آشغالدونی

غلامحسین ساعدی

کوچه تمام شده بود و ما رسیده بودیم به خیابانی که تاریکی دمدمه‏‌های غروب، درخت‏ها و گوشه و کنارهای خالی را پر می‏‌کرد. رفت و آمد مردم و ماشین‏‌ها شلوغی زیادی راه انداخته بود، بابام خودشو به من رسوند و بازومو گرفت و گفت: «برگرد بریم!»
و من گفتم: «من که دیگه برنمی‏‌گردم.»
بابام با التماس گفت: «تو چه‏‌ات شده؟ چرا حرف منو گوش نمی کنی؟»
و من چشمم افتاد به مرد قدبلندی که پشت به ما، کنار جدول خیابان تکیه داده بود به یه درخت و پاهاشو از هم جدا گذاشته بود و دست‏هایش را به پشت زده بود و تسمه‏ای را به جای تسبیح لای انگشت‏هاش می چرخاند. به بابام گفتم: «اوناهاش.»
بابام پرسید: «کیه؟»
گفتم: «برو بهش بگو، شاید یه چیزی بهت بده.»…..

این کتاب ، ماجرای پسر نوجوان و پدری بی خانمان است که در پی حادثه ای در نزدیکی بیمارستانی زندگی کرده و به تدریج وارد آن محیط می شوند . اتفاق هایی که در آنجا رخ می دهد و حوادثی که در پی آن است بقیه ماجرا را تشکیل می‌دهد….

105,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 500 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

غلامحسین ساعدى

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

پنجم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

103

سال چاپ

1400

موضوع

داستان ایرانی

تعداد مجلد

یک

وزن

500

جنس کاغذ

بالک (سبک)

در آغاز کتاب آشغالدونی می خوانیم :

آشغالدونی نوشتۀ غلامحسین ساعدی

به کوچه بعدی که پیچیدیم، من حسابی دمغ و پکر بودم و کفرم از دست بابام در اومده بود. و ویرم گرفته بود که سر به سرش بذارم و حرصشو دربیارم و تن و بدنشو بلرزونم. بابام آدم کله شقی بود، انصاف نداشت، حساب هیچ چی رو نمی‏کرد، همیشه به فکر خودش بود. تا می تونست راه می‏رفت، کوچه پس کوچه‏های خلوتر دوست داشت، در خانه های خالی را می‏زد، از خیابان‏های شلوغ می‏ترسید، از جاهای دیدنی فراری بود. خیال می‏کرد رحم و مروت تنها در خرابه‏ها پیدا می‏شه. خسته که می‏شد می‏نشست، و وقتی می‏نشست، بدترین جاها می‏نشست، زیرآفتاب، وسط کوچه، پای تیرچراغ، کنار تل‏زباله‏ها، جایی که تنابنده‏ای نبود، جنبنده‏ای رد نمی‏شد و بو گند آدمو خفه می‏کرد. دیگه حاضر نبود جُم بخوره، ساعت‏ها تو خودش کنجله می‏شد و حرکت نمی‏کرد، پشت سرهم ناله می‏کرد که چرا هیشکی از اون جا رد نمیشه، چرا کسی به داد ما نمی‏رسه، بعد، بعدش خواب می‏رفت، خواب که می‏رفت صداهای عجیب و غریب در می‏آورد، به خودش می‏پیچید. بیدار که می‏شد، منو به باد فحش می‏گرفت، که چرا بیدارش کرده‏م، چرا دوباره دردش گرفته، چرا سردش شده، گرمش شده، دلش مالش میره. و من هیچوقت هیچ چی نمی‏گفتم. نمی‏گفتم که من کاری نکرده‏م، گناهی ندارم. یه هفته تمام همه جارو گشته بودیم، هیچ جا آرام و قرار نداشتیم، اگه ته مانده غذایی به دستمون رسیده بود، بیشترشو بابام بلعیده بود و بعدش بالا آورده بود. و هی به من و دنیا فحش داده بود که چرا بالا میاره، چرا هیچ‏چی تو دلش بند نمیشه، انگار که همه‏ش تقصیر من یا تقصیر دنیا بوده. اگه رهگذری، پیرزنی، یا حتی بچه‏ای، چند سکه‏ای به من یا به ما داده بود، همه را از چنگم درآورده بود و برای خودش سیگار و قرص نعنا، یا نبات خریده بود، همه‏رو خودش بلعیده بود و هیچ وقت بهم نداده بود. شب‏ها مجبورم می‏کرد بالاسرش بشینم تا خواب بره، و صبح‏ها با لگد بیدارم می‏کرد. این بود که دیگه کفری شده بودم، جانم به لب رسیده بود، و ویرم گرفته بود که تلافی کنم، بلایی سرش بیارم، لجشو دربیارم و تن و بدنشو بلرزونم. اما من که نمی‏تونستم بابامو بزنم، یا فحشش بدم، بلدم نبودم که ناله کنم، خرناسه بکشم، تو خواب حرف بزنم، وسط کوچه چارزانو بشینم، بالا بیارم. پولم نداشتم که آب نبات و قرص نعنا بخرم و بخورم و به او ندم. و نمی‏دونستم که چه جوری کفریش بکنم. بلندتر فوت کردم، بازم چیزی نگفت، جلوتر زدم و تندتر کردم، خبری نشد. اونوقت شروع کردم به خوندن، آوازخوندن، آواز که نه، همین جوری قدم‏هامو می‏شمردم، راه رفتنمو می‏شمردم: «هیجده، نوزده، بیست، ای خدا زهرا یار ما نیست، هیجده، نوزده، بیست، ای خدا زهرا یار ما نیست.»

