در آغاز کتاب پوست می خوانیم :
طاعون
“Erano i giorni della ‘peste’.
Ogni pomeriggio alle cinque, dopo mezz’ora di punching-ball e una doccia calda nella palestra della P.B.S, Peninsular Base Section di Napoli, il Colonnello Jack Hamilton ed io scendevamo a piedi…”
روزهای «طاعون» بود.
ساعت پنج بعد از ظهر هر روز، بعد از نیمساعتی بازی تنیس و دوشِ گرم در ورزشگاهِ نظامیِ پی. بی. اسِ. شهر ناپل، کلنل جک همیلتون و من، پیاده راه خود را در میان جمعیتی که از طلوع خورشید تا ساعت منع عبور و مرور همدیگر را در کوچههای تولِدو[1] با جنجال و هیاهو تنه میزد، به طرف سان فرناندو میگشودیم.
جک و من هر دو تمیز بودیم، هر دو شیک و مرتب؛ استحمام کرده و سیر در میان این مردم گرسنه و ژندهپوش ناپل، که دسته سربازهای نیروهای آزادگر متفقین، مرکب از تمام ملیتهای روی زمین، به تمام زبانها و لهجههای موجود روزگار به فحش و ناسزا میبستندشان. در تمام اروپا، افتخار اولین آزادی نصیب مردم بیچارهی من شده بود تا بیاید بعد از سه سال گرسنگی، تحمل بیماریهای مسری و بمبارانهای وحشتبار، با طیب خاطر و به خاطر عشقِ به میهن، نقشِ باشکوه ملت مغلوب را ایفا کند؛ سرود و ترانه خوانده و میان ویرانههای خانههای با خاک یکسانشدهاش با شادی دست و پا بکوبد؛ پرچمهای بیگانهی دشمنهای دیروزش را به دست گرفته و بغلبغل گل بریزد به پای فاتحین خود.
در تمام شهر ناپل اما، و در میان اینهمه شادی و سرور و پایکوبی، نمیشد حتی یک ناپلی را یافت که خود را مغلوب احساس کند. نمیدانم این احساس غریب، در واقع فقدان این احساس، چرا و چگونه در روح مردم زاده شده بود. در اینکه ایتالیا، و در نتیجه ناپل، جنگ را باخته بودند جای هیچ شک و تردید وجود نداشت. شاید هم که باختن یک جنگ از بردن آن مشکلتر است. شاید که هر کسی قادر است یک جنگ را ببرد ولی عدهی قلیلی قدرت باخت آن را دارند. به هر حال، در عقل اصیل و تغذیهشده از قرنها تجربهی تلخ ناپلیهای بیچارهی من، در فروتنی صادقانهو عارفانهشان، باختن یک جنگ حق مغلوب بودن را به ملتی نمیداد. و فقدان این احساس ملموس، به چشم ارتش آزادگر متفقین به مثابهی نمکناشناسی ناپلیها میمانست. ولی میشود آیا ملتی را آزاد کرد و در عین حال وادارش ساخت تا خود را مغلوب بیابد؟ یا مغلوب یا رها… سرزنش مردم ناپل در این امر که خود را نه آزادشده مییافت و نه مغلوب، عادلانه نبود.
شانه به شانهی کلنل همیلتون راه میرفتم و در عین حال، خودم را در اونیفورم تنم سخت مسخره مییافتم. اونیفورمهای سبزرنگ ستون آزادی ایتالیا، همان اونیفورمهای خاکستری قدیمی انگلیسی بودند واگذار شده از طرف فرماندهی بریتانیا به مارشال بادولیو[2]. این اونیفورمها را شاید به این دلیل دوباره رنگ زده بودند تا لکههای خون و سوراخهای گلوله بر آنها را بپوشانند. اکنون به رنگ سبز تیرهی سوسماری، اونیفورمهای ما در واقع همان اونیفورمهای کنده شده از تن سربازهای مرده در العلمین و توبروک بودند.
روی کت اونیفورم من جای سوراخ سه گلولهی مسلسل سنگین دیده میشد. روی پیراهن و زیرشلواریام لکههای خون موجود بود. کفشهایم را نیز از پاهای جسد یک سرباز انگلیسی کنده بودند. بار اولی که آنها را پوشیدم چیزی در داخل کفش، پایم را نیش زد. اول گمان بردم تکه استخوانیست مانده از جسدِ پیش، اما یک میخ بود. ایکاش یک تکه استخوان میبود از جسد قبلی چرا که برای کندن میخ، چیزی قریب نیمساعت دنبال میخکش میگشتم. روی همرفته، میشود گفت که این جنگ احمقانهی بیخود برای ما به خوبی تمام شده بود. بهتر از این هم نمیشد امید داشت. غرور و تکبر پاک ما سربازهای مغلوب، حالا شده بود این که کنار فاتحین خود برای پیروزی جنگی که آن را قبلا باخته بودیم بجنگیم. پس طبیعی بود که ما اونیفورم سربازهای «فاتح»ی را به تن کنیم که به دست خودمان کشته شده بودند.
بالاخره، وقتی موفق شدم میخ ته کفش را بیرون کشیده و دوباره بپوشمش، گروهی که فرماندهیشان را میبایستی به عهده میگرفتم، از مدتها پیش در حیاط سربازخانه صف بسته بود. واقع در محلهی تورتا، پشت مرجهلینا، سربازخانهی ما در اصل صومعهای قدیمی بود، نیمه ویران به مرور زمان و یا بر اثر بمبارانها. از سه طرف حیاط آن، مستحکم روی ستونهای لاغر، ایوانی دور میزد. روی دیوار چهارمی، به رنگ زرد قدیمی و پوشیده از خزه، زیر صلیبهای درشت و کنده شده روی پلاکهای مرمر سیاه، لیست اسامی مردههای وبا و طاعون قرنهای گذشته دیده میشد؛ با این عبارت: «در آرامش بیارامید.»
مثل تمام نظامیهای مسن و علاقهمندِ مراسمِ رسمی، کلنل پالِزه تصمیم گرفته بود شخصا مرا به سربازهایم معرفی کند. مردی بود بلندقد، لاغر، با موهای یکدست سفید. با لبخند کوچک نامحسوسی بر لب و بدون آنکه حرفی بر لب آورد، دستم را فشرد و آه عمیقی کشید. به صف در وسط حیاط سربازخانه، سربازها خیره بودند به من: نوجوانهایی که با شجاعت تمام در آفریقا و سیسیل علیه متفقین جنگیده و به این خاطر، توسط متفقین برای اولین هستهی گروههای مقاومت آزادی انتخاب شده بودند.آنها نیز اونیفورمهای کنده شده از تن سربازهای انگلیسیِ مرده در العلمین و توبروک را به تن داشتند. کفشهایشان کفشهای مردهها بود. رنگشان پریده بود با چشمهایی سفید و مات از جنس نرم و خشک. به من خیره بودند. به گمانم، پلک نمیزدند.
با اشارهی سر کلنل پالِزه، سرجوخهی گروه فریاد زد: «خبردار!»
شبیه نگاه گربهای مرده، نگاه سربازها با غمگینی سنگینی رو به من چرخید. اعضای بدنشان سفت و خشک شد. دستهایشان که تفنگها را میفشردند سفید و خونباخته بودند، و پوستشان خشکیده و آویزان از سر انگشتها همچو دستکشی زیاده بزرگ برای یک دست.
کلنل پالِزه شروع کرد به سخنرانی:
«کاپیتان جدیدتان را معرفی میکنم….»
به سخنرانی کلنل گوش داده و به این سربازهای ایتالیایی که اونیفورم جسد سربازهای انگلیسی را بر تن داشتند، خیره مینگریستم؛ به این دستهای کمخون و این چهرههای رنگپریده و چشمهای سفید. اینجا و آنجا، روی سینه، شکم و زانوهای اونیفورمهایشان لکههای سیاه خون به چشم میخورد. ناگهان برای یک لحظه، به نظرم رسید که این سربازها نیز مرده بودند. بوی بد و نفسگیر مرده و چرم گندیده و گوشت مانده زیر آفتاب را میدادند. نگاهم را چرخاندم به طرف کلنل پالِزه: او نیز مرده بود. صدایی که از لبهایش بیرون میزد بس مرطوب بود، چسبناک، سرد همچو صدای خرخر یک مرده وقتی شکمش را میفشاری.
