آخرین جزیره

زولفو لیوانلی

ایلناز حقوقی

در دنیای ما که رو به جنون است، جزیره ای وجود دارد که دور از چشم همگان در صلح و آرامش پا برجاست. چهل خانواده که گلچینی از انسان ترین افراد هستند، با دعوت صاحب جزیره به آنجا رفته اند و خانه ساخته اند و دور از هیاهوی جهان بیرون در کنار هم زندگی می کنند. اما این آرامش با مرگ یکی از ساکنین جزیره به هم می ریزد. خانه او به یک رئیس جمهور از کار برکنار شده فروخته میشود و با آمدن او به جزیره، بهشت مردمان به جهنم تبدیل میشود و هر آنچه از آن فرار می کردند، حالا در زندگی شان جریان پیدا می کند…

 

195,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

زولفو لیوانلی / ایلناز حقوقی

نوبت چاپ

چهارم

تعداد صفحه

228

سال چاپ

1402

وزن

350

قطع

رقعی

نوع جلد

شومیز

موضوع

رمان خارجی

گزیده ای از متن کتاب

کتاب آخرین جزیره نوشتۀ عمر زولفو لیوانلی ترجمۀ ایلناز حقوقی

1

قبل از آنکه «او» از راه برسد، در بهشت زمین و آسمان که به آن  «سر به مهرترین راز» می‌گفتیم در کمال آرامش زندگی می‌کردیم.

چنان بهشتی چگونه شرح داده می‌شود؟ حتی در خودم جرئت و توان توضیح دادنش را نمی‌بینم. اکنون اگر برای شما از  این جزیرۀ کوچک و جنگل‌های کاج، از دریای آبی یکدست و شفافش که شبیه یک آکواریوم طبیعی‌ست، از خلیج‌های زیبایی که ماهی‌های رنگارنگ آنها را تماشا می‌کنند، از مرغان دریایی که مانند فرشتگان سپید هر لحظه در پرواز هستند بگویم، می‌دانم که در نظر شما تنها توانسته‌ام منظرۀ  یک کارت پستال توریستی را بیافرینم.

آنجا دنیایی بود از تمام قاره‌ها دور، شب‌هایش آکنده از بوی یاسمینِ مدهوش‌کننده، زمستان و تابستانش با آب و هوای معتدل هم‌آغوش بود. با چهل خانۀ گمشده در بین درختان به خود متکی بود و تک و تنها  به زندگی‌اش ادامه می‌داد.

انگار که راز حیات مگویی در طبیعت پایدار جزیره پنهان بود. چگونه می‌شود مه سپید سحرگاهیِ روی دریا، آن نسیم ملایم عصرگاهی که صورت انسان را نوازش می‌کرد، وزش بادی که آواز مرغان دریایی را همراهی می‌کرد و بوی گل‌های اسطوخودوس را توصیف کرد؟

هنگام طلوع درحالی‌که  بیدار می‌شدیم و چشم‌هایمان را می‌مالیدیم تصویر جادویی جزیره‌ای که روبه روی جزیرۀ ما بود، در برابرمان ظاهر می‌شد؛ مه دور تا دور آن را پوشانده و آن را در آغوش گرفته، گویی که در هوا معلق مانده بود.

مرغان دریایی در دریا فرو می‌رفتند و با شکارشان از آن خارج می‌شدند، گل‌های کاغذی بنفش دور خانه‌هایمان پیچیده بودند عطر گل‌های محبوبۀ شب مست‌مان می‌کرد… به راستی که اینها را نمی‌توان به درستی توصیف کرد.

اما در حقیقت ما دیگر زیبایی این زندگی را درک نمی‌کردیم؛ آنقدر به آن عادت کرده بودیم که فقط به زندگی ادامه می‌دادیم. انسان، دریایی را که هر روز می‌بیند و زیبایی لانه‌ای را که مرغ دریایی بر روی صخرۀ مقابل خانه‌اش ساخته، درک نمی‌کند.

وقتی از راهی خاکی که در دو طرف آن درخت روییده عبور می‌کند،  به هم رسیدن و در هم تنیدن شاخه‌های درخت‌ها در بالای تپه و آفرینش سایه‌سارهای بی‌نظیر را درک نمی‌کند.

صحبت‌های یواشکی که مثل معجزه‌ای ناگهانی در گوشۀ باغچه‌ها رخ می‌دهند و نیز پچ‌پچ‌های عاشقانه‌ای که از برخی خانه‌ها واضح و ناواضح شنیده می‌شوند، اینها را فقط زندگی می‌کند.

