طور لمیده دست به سویی دراز کرد که در اتاق خواب ربدوشامبرش آویخته بود و ناگهان به خاطر آورد که به چه علت نه در اتاق خواب و در کنار زنش بلکه در اتاق کارش روی کاناپه خوابیده است. لبخند از لبانش رفت و چین بر جبینش آمد. آنچه را که پیش آمده بود به خاطر آورد و نالید: «وای… وای…» و دوباره همۀ جزئیات درگیری با همسرش و بدبختی بی‌گریزی را که در آن گرفتار بود و از همه بدتر گناه خویش را در این ماجرا پیش نظر آورد. بدترین اثراتی را که این نزاع در یاد او برجا گذاشته بود به یاد آورد و در عین نومیدی نتیجه گرفت که: «نه، او مرا نخواهد بخشید، نمی‌تواند ببخشد و از همه بدتر این است که گناهکارْ تنها خود منم. گناه از من است و با این‌حال تقصیری ندارم و بدبختی همین‌جاست. وای… وای… .»

از همه بدتر همان اول کار بود که لبخندزنان و از زندگی راضی با گلابی بسیار درشتی برای زنش در دست، از تئاتر بازگشته بود و اما زن را در اتاق پذیرایی نیافته بود، در اتاق کار نیز هم؛ و تعجب کرده بود. عاقبت او را با یادداشت بدفرجامی که رازش را فاش ساخته بود در اتاق خواب بازیافته بود.

زنش، همان داریای پیوسته‌نگران و همیشه در تکاپو و به گمان او ساده‌لوح، کاغذی در دست، بی‌حرکت نشسته بود و با حالتی همه وحشت و نومیدی و خشم به او خیره شده بود.

یادداشت را نشان داد و پرسید: این چیست؟ این… .

و چنان‌که بسیار پیش می‌آید، هنگامی که این ماجرا را در خاطر مرور می‌کرد نه‌چندان از گناه خود، بلکه بیش از همه‌چیز از جوابی که به این سؤال زنش داده بود در رنج بود.

در آن لحظه وضع کسانی را داشت که مچشان ناگهان حین عمل بسیار شرم‌آوری گرفته شود. وقت نکرده بود که چهره‌اش را مناسب با حالت پیش‌آمده در برابر زنش پس از افشای گناه آماده کند. به‌جای آن‌که برنجد یا انکار نماید یا عذری بتراشد و عذری بخواهد یا حتی اعتنایی نکند، که همه از کاری که کرد بهتر می‌بود، ناگهان خنده‌های ناخواسته، کاملاً ناخواسته، بر چهرۀ مهربانش نشست؛ همان لبخندی که برایش عادی شده بود و حکایت از دل مهربانش داشت و درنتیجه احمقانه می‌نمود و ابلونسکی که به فیزیولوژی علاقه داشت دربارۀ این لبخند با خود می‌گفت که ارادی نبود؛ عملی انعکاسی بود که منشأش مخ است.

ابلونسکی این لبخند احمقانه را بر خود نمی‌بخشود. داریا به دیدن این لبخند لرزید، انگار که سوزنی بر بدنش فرورفته باشد و چنان‌که طبیعت آتشینش بود برافروخت و سیلی محکمی بر صورت شوهرش زد و از اتاق خارج شد. از آن به بعد دیگر حاضر نبود او را ببیند.

ابلونسکی در دلش می‌گفت: «همه‌اش تقصیر آن لبخند احمقانه بود.» بعد با نومیدی از خود می‌پرسید: «ولی چه کنم؟ آخر چه می‌توانم بکنم؟» و جوابی پیدا نمی‌کرد.

2

ابلونسکی آدم صادقی بود. نمی‌توانست خود را بفریبد و به خود بقبولاند که از کاری که کرده پشیمان شده است. او نمی‌توانست امروز از تکرار کاری پشیمان شود که پنج شش سال پیش، زمانی که اولین بار به همسر خود خیانت کرده بود، از آن پشیمان شده بود. نمی‌توانست پشیمان باشد از اینکه دیگر عاشق زنش نیست و دیگر دوستش ندارد، زنی که فقط از او یک سال بزرگتر و مادر پنج فرزند زنده‌مانده و دو طفل ازدنیارفته‌اش بود؛ حال‌آنکه خود جوانی سی‌وچهار ساله و زیبا بود و دلی پرحرارت داشت. پشیمانی‌اش فقط از آن بود که نتوانسته بود راز خود را از همسرش پنهان دارد؛ اما بدی وضع خود را کاملاً احساس می‌کرد و دلش به حال زن و فرزندان و نیز خودش می‌سوخت. شاید اگر می‌دانست که این آگاهی به این شدت زنش را می‌آزارد از پنهان داشتن گناهان خود از او عاجز نمی‌ماند. هرگز به‌روشنی به این موضوع فکر نکرده بود بلکه به ابهام گمان می‌کرد که زنش مدت‌هاست که به‌حدس از بی‌وفایی او خبر دارد و به او وانمود می‌کند که بی‌خبر است. حتی خیال می‌کرد که او، که زنی شکسته و رنگ‌رورفته بیش نیست و از زیبایی جوانی چیزی در بساط ندارد و جز هالۀ مادری چیزی ندارد که نظر جلب کند، اگر انصاف داشته باشد باید گذشت بیشتری از خود نشان دهد؛ اما معلوم شد که وضع درست عکس این است.