بعد از صحبت کوتاه خود، کلنل دستور استراحت را به گروهبان داد:
«استراحت بدهید!»
و گروهبان داد زد: «آزاد!»
با حالتی شل و کوفته، سربازها خود را ثقل روی پای چپشان رها کردند. خیره بودند به من، با نگاهی بس نرم، آمده از دورها.
کلنل پالِزه گفت: «و اکنون، کاپیتان شما با شما حرف میزند.»
لبهایم را گشودم اما، فقط صدای سرد خرخرمانندی از دهانم بیرون شد. واژهها سنگین بودند، گنگ و یخزده: «ما داوطلبهای آزادی هستیم. سربازهای ایتالیای جدید. ما باید با آلمانیها جنگیده و آنها را از خانههای خود تا آنسوی مرزهایمان بیرون کنیم. چشم تمام ایتالیا به ما دوخته شده است. ما باید پرچم افتاده در گل و لای خود را دوباره به اهتزاز درآوریم. ما باید نمونهی بارزی از شرف و افتخار باشیم. ما باید حضور و حقانیت خود را در این ساعت سرافکندگی به اثبات برسانیم. ایتالیا به ما نیاز دارد، نیاز به دلاوریها و جانفشانیهای ما.»
وقتی باز ایستادم از گفتن، کلنل پالِزه ادامه داد: «حالا باید یک نفر از شما گفتههای کاپیتان را تکرار کند. میخواهم مطمئن شوم که درس خود را خوب فهمیدهاید.» و با اشاره به سربازی گفت: «تو! گفتههای کاپیتان را تکرار کن!»
سرباز خیره شد به من. رنگ باخته بود، لبهای کمخون و باریک یک مرده را داشت. آرام، با خِرخِر وحشتناکی در صدا گفت:
«ما باید سرافکندگی ایتالیا را به اثبات برسانیم.»
کلنل پالِزه نزدیک شد به من. به زمزمه گفت: «فهمیدهاند.»
و سپس، بیصدا دور شد. روی اونیفورم زیر بغل چپش، لکهی سیاه خونی مشاهده میشد که رفته رفته بزرگتر و وسیعتر مینمود. به این لکهی سیاه خون که هر آن بزرگتر میشد مینگریستم و با نگاه، کلنل پیر ایتالیایی را که اونیفورم یک سرباز مردهی انگلیسی را به تن داشت دنبال میکردم که چگونه بیرغبت، پوتینهای یک سرباز مردهی انگلیسی را به هم میکوبید. و واژهی «ایتالیا» در دهانم همچو تکه گوشت گندیدهای میمانست.
کلنل همیلتون، در حالی که بین جمعیت راه خود را به زحمت میگشود، زیر لب میغرید:
_This bastard people (این ملت حرامزاده … )
_ این طور نگو، جک!
هر روز، وقتی میرسیدیم به بلندی آگوستو و محل انشعاب راه سانتا بریجیدا که هجوم جمعیت در آن کمتر بود، کمی ایستاده و نفس تازه میکردیم.
جک اونیفورم نامرتب و چینخوردهی خود از هجوم مردم را دست میکشید و میگفت:
_ This bastard people
_ Don’t Say that! (این طور نگو جک!)
_ Why not? This bastard, dirty people.(چرا که نه؟ این ملت کثیف حرامزاده…)
_ اوه! جک. پس من نیز یک حرامزادهام، من نیز یک ایتالیایی کثیفام. ولی مغرورم از ایتالیایی کثیف بودنم. تقصیر ما نیست که در آمریکا زاده نشدهایم. حتی اگر در آمریکا هم زاده میشدیم، باز مطمئنم که ما یک bastard dirty people باقی میماندیم.Don’t you think so, Jack? (تو این طور فکر نمیکنی؟)
جک میگفت:
_Don’t worry مالاپارته، بیخیال. Life is wonderfull. زندگی عالیست.
_ آری، جک. زندگی یک چیز عالیست. میدانم. ولی تو اینطور نگو. Don’t say that.
و جک، دوستانه میزد به شانهام:
_Sorry (متاسفم)، نمیخواستم برنجانمت. نوعی حرف زدن است. I like Italian people, I like this bastard, dirty, wonderfull people (من ایتالیاییها را دوست دارم. من این ملت حرامزادهی کثیف و عالی را دوست دارم.)
_ میدانم، جک، میدانم که تو این مردمِ نگونبختِ فقیرِ عالی را دوست داری. هیچ ملتی در دنیا به اندازهی ناپلیها رنج نبرده است. از بیست قرن پیش این ملت از گرسنگی و بردگی درد میکشد، و گلهای بر لب نمیآورد. نه کسی را نفرین میکند نه لعنت، حتی بدبختی خود را نیز نفرین نمیکند. مسیح یک ناپلی بود.
جک میگفت:
_ چرند نگو!
_ چرند نیست. مسیح یک ناپلی بود.
و جک، با نگاه پر از محبتش مرا مینگریست:
_ چهات است امروز، مالاپارته؟
_ میخواستی چهام باشد؟
_ بدخلق.
_ برای چه باید بدخلق باشم؟
_ I know you مالاپارته، تو امروز خلق بدی داری.
_ برای کاسینو[3] نگرانم، جک.
_ به درک کاسینو، The hell with Cassino
_ نگرانم، واقعا؛ برای آنچه که در کاسینو اتفاق میافتد نگرانم.
و جک میگفت:
_ The hell with you
_ واقعا جای تاسف است که در کاسینو اینقدر بلا سر شما میآید.
_ Shut up Malaparte! خفه شو، مالاپارته!
_Sorry ، نمیخواستم برنجانمت. این نیز نوعی حرف زدن است. I like Americans. I like the pure, the clean, the wonderfull American people (من آمریکاییها را دوست دارم. من این آمریکاییهای اصیل و پاک و عالی را دوست دارم.)
_ میدانم، میدانم که تو آمریکاییها را دوست داری. But take it easy بیخیال، مالاپارته. زندگی زیباست.(life is wonderful)
_ به درک کاسینو، جک.
_ Oh! Yes! به درک ناپل! مالاپارته.The hell with Naples
بوی غریبی سُر میخورد در هوا. این بو آن بویی نبود که معمولاً هر روز به وقت غروب، سرازیر میشود از کوچههای تولِدو، از بالای پیاتزا دلاکارته و یا از طرف محلهی اسپانیایی سانتا ترِسِلا. بوی کافهها و غذافروشیها و توالتهای عمومی کوچههای فرعی تولِدو و سان مارتینو نیز نبود. بوی زردِ چسبندهی کدرِ گلهای پژمردهی ریخته شده به پای مجسمهی شمایل مریم پاک نبود که در ساعتهای معین روز از گوشهی هر کوچه و برزن مثل «هزار عطرِ متعفنِ خوشبو»، به قول جک، به مشام میرسد. باد جنوب نبود که بوی پنیر بزغاله و ماهی گندیده میآورد. حتی این بوی گوشت پخته نیز نبود که طرفهای عصر، از فاحشهخانههای شهر بلند شده و میپیچد در همهجا؛ بویی که ژان پل سارتر، یک روز هنگام قدمزنیهایش در تولِدو، آن را «تاریک همچو یک زیر بغل، مملو از سایهای گرم و اندک وقیح» یافته و در آن «خویشاوندی هرزهای از عشق و غذا» را بو میکشید…[4] نه، این بوی زمخت نبود که عصرها هنگام غروب، همچو بوی زخم گشودهی زن معلق میشود در آسمان ناپل. بویی بود پاک و ناب، سبک و نرم، ظریف و شفاف؛ بویی از جنس دریای مهآلود، از شب نمکزده، از جنگل عتیق پر از درختهای کاغذی.