از آنجایی که من یک نویسندۀ حرفه‌ای و خوب نیستم،  برای شناساندن هر چیزی به شما از تصویرسازی  استفاده می‌کنم. در اصل بهتر است بدانید این حکایت را دوست نویسندۀ من باید برای شما تعریف می‌کرد اما سرانجام ناراحت‌کنندۀ او این امر را غیرممکن کرده است.

خدا می‌داند نویسنده‌ای که در جزیره سال‌های سال صمیمی‌ترین دوست من بود،  می‌توانست تمام اینها را با هنر نویسندگی و استعاره‌اش در متن جا بدهد و برای شما حکایت کند. از بخت بد، اتفاقات وحشتناکی  را که برای جزیره و رفیق دوست‌داشتنی من افتاد  تنها از زبان من می‌شنوید. از این‌رو مجبورید  به تعاریف  یک نویسندۀ معمولی مانند من که تکنیک‌های پیچیدۀ پست مدرن، آنتی رمان، رمان نو و… را نمی‌داند بسنده کنید.

در حقیقت ما آن موقع‌ها نمی‌خواستیم اینها را تعریف کنیم و جزیره‌مان را مانند یک راز پنهان می‌کردیم؛ چون که در جهان ما که رو به جنون ا‌ست، آگاهی از وجود چنین جایی برای ما خوب نبود. به هر حال چهل خانوادۀ آرام بودیم که کاملاً اتفاقی جزیره  را پیدا کرده بودیم. آرامش داشتیم، هیچ‌کس در کار دیگری دخالت نمی‌کرد. پس از آن همه زخم خوردن و ناامیدی و اندوه‌های عمیق، دوستان جدیدی که در جزیره پیدا کرده بودم را آنقدر از ته دل دوست داشتم که اسم اینجا را  «آخرین جزیره» گذاشته بودم.

بله، بله؛ آخرین جزیره، آخرین پناهگاه، آخرین گوشۀ انسانیت بود اینجا. تنها آرزوی ما از بین نرفتن این آرامش بود.

از آنجایی که تلویزیون تماشا نمی‌کردیم، اخبار رخدادهای جهان دیوانه را از طریق  روزنامه‌های کشتی‌ای می‌فهمیدیم که هفته‌ای یک بار به جزیره می‌آمد.

در این سیارۀ آرام، بعد از خوردن یک ناهار همراه با شراب، درحالی‌که تاب‌سواری می‌کردیم و دلمان غنج می‌رفت، با چشمان خمارمان اخباری را می‌خواندیم که نشان می‌داد در سیارۀ دیگر جنون پیوسته در حال به روز شدن است.

اما باید اعتراف کنم که اینها فقط مانند جنگ‌های فضایی توجه ما را  به خود جلب می‌کرد. همه چیز همان‌قدر از ما دور بود. درحالی‌که ما اشتباه می‌کردیم. ما سیارۀ دیگری نبودیم، ما خود، جزیره‌ای در نافِ جنون بودیم.

با این وجود، تا زمانی که رئیس‌جمهور ادارۀ دولت را که سال‌ها  بر عهده داشت بدون رضایت قلبی رها کرد و به جزیرۀ ما آمد، باز هم متوجه این حقیقت نشدیم. جوری رفتار می‌کرد که انگار دنیا را بر دوش خود حمل می‌کند. پس از اینکه ریاست جمهوری را رها کرد، باور کردیم که برای استراحت به جزیرۀ ما آمده است.

گویا واجب شد برای شما کمی از گذشتۀ جزیره بگویم.

این جزیرۀ تنها را سال‌ها پیش یک تاجر بسیار ثروتمند خریده بود. در سال‌های کهنسالی‌اش هم یک قصر زیبا ساخته و با خدمتکاران و بچه‌هایش در آنجا ساکن شده بود. آخرین سال‌های زندگی‌اش را دور از جنگ‌های دنیا، با ماهیگیری و چُرت پس از ناهار در تاب گذرانده بود. در همان دوران، پس از اینکه از تنهایی به ستوه آمده بود، چند تن از آشنایان خودش را  دعوت و به ساخت خانه در جزیره تشویق کرده بود. آدم‌ها آمدند و خانه‌هایی کوچک‌تر از خانۀ او ساختند. او از کسانی که به جزیره آمدند پولی بابت زمین‌ها درخواست نکرده بود.

در حقیقت با استفاده از لوازم طبیعی و اصول کار گروهی، از تنۀ درختان جنگلی تنومند برای ساخت خانه‌ها استفاده شد و از این‌رو لوازم بسیار کمی از بیرون از جزیره آورده شد. هر کسی به دوست و آشنای خودش خبر داد و بدین ترتیب در جزیره چهل خانه ساخته شد.

