گزیده ای از متن کتاب
مجموعه داستان آدم خوشبخت نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
خوش حلالت باشه!
بالاخره بعد از مدتها جنایتکار «پیتر زَنگو» دستگیر شد… در پنج ولایت کسی نبود که از شنیدن اسم «پیتر زَنگو» ترس به دلش نیفتد! وقتی خبر دستگیری او به گوش مردم رسید، بزرگ و کوچک دستهدسته برای تماشای این غول بیشاخ و دم به طرف ساختمان حکومتی راه افتادند.
دست و پای «پیتر زَنگو» را با زنجیر کلفتی بسته بودند… یک سر زنجیر روی زمین کشیده میشد و جیرینگ جیرینگ صدا میکرد…
در طرف راست و چپش چهار تا ژاندارم گردن کلفت راه میرفتند و پشت سرش پنج تا ژاندارم مسلح مراقب او بودند.
سرکار استوار، فرماندۀ گروه ژاندارمری هم جلو جلو، عینهو فرماندهای که از میدان جنگ فاتح برگشته، حرکت میکرد!…
همه نگران بودند… ترس و ناراحتی خاصی توی صورت مردم موج میزد. عدهای فحش و ناسزا میدادند. بچهها سنگ به طرف او میانداختند. زنها به رویش تف میکردند و پیرزنها لپهاشان را چنگ میزدند.
«تف به روت جانی…»
«خدا نابودت کنه جنایتکار…»
هر راهزن و دزد و جنایتکاری در دنیا چند نفر دوست و آشنا دارد… هیچکس نباشد لااقل خواهر و برادر و کس و کارش به او علاقه دارند، اما این «زنگو»ی جانی به قدری بیناموس و جنایتکار بود که حتی برادرش هم از او نفرت داشت و بزرگترین آرزویش این بود که نعش او را بالای دار ببیند.
کثیفترین و رذلترین راهزنها و جنایتکارها گاهی ممکن است صفات خوبی هم داشته باشند، بعضی از اینها پول ثروتمندها را میگیرند و به بیچارهها کمک میکنند. خیلی وقتها شده که جنایتکاری برای احقاق حق مظلومی با آدمهای ظالم و ستمپیشه درگیر میشود و جانش را سر این کار میگذارد!
اما «زَنگو» این حرفها سرش نمیشد… یک جانی بالفطره بود، از دزدی و راهزنی و آدمکشی لذت میبرد و کشتن یک مگس با یک آدم برایش فرقی نمیکرد!
سالها توی کوهستان سرگردان بود و تنها زندگی میکرد… و توی دنیا یک نفر پیدا نمیشد که او را دوست داشته باشد… وقتی دستگیرش کردند، توی جیبش فقط پنج لیره بود، اگر هر بار که کسی را لخت میکرد ده لیره کنار میگذاشت، حالا میلیونها پول داشت.
این خودش دلیل این بود که «زَنگو» به پول اهمیت نمیداد و به خاطر پول آدم نمیکشت؛ پس چرا قتل و آدمکشی را دوست داشت؟ شاید خودش هم دلیل آن را نمیدانست.
از همان روزهای بچگی به این مرض عجیب و نفرتانگیز مبتلا بود… مرغ و جوجهها را میگرفت و سرشان را با دندان میکند. گربهها را خفه میکرد!
گوش و دم سگها را میبرید! حتی شبی که عروسش را به خانهاش آورد، نتوانست طاقت بیاورد. عروس را توی حجله در انتظار گذاشت و به دزدی رفت!
پدر عروس ثروتمندترین مرد آبادی بود و موقع ازدواج دخترش سیصد رأس گوسفند و سیصد لیره طلا به دامادش ناز شست داد… منظورش این بود که «زَنگو» دست از دزدی و آدمکشی بردارد و مشغول کار و کاسبی بشود، ولی از قدیم گفتهاند: «اصل بد نیکو نگردد، زانکه بنیادش بد است.»
