کسی در من شیطنت می کند

افسانه احمدی

اولین بار کجا دیدش؟ توی پارک؟ آره توی پارک بود. شب بود. همه جا تاریک بود. کمی هم ترسیده بود. نگهبان پارک می‏رفت و می‏آمد. خودی نشان می‏داد که مثلاً بگوید ساعت 12 شب به بعد دیگر پارک تعطیل است. که یعنی بساطت را جمع کن و هررری … وانت زامیاد برای اینکه نخورد به ماشین جلویی محکم ترمز می‏کند . پشت ماشین می‏پرد بالا.

20,000 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

وزن 300 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

افسانه احمدی

نوع جلد

شومیز

SKU

9895

نوبت چاپ

دوم

شابک

978-600-376-149-0

قطع

رقعی

تعداد صفحه

223

سال چاپ

1397

موضوع

رمان فارسی

تعداد مجلد

یک

وزن

300

در آغاز کتاب کسی در من شیطنت می کند ، می‌خوانیم:

ماما نرگس

 

 

دوباره این حس لعنتی آمده سراغش. حالت تهوع دارد. می‏رود دستشویی. سرش را می‏گیرد جلوی توالت فرنگی. عق می‏زند. دارد با سرعت بالای صد می‏راند. شب است و جاده خلوت. ضبط روشن است؟ نه روشن نیست. صدای رادیوست. یکی دارد توش مرثیه می‏خواند. تا چند دقیقۀ دیگر رسیده خانه و رفته توی رختخواب. ضیاء خوابیده. مهتا هم می‏رود که بخوابد. یک چیزی افتاده کنار جاده. سرعتش را می‏رساند به هشتاد، به هفتاد، به پنجاه، به بیست. چیزی توی شکمش نیست تا بیاید بالا اما باز عق می‏زند. زن است. روسری‏اش پرت شده کنار. گیر کرده به گاردریل‏؟ گیر کرده به گاردریل‏. خونش شتک زده روی آسفالت. انگار یکی زده باشد بهش و در رفته باشد. دیگر عق نمی‏زند. سرش را می‏آورد عقب و توی توالت فرنگی را نگاه می‏کند. دنبال قرصش می‏گردد. نگه می‏دارد. زن سرش را کمی گرفته بالا و دستش را دراز کرده طرف او. قرصش را نمی‏بیند. قاطی بقیه چیزها نیست. یک قدم می‏رود سمت زن. می‏ایستد. دست زن هنوز جلوش دراز است. می‏ترسد. می‏لرزد. می‏پرد تو ماشین. گاز می‏دهد. سرعتش می‏شود سی. می‏شود پنجاه. می‏شود صد. می‏شود صد و چهل …

مهتا می‏کوبد به در دستشویی: «ماما خوبی؟»

صورتش را با آب سرد می‏شوید: «بالا آوردم بهتر شدم. خوبم!»

در را به اندازه یک‏سوم پهنای صورتش باز کرده و یک‏سوم میانی را گذاشته تو قسمت باز: «قرصت رو بیارم؟»

می‏گوید: «تازه خورده بودمش. قبل از این‏که بالا بیارم.»

در را می‏بندد و می‏رود: «دوباره بخور! حتما آوردیش بالا.»

می‏رسد خانه. لباسش را درمی‏آورد. می‏رود توی رختخواب. رختخواب گرم است. ضیاء گرمش کرده. یک مشت آب خنک دیگر می‏پاشد به صورتش. به آینه نگاه می‏کند. قطره‏های آب روی صورتش رنگ خون دارند. چشم‏هایش را بهم می‏فشارد و باز می‏کند. قطره‏ها رنگ آبند.

