کتاب آلبوم خاطرات نوشتۀ هانس هرلین ترجمۀ عباس پژمان
گزیده ای از متن کتاب
مادريد، ۷ اکتبر 1969
افتاد جلو و از پلههایی با شيب تند که به صندوق امانات بانک منتهی میشد پايين رفتیم. موهايش مجعد و پوست پشت گردنش، حتى براى يک اسپانيايى، خيلى تيره بود. از تنها چیزی که خبر داشتم یک گردن با گردنبند نازک طلايی بود با دو تا لنگ باريکی که زیر دامن تنگ آبیرنگ و توى جورابهاى نازک بودند و پوست آنها هم همانقدر تيره بود. نگاه کردم به لنگها و پشت گردنش و سعى کردم به پول فکر نکنم تا مبادا مضطرب به نظر برسم.
رفت بهسمت ميزى که مردی با یونیفرم خاکسترىِ مایلبهآبی پشتش نشسته بود و اسم من را به او گفت. مرد دفتری را بهطرف من هُل داد و به جايى ميان دو خط اشاره کرد تا امضا کنم. اسمم را هانس پيکولا[1] امضا کردم و دوباره چند پلۀ دیگر هم بهدنبال آن دو تا لنگ پايين رفتم.
بانک اعتبارات اسپانيا[2]، با آنکه در خیابانی مثل پاسئو دِ کاستيانا[3]ست که يکى از معروفترين خیابانهای تجارى مادريد است، از آن کاخهاى مرمرين و مدرن نيست، اما مؤسسۀ قدیمی و معتبری است و کار هرکس نيست آنجا گاوصندوق اجاره کند. گاوصندوقهاى آنجا هم، مثل بهترین جایگاههای ميدانهاى گاوبازى، نسلبهنسل به ارث میرسند. اما براى فريتس لهر[4] هيچچيزی غيرممکن نبود. آنجا به اسم خودش و من يک گاوصندوق مشترک اجاره کرده بود. اما این مانع از آن نشد که ناگهان احساس کنم مطلقاً نمیتوانم باور کنم پولى در گاوصندوق است.
«کليدتان، سنيور[5].»
متوجه نشده بودم به محفظۀ فولادى رسيدهايم. اتاق باريکی با سقف بلند بود، و ما روبهروى ديوارى از یکعالمه اتاقکهاى قفلشده ایستاده بودیم. لعاب اطراف سوراخهای قفلها خراش برداشته بود.
زن کليد خودش را در قفل يکى از اتاقکها فرو کرده بود و منتظر بود من هم کليدم را دربياورم. دکمۀ بالای بلوزش باز بود و من صليب طلايى گردنبندش را که ديدم يادم آمد جوليا[6] هيچگاه خود را به طلا و جواهر نمیآراست.
با لبخندى تکرار کرد: «کليدتان، سنيور.»
کليد در تمام اين مدت در دستم بود، گرم و مرطوب، و از اینکه به قفل خورد و آن را باز کرد تعجب کردم. زن زبانۀ کوچکی را کنار زد و جعبهای فلزى را که درخشش ماتى داشت تا نيمه بيرون کشيد، و دوباره به من لبخند زد. به طرف چند تا ميز اشاره کرد و رفت. با رفتنش بوى عطرى که برایم ناآشنا بود ناپديد شد. در محفظۀ زيرزمينیاى تنها بودم که ناگهان شروع کرده بود بوى مقبره میداد.
کيف و جعبۀ فلزى را بهطرف ميزها بردم، که مثل باجههای رأیگیری با تيغههايى به بلندى شانه از هم جدا میشدند. تنها شخص دیگری که آنجا حضور داشت، يک خانم پير بود، که با مقدار زیادی کاغذ در برابرش پشت يکى از ميزها نشسته بود، و فرمهايى را میبريد و مرتب روى هم میچيد. دیدم از قيچى خودش استفاده میکند نه از قيچیاى که با يک نخ از کنار ميز آويزان است. قيچى اين هم مثل گردنبند آن زن اسپانیایی نازک و طلايیرنگ بود. کلى انگشتر و النگو به دستهايش بود و هر بار که قيچى میکرد النگوهایش جلنگجلنگ صدا میکردند.
رفتم داخل باجهام، و کيف خالى را که با خود آورده بودم کنار پایم و جعبه را جلوی خودم روی ميز گذاشتم. تعجب کردم جعبه چقدر کوچک بود، و باز احساس میکردم همهچيز يک بازى احمقانه است، از آن بازیهاى کودکانهای که چشمهایت را میبندند و در يک جهت غلط میچرخانندت. خودم را آماده کردهبودم وقتى جعبه را باز میکنم هیچچیزی داخلش نباشد.