در محلهی تولِدو، با موهای ژولیده، گروه زنهای بزککرده افتاده بودند دنبال دستهسربازهای سیاهبا کف دستهای سفید؛ و میان انبوه جمعیت آنها را صدا میزدند: «هی جو! هی جو!»
سر کوچهها، زنهای آرایشگر، هر کدام پشت صندلی خود، به ردیف ایستاده بودند. روی این صندلیها، با چشمهای بسته، سر خمیده به پشتی و یا افتاده روی سینه، سیاههای تنومندی نشسته بودند با کلههای گرد و فرفری همچو کلههای گوسفند. شبیه پاهای طلایی شمایل فرشتههای کلیسای سانتا کیارا، پوتینهای زردشان میدرخشید. با سر و صدای زیاد و غلغلهی آواز، با های و هوی فحش و ناسزا، با پچپچ حرفهای سّری در گوش همدیگر، و یا گرم گفتگو با سرهای آویزان از بالکونها و بیرون آمده از پنجرهها، سلمانیها شانههای خود را در موهای پرپشت و وزوزی سربازهای سیاه فرو برده و با دو دست آن را شانه زده و میکشیدند رو به سینههای خود. سر دندانههای شانهها را تف انداخته و با کرم براقکنندهای در کف دست، موهای سر مشتریهای خود را مرتب و آرایش میکردند.
دسته بچههای ژندهپوش، زانوزده جلوی جعبههای چوبی منقش به فلس صدفی ماهیها و تکههای آینه، پشت برسهای خود را به جعبهیخود کوبیده و با دستهای لاغر و حریصشان پاچهی شلوار سربازهای سیاه را میگرفتند: «واکس! واکس!»
نشسته در سینهکش دیوار، پیچیده در مانتوهای تیره، با چهرههای آبلهگون و چشمهایی زرد که از ته حدقههای چینخوردهشان میدرخشید، گروه سربازهای مراکشی بوی ضعیف غبارآلودی را که در هوا در به در میگشت، با حرص میبلعیدند.
زنهای خونپریده و بیمار، با لبهایی رنگزده و گونههایی لاغر و بیگوشت پوشیده از قشری از سرخاب، دهشتناک و ترحمآور، خود را به کنج دیوارها چسبانده و جنس مفلوک خود را به رهگذرها عرضه میکردند: پسربچهها و دختربچههای هشت ده ساله نشسته به ردیف پای دیوار.
«Two dollars the boys, three dollars the girls!»
به جک میگفتم:
_ خوشت میآید، یک دختربچه برای سه دلار؟
_ Shut up! خفه شو، مالاپارته!
_ همچین گران هم نیست، یک دختربچه سه دلاری. یک کیلو گوشت بره گرانتر از اینهاست، نه؟ مطمئنم که در لندن یا نیویورک یک دختربچه بیشتر از اینها میارزد، این طور نیست جک؟
جک میگفت:
_ Tu me dégoûtes حالم را به هم میزنی.
_ سه دلار یعنی سیصد لیر. یک دختربچه هشت ده ساله مگر چند کیلو وزن دارد؟ 25 کیلو؟ فکرش را بکن! برای یک کیلو گوشت بره در بازار سیاه، پانصد لیر باید بدهی، پنج دلار!
جک داد میزد:
_ Shut up! خفه شو!
چند روزی میشد که نرخ دختربچه و پسربچهها پایین آمده بود. هر روز هم پایینتر میآمد. در حالی که روز به روز به قیمت شکر و روغن و آرد و گوشت و نان افزوده میشد، نرخ گوشت انسان تنزل مییافت. یک دختر بیست تا بیست و پنج ساله که هفتهی پیش تا ده دلار فروش میرفت اکنون به زور چهار دلار نیز نمیارزید. دلیل چنین سقوط فاحش نرخ در بازار گوشت انسانی، شاید هجوم بیشمار زنهایی بود که از تمام نقاط جنوبی ایتالیا به ناپل روی میآوردند. در هفتههای اخیر، یک سری واردات عمدهی زن سیسیلی توازن بازار را کاملا به هم زده بود. البته، این عرضهی جدید تماما گوشت تازه نبود و سوداگران به خوبی میدانستند که سرباز سیاه سلیقهی پالودهای دارد و گوشت اندک مانده را ترجیح میدهد. با اینهمه، گوشت سیسیلی نیز چندان هواخواه نیافت و بازار به تدریج آن را کنار زد. در واقع، سیاه، زنِ زیاده سفیدِ سبزهرو را دوست ندارد. کماکان هر روز از چهار گوشهی ایتالیا، از کالابریا گرفته تا پولیا، بازیلیکاته و مولیزه، بر روی ارابههایی که الاغهای لاغر مردنی آنها را میکشیدند، یا بر روی کامیونهای متفقین، و یا حتی پای پیاده، دستهدسته دخترهای جوان و تازه از راه میرسیدند. تقریبا همگی،دهقانهایی بودند که سراب طلا به ناپل میکشاندشان. پس به این خاطر، قیمت گوشت انسان در بازار سخت سقوط کرده بود و ترس آن نیز میرفت که این امر در کل اقتصاد شهر نتایج وخیم به بار آورد. در تمام تاریخ ناپل، تا به حال چنین چیزی دیده نشده بود؛ ننگ بزرگی که عدهی بیشماری از مردم را شرمگین و روسیاه میساخت. ولی چرا روسای متفقین، یعنی فرمانداران و صاحبان شهر، از این رویداد خجالت نمیکشیدند؟ از طرف دیگر، قیمت گوشت سیاه هر روز رو به افزایش بود و این، خوشبختانه، در بازار نوعی تعادل به وجود میآورد.
از جک میپرسیدم:
_ راست است که گوشت یک سیاه آمریکایی شده است ده برابر یک سفید آمریکایی؟
_ ولم کن! داری مرا به خشم میآوری.
البته، قصد من به هیچ عنوان آزار جک نبود. نه میخواستم او را از خود برنجانم و نه او را به خشم آورم؛ و نه خدای ناکرده، کمحرمتی به مقام والای ارتش آمریکا، به اینthe most lovely, the most kind; the most respectable army in the world کرده باشم. برای من چه توفیری داشت که یک سیاه آمریکایی بیشتر از یک سفید آمریکایی بیارزد. من آمریکاییها را یکجا دوست دارم، بدون توجه به رنگ پوستشان. و این را صدها بار در جریان جنگ به تائید رساندهام. سیاه یا سفید، آمریکایی روحی دارد پاک، پاکتر از روح ما. من آمریکاییها را دوست دارم چرا که آنها مسیحیهای واقعیاند، مسیحیهای صمیمی؛ چرا که صمیمانه معتقدند که مسیح همیشه در کنار کسی است که حق با اوست. چرا که آنها معتقدند که نداشتن حق یک اشتباه است، که مستحق نبودن یک امر غیراخلاقیست. چرا که معتقدند که شجاعترین مردم روزگارند، تنها مردم شجاع. چرا که معتقدند که مردم اروپا، کمابیش مردمی نادرست و خلافکار هستند. چرا که معتقدند که یک ملت مغلوب یک ملت مجرم است، که شکست یک سرزنش اخلاقی است، یک واکنش عادلانهی خداوندی.
من آمریکاییها را به این دلایل دوست دارم، و نیز به دلایل بسیار ناگفتهی دیگر. معنای انسانگراییشان، سخاوت اندیشهشان، شرافت صادقانه در عقاید و احساساتشان، خلوص نیت در کردار و پندارشان در آن پاییز وحشتناک 1943 که سال شرمساری و بیچارگی ملت من بود، این باور را در من پرورش میداد که بد و بدی، امریست قابل انزجار و لایق تنفر. و تنها خوبی و معصومیت این ملت فوقالعاده که از آنسوی دریای آتلانتیک آمده بود تا «بد» را از اروپا براند و «خوب» را جایگزین آن سازد، میتوانست تمام گناههای مردم ما را باز بخرد.
