کتاب «کافه روستر» نوشتۀ جان گریشام ترجمۀ مهرشاد طاهرپرور
گزیدهای از متن کتاب
۱
تعطیلات پایان سال جنبوجوش همیشگی را داشت، ولی در خانۀ فریژیر[1]ها جایی برای شادی و سرور نبود. خانم فریژیر کار تزئین یک کاج کوچک و بستهبندی چند هدیۀ ارزانقیمت و پختوپز کلوچههایی را که هیچ طرفداری نداشت شروع کرده بود و مثل همیشه آهنگ فندقشکن[2] را روی پخش استریو گذاشته بود و درحالیکه آهنگ پشتسرهم تکرار میشد در آشپزخانه سرخوشانه، همراه با موسیقی، زمزمه میکرد، گویی که وقت سرور و شادمانی است.
ولی درحقیقت وضعیت جالبی نبود. آقای فریژیر سه سال پیش خانه را ترک کرده بود، و در اینجا آنقدر از او بد میگفتند که جای خالیاش احساس نمیشد. او بهمحضِ ترک خانه با منشیاش که خیلی زود معلوم شد آبستن است همخانه شده بود و خانم فریژیر که تنها، خوار، بیپول و افسرده بود، هنوز داشت در وضعیت نابسامان خود دستوپا میزد.
لوئی[3]، پسر کوچکش، در حبس خانگی بود، چیزی مثل آزادی بهقیدِ کفالت، و سال سختی را تا رسیدگی به اتهامات مواد مخدر و مسائل آنچنانی پیش رو داشت. او برای خرید هدیه برای مادرش کوچکترین تلاشی به خرج نداد. بهانهاش این بود که نمیتواند از خانه خارج شود، چون دستگاه ردیابی که به حکم دادگاه به مچ پایش بسته شده بود او را از خروج از خانه بازمیداشت. ولی حتی اگر چنین شرایطی هم نبود، کسی از لوئی انتظار خرید هدیه نداشت. او سال پیش و سال پیشتر از آن وقتی که مچ هر دو پایش آزاد بود هم زحمت خرید هدیه را به خود نداده بود.
مارک[4]، پسر بزرگتر، که این روزها از دانشکدۀ ملالآور حقوق به خانه برگشته بود، اگرچه از برادرش فقیرتر بود، لااقل برای مادرش یک شیشه عطر خریده بود. او قرار بود در ماه مه همان سال فارغالتحصیل شود و ازاینرو برای آزمون وکالت در ژوئیه اقدام کرده بود تا ماه سپتامبر کارش را در شرکتی حقوقی در واشینگتن آغاز کند، درست همان موقعی که دادگاه لوئی برگزار میشد. ولی پروندۀ لوئی به دو دلیل اساسی به دادگاه نمیرفت. اول اینکه، مأموران مخفی او را بههنگامِ ارتکاب جرم که بهاستنادِ یک ویدئو، فروش ده بسته کراک بود، دستگیر کرده بودند و دوم اینکه لوئی و مادرش هیچکدام توان پرداخت هزینۀ وکیل متعارفی که بتواند این گندکاری را رفعورجوع کند نداشتند.
لوئی و خانم فریژیر در سراسر مدت تعطیلات در گوش مارک میخواندند که او باید برای دفاع از برادرش شتاب کند. آیا بهتر نبود مراتب دادگاه تا پایان سال به تأخیر انداخته شود تا آن موقع مارک پروانۀ وکالتش را دریافت و جایگاه خود را در کارش پیدا میکرد و میتوانست با یکی از آن حقههای معروف حرفهای بهراحتی اتهامات برادرش را از اساس بیاثر کند.
این نقشۀ خیالپردازانۀ مادر و پسر آنقدر غیرواقعی بود که مارک حتی حوصلۀ بحث کردن نداشت. وقتی مارک متوجه شد لوئی قصد دارد روز سال نو به کاناپه بچسبد و هفت بازی بیسبال را پشتسرهم تماشا کند تصمیم خود را گرفت و بیسروصدا برای دیدن یکی از دوستانش خانه را ترک کرد. آن شب مارک وقتی با حالت غیرعادی در بازگشت به خانه رانندگی میکرد، تصمیم گرفت از مهلکه فرار کند. او تصمیم گرفت به واشینگتن برگردد و با پرسه زدن در همان دفتر حقوقی که قرار بود بهزودی به استخدامش درآید خود را مشغول کند. کلاسها تا حدود دو هفتۀ دیگر شروع نمیشد، ولی ده روز تجربۀ گوش دادن به اراجیف لوئی، حتی اگر پخش بیوقفۀ آهنگ فندقشکن را هم در نظر نمیگرفت، کافی بود تا به استقبال ترم آخر دانشکدۀ حقوق برود.
