در آغاز کتاب آلوت ، میخوانیم:
روزي که به دنيا آمد، سرک کشيده بودم توي خانهاشان. تا اندام نزار، کبود و غرق خون و کثافتش را ديدم، يقينم شد اين بچه بايد از علماي قرن هفتم ـ هشتم ميشد، قاعدتاً بغداد ميرفت و آنجا فقه ميخواند و سرآخر به کرسي درسي تکيه ميزد… حالا چرا قرن هفتم ـ هشتم؟ شايد چون دوران طلايي فقه و کلام و علوم ديني بود و و چرا به همچو يقيني رسيدم؟ راستش نميدانم اما خوب ميدانم که معمولاً هيچ چيز مهمي طبق قواعد اتفاق نميافتد.
لامپ صد وات حياط را روشن نکرد. به آسمان خيره شد، آسمان روي سرش پر از ستاره بود، مملوّ از ستارههاي ريز و درشت، شبيه آسمان کوير، شبيه آسمان شهري در شمال غربيِ فَجستان، نزديک مرز مشترک صفويه و کُهستان، شهري که بيوند نام داشت، شهري که مَردهایش را قميص و شلوارپوش ميبيني و زنها را که اساساً در کوچه خيابان پيدایشان نميشود، اگر يک وقت ديدي بُرقَع بر سر خواهي ديد؛ چادري سرتاسري که هيچ نميگذارد بفهمي چه کسي را توي خود مخفي کرده است. فخرالدين مردي سلفی که قاعدتاً بايد از علماي قرن هفتم هشتم ميشد، مردي که نيمههاي شب لامپ صد وات روشن نميکرد و آسمانِ شب را طوري رصد ميکرد که انگار بايد لابهلاي ستارهها چيزي پيدا کند، در همچو جايي بود. آيات آخر سورۀ آلعمران را ميخواند. تمام تلاشش را کرد تا کمي فکر کند. از ابن عساکر نقل است که رسول خدا گفته است: «واي بر کسي که اين آيات را بخواند و در آن تفکر نکند!» اين بود که مثل هر شب دستوپا ميزد در خلقت آسمان و زمين تفکر کند.
نه، هيچ وقت نميتوانست اين طوري افکارش را جمع و جور کند. بايد ميرفت مبال. با خودش گفت: «نه!» نفسي کشيد و ادامه داد: «چه آسمان عظيمي!» هرشب اين جمله را تکرار ميکرد، به اندازهاي که ديگر برايش پوچ شده بود. طبق معمول چيزي يادش افتاد که از به ياد آوردنش اجتناب ميکرد. براي اينکه در آسمانها و زمين تفکر کرده باشد، دوباره پيش خود گفت: «چه آسمان عظيمي!» فرقي نداشت آسمان پرستاره باشد يا مهتابي حتی پر از ابرهاي سياه هم اگر بود فخرالدين ميگفت: «چه آسمان عظيمي!»
هفت سالش که شد مثل بقيه رفت مدرسه، مدرسۀ دولتي.
و يک ساعت به فجر، بدون اينکه کسي صدايش کند يا ساعت کوکي زنگ بزند، طبق معمول از خواب بيدار شد. ليلي هنوز خواب بود. قميصش را روي زيرپوش آستين کوتاهش پوشيد و عرقچين بر سر از کنار اتاق دخترها و اتاق پسرها و سه اتاق ديگر گذشت. همۀ درها باز بود جز درِ اتاقِ بتول. فخرالدين اعتنايي نکرد. درِ اتاق بتول شبها هميشۀ خدا بسته بود. وقتيهم که نوبتش ميشد، يکبار سرشب و يک بار آخر شب باز ميشد، و هيچوقت بين شب، فخرالدين را نميديدي که از اتاق بتول بيرون بيايد و برود حمام و دوباره برگردد به اتاق، نماز شبي بخواند و کنار همسرش دراز بکشد. اين اتفاق فقط براي ليلي و دو همسر ديگر ميافتاد، بتول از اين ماجراها نداشت.