بین تمام دوستهای آمریکاییام، کلنل ارشد جک همیلتون برایم از همه عزیزتر بود. مردی بود سی و هشت ساله، قدبلند، لاغر و رنگ پریده و رعنا؛ با رفتاری تقریبا… اروپایی. بیشتر اروپایی مینمود تا آمریکایی. اما تنها به این دلیل نبود که او را دوست داشتم. نه،او را مثل یک برادر دوست داشتم، و به این خاطر که میشد او را از ورای صمیمیت و طبیعت آمریکاییاششناخت. جک متولد کارولینای جنوبی بود. میگفت: دایهی سیاهی داشتم که جن رفته بود در پوستش. جک اما شخصی نبود که در آمریکا از یک اهل کارولینا انتظار میرود. مردی بود باسواد و با فرهنگ، و در عین حال صاحب یک سادگی و بیگناهی بینظیر؛ منظورم، یک آمریکایی تمامعیار. یکی از این مردهایِ نابِ قابلِ احترام که توانستهام در زندگیام بشناسمش. یک جنتلمن مسیحی واقعی. منظور مرا، وقتی میگویم که آمریکاییها یک ملت مسیحی است، فقط کسی که آمریکاییها را میشناسد و دوست دارد، میتواند بفهمد.
تحصیلکردهی مدرسهی وودبری فورست و دانشگاه ویرجینیا، جک عاشق زبان لاتین بود، هوادار بی برو برگرد فلسفهی یونان و ورزش. خود را با همان اعتماد کامل به دست هوراس و ویرژیل و سیمونید و گزنفون میسپرد که به دست ماساژگران ورزشگاه دانشگاهی. جزو تیم المپیک آمریکایی سال 1928 در آمستردام، به افتخارات ورزشیاش بیشتر عشق میورزید تا به عناوین دانشگاهیاش. بعد از 1929، چند سالی را به حساب یونایتد پرس در پاریس گذرانده بود و به زبان فرانسهی تقریباً کامل خود مینازید. میگفت:
«فرانسه را با کلاسیکهای فرانسوی آموختهام. استادان زبان من لافونتن و مادام بونه بودند، سرایدار خانهام در کوچهی وژیرار. Tu ne trouves pas que je parle comme les animaux de La Fontaine? (به نظرت، من مثل حیوانهای لافونتن حرف نمیزنم؟) از او یاد گرفتهامکه «یک سگ قادر است به یک اسقف بنگرد.»
_ برای یاد گرفتن اینجور چیزهاست که به اروپا آمدهای؟ در آمریکا نیز یک سگ میتواند به یک اسقف بنگرد.
_ آه، نه! در آمریکا فقط اسقفها قادرند به یک سگ بنگرند.
جک نه تنها پاریس بلکه تمام اروپا، یا به قول خودش «حومهی پاریس» را نیز به خوبی میشناخت: سوئیس، بلژیک، آلمان، و سوئد. رهاورد این سفرهای تابستانیاش، کمابیش شبیه این تورهای دانشگاهی هشت روزه جهت کشف دانش و تمدن کشورها، نقد و نوشتهای بود بر «روح تمدن اروپایی» و نیز جستاری در باب دکارت؛ که برایش عنوان استاد ادبیات در یکی از معتبرترین دانشگاههای آمریکا را مهیا میساخت. برای وی اما، این ستارهی افتخار دانشگاهی بر پیشانی قهرمان ورزشیاش به قدر مدال فتوحات المپیک نمیدرخشید و جک نمیتوانست از پی تسکین دل خویش برآید که چرا به علت یک عمل جراحی در زانویش، دیگر قادر به دویدن در ردهی جهانی برای پرچم آبستن از ستارهها نبود. برای فراموشی این بدبیاری بود که جک مرتباً میرفت در رختکن سالن ورزشگاه دانشگاه، در هوای غبارآلود و آغشته از بوی صابون و عرق و پارکت کائوچویی کف زمین، بوی ویژهی سالنهای ورزشی کشورهای آنگلوساکسون، ویرژیل و گزنوفون میخواند.
یک روز صبح، در رختکن خالی ورزشگاه نظامی پی. بی. اسِ. ناپل، او را غرق در پیندار محبوبش یافتم. سر بالا گرفت، مرا نگریست، و در حالی که به آرامی سرخ میشد، لبخندی زد. از من پرسید آیا شعر پیندار را دوست دارم؟ بعد ادامه داد که در این اشعار حماسی برای افتخارات قهرمانهای المپیایی، پیندار فقط هیاهوی هیجان مردم و فریاد پیروزی را ترسیم میکند نه خستگی و از پا درافتادگی قهرمان را؛ و نه این سالهای طولانی و طاقتفرسای تمرینهای پیشین او را: «من این بیست متر آخر مسابقه را خوب میشناسم. پیندار یک شاعر مدرن نیست، یک شاعرِ انگلیسیِ دورانِ ویکتوریاییست.»
هر چند که هوراس و ویرژیل را برای زیبایی و لطافت مالیخولیاییشان ترجیح میداد، برای شعر یونانی، و نیز خود یونان، عشقی میورزید نه دبیرستانی بلکه فرزندانه. تمام ایلیاد را از حفظ میدانست و موقع خوانش صحنههای پر از درد و رنجِ «بازیهای شوم پاتروکل» به زبان یونانی، چشمانش پر میشد از اشک.
یک روز، نشسته بودیم کنار ساحل ولتورنو، نزدیکی پل کاپو. منتظر اجازه و علامت عبور ام. پی. بودیم. از وینکلمن و ایدهی زیبایی در یونان باستان حرف میراندیم. جک میگفت که تصاویر زنده، روشن و هماهنگ یونان هلنی را به تصاویر تاریک و شوم و مرموز یونان باستان، یا به قول خودش، یونان گوتیک، ترجیح میدهد. به چشم وی، فقط چنین یونانی جوان بود، مدرن و صاحب روح؛ یک یونان فرانسوی در واقع، یک یونان قرن هجدهمی. وقتی از او پرسیدم که به نظرش، یونان آمریکایی چگونه یونانیست، خندید: «یونان گزنوفون. و شروع کرد با شادی و وجد تصویری نامترقبه، طنزآمیز اما موشکافانه از گزنوفون برایم کشید، یک گزنوفونِ «جنتلمن ویرجینیایی»؛ در مایههای این دکتر جانسون از مدرسه هلنسیتهای بوستون.
جک به یونان باستان و هوادارهای بوستونی آن، حقارتی چشمپوشانه و در عین حال شریر نشان میداد. صبح یک روز دیگر، او را دیدم نشسته زیر درختی، کنار یک توپ سنگین، در جبههی کاسینو. کتابی روی زانوهایش داشت. روزهای غمآلود نبرد کاسینو بود. از دو هفتهی پیش باران میبارید، مدام و بیوقفه. دستهی کامیونهای ارتشی، با چادرهای سفید کتانی و مملو از سربازهای آمریکایی، سرازیر میشدند به طرف گورستانهای کوچک نظامی واقع در جادههای منشعب از راههای کهن و معروف آپییا و کاسیلینی. خم شده روی صفحهی باز، جک با لبهی بارانی خود چتر محافظی میکشید روی کتاب گرانقیمت خویش. مجموعهای بود از شعرهای انتخابی یونانی، چاپ قرن 18، با جلدی از چرم نرم و حاشیههایی از برگ طلا که گاسپاره کازِلا، کتابفروش نامدار ناپل و دوست آناتول فرانس به او هدیه داده بود.
یادم میآید که با لبخندی به من گفت که سیمونید در بوستون شاعر چندان آشنایی نیست، و بعد افزود که امرسون در ستایش شومش از تورو به تاکید میگوید که «شعر معروف وی در باب «دود» استعارهایست از سیمونید، ولی بهتر از هر شعر خود سیمونید» his classic poem on «Smoke» suggests Simonides but is better than any poem of Simonides.