‏برمی‏گردد تو اتاق. چندتا نفس عمیق می‏کشد. حالش خوبِ خوب است. کاش زودتر بالا می‏آورد. لباس می‏پوشد. دکمه شلوارش به زور بسته می‏شود. چاق شده. چهار‏یا پنج کیلو. شایدم بیشتر. خیلی وقت است خودش را وزن نکرده. از وقتی ترازو را از اتاق برد و گذاشت زیر کابینتِ‏آشپزخانه هی ‏یادش می‏رود خودش را وزن کند. موبایلش زنگ می‏خورد. شماره ناشناس است. دوتا شمارۀ آخرش چهار است. جواب نمی‏دهد. باید رژیم بگیرد. زنگ موبایلش قطع می‏شود. صورت مهتا روی صفحۀ موبایل می‏خندد. باید از امشب شام را تعطیل کند و صبح به صبح ناشتا برود روی ترازو. ناشتا بهتر است. دوباره موبایلش زنگ می‏خورد. همان قبلی است. دکمه شلوارش جا می‏رود. از وقتی پریودی‏اش از ماهی ‏یک بار شد شش ماه‏یک بار شروع کرد به چاق شدن. گوشی را جواب می‏دهد: «الو … بله … درسته … قبلاً که به خانمتون عرض کردم… برای فردا … بله فردا … ساعتِ دقیقش رو تا شب اس‏ام‏اس می‏کنم … خواهش می‏کنم …»

گوشی را قطع می‏کند. وسواسی. بازی شروع می‏شود. حتماً از این وسواسی‏هاست. قدش هم حتماً بلند است. سبیل هم دارد. باریک. باید داشته باشد. از این سبیل‏های باریک که پوآرو دارد. حوصله آدم‏های این جوری را ندارد. از اینها که باید‏یک چیز را ده بار بگویی و بعد از هر ده بار دوباره تکرارش را سوالی بشنوی. حوصله ندارد. لااقل حالا ندارد.

می‏گردد و یک ورق از قرص‏ها را از روی میز برمی‏دارد. با تَقّی شکمش را پاره می‏کند و قرص سبز و ریز را از توش می‏کشد بیرون و می‏اندازد توی دهان. بدون آب قورتش می‏دهد.

امروز ویرش گرفته جین بپوشد. خیلی سال می‏شود شلوار پارچه‏ای می‏پوشد. پارچه‏ای قهوه‏ای… پارچه‏ای مشکی… پارچه‏ای طوسی … این چهار، پنج کیلو انگار صاف رفته دور شکم و پهلوهاش. اَه … دکتر زنانش می‏گوید به یائسگی ربطی ندارد.  ربط دارد. یائسگی به همه چیز ربط دارد. به ‏این لک‏ها هم ربط دارد.‏یا به ‏این چین‏های کنار چشم. جادکمه کش آمده. مهتا می‏گوید به قرص‏های دکتر بهنام ربط دارد. دکتر بهنام می‏گوید قرص‏هایی که داده چاق نمی‏کنند. هه … دعوا سر چاقی او! لعنت به پریودی که وقتی هست یک جور دردسر دارد و وقتی نیست یک‏جور دیگر. دکمه چسبیده به ته جادکمه. انگار بخواهد از ته جادکمه راه باز کند و بپرد بیرون. مثل تیری که بخواهد از چلۀ کمان رها شود.

چندتا نفس عمیق می‏کشد. ماما نرگس از این دکترها بیشتر سرش می‏شد:‏ یائسگی شروع پیریِ زن‏هاست. کِی این را گفته بود؟‏یادش نمی‏آید. شاید وقتی که داشت یائسه می‏شد.‏یادش نمی‏آید.

نه، دَرَش نمی‏آورد. از غلت‏های صبح توی رختخواب فکر کرده بود که شلوار جین بپوشد با کتانی نایک طوسی‏اش که بندهای سرخابی دارد. مهتا سرش را از در می‏آورد تو: «اینو می‏خوای بپوشی؟»

طوری نگاه می‏کند که‏یعنی شلوار نترکد تو تنت! دعوایش می‏کند: «هزار بار گفتم موقع لباس پوشیدن سرتو نکن تو اتاقم!»

خوشش نمی‏آید موقع لباس پوشیدن کسی بایستد و تماشایش کند. همیشه اینطور نبود. تازگی‏ها این جوری شده. شاید از وقتی که چربی‏ها از نمی‏داند کجا کوچ کردند و آمدند و بست نشستند دور شکمش. همیشه اینطور نبود. چربی‏ها برایش مهم نبودند. قبل‏تر هم چربی‏ها به دور شکمش کوچ کرده بودند. وقتی مهتا به دنیا آمد تا دو سال‏ونیم میزبان چربی‏ها بود. او میزبان چربی‏ها بود‏یا چربی‏ها میزبان او؟! چه می‏داند. از کِی چربی‏ها برایش مهم شدند؟‏چه می‏داند.