نصفههای شب «زَنگو» مست و هیجانزده به خانه برگشت و به حجله رفت… عروس بیچاره که تا آن روز قیافۀ شوهرش را ندیده بود و در عوض داستانهای عجیب و غریبی از قساوت و بیرحمی او شنیده بود، به محض اینکه چشمش به اندام درشت و صورت سرخ و چشمهای خونگرفتۀ «زَنگو» افتاد، جیغ بلندی کشید و خواست از حجله فرار کند. «زَنگو» جلوی او را گرفت و برای اینکه داد و فریاد نکند، با دستش جلوی دهان او را بست و بدون اینکه منظوری داشته باشد، آنقدر دهان و دماغ او را فشار داد که عروس بیچاره خفه شد!!…
این اولین باری بود که «زَنگو» آدم میکشت… خیلی ترسید. فردا صبح زود قبل از اینکه هوا روشن بشود، به طرف کوهستان فرار کرد…
پدر و برادرهای عروس که خودشان از آدمهای بانفوذ و گردنکلفت آبادی بودند، برای پیدا کردن «زَنگو» و تقاص خون دختره به دنبال «زَنگو» افتادند… تصمیم داشتند به هر قیمتی شده «زَنگو» را بکشند، اما «زَنگو» پیشدستی کرد و پدر دختره را هم کشت و اعضای بدن او را برای خانوادهاش فرستاد!…
چند هفته بعد دو تا برادرهای دختره را هم کشت و کار کمکم بیخ پیدا کرد و «زَنگو» هر هفته یکی از فامیلهای دختره را میکشت و خانههای آنها را آتش میزد. یکبار که ژاندارمها دستگیرش کردند، از سوراخ راه آب فرار کرد و در همان حین فرار یک مرد و زن بیگناه را که توی مزرعه کار میکردند، به قتل رسانید.
به خاطر همین کارها بود که اسم «پیتر زَنگو» در همه جا با نفرت و انزجار توأم شد… هر کس اسم او را میشنید، تف و لعنت میکرد و مردم آبادی هر روز به حکومت شکایت میکردند و تقاضا داشتند هر چه زودتر این جانور کثیف را دستگیر کنند و به مجازات برسانند.
بعد از سالها این آرزوی مردم آبادی برآورده شده بود و ژاندارمها پس از مبارزههای سختی موفق شده بودند «پیتر زَنگو» را دستگیر کنند.
«زَنگو» همانطور که در وسط ژاندارمها حرکت میکرد، زیر چشمی اطرافش را دید میزد، معلوم نبود میخواست آنها را که سنگ و آجر به طرفش پرتاب میکنند، بشناسد یا برای پیدا کردن راه فرار نقشه میکشید.
«زَنگو» پاهای پهن و بزرگی داشت و موقع راه رفتن به این طرف و آنطرف خم میشد.
ژاندارمها «زَنگو» را توی زندان بردند و داخل یک اتاق کوچک زندانی کردند.
بازپرسی به سرعت تمام شد و نوبت به تشکیل دادگاه رسید. هر چه زمین و گوسفند توی ده داشت فروخت و پول هنگفتی ذخیره کرد تا یک وکیل خوب بگیرد… اما هیچکدام از وکلا حاضر نشدند وکالت او را قبول کنند. تمام وکلا از عکسالعمل و نفرت مردم وحشت داشتند.
بالاخره «زَنگو» یک وکیل پیدا کرد. پول زیادی به وکیل داد تا راضی شد از او در دادگاه دفاع کند…
حالا مردم دلشان برای وکیل میسوخت. میگفتند اگر این وکیل نتواند «زَنگو» را از اعدام و زندان نجات بدهد، «زنگو» او را خواهد کشت…
وکیل بیچاره خودش هم پشیمان شده بود، اما پشیمانی سودی نداشت و جرئت نمیکرد استعفا بدهد.
دادگاه طولانی شد. بالاخره نوبت به وکیل مدافع رسید. وقتی ژاندارمها «زَنگو» را با دست و پای بسته به دادگاه آوردند، مردم شروع به سر و صدا و شعار دادن کردند.