و سپس از ته دل خندید: «آه! این بوستونیها! میبینیشان!؟ تورو پیششان مقام بزرگتری دارد تا سیمونید!»
و باران، در دهان بازش، با سخن و خندهی او در میآمیخت.
شاعر آمریکایی مورد علاقهی وی ادگار آلن پو بود اما، گاهگاهی، با اندکی ویسکی زیادی، هوراس را با پو اشتباه گرفته و انگشت به دهان میماند که چرا و چگونه، آنابل لی و لیدیا همدیگر را در بند شعری ملاقات میکنند. یک روز جک «برگ سخنگو»ی مادام دوسوینیه را با یکی از حیوانهای لافونتن قاطی کرد.
«جک، آن حیوان نبود، برگ بود، یک برگ درخت.»
و آن قسمت از نامهای را برای او خواندم که در آن مادام دوسوینیه، از آرزوی داشتن یک برگ سخنگو در پارک خانهاش مینویسد.
جک جواب داد:
_ ولی معنی ندارد که یک برگحرف بزند! برای یک حیوان، نهایتاً میشود پذیرفت ولی برای یک برگ!؟
گفتم:
_ برای درک اروپا دلیل و منطق «دکارت»ی به درد نمیخورد، اروپا یک سرزمین اسرارآمیز است، پر از رمز و رازهای دستنیافتنی.
_ آه اروپا! چه سرزمین خارقالعادهای! من برای آمریکایی بودنم به اروپا محتاجام.
جک اما شبیه این آمریکاییهای حاضر در هر صفحهی «خورشید نیز طلوع میکند» همینگوی نبود که در سالهای 1925، قهوهی کافهی «سِلِکت» محلهی مونپارناس پاریس را به چای«فورد ماکسون فورد» ترجیح داده و کتابفروشی سیلویا بیچ را لایق رفت و آمد نمییافتند. به قول سنکلر لویس، موقعی که از قهرمانهای النور گرین یاد میکند، جک نه شباهتی به این «پناهندههای روشنفکر ساحل چپ[5]» داشت نه شباهتی به تی.اس. الیوت، به ازرا پاوند، یا به ایزادورا دانکن… این «مگسهای درخشانِ افتاده در تارِ سیاهِ فرهنگِ کهن و غیراخلاقی اروپا»،
“iridescent flies caught in the black web of an ancient and amoral European culture.”
جک حتی جزو این گروه جوانهای بیبند و بار آمده از «آنسوی دریا» نبود که در سالهای 1925 در پاریس، به دور مجلهی آمریکایی ترانزیشن گرد آمده بودند.
نه، جک نه یک مبتذل بود و نه یک متزلزل: او فقط یک آمریکایی عاشق اروپا بود.
عشق وی برای اروپا پر از تحسین و احترام بود اما، علیرغم تمام آگاهی و آشناییاش از عیب و فضیلتهای ما، و مثل تمام آمریکاییها، جک به اروپا با دیدی «زیردستانه» مینگریست. چنین دیدی، قدرت درک و عفو درد و بدبختیهای ما را از او پس نمیگرفت ولی نوعی ترس و شرم از فهمیدن را در او القا میکرد. این احتیاط شگفتانگیز، این شرم و حیای عالی، این خلوص و سادگی، و این نیاز احساس برای نفهمیدن درد دیگران، پیش جک بیشتر به چشم میآمد تا پیش هر آمریکایی دیگر. هر بار که در کویی از ناپل، بر جادهی کاسینو، یا در دهکدهای پیرامون کاپو و کازرتا، شاهد صحنهای از نومیدی و بدبختی مادی و اخلاقی ما میشد، نگونبختی و سرشکستگی نه تنها ناپل و ایتالیا بلکه تمام اروپا، گونههایش از شرم و حیا سرخ میشدند.
برای همین سرخ شدن گونههایش بود که من او را مثل برادری دوست داشتم. برای همین آزرم شگفتانگیز عمیق و حقیقیِ آمریکایی او بود که من او را به تمام جی.آی. های ژنرال کلارک و به تمام زن و مرد و بچههای آمریکایی ترجیح میدادم. (آه! آمریکا! آمریکا! ای افق درخشان و دور از دسترس! ای کرانهی دستنایافتنی! ای سرزمین خوشبخت و ممنوع!)
برای سرپوش گذاشتن روی این شرم و خجالت طبیعیاش بود که جک گاهگاهی با گونههای سرخ شده میگفت: « dirty people،This bastard» «این ملت کثیف حرامزاده…»
و در مقابل این شرم و آزرم او بود که من نیز هر از گاهی سخنهای تلخ و کنایهآمیز بر زبان میآوردم، حرفهای پر از نیت بد و نیشخندههای پر از درد، که بلافاصله فرو میخوردمشان و ندامتشان را تمام شب همراه داشتم. شاید جک ترجیح میداد که من اشک بریزم؛ برای او اشک من شاید طبیعیتر مینمود تا خندههای تلخ و کنایهآمیزم. من نیز اما چیزی داشتم که باید از او پنهان میداشتم. ما نیز، در اروپای مفلوک خود، از شرم و حیای خود میترسیم.
ورای همهی این سخنها، این تقصیر من نبود که هر روز نرخ سیاه بالاتر میرفت. البته، باید گفت که در بازار ناپل یک سیاه مرده هیچ نمیارزید، بهایش حتی کمتر از یک سفید مرده بود، کمتر از یک ایتالیایی زنده؛ چیزی معادل بیست بچهی ناپلی مرده از گرسنگی را داشت. اینقیمت بسیار اندک یک سیاه مرده در واقع تعجبانگیز به نظر میرسید زیرا یک سیاه مرده، مردهی خوبی است، توپر و درشت و درخشان. وقتی خاکش میکنند، دو برابر یک مردهی سفید جا میگیرد. در خود آمریکا، یک سیاه حتی زندهاش، پشیزی نمیارزد؛ چیزی نیست به جز یک واکسزن در هارلم یا یک رانندهی لوکوموتیو. و وقتی مُرد، همان قدر زمین اشغال میکند که جنازههای باشکوه قهرمانهای هومر. در عمق، باعث تفریحم میشد وقتی میاندیشیدم که جسد یک سیاه همان اندازه جا میخواهد که جنازهی آشیل، آژاکس، و یا هکتور… باورم نمیشد که نرخ یک سیاه مرده تا این درجه کمارزش باشد.
نرخ یک سیاه زنده اما گران بود، بسیار بسیار گران. در ناپل، در عرض چند روز، قیمت آن از دویست دلار تا هزار دلار بالا رفته بود، و همچنین داشت رو به افزایش میرفت. برای سنجش قیمت بازار یک سیاه زنده، کافی بود مردم فقیر را تماشا کنید که با چه نگاه پر از اشتیاقی سیاه را ورانداز میکرد. آرزوی تمام ناپلیهای مسکین و درمانده، به ویژه بچهها، شده بود این که بتوانند برای خود یک black بخرند، برای یکی دو ساعت حتی. شکار سیاه، شده بود بازی مورد علاقهی پسربچههای ناپل؛ و ناپل شده بود یک جنگل استوایی، آکنده از عطر گرم و خوشآیند شیرینیها و کلوچهها که در آن سیاه، با نگاه و پیشانی رو به آسمان، شاد و اردکوار میخرامید. وقتی پسربچهای موفق میشد آستین سیاهی را گرفته و او را در کوچههای پرپیچ و خم تولِدو و فورچلا از این بار به آن بار، از این کافه به آن کافه بکشاند، از هر در و پنجره و سکوی خانه، از هر گوشهی کوچه، صد چشم و دست و دهان ناز و کرشمهاش را میکشید: بیا «بلک» خود را به من بفروش! بیست دلار میدهم! سی دلار، پنجاه دلار! اسم این کسب و کار را گذاشته بودند The Flying Market،. بازار فرار. پنجاه دلار آخرین نرخ یک سیاه بود برای روز، یعنی برای چند ساعت. فرصتی کافی برای مست کردنش، لخت کردنش، از کلاهش گرفته تا کفشهایش. بعد، شب که میرسید، روی سنگفرشهای کوچه رها شده بود.