مهتا سرش را از در می‏برد بیرون: «بابا می‏گه بعد‏یا قبلش ‏یه سر بهش بزنی!» در را آرام می‏بندد. صدایش آهسته از پشت در می‏آید: «خب شلوار مشکی‏ات رو می‏پوشیدی!»

بعد‏یا قبلش … بعد ‏یا قبلش…  نه ! امروز دلش شلوار پارچه‏ای نمی‏خواهد. امروز دلش می‏خواهد همین جینی را بپوشد که اتفاقاً برایش تنگ است و هر لحظه ممکن است دکمه‏اش در زورآزمایی با جادکمه کم بیاورد!

عکسش افتاده تو درِ آینه‏ای کمد دیواری. می‏چرخد به راست. برمی‏گردد. می‏چرخد به چپ. آن سال چقدر گشته بود دنبال این شلوار. با کی رفته بود خرید؟ با مهتا؟ آره مهتا همراهش بود. ضیاء کجا بود؟ مهتا را سپرده بود به فروشندۀ زن و رفته بود اتاق پرو. نترسیده بود فروشندۀ زن حواسش به فروشندۀ مرد پرت شود و دست مهتا را ول کند؟ چند سال پیش بود؟

باید چیزی را بپوشد که راحت باشد! نه احمق راحتی به این چیزها نیست. راحتی به این است که ‏یک جایی آن ته‏مه‏‏ها احساس کنی خوب و راضی هستی. آن ته‏مه‏ها؟ جایی که هیچ‏کس نمی‏تواند آنجا را ببیند. دکتر بهنام می‏گوید اسمش عقده است. چرا بعضی وقت‏ها جلوی دکتر بهنام ساکت می‏ماند؟ چند بار توی ذهن‏اش جمله‏ها را مرور می‏کند که به دکتر بهنام بگوید اما باز نمی‏تواند. مثل قطره‏های مرکب که بپاشند روی نوشته‏ای، همۀ کلمات حل می‏شوند توی سیاهی ذهنش. توی مدرسه یکی از فحش‏ها عقده‏ای بود. هنوز هم هست. حتماً تا وقتی همه معنی‏اش را خوب یاد نگیرند باز هم یکی از فحش‏ها باقی می‏ماند. دکتر بهنام می‏گوید: «همون حسرت خودمون! همون چیزی که همه دارند و فکر می‏کنند داشتنش خوب نیست و می‏خواهند نداشته باشند و درحالی که داشتنش خوب است و همه هم خوشبختانه دارند.»

کرم پودر را می‏کشد روی پوست. روی لک‏های قهوه‏ای بیشتر می‏مالد. کنار چشم‏ها هم می‏مالد. ‏می‏خواهد روشن شود. روشن مثل چی؟ هه… مثل ماه. چین‏های نرم باز می‏شوند و شکم‏شان پر از کرم پودر می‏شوند و دوباره دهان می‏بندند و سیر می‏خوابند. سیر از چی؟ سیر از کرم پودر؟ سیر از آینه؟ تا دوازده سیزده‏سالگی همیشه عقده را با غده اشتباه می‏گرفت. هنوز هم گاهی می‏گیرد. امروز باید رو لبش قرمز بمالد!

مهتا همیشه می‏گوید هزارتا چیز درآمده تا از شرّ این چین‏ و لک‏ها راحت شوی! برای چی باید از شرّ این چین‏ و لک‏ها راحت شود؟ برای چی یا برای کی؟ برای چی باید بیفتد به جان آینه‏ها و آینه‏ها را دروغگو کند؟ برای چی یا برای کی؟

دراز می‏کشد. سقف را تماشا می‏کند. زیادی که خیره می‏شود احساس می‏کند فاصله‏اش تا سقف اندازۀ یک کف دست است. نفسش می‏گیرد. احساس می‏کند الان اگر بخواهد بلند شود و بنشیند سرش می‏خورد به سقف. همه‏اش مال قطع کردن قرص‏هاست. نباید سر خود این کار را می‏کرد. خسته شدن بهانه خوبی برای دکتر بهنام نیست. قبر است اینجا؟ مثل قبر است.

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “کسی در من شیطنت می کند”