خود به خود قبل از اذان صبح بيدار شدن را از پدرش ارث برده بود. پدرش هم عالم بود، عالم دين؛ به بچهها تعليمات ديني درس ميداد. معلم ابتدايي بود و براي کلاسپنجميها ديني هم ميگفت. خيلي وقتها هم معلم ورزش ميشد. معلم ورزش نداشتند اين بود که هر معلمي که بيکار بود، معلم ورزش ميشد. معمولاً زنگ ورزش يک توپ پلاستيکي به بچهها ميدادند و بچهها مثل گلۀ گوسفند از اين طرف حياط به آن طرف حياط دنبال توپ ميدويدند حتی دروازهاي چيزي هم در کار نبود که کسي گل بزند. بعضيهم ميافتادند و دست و پایشان خوني ميشد. فخرالدين اما هيچوقت دنبال توپ نرفت. براي خودش زير درخت نارنج بازي ميکرد، با يک شاخۀ کوچک روي خاک شکلهايي از توپ، درخت و کوهي بلند که از دور آبيرنگ بود ميکشيد و شکل چيزي که نميدانست چيست، چيزي شبيه کلمهاي که معنا نداشته باشد، چيزي که شبيه هيچ چيز نبود و هيچ نميفهميد چه کشيده و حتی چه شکلي است. بعدها که فهميد نقاشي کشيدن حرام است بابت اين کارش استغفار کرد و خدا را شکر کرد که آن موقع هنوز به سن بلوغ نرسيده بود. و هر چه به مغزش فشار آورد يادش نيامد دقيقاً کي بود که به بلوغ رسيد.
پدر فخرالدين که معلم ورزش ميشد، همه را به صف ميکرد و نرمش ميداد و اگر خودش کلاس نداشت و زنگ ورزش يا کلاس ديگري را هم به عهده نگرفته بود، تنها توي اتاق معلمها مينشست و معلوم نبود چه کار ميکند.
فخرالدين خيره به آسمان بود و آيات آخر سورۀ آل عمران را آرام آرام ميخواند، و سعي ميکرد به هيچوجه به ياد دوران کودکياش نيفتد. آنقدر از يادآوري گذشته پرهيز ميکرد که خيلي وقتها حس ميکرد همهاش خواب بوده. جوري که حتی شک ميکرد آنوقتها در مدرسۀ دولتي زنگي به نام زنگ ورزش داشتهاند يا نه؟ و هر چه فشار ميآورد يادش نميآمد اصلاً مدرسۀ ابتدايي آنها حياطي داشت که بشود توي آن فوتبال بازي کرد يا نه؟ و اگر داشت، اساساً زنگ ورزش در دورۀ ابتدايي بود يا نه؟ و اگر بود کريکت بازي ميکردند يا فوتبال؟
بويي مخلوط شده با نسيم سحر مشامش را تحريک کرد، بوي هريسه بود. خوارجِ حابطيه برای مراسم اول ماه نَیسان هريسه نذري بار گذاشته بودند. درِ فلزي مستراح را که باز کرد، براي حابطيه تأسف خورد و تا زماني که داخل مبال بود به آنها فکر کرد. قرار بود ميدان سرير منفجر شود. نزديک پنجاه هزار حابطي ظهر توي ميدان جمع ميشدند. فخرالدين ياد حضرت نوح افتاد «و نوح گفت خدايا هيچيک از کفار را بر زمين باقي مگذار!».
شيرآب خروسکي را باز کرد. زير آسمان پر ستاره، همراه نسيمي خشک و خنک که بوي ضعيفي از هريسه را با خود آورده بود وضو گرفت. سالها بود که انگشتر فيروزهاش را در آورده و ديگر لازم نبود انگشتر را توي انگشت بچرخاند تا آب وضو به زيرش برسد.
ميرزا جمال مسئول عمليات بود. قرار بود شش محصّل جوان خودشان را توي ميدان سرير منفجر کنند تا حابطيهاي بيوند از صحنۀ روزگار حذف که نه ولي جمعيتشان کمتر شود و ديگر نتوانند با خيال راحت مراسم مشرکانهاشان را برپا کنند. به نظرش اين کار براي اعتلاي کلمۀ توحيد و در هم کوبيدن شرک ضروري بود. به زبانش جاري شد: «آخِرُ الدواء الکَيْ»، آخرين دوا کندن عضو فاسد است، و ياد خالهجان افتاد، ياد پسربچهاي که آنجا بود. خالهجان، پيرزني يهودي چرا بايد ملجأ و پناه پسربچهاي باشد که حابطيه خانوادهاش را از بين بردهاند!