خودِ سیاه اما به چیزی شک نمیبرد. نمیدانست که هر ربع ساعت خرید و فروش میشد. خوشبخت و معصوم، قدم میزد و مینازید به کفشهای زرینش، به اونیفورم خوشآراسته و مزینش، به دستکشهای زردش، به انگشترهایش، به دندانهای طلادار و چشمهای درشت و سفید و براقش همچو چشم اختاپوس. همچنان قدم میزد با لبخند، با سر خمیده بر شانه، با نگاه گمگشته در ابری سبز و سرگردان در دوردستهای آسمان آبی؛ و درخشش دندانهای ارهمانندش منعکس میشد بر لبهی آبی پشتبامها، بر پای برهنهی دخترهای روی بالکن و روی میخکهای سرخ گلدانهای سفالی جلوی پنجرهها. همچو کسی که در خواب راه میرود، سیاه همچنان راه میرفت و لذت میبرد از اینهمه عطر و رنگ و صدا و تصویر آکنده از یک زندگی خوب و نرم: از این عطر کلوچه، از این بوی شراب و آن ماهی سرخشده، از زنی حامله نشسته بر سکوی خانهای، دختر جوانی که پشت خود را میخاراند، آنکه شپش در سینهی خود میجست، وقوق بچهای در گهواره، خندهی یک پسربچه، پژواک نور خورشید بر شیشهی پنجره، صدای گرامافون، شعلههای برزخ کاغذی بر پای شمایل باکره سر هر کوچه، کودکی در کنج کوچهای با قاچ هندوانه همچو یک سازدهنی بر دهن، تصویرهای هلالی سبز و سرخ بر دیوار خاکستری آسمان، دختری جوان خم شده از پنجرهای و شانهزنان بر موهای خود در آینهی آسمان که زیر لب ترانهی «ohi Mari» را زمزمه میکرد…
سیاه نمیدید که این بچهای که دستش را گرفته و مچش را نوازش میکند، با نگاه مملو از ملاطفت براندازش کرده و با او به مهربانی سخن میگوید، هر لحظه عوض میشود. وقتی بچهای بلک خود را به دیگری میفروخت، دست سیاه خود را میگذاشت در دست خریدار و بی سر و صدا گم میشد در میان جمعیت. در این بازار فرار، قیمت یک سیاه بستگی داشت به دست و دلبازی او، به غرور و تکبر و دلهگی و حالت خندهی او، به چگونه سیگار آتش زدن و چگونه به یک زن نگریستن او. هر آن، صد چشم رفتار او را زیر نظر میگرفت، حساب پول داخل جیبش را تخمین زده و انگشتهای سیاه و صورتی با ناخنهای رنگ پریدهی وی را میپایید. بچههایی خبرهی این کار بودند. بچهی دهسالهای به اسم پاسکواله مله از خرید و فروش سیاه در بازار فرار، در عرض کمتر از دو ماه، صاحب شش هزار دلار شده و حوالی پیاتزا اولیولا برای خود خانهای خریده بود.
در حالی که از این بار به آن بار، از این کافه به آن کافه، از این فاحشهخانه به آن فاحشهخانه کشیده میشد، در حالی که میخندید، میخورد و مینوشید و بازوی یک دختر جوان را نوازش میکرد، سیاه هیچ شک نمیبرد که به یک جنس بازار تبدیل شده است. هیچ به ذهنش خطور نمیکرد که دارد همچون بردهای خرید و فروش میشود.
برای سربازهای اینقدر مهربان، اینقدر سیاه، اینقدرso kind ، so black, so respectable ارتش آمریکا، منصفانه نبود که جنگ را ببرند، فاتحانه در ناپل پیاده شوند و آنوقت، همچو بردههای ناچیزی خرید و فروش شوند. در ناپل اما این رسمیست هزارساله: هزار سال است که سر هر فاتحی، چه ایتالیایی چه خارجی، از نورمانها گرفته تا آنژوها و آراگونها و شارل هشتم فرانسه، حتی خود گاریبالدی، حتی موسولینی، همین بلا میآید. اگر هر از گاهی مردم ناپل شانس آن را نمیداشت که فاتح و آقای خود را بیع و شراع کند، تا به حال هزارها بار از گرسنگی مرده بود
قیمت روزانهی یک سیاه اگر در بازار از چند ده دلاری بالاتر نمیرفت، نرخ ماهانهی آن برعکس بسیار گرانتر تمام میشد. چیزی بین سیصد تا هزار دلار، بیشتر حتی. یکسیاه آمریکایی به منزلهی یک معدن طلا بود. صاحب یک بردهی سیاه بودن یعنی داشتن درآمدی مستحکم و مطمئن، یعنی صاحب چشمهای از آسایش و رفاه بود. با یک سیاه، مشکلات زندگی در جا تحلیل میرفت و کمکم میشد به پول و پلهای دست یازید. البته، این امر ریسک و خطرهای بزرگ داشت چرا که پلیس ارتش ام. پیِ. آمریکایی، که از این چیزهای اروپا هیچ سر در نمیآورد، برای بردهبازار سیاهها، بیزاری غیرقابل توصیفی از خود نشان میداد. کماکان و علیرغم حضور پلیس ارتش، بازار بردگی سیاه هر روز بیشتر رونق مییافت و در تمام ناپل نمیشد خانوادهای یافت، فقیرترین حتی، که صاحب بردهی سیاهی نباشد.
صاحب یک سیاه از بردهی خود مثل یک میهمان واقعی پذیرایی میکرد. او مینوشانید، میخورانید. به او شراب و شربت و کلوچه میداد. گرامافون قدیمیو تختخواب تمیز و بزرگش را که افتخار هر ناپلی است، در اختیار او میگذاشت. و سیاه، هر شب، همراه شکر و سیگار و ژامبون و نان و آرد سفید و جوراب و پیراهن و کفش و اونیفورم و پتو و پالتو و کوهی از شکلات به خانه بازمیگشت. «بلک» عاشق این زندگی در میان فامیل بود، این محیط گرم و خوب و مهربانانه، این لبخند زن و بچهها، میز غذا زیر نور چراغ، شراب و پیتزا و شیرینیهای روغنی… چند روز بعدتر، سیاهِ خرسند و خوشبخت ما با یکی از دخترهای خانوادهی فقیر و صمیمی ناپلی خود نامزد میشد؛ و هر شب برای نامزدش، بغلی از قوطیهای گوشت و ساکهای شکر و آرد و کارتونهای سیگار و هر چیز دیگری را که میتوانست از انبارها و فروشگاههای ارتش کش رود هدیه میآورد. روز فردای آنشب، پدر و برادرهای نامزدش میبردند جنسها را در بازار سیاه دوباره میفروختند. در جنگل ناپل، بردهی سفید نیز خرید و فروش میشد اما، چونکه سفید همیشه با بغل پر نمیآمد پس چندان قیمتی نداشت. کماکان، یک P.X. سفید همانقدر میارزید که یک driver سیاه.