ساعت را روی هشت صبح روز بعد کوک کرد و هنگام نوشیدن قهوه با مادرش به او توضیح داد که باید به واشینگتن برگردد «مامان ببخش که مجبورم یه کم زودتر برم و تو رو با این پسر نااهلت تنها بذارم، ولی مجبورم از اینجا برم. بزرگ کردنش که وظیفۀ من نیست. من هم مشکلات خاص خودم رو دارم.»
اولین مشکل اتومبیلش بود، یک فورد برانکو[5] که از زمان دبیرستان زیر پایش بود. کیلومترشمار از اواسط کالج روی 500/279 قفل کرده بود. ماشین بهشدت به یک پمپ سوخت نو نیاز داشت؛ یکی از چندین قطعهای که میبایست تعویض میشد. در دو سال گذشته مارک بهکمکِ چسب و گیرۀ کاغذ و کلی چیز دیگر توانسته بود موتور، گیربکس و ترمز را به کار وادارد، ولی پمپ سوخت دستبردار نبود. کار میکرد، ولی با ظرفیت بسیار پایینتر از معمول، طوری که سرعت برانکو روی سطح بدون شیب از ۷2 کیلومتر در ساعت بالاتر نمیرفت. برای اجتناب از رویارویی با تریلیهای هجدهچرخ در بزرگراه مجبور بود از جادههای محلی ایالت دِلاوِر[6] و ساحل شرقی استفاده کند. ازاینرو زمان رانندگی دوساعته از شهر دوور[7] به مرکز واشینگتن دوبرابر میشد.
این مدتزمان اضافی به او اجازه میداد که به مشکلات دیگر خود نیز بپردازد. مشکل شمارۀ دو بدهی کمرشکن وام تحصیلی بود. او کالج را با شصتهزار دلار بدهی تحصیلی به پایان رسانده بود، بدون اینکه شغلی داشته باشد. پدرش که با زندگی زناشویی جدیدش خوش، ولی بهشدت مقروض بود به او هشدار داده بود با ادامۀ تحصیل راه به جایی نمیبرد. او گفته بود «وای پسر، چهار سال درس خوندی و الان داری تو منجلاب شصتهزار دلاری دستوپا میزنی. قیدش رو بزن، قبل از اینکه بدتر بشه.» ولی گوش دادن به نصیحت پدر در زمینۀ مسائل مالی کاری ابلهانه به نظر میرسید، پس برای چند سال بازپرداخت بدهی خود را با چک و چانه به تعویق انداخت و اینجا و آنجا به کارهای مختلفی دست زد، از پیشخدمتی در کافهها گرفته تا تحویل پیتزا.
حالا که به گذشته برمیگشت، مطمئن نبود از چه زمانی فکر تحصیل در دانشکدۀ حقوق به سراغش آمده بود، ولی به یاد داشت یکبار در کافهای که در آن کار میکرد مکالمۀ دو دوست دانشجو را که مشروب سنگینی میخوردند شنیده و توجهش جلب شده بود. کافه شلوغ نبود و آن دو بعد از چهار دور خوردنِ کوکتل و ودکا و آبمیوه آنقدر بلند صحبت میکردند که همه میتوانستند در کافه حرفهایشان را بشنوند. از میان موضوعات جالب گفتوگویشان مارک همیشه دو جمله را بهروشنی به یاد میآورد «شرکتهای حقوقی بزرگ واشینگتن دیوانهوار استخدام میکنند.» و «دستمزد اولیۀ 150هزار دلار در سال.»