«زَنگو» مستحق مرگ است…»
«او را دار بزنید…»
رئیس دادگاه به زحمت تماشاچیها را ساکت کرد، نظم که برقرار شد وکیل مدافع «زَنگو» برای دفاع از موکلش پشت تریبون رفت… مثل آدمهای مسخ شده مدتی به رئیس دادگاه و قضات خیره شد… خودش هم نمیدانست مطلب را از کجا شروع بکند. «زَنگو» بیست، سی نفر آدم کشته و چهل، پنجاه فقره دزدی و چپاول و جنایت انجام داده بود، از چنین آدمی چطور میتوانست دفاع بکند… ولی چاره نبود، میبایست حرفی بزند و دفاعی بکند…
اول سرفهای کرد، بعد… خیلی ترسان و لرزان شروع به صحبت کرد:
_ ریاست محترم دادگاه… قضات گرامی و ارجمند، موکل من بیگناه است…
صدای شلیک خندۀ تماشاچیها در فضای سالن پیچید. رئیس دادگاه و قضات هم با اینکه سعی داشتند جدی باشند، به خنده افتادند… وکیل مدافع اصلاً به روی خودش نیاورد و به صحبتش ادامه داد:
_ برای اثبات پاکی و بیگناهی موکل من کافیست نگاهی به قیافۀ معصوم و چشمان پر از رحم و شفقت او بیندازید و حکم برائت او را صادر کنید. از قضات محترم دادگاه تقاضا میکنم به موکل من که در جایگاه متهمان نشسته به دقت نگاه بکنید. آیا چنین موجود شریف و معصومی میتواند عامل این اتهامات بزرگ که به او نسبت داده شده باشد؟ خیر. خیر!
خنده و مسخرۀ تماشاچیها کمکم تبدیل به نفرت و انزجار میشد… مردها مشتهای گره کردۀ خودشان را به وکیل مدافع تحویل میدادند و زنها تف به روی او میانداختند! وکیل مدافع کوچکترین اهمیتی نمیداد… همچنان با هیجان و اعتماد و اطمینان به گفتههایش حرف میزد…
دفاع او نزدیک به یک ساعت طول کشید.. اما زحمت بیفایده بود… وکیل مدافع از نگاهها و حرکات رئیس دادگاه و قضات فهمید که حرفهایش کمترین اثری در قضات دادگاه نکرده…
فقط یک نفر بود که از حرفهای وکیل متأثر شده و به گریه افتاده بود، اون هم خود متهم جانی سنگدل و جنایتکار بیرحم «پیتر زَنگو» بود.
وکیل مدافع موکلش را در حال گریه دید و خودش هم به خنده افتاد، حرفهایش را نیمه تمام گذاشت و طبق معمول از محضر دادگاه تقاضای تبرئۀ موکلش را کرد.
کار دادگاه تمام شد و به دستور رئیس ژاندارمها متهم را بیرون بردند تا رأی صادر شود…
وقتی از جلسه خارج شدند «زَنگو» دست وکیلش را بوسید و از او تشکر کرد…
همه گمان میکردند «زَنگو» به امید اینکه تبرئه میشود، از وکیل مدافعش تشکر میکند.
اما اینطور نبود، حتی بعد از صدور و ابلاغ رأی دادگاه که متهم را به اعدام محکوم کرده بودند، باز هم «زَنگو» جلوی مردم دست وکیلش را بوسید و پنج هزار لیره بقیۀ دارایی خودش را به وکیلش بخشید…
وقتی ژاندارمها «زَنگو» را به طرف چوبۀ دار میبردند، یکی از مأموران پرسید:
_ دلیلش چی بود که این همه به وکیلت پول دادی و ازش تشکر کردی؟
زنگو خندید و جواب داد:
_ در دنیا تنها کسی که تعریف مرا کرد، اون وکیل بود، پولها حلالش باشه… از شیر مادر حلالترش باشه… آدم با معرفتیه. خدا حفظش بکنه.
مجموعه داستان آدم خوشبخت نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
مجموعه داستان آدم خوشبخت نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
مجموعه داستان آدم خوشبخت نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
مجموعه داستان آدم خوشبخت نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
مجموعه داستان آدم خوشبخت نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.