کتاب کسی در من همه چیز را خواب میبیند نوشتۀ مهرداد عسگری
گزیده ای از متن کتاب:
گرگراک
برای آنها که جانشان را لابهلای برفهای اشترانکوه جا گذاشتند.
هنگامـی کــه زمـین را سخــت بلـرزانند
و کوههــا در هم کوبیده و خرد شـوند
و غباری پراکنده گردد
واقعه / 4،5،6
محسن کمرش را راست میکند و یکی از آن حالاتِ جدیاش را به خود میگیرد که همیشه یکدفعه وسطِ شوخیهایش میگیرد. حالا هم باید صدایش را بیندازد تهِ حلق و با همان لحنِ لجدرآر چیزی بگوید. آها! همینطور میشود. میگوید: «تو میمیری امیر. گفته بودم نباید جلوی گرگراک نیشت رو باز کنی. حالا خوب شد؟ دندونهات رو تونست بشمره.» امیر خندهاش را نصفهونیمه قورت میدهد، طوری که نشان بدهد حرفِ محسن را جدی نگرفته، اما صدایش همیشه این مواقع میلرزد و کار را خراب میکند.
_ چطور؟
_ یادت میآد؟ گفته بودم اینجا میگن گرگراک دندونِ هرکی رو تونست بشمره، اون آدم میمیره.
امیر عصبی میخندد. همیشه خرافات برایش جدی بوده. خلافِ چیزی که اصرار دارد بگوید و نشان دهد.
_ من که ارتو دارم. مالِ تو و مازیار رو دید.
انگشت اشارهاش را چند دقیقه سمتِ من نگه میدارد و بعد آرام میآورد پایین و دستهایش را به ترتیب فرو میکند توی جیبهای گرمکنِ آبیاش.
_ بدتره اتفاقاً. اگه طرف از اصفهانم اومده باشه و دندونهاش هم سیمکشی باشه. اصولاً گرگراک خصومتِ خاصی با اصفهانیهای ارتودنسدار داره.
محسن راضی از مزۀ نابی که ریخته، دست میگذارد روی شکمش و دهانش را تا آنجا که لولای فکهایش اجازه میدهد، باز میکند و بعد صدای قهقههاش میپیچد لابهلای سنگها و میرسد به گوشِ مریم و شیرین که سر بلند کردهاند ببینند چه خبر است و میدانم حالا شیرین هم مثلِ من دارد با خودش میگوید محسن حتماً باز از آن مزههایش ریخته که فقط خودش بهشان میخندد. محسن حالا دارد ریسه میرود و امیر هاجوواج نگاهش میکند. در این حال گرگراک را میبینم که چشمهای گردش را آرام از ما میگیرد و بعد پا میگذارد به فرار و میخزد لای سنگها. قبل از فرو رفتن در سوراخی که فاصلۀ دوتا سنگ ساخته، برمیگردد و باز نگاهش را میدوزد به طرفی که محسن و امیر ایستادهاند. از همان نگاههای آرام و متعجب که نمیدانی پشتشان چه میگذرد. دستهای کوچک و آویزانش موقع دویدن یکجورِ مسخرهای تکان میخورند. انگار ترکیبشان با پاهای عضلانی و سریعش جور درنمیآید. محسن اعتقادِ راسخ دارد همینها یک روز جهش پیدا میکنند و باز میشوند همقدِ جدشان، تِرِکس، تا حقِ حیاتِ نابودشدهشان را از طبیعت بازپسگیرند. اینها را هم همیشه وقتی میگوید که شیرین حتماً باشد. حالا هم به شیرین و مریم سفارش کرده در راه تا میتوانند خوراکی جمع کنند که یکوقت به کار میآید. آنها هم بیلچهبهدست افتادهاند دنبالِ «قارچگونی» که امیر این اسم را رویش گذاشته و نشانهاش هم سه پَر برگِ باریک است که از وسطشان یک خطِ سبزِ روشن میگذرد و سرِ همین است که عقب ماندهاند از گروه. نمیشود هم که من پیششان بمانم و باید ناچار مزخرفاتِ محسن را گوش کنم.