تاجر ثروتمند پس از رسیدن به این مرحله، ورود به جزیره را متوقف کرد و دیگر اجازۀ ساخت خانه‌های بیش‌تر را نداد. زیرا نابودی زیبایی طبیعی جزیره، سکوت، آرامش و از بین رفتن جنگل‌های هزار و یک رنگ سرسبز را نمی‌خواست.

وقتی که او مرد، خانه به پسر بزرگش رسید. از آنجایی که این رئیس جدید زیاد با کار و بار، سر و کار نداشت، ادامۀ زندگی در جزیره را به ادارۀ زندگی پیچیده در کشور ترجیح داد.

با گذشت زمان  او هم مانند ساکنان جزیره فراموش کرده بود که خانوادۀ او مالک جزیره است. از دید بقیه، آنها فقط در یک خانۀ بزرگ‌تر زندگی می‌کردند و یک هم‌جزیره‌ایِ معمولی به حساب می‌آمدند.

دلیل اینکه او را شمارۀ یک خطاب می‌کردیم، این نبود که او زودتر از همه به جزیره آمده بود یا راهنما بود یا مالکیتی نسبت به جزیره داشت؛ __ که خیلی وقت بود فراموش کرده بودیم __ بلکه به دلیل یک رسم عجیب بود که از آغاز در اینجا باب شده بود: ما در اینجا انسان‌ها را بیشتر با شمارۀ خانه‌هایشان خطاب می‌کردیم.

پدر من  که در زندگی ناامیدی‌های بسیاری را تجربه کرده بود با دعوت برخی از آشنایانش، زمانی که به اندازۀ کافی دیر شده بود،  از چهل خانۀ نوبت‌بندی شده، فرصت ساخت پنجمین خانه از آخر را به دست آورد  و از این‌رو به خانوادۀ ما شمارۀ 36 می‌گفتند.

دوست نویسندۀ من در جزیره برای خود و خانواده‌اش خانه‌ای نداشت اما در سایۀ دوستش که ساکن جزیره بود و او و کتاب‌هایش را دوست داشت و می‌دانست که  دنبال جایی آرام برای نوشتن می‌گردد، در خانۀ شمارۀ 7 جای گرفت. خانۀ شمارۀ 7 از اولین خانه‌های جزیره است. در ابتدای راهی خاکی‌ست که درختان بزرگ درآن سایه‌ساری تونل‌مانند آفریده‌اند.

یک کشتی هفته‌ای یک بار به جزیره سر می‌زد و پهلو می‌گرفت، اما نه، درست‌تر بگویم به خاطر اینکه کشتی خیلی بزرگ بود، نمی‌توانست کنار جزیره پهلو بگیرد بنابراین در دریا لنگر می‌انداخت و لوازم را قایق‌های موتوری کوچک به اسکله می‌آوردند. خانه‌ها از نوک  همان اسکلۀ درهم برهم، شروع می‌شد: 1و2و3و…  به ترتیب تا 40 ادامه داشت.

در کنار اسکله بقالی بود که همۀ لوازم مورد نیاز ما را تأمین می‌کرد. ماهی‌های تازه را خودش می‌گرفت و دیگر محصولات دریایی نیز، همه زیر سقف یک آلاچیق ساده پیدا می‌شد.

او سال‌ها پیش با خانواده‌اش به جزیره آمده و در اینجا ساکن شده و دیگر بخشی جدانشدنی از جزیره است. به او که در اینجا حق آب و گل دارد، «بقال» می‌گوییم. چرا که شماره‌ای ندارد. او به همراه همسرش و با پسر معلولش که در دست ساکنین جزیره بزرگ شده در سرایداری دو اتاقۀ کوچکی پشت دکان زندگی می‌کند.

بله! قبل از اینکه حکایت را شروع کنم دارم به این فکر می‌کنم که آیا تمام اطلاعات مربوط به جزیره را بیان کرده‌ام؟

آیا چیزی را ناقص بیان نکرده‌ام؟

البته دلم می‌خواست تمام اینها را استادانه‌تر و با جملات ادبی‌تر برای شما حکایت کنم اما فقط می‌توانم به زبان ساده برای شما تعریف کنم. چون که من یک راوی معمولی هستم.

در تمام ساعت‌هایی که بر روی این کتاب کار می‌کردم هی به خودم گوشزد می‌کردم: «مثل نویسنده‌های معاصر بنویس. فقط محض نوشتن ننویس، تلاش کن که طرز بیان کردنت شکل مهمی به خود بگیرد، کمی جسور باش.»

اما زیاد به اینها اهمیت نمی‌دهم. هدف من اثبات استاد بودنم به شما نیست، بلکه تعریف کردن حکایت‌مان است.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب آخرین جزیره نوشتۀ عمر زولفو لیوانلی ترجمۀ ایلناز حقوقی

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “آخرین جزیره”