کتاب کودکی نوشتۀ ژاک پرهور ترجمۀ عباس پژمان
گزیده ای از متن کتاب
کودکی
۱۹۰۶، نویْیى سور سن[1]
خیلى وقتها، در بوآ[2]، گوزنى از خیابانى مىگذشت. در هر طرف مردم مىخوردند، مىنوشیدند، قهوه صرف مىکردند. مستى مىگذشت که داد مىزد: «بشتابید! بخورید رو علفا! یه روزى هم علفا روى شما خواهند خورد!»[3]
ترامواى والدُر، مثل قطارهایى که در داستانهاى سرخپوستى[4] هست، با آخرین سرعت از کنار صف درختها مىگذشت و صفیر مىکشید. روز هنوز چراغش را خاموش نکرده بود که دروازهی مایو[5] غرق در شعلهها مىشد، ، چون هواى جشن شامگاهى به سرش مىزد.
دوچرخهسوار بود، دوچرخه بود، همهجا دوچرخه، همینطور دوچرخه، و کالسکههاى اسبدار بود.
هوا بوى کائوچو مىداد و بیبِنْدُم بر نمایشگاه اتومبیل سلطنت مىکرد.[6]
در رستوران اسپور گارسونها به دو مىآمدند و دوتا نِى طلایى در آبانار بچهها مىکاشتند.[7]
آبانار بوى پِرنو و چَلغوز مىداد. درختها مىخندیدند و مىلرزیدند، هنوز هیچچیز نبود که واقعاً تهدیدشان کند.
کسانى بودند ساز مىزدند، آواز مىخواندند، جشن مىساختند، طرب مىساختند. حتى آنها هم که دور میزهاى تکپایهشان نقونوق مىکردند، بهاشان خوش مىگذشت، و فحشهاشان، که هیچکس را نمىترساند، انگار آواز بود که مىخواندند و بىاختیار زمزمهشان مىکردند. گدا مىآمد. فروشندهی زیتون مىآمد. نوازندهی دورهگرد مىآمد. پیرمردى مىآمد که اسباببازى کوک مىکرد و روى میزها مىگذاشت.
سازوآواز جشن، مال جشن واقعى، آنکه در نویْیى بود، یکسر از حاشیهی بوآ مىرفت به جزیرهی ژات و برمىگشت، و گاهى هم داد مىزد تا استمداد بطلبد.
«مرا بشنو! من هم مثل این گاوها، خوکها و اسبهاى چوبى هستم، محکوم به غایبشدن. اما رفتنم به میل خودم نخواهد بود. مرا در آخرین آهنگم حفظ کن. در یادت نگهم بدار. هروقت بخواهى برمىگردم، محو اما سالم، توى خاکى که در پوشه بر سرم خواهد نشست.»
دخترهاى خوشگل ، که مثل چوبهاى رنگارنگْ خونسرد بودند، در لباس سوارنظام، و لبخندِ شاد به پهناى صورت، در ترنهاى هوایى ایستاده بودند، و سنجهاى طلایىشان را مىزدند.
نویْیى براى من همان جشن نویْیى بود. هروقت که جشن از آنجا مىرفت، خیابان بزرگ بیابان واقعى مىشد، مگر در مواقعى که بازارىها مىآمدند و چادرها را مثل سیرکىها با پایههاى چوبىشان عَلَم مىکردند.
اما جشنهاى دیگر هم در دروازهی مایو بود. مثلاً یک روز «مراکش در پاریس» بود. دهکدهاى درست مىکردند از بومىهاى آن کشور با چشمهاى براق، از کوزهگر بگیر تا زرگر و مارگیر، یک شتر با بچههایش، و کودکان سیاهى که خود را پرت مىکردند به استخر تا بروند سکه پیدا کنند.
یک روز دیگر دهکدهی کوتولهها بود، با خانههاى کوتولهها، مدرسهی کوتولهها، کلیسایى کوچک براى کوتولهها. یا چرخوفلک بود: مردم سوار واگُنى مىشدند که خیلى تند توى یک چرخ سُر مىخورد پایین، و دورزنان برمىگشت بالا، بعد سرعتش را کم مىکرد و مىایستاد تا مسافرها که داشتند جیغ مىکشیدند پیاده شوند.
و پْرَنْتانِیا بود، کافهکنسرتى بزرگ در هواى آزاد.[8] آنجا آدم لیکورِ آلبالو مىخورد و هروقت که شب شب زیبایی زیبا بود سقفِ تئاترش کنار مىرفت تا ستارهها هم بتوانند منظره را تماشا کنند.
منظره این بود که دلقکها لباس قنادها را پوشیده بودند و تندوتیز قنادى مىکردند، زنهاى خواننده هریک به تنهایی روى سن بودند، با تماشاچىهایى که از لیوانهایشان مىنوشیدند و با آنها دم مىگرفتند.