که غرولند پدرم دراومد و داد زد: «چه مرگته تخم سگ؟»

و بلندتر داد زدم: «ای خدا زهرا یار ما نیست، ای خدا زهرا یار ما نیست.»

بابام با سگرمه‏های تو هم تندتر کرد که خودشو به من برسونه، اما بابام کمی می‏لنگید و شانه راستش تاب می‏خورد، من که نمی‏لنگیدم و شانه‏ام تاب نمی‏خورد، با قدم‏های بلند، طوری می‏رفتم که می دونستم بابام نمی تونه منو بگیره و با بدجنسی می‏خوندم: «شونزده، پونزده، بیست، ای بابا زهرا یار ما نیست.»

بابام داد زد: «واسه چی دم گرفتی و خوشحالی می‏کنی کره خر؟»

جواب دادم: «همین جوری، ای ننه، زهرا یار ما نیست.»

بابام تشر زد: «خفه خون بگیر، عین عنتر ورجه ورجه می‏کنی که چطور بشه؟»

گفتم: «خفه خون بگیرم که چطور بشه؟ چیزی که گیرمون نیومده بخوریم، جایی‏‏ام نداریم که شب بتمرگیم، آواز نخونم که چطور بشه؟»

بابام گفت: «اگه آواز شکمو سیر می‏کنه بگو منم …»

یک مرتبه حرفش را برید و برگشت طرف دو زن چادری که از کنار ما رد می‏شدند و با صدای ضعیفی نالید: «به حق حسین شهید به من مریض رحم کنین، به این جوان رحم کنین.»

زن‏ها نگاه کردند و رد شدند و بابام آه بلندی کشید و گفت: «ای ارحم الراحمین.»

منم آه کشیدم و گفتم: «زهرا یار ما نیست.»

بابام که دیوانه شده بود داد زد: «پدرسوخته سگ مصب!»

کوچه تمام شده بود و ما رسیده بودیم به خیابانی که تاریکی دمدمه‏های غروب، درخت‏ها و گوشه و کنارهای خالی را پر می‏کرد. رفت و آمد مردم و ماشین‏ها شلوغی زیادی راه انداخته بود، بابام خودشو به من رسوند و بازومو گرفت و گفت: «برگرد بریم!»

و من گفتم: «من که دیگه برنمی‏گردم.»

بابام با التماس گفت: «تو چه‏ات شده؟ چرا حرف منو گوش نمی کنی؟»

و من چشمم افتاد به مرد قدبلندی که پشت به ما، کنار جدول خیابان تکیه داده بود به یه درخت و پاهاشو از هم جدا گذاشته بود و دست‏هایش را به پشت زده بود و تسمه‏ای را به جای تسبیح لای انگشت‏هاش می چرخاند. به بابام گفتم: «اوناهاش.»

بابام پرسید: «کیه؟»

گفتم: «برو بهش بگو، شاید یه چیزی بهت بده.»

بابام اول مرد قد بلند و بعد منو ورانداز کرد، نمی‏دانست بره یا نره که من دوباره زدم رو بازوش و گفتم: «برو، برو جلو!»

بابام رفت جلو و منم پشت سرش. بابام دستشو دراز کرد و پنجه بزرگشو گشود و نالید: «ای آقا، من ذلیلم، پیرمردم، مریضم، تو ولایت غربت گیر کرده‏م، اگه می‏تونی، وسعت می‏رسه، کمکی بهم بکن که ابوالفضل العباس در اوم دنیا عوض میده.»

 

انتشارات نگاه

غلامحسین ساعدی    غلامحسین ساعدی    غلامحسین ساعدی    غلامحسین ساعدی

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “آشغالدونی”