شنيده بود خودش هم ـ يعني اجدادش ـ از بنياسرائيل بودهاند. شايد هم نبودهاند؛ خالهجان ميگفت سمت شمال زندگي ميکردند. ميگفت بتپرست بودند و وقتي صليبيها مسلمانها را شکست ميدادند، آنها را هم مثل مسلمانها ميکشتند و وقتي مسلمانها پيروز ميشدند، باز هم به جرم بتپرستي کشته ميشدند. اين بود که يهودي شدند تا يک دين موجهي داشته باشند که مورد احترام هر دو گروه متخاصم باشد، ولي باز هم مشکلاتشان حل نشد. هيچ خبر نداشتند هر دو گروه مخصوصاً صليبيها تا چه اندازه کينۀ يهود را به دل دارند و اصلاً نميدانستند يهودي شدن فقط براي بنياسرائيل است و نميشود غير بنياسرائيل باشي و يهودي شوي. اين بود که بعضيهایشان به سمت غرب رفتند و بعضيهایشان آمدند شرق و مسلمان شدند. فخرالدين اما معتقد بود اجدادش از بنياسرائيل بودهاند و در همان صدر اسلام مسلمان شدهاند. معتقد بود از نسل عبدالله بن سلام است. عبدالله بن سلام کسي بود که وقتي از معاذ بن جبل خواستند نصيحتي بکند، گفت: «التمسوا العلم عند اربعة…» يعني علم را از چهار نفر بخواهيد و يکي از اين چهار نفر عبدالله بن سلام بود. عبدالله بن سلام از علماي يهود بود؛ کاهن بود يا خاخام يا هرچه که اسمش را ميگذارند. شنيد که کسي ادعاي پيامبري کرده، رفت و چند سوال از او پرسيد و به راحتي ايمان آورد.
اجداد فخرالدين همهاشان عالم بودند تا برسد به حضرت آدم. احتمالاً قبل از اسلام کلاهِ درازِ مخصوص يهود، که عربها اسمش را گذاشتهاند قَلَنسُوَه، روي سرشان ميگذاشتند و موي سرشان را بلند ميکردند و ميبافتند. فخرالدين گاهي بدش نميآمد علماي اسلام هم مثل خاخامها به جاي دستار، کلاه بر سر ميگذاشتند. از قلنسوه خوشش نميآمد آن کلاههاي لبهدار را دوست داشت که خاطرم نيست اسمش چيست. دوست داشت موهاي سرش را هم بلند کند و از سر تا پا يکدست سياه بپوشد. فخرالدين حس خوبي به رنگ سياه داشت؛ جذابيتي مرموز! البته اين مالِ وقتي بود که هنوز کتاب ابن تيميه در مورد پوشيدنيهاي اهل دوزخ را نخوانده بود.
از مادرش پرسيده بود: «بابابزرگ هم عالم بود؟» مادر جواب داده بود: «باباي بابات؟ آره، عالم بود. اسمش عامر بود.»
«باباي بابابزرگ چه؟»
مادر سر تکان داده بود که بله، و اضافه کرده بود: «اسمش هشام بود.»
آن روز، ششمين روزي بود که کايين را رها کرده و پاي پياده به سمت بيوند ميرفتند. هر چه به مرز بيوند نزديکتر ميشدند، جمعيت مهاجرها بيشتر و بيشتر ميشد. به رودخانۀ شور که رسيدند، نزديک دههزار نفر شده بودند و حالا چرا يک هواپيماي جنگي کوچک مأموريت داشت آنها را به رگبار بندد؟ معلوم نبود. دقيقاً چند نفر همان دم مرز کشته شدند؟ يا توي رودخانه غرق شدند؟ کسي نفهميد. لابد آن وقتها هر روز همچو جمعيتي از مهاجرها از مرز رد ميشد. فخرالدين حساب کرد اگر هزار نفر مرده باشند، هر ماه سيهزار نفر فقط همانجا کشته ميشدند و نبايد تا چند سال بعدش ديگر کسي از نسل بشر در آن حوالي باقي ميماند، اما انگار نسل بشر يک حالت عجيبي دارند، هر چقدر بيشتر کشته ميشوند، جمعيتشان بيشتر ميشود.