همچنین خوانندههاى مرد. یکىشان بود که مثل همهشان بامزه بود. با این حال، سر تا پا سیاه پوشیده بود، با قیافهاى که همهاش زار میزد، و با گُلِ درشتى در جادُکمهاش. او آن گل را اشکریزان مىکَند به زمین مىانداخت، و گل هم آنجا لرزان لرزان روى ساقهاش تاب مىخورد.
او مىخواند: «اعصابم خسته است.[9] خوشم باشد. اوه، اوه»، و جمعیت از خنده ریسه مىرفت، حتى پدرم. با این حال، او خودش هم اعصابش خسته بود.
مىگفت: «مُد است،. اما با نبودنش هم سَر مىکنم. منظورم غم است، که طورى در دلت جا خوش مىکند، و توش رفتوآمد دارد، که انگار خانهاش است.»
و خیلى قبل از پرنتانیا، یک بالن مهارشدهی بزرگ بود که در محلى که حالا ویرانههاى لونا پارک تویش افتاده است مسافر میزد به آسمان میبُرد. یک روز طناب پاره شد و باد بالن را با خودش برد. آن روز توى نویْیى همهی آدمها سرها را به آسمان بلند مىکردند، حتى سگها هم.
بالن خیلى زود رفت ناپدید شد، و در همهجا مىشنیدى دارند میگویند با همچون بادى هیچکس زنده نمىمانَد. این بالن، یک روز پدر و مادرم هم سوارش شده بودند، و من خوشحال بودم این واقعه آن روز اتفاق نیفتاد. شب دیروقت بود بالن پیدا شد و همهی مسافرها نجات پیدا کردند. اما مردم فقط صبح این را شنیدند. چون همهشان رفته بودند بخوابند.
و در بوآ هم خیلى وقتها جشن بود. مسابقات سوارکارى بود، با اسبهایى که سوارکارها را از پشتشان مىانداختند زمین و نیشها به پهناى صورت به تاخت درمىرفتند. آبشارهاى نور بود. مسابقات قایقرانى در دریاچه بود. صف اتومبیلهاى گلآذین بود. مسابقات دوچرخهسوارى بود.
قهرمان مسابقه، که فکر مىکنم گاهى ژاکلَن صداش مىکردند، او هم در خیابان بوآ رژه مىرفت، با سورچى و درشکهی بزرگى با چهار اسب، که دُمِ هریک انگار از آرایشگاه بیرون مىآمد و کفلهاى صاف و براقش انگار پارکت خانهی مادربزرگ بود.
همچنین آدم با قطار کوچک به باغوحش[10] مىرفت.
[1]. Neuilly-sur-Seine
از حومههاى اعیاننشین پاریس.
[2]. Bois
اسم کامل آن بوآ دو بولونْىْ (Bois de Bologne) یا جنگل بولونْىْ است. بوآ پارک معروف پاریس و از بزرگترین پارکهاى دنیاست. در قسمت شمال آن یک بخش تفریحى هست که باغوحش هم دارد.
[3]. این شعر در کتاب قروقاتى ژاک پرور هم آمده است. منتهى آنجا به این صورت است:
بخورید رو علفا
بشتابید
یه روزى هم علفا
روى شما خواهند خورد.
[4]. پرور در کودکى خیلى به سرخپوستها و داستانهاى سرخپوستى علاقه داشته است. او این علاقه را بعداً هم بارها در این کتاب نشان خواهد داد.
[5]. La porte Maillot
در آن سالها دروازهی پارک بوآ بوده است.
[6]. Bibendum. همان آدمکى است که بدنش مثل لاستیک بادکرده است و علامت شرکت میشْلَن Michelin بوده. برادران میشلن اولین لاستیک تویىخود را در ۱۸۹۱ اختراع کرده بودند. اولین نمایشگاه اتومبیل هم در ۱۸۹۸ در تویْلِرى برگزار شده بود و از ۱۹۰۱ به بعد در گران پاله برگزار مىشد. (به نقل از یادداشتهاى پلئیاد)
[7]. منظور از «بچهها» خود ژاک پرور و برادرش ژان هستند. برادر کوچکترش پِیِر آنوقتها (۱۹۰۶) هنوز به دنیا نیامده بود. براى همین است که مىگوید: «دوتا نِى».
[8]. کافهاى که مشتریانش مىتوانند ضمن تماشاى کنسرت، و گوشدادن به سازوآواز، نوشیدنى و تنقلات هم صرف کنند.
[9]. J’ai La neurasthénie
نوراستنى یا نوراستنیا یعنى خستگىِ اعصاب، که هم به صورت خستگىِ جسمانى ظاهر مىشود هم بهصورت مالیخولیا و افسردگى.
[10]. Jardin d’Acclimation
بخش تفریحی بوآ که باغوحش هم دارد.
کتاب کودکی نوشتۀ ژاک پرهور ترجمۀ عباس پژمان
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.