گرانترینشان همین «درایورها» بودند. نرخ یک رانندهی سیاه میتوانست تا دو هزار دلار بالا برود. رانندههایی بودند که برای نامزدهایشان کامیون کامیون آرد و شکر و تایر ماشین و بشکههای بنزین میآوردند. روزی رانندهی سیاهی برای نامزدش، کونچتا اسپوزیتو، ساکن کوچهی تورِتا، واقع در انتهای محلهی ریوییرا دی کیایا، یک تانک جنگی هدیه داد، یک شرمن واقعی. در عرض دو ساعت، لخت و برهنه و تکهتکه شده، ارابهی جنگی افتاده بود گوشهی یک حیاط پنهان پشت یک خانه. باز دو ساعت بعدتر، کاملا غیب شده و جز شیاری از روغن بر روی سنگفرش، چیزی از آن باقی نبود. یک شب در بندر ناپل، یک Liberty Ship آمریکایی همراه ده کشتی دیگر رسید و لنگر انداخت: چند ساعت بعدتر، خبری از آن نبود. نه تنها بار بلکه کل کشتی ناپدید شد و هیچوقت، هیچ اثری از آن به دست نیامد. سرتاسر ناپل، از محلهی کاپودیمونته گرفته تا پوزیلیپو، به شلیک خندهای منفجر شد. شبها، میشد حوریان و زیبایان و دیانان و تمام خدایان المپ را دید که سر کشیده از لای ابرها، آن رو به رو بالای کوه آتشفشان وزوو، ناپل را تماشا میکردند، با دو دست سینهی خود را گرفته و از خنده رودهبر میشدند. و برق دندانهای سفید ونوس، آسمان را میلرزانید.
«_ جک، نرخ یک لیبرتی شیپ در بازار سیاه چقدر است؟»
جک سرخ میشد:
_ آه، چندان گران نیست! ای ابله لعنتی you damned fool!
_ خوب کاری کردید قراول گذاشتید برای زرهپوشهایتان. مواظب نباشید کل ناوگانتان را هم میدزدند.
_ The hell with you ، مرده شور ببردت، مالاپارته!
عصرها، وقتی میرسیدیم به ته کوچهی تولِدو، نزدیکیهای کافهی معروف کافلیش که فرانسویها مصادرهاش کرده و در آن مستقر شده بودند، قدمهایمان را آهسته بر میداشتیم تا صدای سربازهای ژنرال ژوئن را که به فرانسه حرف میزدند بشنویم. جک و من هر دو عاشق زبان فرانسه بودیم و دوست داشتیم آن را از زبان فرانسویها بشنویم. فردای پیاده شدن متفقین در سالرنو، وقتی به عنوان رابط گروه آزادی ایتالیا و ستاد کل فرماندهی پی. بی. اسِ. آمریکایی، من معرفی شده بودم به کلنل ارشد جک همیلتون، او بلافاصله از من پرسیده بود آیا فرانسه میدانم. جواب داده بودم:
Oui, mon Colonel! بلی کلنل!
جک از شادی و شعف سرخ شده و به فرانسه گفته بود: «میدانید، فرانسه صحبت کردن خوب است. فرانسه زبان قابل احترامی است. برای سلامتی خوب است.»
روی پیادهرو جلوی کافلیش، هر روز جمعیت کوچکی از سربازها و ملوانهای الجزایری و مالاگشی و مراکشی و سنگالی و تاهیتی و هندوچینی پرسه میزد. فرانسهی هیچ کدام اما فرانسهی لافونتن نبود و ما موفق نمیشدیم حتی کلمهای از آن را بفهمیم. گاهی اوقات، وقتی گوش به زنگ بودی، میشد چند واژهی فرانسوی به لهجهی مارسی و یا پاریسی شنید. جک از شادی سرخ شده، بازویم را میفشرد:
_ Écoute, Malaparte, écoute, voilà du français, du véritable français! گوش کن، مالاپارته، گوش کن! فرانسه این است، فرانسهی واقعی!
و ما وامیایستادیم، خاموش و هیجانزده، تا زبان فرانسه را با لهجهی محلهی منیلمونتان و یا کن بییر پاریسی آن بشنویم. جک میگفت:
«آه! چه خوب است! چه مفید است!»
هر از گاهی، بعد از مدتی تردید و دودلی، از در کافه گذشته پا میگذاشتیم به درون. با کلی خجالت و شرم، جک به گروهبان فرانسوی که کافه را اداره میکرد نزدیک میشد و با چهرهای سرخ همچو لبو، از او میپرسید که «Est-ce que, par hasard… est-ce qu’on a vu par là le lieutenant Lyautey?» آیا، برحسب اتفاق… کسی ستوان لیوته را این دور و برها دیده است؟
_ Non, mon Colonel, on ne l’a pas vu depuis quelques jours. Je regrette. نه، کلنل. چند روزیست او را ندیدهایم. متاسفم.
جک میگفت:
_ Merci. Au revoir, mon ami ممنون. به امید دیدار، دوست من.
و سرخ از شادی و شعف، ما از کافه خارج میشدیم. جک رو میکرد به من:
«_ آه! چقدر خوب است شنیدن زبان فرانسه!»
پندینو دی سانتا باربارا پلههاییست دراز و زیبا بین محلهی سهدیل دی پورتو و صومعهی سانتا کیارا. گاهگاهی جک و من، همراه سروان جیمی ورن، از اهالی کلیولند واقع در ایالت اوهایو، از این پلهها بالا میرفتیم تا تارالی داغ و تازه از تنور بیرون آمده بخوریم.
پندینو، نه از آن جهت که کوچهایست بسیار باریک، واقع بین دو ردیف دیوار بلند پوشیده از خزه و خانههای قدیمی و کثیف، و نه به این دلیل که تاریکی مطلقی حتی در روزهای آفتابی بر آن حکمفرماست، بلکه به جهت مردم عجیب خود، بس شوم و محزون به نظر میآید.
به خاطر ساکنان کوتولهی خود، پندینو دی سانتا باربارا زبانزد عام است. زنهای این محله چنان کوتاهقدند که به زور به زانوی یک مرد عادی میرسند. زشت و چروکیده، جزو دلهرهآورترین کوتولههای دنیا به شمار میروند. در اسپانیا آدمهای کوتاهقدی وجود دارند فوقالعاده زیبارو، با چهره و اندامی متناسب. در انگلستان، من آدمکهایی دیدهام که به واقع خوشگل بودند، سرخ و بلوند، مثل ونوسهای مینیاتوری. کوتولههای زن پندینو اما دهشتانگیزند، ترسآور. و تماماً، حتی جوانهایشان نیز، چهرهی زنهای پیر را دارند، چهرههایی پلاسیده با پیشانی ناهموار، با موهای کمپشت و رنگپریده.
در این کوچهی محزون و کثیف، میان این زن _ کوتولههای وحشتناک، چیزی که بیشتر از همه به چشم میخورد، زیبایی چشمگیر مردهاست: همگی قدبلند، با چشم و موی سیاه، با رفتار و هنجارهایی بس نجیب و خوشآیند، با صدای روشن و خوشآهنگ. در تمام سراشیب سانتا باربارا نمیشود یک مرد کوتوله یافت. برخی میگویند که مردهای کوتوله در گهواره میمیرند. برخی دیگر معتقدند که کوتوله بودن ارث ویژهی زنهای آنجاست.
هر روز، از صبح تا شب، این زن_ کوتولههای ترسناک مینشینند در آستانهی خانههای تنگ و تاریک غارمانندشان، روی چهارپایههای کوتاه، گرم گفت وگو با آن صدای ریز قورباغهوارشان. در میان درشتی طبیعی اثاثیهی منزلشان، بین جامهدانها و کمدها، کشوها و تختخوابهایی که به جاخواب غولها میمانند، کوتولهگیشان واقعاً غیرطبیعی به نظر میآید. برای گرد و خاکگیری خانهی خود، کوتولهها میروند روی صندلیها و نیمکتها، آویزان میشوند از دستگیرهها، و یا خود را میآویزند به تختخوابهای بزرگ آهنی. کسی که برای بار اول وارد این محله میشود، گمان میبرد که گالیور است در سرزمین «لیلی پوت»ها، یا در میان فامیلی از کوتولههای وِلاسکز در مادرید اسپانیا. پیشانی این کوتولههای ترسناک، مثل پیرزنهای تابلوهای گویا، هولناک است. این ارتباط اسپانیایی چندان غریب هم نیست چرا که تمام محلهی سانتا باربارا، اسپانیا را در ذهن تداعی میکند. خاطرهی تسلط و اقامت طولانی کاستیلیها بر ناپل هنوز هم در یادها باقیست. هنوز هم میشود رنگ و هوای اسپانیای قدیم را در کنج هر خانه و قصر و کوچه پسکوچههای شهر یافت، و نیز در این صداهای دورگه، این نالههای رد و بدل شده بین دو بالکون خانه؛ در آهنگ مغموم گرامافونها که از ته غارها بیرون میآید.