«وای وای، چه بدبختی!» ابلونسکی پیوسته افسوس می‌خورد و هیچ راه چاره‌ای به ذهنش نمی‌رسید: «پیش از این وضع چه خوب بود، زندگی چه شیرین بود! داریا از زندگی و با بچه‌ها خوش بود و من کاری به کارش نداشتم و آزادش می‌گذاشتم که هرجور که می‌خواهد با بچه‌ها مشغول باشد و امور خانه را به دلخواه به دست گیرد. البته ای کاش این دخترکْ پرستار بچه‌هایم نبود. روی هم ریختن با پرستار بچه‌ها کار مبتذلی است. آدم متشخص و با كمالات چنین کاری نمی‌کند؛ ولی آخر قیامتی بود! (چشمان سیاه مادموازل رولان و تبسم شیرین او را به وضوح پیش نظر آورد) اما خوب، تا هنگامی که در خانۀ ما بود من دست از پا خطا نکردم و از همه بدتر اینکه این زن از بخت بد هم حالا… وای وای! ولی چه بکنم، چه می‌توانم بکنم؟»

این سؤال جوابی نداشت مگر همان جواب کلی که زندگی به مسائل خیلی پیچیده و بی‌جواب می‌دهد و آن این است: «باید با مشکل روز مدارا کرد؛ یعنی آن را فراموش کرد. اما فراموشی را دیگر نمی‌توانست، دست‌کم تا شب، در خواب بجوید و نیز نمی‌توانست به آوازی روح‌بخش پناه ببرد که تنگ‌های زن‌نما می‌خواندند. درنتیجه چاره‌ای نبود مگر اینکه فراموشی را در رؤیای زندگی بجوید.

ابلونسکی با خود گفت: «خوب، تا ببینیم.» و برخاست و ربدوشامبر خاکستری‌رنگ خود را که آستر ابریشمین آبی‌رنگی داشت پوشید و کمربند آن را گره زد و نفس عمیق به سینۀ ستبر خود داد و با قدم‌های همیشه‌استوار و پاهایی که کج بر زمین می‌نهاد و اندام فربه او را به نرمی و سبکی حرکت می‌دادند به سمت پنجره رفت و کرکره را بالا کشید و به‌شدت زنگ زد. پیشخدمتش، مات‌وِی که دیگر رفیقش شده بود، به صدای زنگ بی‌درنگ با لباس‌ها و چکمه‌ها و تلگرافی به دست وارد شده به دنبال مات‌وی، سلمانی نیز با وسایل ریش‌تراشی به اتاق آمد.

ابلونسکی تلگراف را برداشت و جلو آینه نشست و پرسید: از اداره پرونده‌ای نیاورده‌اند؟

مات‌وی نگاهی پرسان و حاکی از غمخواری به او انداخت و پس از مکثی کوتاه با لبخندی مرموز گفت: روی میز گذاشته‌ام. یک نفر هم از بنگاه کرایۀ کالسکه آمده بود.

ابلونسکی جوابی نداد و فقط در آینه به مات‌وی نگاهی کرد. از نگاهی که آن‌ها در آینه به هم کردند معلوم بود که حرف‌های هم را خوب می‌فهمند. نگاه ابلونسکی می‌پرسید: «منظورت از این حرف چیست؟ تو که می‌دانی.» مات‌وی دست‌هایش را در جیب کرد و پاهایش را جدا نهاد و ساکت ماند و با لبخند نیک‌خواهانۀ نه‌چندان محسوسی به ارباب خود نگریست. گفت: گفتم این یکشنبه نه، یکشنبۀ دیگر بیاید و تا آن روز نه بی‌خود مزاحم شما بشود و نه وقت خودش را تلف کند.

و پیدا بود که این جمله را از پیش آماده کرده بود.

ابلونسکی فهمید که مات‌وی این حرف را از راه شوخی می‌زند. تلگراف را باز کرد و کلماتی را که طبق معمول نادرست نوشته شده بود به‌حدس و اصلاح‌کنان خواند و چهره‌اش از هم باز شد.

دست چاق و براق سلمانی را که ریش بلند و تاب‌خورده‌اش را از روی گونه می‌تراشید و باریکۀ گلی‌رنگ پاک تراشیده‌ای بر گونه‌اش برجا گذاشته بود لحظه‌ای نگه داشت و گفت: مات‌وی، خواهرم آنا آركادی‌یونا فردا می‌رسد.

مات‌وی گفت: خدا را شکر!