هنوز خيلي مانده بود به مرز برسند. چند خانوادۀ ديگر که از اقوام پدريِ فخرالدين به حساب ميآمدند همراهشان بودند، همه پاي پياده. فخرالدين همينطور از تبارش ميپرسيد. نشسته بود روي قاطر، تنها مرکبي که پدر توانسته بود براي هجرت دست و پا کند. در حاشيۀ جاده حرکت ميکردند و هر از گاهي اتوبوسي که از کف تا سقفش پر از آدميزاد بود از کنارشان با سرعتي بسيار رقتانگيز ميگذشت. و مادرش سر تکان ميداد که بله عالم بود، و اضافه ميکرد که مثلاً اسمش چه بود، احمد بود، محمود بود، عبدالودود بود و همينطور تا اينکه رسيد به يکي که اسمش فخرالدين بود. فخرالدين تنها کسي از اجداد فخرالدين بود که کتابي نوشته و معروف بود. اما اثري از کتابش نبود، يعني مادر که ديگر داشت از پا ميافتاد اين را گفت و يکدفعه نقش زمين شد و کمي گذشت تا يکي از زنهاي همسفرشان بالاي سرش آمد و جوياي احوالش شد. گرسنگي تابش را طاق کرده بود. هر خوراکي که داشت به بچهها داده و خودش فقط برگ درخت و سبزيجات کنار جاده و چيزهايي از اين دست خورده بود. سرما همۀ وجودش را ميلرزاند. انگشتهاي پايش توي گالشِ پاره، سياه و بیرمق شده بود. اما هنوز توي سينهاش شير داشت. بچۀ يک سالهاش هم رنگ و رويي نداشت. هر چقدر ميشد لباس تن بچه کرده و پتو دورش پيچيده بود.
قرار شد کمي استراحت کنند. عبدالوهاب پدر فخرالدين يک قمقمۀ جنگي داشت پر از آب. قمقمه را از توي خورجين قاطر بيرون کشيد و رفت پشت تپه تا قضاي حاجت کند. فخرالدين آن وقتها با عصاي چوبيِ زير بغل، خود را اين طرف و آن طرف ميکشيد. با تقلاي زيادي دنبال پدر رفت. پدر نشسته بود و داشت چند سنگ را ورانداز ميکرد که با آنها خودش را تميز کند. به خوبي ميدانست که موقع تخلّي نبايد شکم و سينه و زانوهايش رو به قبله يا پشت به قبله باشد، در عين حال نبايد کسي عورتش را ميديد، جاي مناسبي را پيدا کرده بود. مخرج بولش را با چند قطره از آب قمقمه تطهير کرد و بعد از آن بود که به وراندازي سنگها براي تطهير مخرج غائطش مشغول شد. سه سنگ مناسبِ خوشدست، انتخاب کرد. آنجا که نشسته بود، آنقدر سنگ بود که اگر با اين سه سنگ هم غائطش پاک نميشد، ميتوانست از سنگ چهارم و پنجم و ششم استفاده کند. در همين اثناء ناگهان ديد فخرالدين آمده بالاي سرش و ميپرسد: «بابا!…»، يعني ميخواست بپرسد: «بابا! آن جدّت که اسمش فخرالدين بوده کتابي که نوشته دربارۀ چه بوده؟» که پدر با يکي از همان سنگهاي خوشدست زد توي سر بچه و پيشاني بچه شکست. بعدها، شايع شد زخم پيشاني فخرالدين اثر جهاد است. او هم مخالفتي نکرد؛ چون به هرحال در راه کسب علم اين اتفاق برايش افتاده بود.
لنگلنگان زمينِ کوبيده شدۀ حياط را توي تاريکي طي کرد. هميشه نماز شب را توي خانه ميخواند و نافلۀ صبح را توي مسجد. اين لنگلنگان راه رفتنش هم از آثار جهاد بود. راکت، وسطِ کهنهميدان خورد. آن لحظه نزديک کهنهميدان چه کار ميکرد؟ نميشد که با پدرش رفته باشد بازار براي خريد وگرنه پدرش هم بايد آسيب ميديد، شايد هم پدرش داخل يکي از مغازهها در حال خريد بود که کهنهميدان از وسط منفجر شده و ترکشي ناجور، استخوان پايِ بچه را خُرد کرد. پدر که بچه را غرق خون ديد، حتماً ـ يعني قاعدتاً ـ ميخواست سکته کند، يک آن فکر کرد بچه مرده است. يکي دو ماهي ميشد که از پسر ارشدش خبری نداشت. معلوم نبود کجا رفته بود؟ زنده بود يا مرده؟ و حالا چرا بايد در همچو وضعي اين يکي بچهاش را با خود ميآورد بيرون؟ محکم زد توي سر خودش و هوار کشيد. فخرالدين که هنوز به هوش بود از صداي پدر ترسيد. فکر کرد نکند قرار است کتک بخورد. خواست فرار کند که ديد نميتواند پايش را تکان دهد، فقط مثل مرغ سربريده دستوپا ميزد. پدر خوشحال شد که هنوز بچه زنده است. بغلش کرد و يک ماشين قراضه گرفت و راهي بيمارستان شد. پاي فخرالدين سه ماه، در گچ بود و عصا زير بغل ميگذاشت و تا آخر عمر هم براي راه رفتن مجبور بود پاي راستش را به جلو پرتاب کند و پاي ديگرش را بکشد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.