ساعتم را نگاه میکنم. شش ساعت است راه آمدهایم و حالا رسیدهایم به سنگمثقالی و قرار است اینجا قدری استراحت کنیم که بعد از چالکبود که برفگیر میشود، معلوم نیست شرایطش را داشته باشیم. ایدهاش از من و محسن بود که قبلاً مسیر را آمده بودیم. البته من فقط یک بار که مختصر دربارهاش نوشتهام؛ محسن بیشتر. قدری مینشینیم کنارِ جوبِ باریکی که حتماً از چشمه راه گرفته. کسی نای حرف زدن ندارد و همه زور میزنند نفس بگیرند. قمقمهها را پر میکنیم و راه میافتیم و چشممان به تنگهراهی است که آندورها پیداست و رگههای سفیدش از اینجا بیشتر توی چشم میزند و ابرِ سیاهی هم سایه انداخته رویش. حالا کمکم سوزِ چالکبود میخورد به صورتم و همگی زمستانیها را از قبل پوشیدهایم. هر قدمی که برمیداریم، اوضاعِ هوا بیشتر میریزد به هم. باد است که میآید و دانههای برفی که میآورد و میتاباند دورم و دستِآخر بهضرب میکوبد به پوستِ صورتم که لمس است و دیگر نمیفهمد و مابقی هم لابد همینطورند. جز اینها و جای پای محسن که جلو میرود، چیزی نمیبینم. زمستانی زیاد همراهمان نیاوردهایم به این خیال که هنوز آنقدری پاگیر نشده. سر برمیگردانم و لابهلای سفیدیها، کاپشنِ قرمزِ علیرضا را میبینم که با فاصله از گروه میآید. قاتیِ تصاویرِ ماتی که از پشتِ شیشۀ زردرنگِ عینکم میبینم، میتوانم تشخیصش دهم که یکجوری سلانهسلانه و باوقار راه میآید و عصا بر زمین میزند که انگار پیرمردِ بازنشستۀ جنگی است که پشیمان از روزهای تلفشدۀ جوانیاش، کنارِ تِیمز آهسته قدم میزند و نگاهش به دستۀ مرغابیهایی است که بالای رودخانه میچرخند و انگارنهانگار که همین حالا در چهارهزارمتری، شیبِ شصتدرجه را کورمال از بادروبه بالا میآید. از اول هم که آمدیم خانۀ محسن دمق بود.
نمیدانم چقدر است راه آمدهایم. سر بلند میکنم و سقفِ قوسیِ قرمزرنگِ جانپناه را میبینم که خودش را در گرگومیشِ هوا نشان میدهد. قدمها با دیدنش تندتر شده حالا. تا برسیم آنجا تاریک شده. سوز هم دیگر رسیده به مغزِ استخوانمان و قرصِ ماه هم کامل است؛ طوری که میشود از پشتِ ابرها هم ببینیش. محسن هشتِ ابرویش را داد بالا و گفت روی نورش حساب کرده که گفته اینموقع از ماه بیاییم. بعد هم زیرچشمی شیرین را پایید که عکسالعملش را لابد رصد کند. شاید این حرفش را یادش بیاورم و بگویم: «تو حسابکتابت اگه اینقدر دقیق بود، میگفتی زمستونی بیشتر بیاریم.» چادر را با محسن روی کفۀ جانپناه بهپا میکنیم. چشمها را بیعینک سخت میشود باز نگه داشت از زورِ سوختن. محسن در همهکاری خودش را میاندازد جلو. همهجا حتماً باید دست داشته باشد. انگار بخواهد بگوید کاری که در انجامش دخیل نباشد، ناقص است. تندتند دستهایش کار میکنند و خموراست میشود و به بقیه امرونهی میکند. جز به شیرین که دستهایش را با دستکش فرو برده توی جیب و میلرزد و بالای قله را نگاه میکند. امیر آتش به پا میکند و مریم هم مثلِ همیشه ایستاده به تماشا و نق میزند که کی چادر علم میشود. کارها که تمام میشود، میگویم: «ممنون که همیشه تقبلِ زحمت میکنی محسن جان.» انگار که طعنۀ صدایم را نگرفته باشد، قیافهاش را بیآنکه چیزی بگوید، شکلِ آدمهای فروتن میکند. حالتش را از روی تابی که به گردنش داد حدس زدم، وگرنه که از پشتِ آن عینک چیزی معلوم نیست. وسایل را میچینیم داخل و مریم و امیر از راه نرسیده خودشان را پهنِ زمین میکنند. امیر نیمغلتی میزند و خودش را میرساند به مریم و دستش را دورش حلقه میکند. میگوید: «ما تا همینجا همراهیتون کردیم. باقیش رو شرمندهایم.» محسن لبهایش را میچسباند به گوشِ من و میگوید: «خونهخالی اگه میخواستن، چرا نموندن خونۀ من؟!» نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم. امیر که حالا دستهایش را انداخته دو سمتش، با همان لحنِ بیحال میگوید: «چی میگه مرتیکه پفیوز؟» میگویم: «هیچی. میگه زودتر بخوابیم که اولِ وقت راه بیفتیم. هوا رو که میبینی، هیچی معلوم نیست ازش. بلند شین.» بلند میشوند و میآییم کنسروها را روی آتش گرم کنیم که تازه میفهمیم علیرضا پیدایش نیست.
موسسه انتشارات نگاه
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.