قفل آن را باز کردم، درش را بلند کردم و به ديوارۀ چوبى در ته باجه تکیهاش دادم. شيئى در وسطش بود که در يک پارچۀ زرد و نرم پيچيده شده بود، و پول در اطراف آن بود. لازم نبود آن را لمس کنم تا بفهمم چيست. هنگامى که با فريتس لهر دربارۀ اين کار حرف میزديم، با تعجب از خودم پرسيده بودم اسلحه از کجا خواهد آمد. حمل آن در هواپيما برايم مشکل بود، و کسى را در مادريد نمیشناختم که همچون چيزى داشته باشد تا به من بدهد. خيلى راحت زحمت فکر کردن دربارۀ آن را به خودم نداده بودم، انگار در تمام آن مدت میدانستم آن را اینجا خواهم يافت.
به دستههاى اسکناس چشم دوختم. چيز عجيب اين بود که هرچند ترديدم برطرف شد، چون پول آنجا بود، آنچنان که انتظارش را داشتم احساس خوشحالى نداشتم. این هم تقریباً مثل زمانی بود که فهمیدم دویستوپنجاههزار دلار چند مارک آلمان میشود. آن زمان که لهر این مبلغ را بر زبان آورد، فکر کردم سرراست باید يکميليون مارک بشود. يکميليون، یک مبلغ جادوییای بود. درهرحال، خيلى بیشتر از دویستوپنجاههزار این حالت را داشت. اما بعد که نرخ برابرى ارزها را نگاه کردم، و دیدم دلار باز هم سقوط کرده، حالم گرفته شد، چون فقط میتوانستم 8/3 برابر آن مبلغ، يعنى نهصدوپنجاههزار مارک، بگيرم. احساس میکردم گول خوردهام. مثل این بود که آن پنجاههزار مارک را از من غارت کرده بودند. انگار حقم درست يکميليون بوده است.
مضطربم هم کرده بود. اسکناسهاى صددلارى نو، در دستههاى تميز مستطيلشکل، چنان تميز و مرتب چیده شده بودند که خیال میکردی قطعههایی فلزیاند. در نور شديد و غيرخورشيدى، کاغذهاى اسکناسها خاکسترى و غيرواقعى به نظر میرسيدند. طورى به پول خيره شده بودم که انگار پول غيررايجى را نگاه میکنم. يکى از بستههاى مستطيلشکل را برداشتم. هنوز به پول شباهت نداشت. چند تا از اسکناسها را ازش بيرون کشيدم. سرد، صاف و بیروح بودند. شروع کردم به شمردن بستهها. اشتباه کردم، و رهايش کردم. خواستم اسکناسهايى را که درآورده بودم درون بستهشان بگذارم. ديگر درون کاغذ باريک و زردی که دور بسته بود جا نمیرفتند. در اين لحظه بود که کمکم احساس کردم میتواند واقعى باشد. آنوقت دوباره شروع کردم. اسکناسها را از بسته بيرون میکشيدم، بهسرعت میشمردم و دوباره تا آنجا که میشد خوب درون بسته میگذاشتم. خانم مسن هم، که جعبهاش زیر بغلش بود، از جايش بلند شده بود، و هنگامی که از کنار من رد میشد، از بالاى تيغه نگاهم کرد و لبخند زد. مثل این بود که در توطئهاى همدست هستيم. لبخند او بود که بالأخره متقاعدم کرد آن چيزى که دارم میشمرم پول واقعى است. بيستوپنج تا دههزار دلار، معادل يکميليون مارک، يا فقط اندکى کمتر از يکميليون مارک.
يکميليون مارک. حالا وقتش بود به اين فکر عادت کنم که اين پول میتواند مال من باشد، گرچه اول میبایست کاری بکنم، و پس از آن بود که مال من میشد. مال منِ هانس پيکولا، عکاسى که هميشه در مسائل مالى آدم شکستخوردهاى بود، و هميشه خیلی راحت قانع میشد. از خودم پرسيده بودم آيا کیف قديمیام بهاندازۀ کافى جا خواهد داشت، که البته داشت، و لازم نمیشد چيزى از وسايلش را در هتل بگذارم. هيچکس هم توجهى به من نمیکرد. هیچکس به اين مرد توجه نمیکرد که چند ساعت دیگر هتل فنيکس[7] را فقط با يک کيف ترک میکرد، از اين سمت خيابان به آن سمتش میرفت، که بعدازظهرها آفتابى بود، از جلوی مغازهها رد میشد، بیآنکه نگاهى به آنها بيندازد، ديگر علاقهاى به ويترينها نشان نمیداد، چون حالا دیگر همهچيز ویترینها برايش دستيافتنى بودند، این بود که سريعتر از معمول قدم برمیداشت، تا زود به ايستگاه تاکسى برسد، و هرچند پاى راستش را میکشيد، اما اين آنقدرها محسوس نبود، يا درهرحال نه آنقدر که بعد از مدتى عکسگرفتن در هواى آزاد يا کار کردن در اتاق تاريک محسوس میشد.
[1]. Hans Pikula
[2]. Banco Espãnol de Credito
[3]. Paseo de la Castellana
[4]. Fritz Lehr
[5]. Señor؛ آقا به اسپانیایی _ م.
[6]. Julia
[7]. Fénix
کتاب آلبوم خاطرات نوشتۀ هانس هرلین ترجمۀ عباس پژمان
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.