تارالی خمیر پختهی شیرینیست به شکل تاج. از تنور دکان راه پندینو، هر ساعت روز، تارالیهای ترد و معطر معروف ناپل بیرون میآیند. وقتی نانوا پاروی خود را از تنور بیرون میکشد، زنهای کوتوله دستهای مودار و چروکیدهی میمونی خود را دراز کرده و با صدای ریز و جیغجیغی خود داد و بیداد راه میاندازند. تارالیهای داغ و معطر را برده و داخل بشقابهای زرد براق میگذارند. بشقاب را روی زانو میگذارند، مینشینند جلوی خانهها، و در انتظار مشتری، آواز «Oh li taralli, oh li taralli belli cauli» آی تارالی! آی تارالی ترد و خوشمزه! سر میدهند. بوی تارالی داغ میپیچد در تمام راه سراشیب سانتا باربارا. زنهای کوتوله جیغجیغوار با هم گپ زده و میخندند. گاهگاهی یکی از آنها را میبینید، جوانترینشان را شاید، که سرک کشیده از لای پنجرهای بلند، آوازی سر میدهد: به عنکبوت بزرگی میماند که کلهی کرکدار خود را از چاک دیوار بیرون آورده است.
با تکیه به عصا یا چوپ زیر بغل، کوتولههای کچل و بیدندان مدام در رفت و آمدند؛ هی لیز میخورند، میافتند، بلند میشوند، زانوی خود را بالا میآورند و یا چهار دست و پا همچو هیولاهای کوچک تابلوهای بروگل و بوش، از پلههای کثیف بالا و پایین میروند. یک روز جک و من، یکی از آنها را دیدیم که سگ بیماری را در بغل داشت. روی زانو و میان دستهای ریزش، سگ مثل یک هیولای عظیمالجثه مینمود. یکی از همراهانش از راه رسید، دو نفری سر و پای سگ را گرفته و تو گویی دایناسور مریضی را، حیوان را به داخل خانه بردند. صداهایی که از ته خانهها و مغارهها به گوش میرسند بس دلخراش و آزاردهندهاند. گریهی کریه بچههای ریز و چروکیده همچو عروسکهای پیر، به صدای گربهای در حال اهتزاز میماند. اگر داخل یکی از این خانهها بشوید، این بچههای سوسکمانند را خواهید دید افتاده بر کف زمین اتاق متعفن و تاریک، چهار دست و پا با سری بزرگ. باید مراقب بود که زیر پا له نشوند.
غالب اوقات سر راهمان، یکی از این کوتولهها را میدیدیم پاچهی شلوار یک سرباز غولپیکر آمریکایی را گرفته، او را به درون غار خود میکشید؛ سرباز یا سیاه بود یا سفید، با نگاهی نرم و مهربان؛ و شکر خدا، سفیدها همیشه مست بودند. از مشاهدهی این مردهای درشت با این حیوانهای کوچک داخل غارها، بر خود میلرزیدم. رو به جیمی میگفتم:
«خوشم میآید کوتولههای ما را با سربازهای زیبای شما ببینم. تو چی، جیمی! خوشت نمیآید؟»
معذب و عصبانی، جیمی آدامس خود را جویده و میگفت:
_ البته که خوشم میآید.
میپرسیدم:
_ فکر میکنی بالاخره با هم ازدواج بکنند؟
جیمی خشمش را قورت میداد:
_ چرا که نه؟
و جک میافزود:
_ جیمی پسر نازیست ولی نباید تحریکش کرد. زود آتشی میشود.
میگفتم:
_ من نیز پسر خوبی هستم. خوشم میآید فکر میکنم که شما از آمریکا برای اصلاح نسل ما آمدهاید. بدون شما این کوتولههای بیچاره همیشه دوشیزه میماندند. ماایتالیاییهای درمانده قادر به این امر نبودیم. جای خوشوقتیست که شما برای ازدواج با کوتولههای ما آمدید.
جک میگفت:
_ حتماً دعوت خواهی داشت به عروسی وTu pourras prononcer un discours magnifique میتوانی یک نطق مفصل بکنی.
_ آری، جک، یک نطق مفصل! اما جیمی به نظر تو، بهتر نبود ارتش متفقین این عمل را بیشتر تشویق کند؟ ازدواج این کوتولهها با سربازهای رعنای شما کار فوقالعادهایست. نسل شما یک قلم زیاده بزرگ هست. آمریکا نیاز دارد خود را به اندازهی ما کوتاه کند؟ Don’t you think so, Jimmy نظر تو این نیست، جیمی؟
و جیمی مرا به خشم مینگریست؛ میگفت:
_I think so،Yes چرا، نظر من هم همیناست.
_ شما زیاده بلندید، زیاده زیبا. عادلانه نیست که در دنیا نسلی به این بلندی و زیبایی باشد. من دوست دارم که همهی سربازهای آمریکایی با این آدمکهای کوچک و ظریف عروسی کنند. این کوتولههای ایتالیایی Italian brides در آمریکا موفقیت بزرگی خواهند داشت. تمدن آمریکا به پاهای کوتاهتری محتاج است.
و جیمی، در حالی که تف میانداخت به زمین، میگفت:
_ The hell with you!
جک رو مینمود به من:
_ Il va te casser la figure, si tu insistes اگر اصرار کنی، صورتت را لت و پار خواهد کرد.
البته، این نوع خندیدن باعث عذابم بود اما خوشحال میشدم، واقعاً خوشحال میشدم ببینم روزی هر سرباز آمریکایی، بازو در بازوی یک آدمک ناپلی، یا ایتالیایی، یا اروپایی، به کشور خود برگردد.
[1] هم اسم معبریست اندکی بزرگتر از یک کوچهی باریک و باریکتر از یک خیابان معمولی، و هم نام محلهای…
باید در نظر داشت که ناپل یکی از قدیمیترین شهر_ بندرهای ایتالیاست، پر از کوچه پسکوچههای تنگ و دراز و پیچ و خمدار؛ همیشه جوشان و خروشان از آمد و شد و هیاهوی بیوقفهی مردم. در این شهر، خیابانهای عریض و بلوارهای وسیع وجود ندارد. ناپل هیچوقت نمیخوابد یا به قول خود ناپلیها، همیشه با یک چشم باز میخوابد. علاوه بر ویژگیهای فرهنگی مردم ایتالیا، ناپلیها رفتار و کردار، سنت و زبان ویژهی خود را دارند.
[2] Badoglio پییترو بادولیو، نخست وزیر بخش جنوبی ایتالیا بعد از تسلیم و دستگیری موسولینی.
[3] همزمان با رسیدن متفقین به ناپل، در سال 1943، ارتش مستقر آلمانی در کاسینو، محلی واقع در شمال غربی ناپل، به مدت سه ماه در مقابل نیروهای متفقین مقاومت کرد. آن روزها، آزادی یا اسارت ایتالیا وابسته بود به نتیجهی این جنگ کاسینو.
[4] در متن اصلی، دو عبارت نقلقولی سارتر به فرانسه آمدهاند. به ترتیب :
« Sombre comme une aisselle, pleine d’une ombre chaude vaguement obscène»
« La parenté immonde de l’amour et de la nourriture »
[5] رودخانهی سن، پاریس را به دو بخش تقسیم میکند. این دوبخش را اصطلاحاً کناره یا ساحل راست «rive droite» و ساحل چپ «rive gauche» مینامند. از سالهای سال پیش، اندیشههای فلسفی و ادبی و هنری دستراستی، با سالن و کافه و کتابفروشی و پاتوقهایشان در ساحل راست مستقرند؛ تمام آرا و عقاید دستچپی در ساحل چپ.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.