آختامار

هما جاسمی

مفهوم مرز گاهی ظرافتی دارد به باریکی مو و گاهی قاطعیتی همچون حکم سرنوشت. مرز رشته ای است که داستان های آختامار را به هم پیوند می دهد.

راستی چه چیزی به مرز حق می دهد که مومن را از ملحد، عاشق را از معشوق و درست را از غلط جدا کند؟

25,000 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

هما جاسمی

نوبت چاپ

دوم

شابک

7-757-376-600-978

تعداد صفحه

162

سال چاپ

1400

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

مجموعه داستان کوتاه آختامار نوشتۀ هما جاسمی

گزیده ای از متن کتاب

مجموعه داستان کوتاه آختامار نوشتۀ هما جاسمی

آسانسور

سال 1394، جایزه ادبی صادق هدایت، ، ده داستان  برگزیده از میان 1608 داستان

سال 1396، انتشار در شماره  32  فصلنامه ادبی نوشتا، ایران

سال 1396، انتشار در  کتاب “مجموعه چهل داستان برای صادق هدایت”

فاروق با مادرش در زیرزمین ساختمان قدیمی‌ای در مونیخ که من هم مستاجرش بودم زندگی می‌کرد و هر روز با کلاه نگهبانی‌ای که برای سرش بزرگ بود روی چهارپایه‌ای دم در می‌نشست و مسئول آسانسورِ ساختمان شده بود. آسانسوری که نزدیک شصت سال آدم‌ها را با رازهایشان جا به جا کرده بود. روزهای یکشنبه که رفت و آمد کم می‌شد، فاروق آینه آسانسور را پاک می‌کرد و دسته طلایی و رنگ و رو رفته‌اش را برق می‌انداخت. گاهی هم در طول هفته خریدهای همسایه‌ها را تا دم آپارتمانشان می‌برد و انعامی می‌گرفت. مادرش که گفته بود اُم‌فاروق صدایش کنند، ریزه میزه و تپُل بود و همیشه روسری زیتونی رنگی به سرش می‌بست و یک روز در میان راهرو‌‌ها و راه پله را پاک می‌کرد و باقی وقتش را به خانه همسایه‌ها می‌رفت و برایشان نظافت می‌کرد. به قول آلمانی‌ها سیاه کار می‌کرد و چِندرغازی در می‌آورد. قضیه کار کردنِ غیر قانونی اُم‌فاروق را از خانم شوارتزر[1] که پیرزن فضول و وراجی بود و از سی و دو سال پیش در طبقه همکف زندگی می‌کرد، شنیده بودم.

عصرها که به خانه بر می‌گشتم، فاروق روی چهارپایه‌اش دم در آسانسور نشسته بود و با خمیر خاکستری رنگی بازی می‌کرد و به محض اینکه صدای سلامم را می‌شنید مثل فنر از جا می‌پرید، لبخندی توی چشم های سبزش می‌نشست و درِ آسانسور را برایم باز می‌کرد و دکمۀ شمارۀ ۵ را فشار می داد و بعد سرش را پایین می‌انداخت و تمام مدتی که آسانسور قدیمی بالا می‌رفت، به نقطه‌ای روی کفش‌هایش خیره می‌ماند. تا وقتی که دوباره در را برایم باز می‌کرد، صورتش را نمی‌دیدم و با این که می‌دانستم زبان نمی‌فهمد، موقع پیاده شدن به آلمانی می‌گفتم: «مواظب خودت باش.» گاهی قفلِ خانه را که باز می‌کردم سَرَم را بر می‌گرداندم و از پشت در طلایی ِ مشبک، اول چهره و بعد کلاهش را می‌دیدم تا اینکه با صدای کش آمدن طناب‌های آسانسور، به کلی ناپدید می‌شد.

هفتۀ سومی بود که فاروق آسانسورچی شده بود و من از کتاب فروشی برمی‌گشتم و یکی از کتاب‌ها را جلوی صورتش گرفتم و برای این که حرفم را بفهمد، با دست روی جلد کتاب زدم و گفتم: «تو چرا مدرسه نمی‌ری؟» سرش را بلند کرد و همین طور که نگاهم می‌کرد چشم‌های سبزش پر از اشک شدند و رنگ صورتش برگشت و در حالی که انگشت‌های کوچک دست راستش را کفِ دست چپش فرو می‌کرد ، به سختی صداهایی از خودش در آورد و بعد سرش را پایین انداخت و من برق اشک‌هایش را روی کف چوبی آسانسور دیدم. تنم داغ شد. نمی دانستم چه کار کنم. چندک زدم و بازویش را گرفتم و به صورتش نگاه کردم و گفتم: «عیبی نداره، گریه نکن، طوری نیست، من نمی‌دونستم … معذرت می‌خوام!» اما فاروق سرش را بلند نکرد. از آسانسور پیاده شدم و او مثل همیشه پشت توری گم شد.