و با این جواب نشان داد که او نیز مانند ارباب به اهمیت این خبر آگاه است و می‌داند که آنا آركادی‌یونا، خواهر عزیزکردۀ ابلونسکی، ممکن است بتواند او را با همسرش آشتی دهد.

پرسید: تنها تشریف می‌آورند یا با شوهرشان؟

ابلونسکی نمی‌توانست حرف بزند؛ زیرا سلمانی پشت لب بالایش را می‌تراشید و یک انگشتش را بلند کرد. تصویر مات‌وی در آینه سر فرود آورد.

_ تنها تشریف می‌آورند. اتاق بالا را برایشان آماده کنیم؟

_ به داریا الكساندروونا[2] بگو. خودش تصمیم خواهد گرفت.

مات‌وی با لحن مشکوکی پرسید: داریا الكساندروونا؟

_ آری. بیا این تلگراف را نیز به او نشان بده و ببین چه می‌گوید.

مات‌وی پیش خودش فکر کرد: «او میل دارد از نظر همسرش آگاهی یابد.» سپس به اربابش چنین گفت: بسیار خوب!

ابلونسکی آرایش خود را به پایان رسانیده و می‌خواست لباس بپوشد که ناگهان مات‌وی با چکمه‌های صدادارش، درحالی‌که تلگراف را همچنان به دست داشت، به اتاق بازگشت. آرایشگر رفته بود. مات‌وی گفت: داریا الكساندروونا گفت به شما اطلاع دهم خانه را ترک خواهد گفت.

و چنین افزود: بگذار خودش هر کار که می‌خواهد بکند!

مات‌وی آنگاه درحالی‌که دست‌های خود را به جیب داشت و سرش را به یک طرف نگاه داشته و برقی در چشمش می‌درخشید به اربابش خیره شد.

ابلونسکی لحظه‌ای سکوت کرد و سپس لبخند محبت‌آمیز و ترحم‌آوری بر لبانش نقش بست. سر خود را تکانی داد و پرسید: خوب! مات‌وی! عقیدۀ تو چیست؟

_ چیزی نیست ارباب! همۀ کارها خودبه‌خود درست خواهد شد.

_ خودبه‌خود؟

_ آری ارباب!

ابلونسکی درحالی‌که صدای لباس زنی از خارجِ در به گوشش رسید گفت: پس تو این‌طور عقیده داری؟ پشت در کیست؟

صدای زنانه‌ای، رسا و بسیار دلپسند طنین افکند: من هستم ارباب!

آنگاه صورت زشت و پرآبلۀ ماتریونا فیلیمونونا[3] دخترِ دایه در آستانۀ در نمایان گردید.

ابلونسکی درحالی‌که به وی نزدیک شد پرسید: ماتریوشا! چه‌کار داری؟

اگرچه ابلونسکی همان‌طور که خودش اذعان داشت نسبت به همسرش مرتکب خطایی شده بود، بااین‌همه کلیۀ افراد ساکن خانۀ او، حتی دایه که بهترین دوست داریا الکساندروونا به شمار می‌رفت، از وی جانب‌داری می‌کردند.

ابلونسکی با حال افسرده‌ای پرسید: ماتریوشا! حرف بزن! چه‌کار داشتی؟

_ ارباب! شما نزد خانم بروید و اعتراف کنید که کار خطایی کرده‌اید. خدای متعال بقیۀ کار را درست خواهد کرد. او سخت رنج می‌برد و قیافه‌اش دل آدمی را می‌سوزاند. گذشته از این، خانه به‌کلی زیرورو شده است و از همه مهم‌تر، شما باید به فرزندانتان رحم کنید ارباب! به او بگویید کار ناروایی کرده‌اید. ممکن است مؤثر واقع شود. آیا کار دیگری هم جز این از دست شما ساخته است؟

_ آخر او حاضر نیست مرا ببیند… .

_ مهم نیست. شما وظیفۀ خودتان را بدین‌سان انجام داده‌اید. خدا بخشنده و بزرگ است. به او متوسل شوید ارباب! خودتان را به او بسپارید.

ابلونسکی که ناگهان تا بناگوش سرخ شد گفت: بسیار خوب! تو می‌توانی بروی.

سپس با اراده پیژامۀ خود را از تن به درآورد و به مات‌وی روی کرد و گفت: لباس‌های مرا بیاور.

مات‌وی پیراهن اربابش را که مانند گردنبند اسبی در دست خود آماده داشت پس از آنکه یک ذرۀ نامرئی را که بر آن نشسته بود فوت کرد، به او داد و با خرسندی نمایانی به کمک ارباب در پوشیدن لباس پرداخت.

[1]. Stepane Arcadievitch

[2]. Daria Alexandrovna

[3]. Matriona Filimonovna

موسسه انتشارات نگاه

کتاب آنا کارنینا نوشتۀ لئو تولستوی ترجمۀ مشفق همدانی

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “آنا کارنینا”