کمی بعد به یکی از دوستان دوران کالج برخورد که دانشجوی سال اول دانشکدۀ حقوق فاگیباتِم[8] در واشینگتن بود. این همکلاسی قدیمی از بلندپروازیهایش صحبت کرد؛ اتمام درس در دو سال و نیم و استخدام در یک شرکت بزرگ با حقوق بالا. او میگفت وام کمکتحصیلی از آسمان میرسد، هرکسی میتواند آزمونها را بگذراند، هرچند در پایان دوره چنان در قرض غوطهوری که تا پنج سال بعد هم نمیتوانی از بازپرداختش خلاص شوی. بنا بر استدلال او، حداقل میتوانی بگویی که یک «سرمایهگذاری منطقی روی خودت» کردهای، چراکه این سرمایهگذاری تضمینی برای کسب درآمد در آینده است.
مارک به دام افتاد و مطالعه برای آزمون ورودی دانشکدۀ حقوق را آغاز کرد. نتیجۀ کنکور اگرچه چندان چشمگیر نبود، اما نمرۀ پایین ۱۴۶ تأثیری بر تصمیم بخش پذیرش فاگیباتِم مبنی بر قبولی یک داوطلب جدید نداشت. حتی خلاصۀ پروندۀ عملکرد ضعیفش در مقطع کارشناسی با نمرۀ متوسط ۲/۸ نیز نادیده گرفته شد. دانشکدۀ حقوق فاگیباتِم او را با آغوش باز پذیرفت. با درخواست وام او خیلی فوری موافقت شد. هرسال 65هزار دلار ناقابل از وزارت علوم به فاگیباتِم انتقال مییافت. و اکنون، فقط یک ترم مانده به پایان تحصیلش، مارک مات و مبهوت به مجموع هزینۀ تحصیل کارشناسی و دانشکدۀ حقوق که با احتساب اصل و فرع معادل 266هزار دلار بدهی بود فکر میکرد.
مشکل دیگر موضوع اشتغال بود. همان طور که انتظار میرفت، بازار کار به خوبی شایعاتی نبود که شنیده میشد. بازار کار بهاندازهای که فاگیباتِم در بروشور و وبسایت فریبندهاش ادعا میکرد نیز پرتبوتاب نبود. فارغالتحصیلان دانشگاههای ردهبالا مشکل زیادی برای پیدا کردن کار با حقوق دلخواه نداشتند، ولی فاگیباتِم رتبۀ مناسبی در این ردهبندی نداشت. مارک توانسته بود راه ورود به یک شرکت حقوقی معمولی را پیدا کند؛ شرکتی که اختصاصاً در زمینۀ «ارتباطات دولتی» کار میکرد و معنایی جز لابیگری نداشت. حقوق پایهاش هنوز مشخص نشده بود، چون هیئتمدیرۀ شرکت باید در ابتدا سود سال گذشتۀ شرکت را در جلسۀ ژانویه بررسی و ساختار بودجه و هزینههای آتی خود را محاسبه میکرد.
مشکل بعدی آزمون وکالت بود. بهدلیلِ افزایش تقاضا، امتحان واشینگتن یکی از مشکلترین آزمونهای وکالت در کشور بود و فارغالتحصیلان فاگیباتِم آن را به مرز هشداردهندهای رسانده بودند. در این زمینه نیز دانشگاههای ردهبالا بهترین وضعیت را داشتند. سال گذشته، جورجتاون[9] ۹۱ درصد قبولی داد. جورج واشینگتن ۸۹ درصد. فاگیباتِم قبولی رقتانگیز ۵۶ درصد را رقم زد. مارک برای اینکه موفق شود، میبایست درس خواندن را بلافاصله، یعنی از اوایل ژانویه، شروع میکرد و کتابها را بیوقفه تا شش ماه میبلعید. ولی توانی برای این کار نداشت، بهویژه در این روزهای سرد و افسرده و دلتنگ زمستانی. گاهی بدهی مانند وزنهای آویخته بر گردهاش سنگینی میکرد. راه رفتن سنگین و طاقتفرسا بود.
[1]. Frazier
[2]. Nutcracker
[3]. Louie
[4]. Mark
[5]. Ford Branco
[6]. Delaware
[7]. Dover
[8]. Foggy Bottom
[9]. Georgetown
کتاب «کافه روستر» نوشتۀ جان گریشام ترجمۀ مهرشاد طاهرپرور
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.