چند روز بعد از این ماجرا، خانم شوارتزر را در دراگ استور دیدم و برعکسِ همیشه که از دستِ پُر حرفی‌هایش فراری بودم، جلو رفتم و احوال‌پرسی کردم تا بتوانم دربارۀ فاروق پرس و جو کنم. خانم شوارتزر به قفسه‌ای که پر از شیشه‌های ویتامین بود تکیه داد و صدایش از هیجانِ داستانی که می‌گفت به لرزه افتاده بود: «مگه نمی دونستی چی شده؟ به تو نگفته بودم؟ …. این بچه لال شده چون پدرشو جلویِ چشاش کشتن! از اُم‌فاروق چند بار پرسیدم تا بالاخره یه بار که مددکاره اومده بود، واسم ترجمه کرد! گفت شبونه دو نفر میان تو خونه و شوهرشو که توی آلپو[2]  نظامی بوده سر می‌بُرَن. بعدم به خودش تجاوز می‌کنن. باید می‌دیدی این زن عَربه چه اشکی می‌ریخت. می‌گفت فاروق رفته بوده تو قفسه قایم شده بوده و از اون موقع دیگه یک کلمه هم حرف نزده…» لب‌های خانم شوارتزر تکان می‌خورد و من داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که وسط مغازه به گریه نیفتم. اما خانم شوارتزر باهوش بود، درِ کیفش را باز کرد و یک دستمال در آورد و خیلی خونسرد گفت: «بیا!» و باز ادامه داد: «خلاصه بعد دیگه فرار می‌کنن و اینجور که فهمیدم مدت‌ها تو اردوگاهِ آواره‌ها بودن تا این که چند وقت پیش پناهنده میشن به اینجا. البته درست یادم نیست از کِی، انگار گفت یه سال؟ شایدم بیشتر؟ می‌دونی که این بچه حق نداره کار کنه؟ باید بره مدرسه. ولی مادره مأمور “ادارۀ امور پناهنده ها” رو راضی کرده. بهشون گفته فاروق زبون نمی‌فهمه و  اگه از مادرش دور بشه می‌ترسه. چمی‌دونم، خیلی عجیبه که اونا قبول کردن، نه؟» و شانه‌اش را بالا انداخت: «اونی که موتورخونه رو سرویس می‌کنه اینا رو به مدیر ساختمون معرفی کرد. خودشم عربه. این آسانسور بازی رو هم مدیر واسۀ این راه انداخته که بچه هه سرش گرم بشه، وگرنه این همه سال که من اینجام اصلا آسانسورچی نداشتیم، اونم یه الف بچه!» من به اشک‌های کف آسانسور فکر می‌کردم و کار ناشیانه‌ای که کرده بودم و خانم شوارتزر همینطور حرف می‌زد: «… چند روز پیش که داشت واسم جاروبرقی می زد، گفت دیگه نمی‌خواد ازدواج کنه، هیکلشم بدک نیست. می‌گفت با اینکه تو زندگیش کلفتی نکرده بوده، حاضره اینجا هر کاری بکنه بلکه پسرش خوب شه.» بعد انگار که بخواهد چیزی را درِگوشی بگوید، دستش را گذاشت کنار دهانش و با صدایی که به زور می‌شنیدم گفت: «خب اینا عَربَن، معلوم نیست راست بگه، شایدم دنبال شوهرِ آلمانیه!» کلمه عرب را با لحن تحقیرآمیزی بکار می‌برد و می‌دانستم مثل اغلب آلمانی‌های هم نسلِ خودش از خارجی‌ها زیاد خوشش نمی‌آید، حتی از خود من!  همینطور که با دستمالش بینی‌ام را پاک می‌کردم گفتم: «عرب و غیر عرب فرقی نداره! زن خیلی جوونیه و اشکالی نداره اگه دوباره شوهر کنه. حالا خوبه که همسایه‌ها یه درآمدی براش درست کردن.»  بعد به بهانۀ کار در بانک، نگذاشتم باز هم حرف بزند و خداحافظی کردم. تعجب کرده بودم که خانم شوارتزر اصلا چطوری درد دل مادر فاروق را دربارۀ امید و آرزوهایش و شوهر نکردن به عربی فهمیده بود؟

[1]. Schwartzer

[2]. Allepo ؛ آلپو یا همان حلب، نام بزرگ ترین شهر سوریه است که از سال 2012 دستخوش نبرد بین نیروهای دولتی و مخالفان رژیم سوریه بوده است.

موسسه انتشارات نگاه

مجموعه داستان کوتاه آختامار نوشتۀ هما جاسمی

مجموعه داستان کوتاه آختامار نوشتۀ هما جاسمی

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “آختامار”