پوست – چشم و چراغ 77

کورتزیو مالاپارته

ترجمه قلی خیاط

پوست ، شاهکار بی بدیل کورتوزیو مالاپارته نویسنده ایتالیایی است . مالاپارته فاشیست کمونیست، اومانیست و در نهایت یک انسان بود. همه چیز را تجربه کرد و آثارش تجربیات تکان دهنده ی او از جنگ است . پوست تصویر ایتالیا اشغال شده توسط آمریکایی ها در رهایی از فاشیسم است،  آمریکایی های ناجی! که مالاپارته در این اثر نقش آنان را در ویرانی و بدبختی ایتالیا با طنز سیاه خود به بهترین وجهی تصویر کرده است. پوست اثر ماندگاراین زمان و همیشه است.

395,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

قلی خیاط, کورتزیو مالاپارته

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

ششم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

415

سال چاپ

1403

موضوع

رمان خارجی

وزن

400

جنس کاغذ

بالک (سبک)

در آغاز کتاب پوست می خوانیم :

 

طاعون

 

Erano i giorni della ‘peste’.

Ogni pomeriggio alle cinque, dopo mezz’ora di punching-ball e una doccia calda nella palestra della P.B.S, Peninsular Base Section di Napoli, il Colonnello Jack Hamilton ed io scendevamo a piedi…”

 

روزهای «طاعون» بود.

ساعت پنج بعد از  ظهر  هر  روز، بعد از  نیم‏ساعتی بازی تنیس و  دوشِ  گرم در  ورزشگاهِ نظامیِ پی. بی. اسِ. شهر  ناپل،  کلنل جک همیلتون و  من، پیاده راه خود را در  میان جمعیتی  که از  طلوع خورشید تا ساعت منع عبور  و  مرور  همدیگر  را در  کوچه‏های تولِدو[1] با جنجال و  هیاهو  تنه می‏زد، به طرف سان فرناندو  می‏گشودیم.

جک و  من هر  دو  تمیز  بودیم، هر  دو  شیک و  مرتب؛ استحمام  کرده و  سیر  در  میان این مردم  گرسنه و  ژنده‏پوش ناپل،  که دسته سربازهای نیروهای آزادگر  متفقین، مرکب از  تمام ملیت‏های روی زمین، به تمام زبان‏ها و  لهجه‏های موجود روزگار  به فحش و  ناسزا می‏‏بستندشان. در  تمام اروپا، افتخار  اولین آزادی نصیب مردم بیچاره‏ی من شده بود تا بیاید بعد از  سه سال  گرسنگی، تحمل بیماری‏های مسری و  بمباران‏های وحشت‏بار، با طیب خاطر  و  به خاطر  عشقِ به میهن، نقشِ باشکوه ملت مغلوب را ایفا  کند؛ سرود و  ترانه خوانده و  میان ویرانه‏های خانه‏های با خاک یکسان‏شده‏اش با شادی دست و  پا بکوبد؛ پرچم‏های بیگانه‏‏‏ی دشمن‏های دیروزش را به دست  گرفته و  بغل‏بغل  گل بریزد به پای فاتحین خود.

در  تمام شهر  ناپل اما، و  در  میان این‏همه شادی و  سرور  و  پایکوبی، نمی‏شد حتی یک ناپلی را یافت  که خود را مغلوب احساس  کند. نمی‏دانم این احساس غریب، در  واقع فقدان این احساس، چرا و  چگونه در  روح مردم زاده شده بود. در  این‏که ایتالیا، و  در  نتیجه ناپل، جنگ را باخته بودند جای هیچ شک و  تردید وجود نداشت. شاید هم  که باختن یک جنگ از  بردن آن مشکل‏تر  است. شاید  که هر  کسی قادر  است یک جنگ را ببرد ولی عده‏ی قلیلی قدرت باخت آن را دارند. به هر  حال، در  عقل اصیل و  تغذیه‏شده از  قرن‏ها تجربه‏ی تلخ ناپلی‏های بی‏چاره‏ی من، در  فروتنی صادقانه‏و  عارفانه‏شان، باختن یک جنگ حق مغلوب بودن را به ملتی نمی‏داد. و  فقدان این احساس ملموس، به چشم ارتش آزادگر  متفقین به مثابه‏ی نمک‏ناشناسی ناپلی‏ها می‏مانست. ولی می‏شود آیا ملتی را آزاد  کرد و  در  عین حال وادارش ساخت تا خود را مغلوب بیابد؟ یا مغلوب یا رها… سرزنش مردم ناپل در  این امر  که خود را نه آزادشده می‏یافت و  نه مغلوب، عادلانه نبود.

شانه به شانه‏ی  کلنل همیلتون راه می‏رفتم و  در  عین حال، خودم را در  اونیفورم تنم سخت مسخره می‏یافتم. اونیفورم‏های سبزرنگ ستون آزادی ایتالیا، همان اونیفورم‏های خاکستری قدیمی انگلیسی بودند واگذار  شده از  طرف فرماندهی بریتانیا به مارشال بادولیو[2]. این اونیفورم‏ها را شاید به این دلیل دوباره رنگ زده بودند تا لکه‏های خون و  سوراخ‏های  گلوله بر  آن‏ها را بپوشانند. اکنون به رنگ سبز  تیره‏ی سوسماری، اونیفورم‏های ما در  واقع همان اونیفورم‏های  کنده شده از  تن سربازهای مرده در  العلمین و  توبروک بودند.

روی  کت اونیفورم من جای سوراخ سه  گلوله‏ی مسلسل سنگین دیده می‏شد. روی پیراهن و  زیرشلواری‏ام لکه‏های خون موجود بود.  کفش‏‏هایم را نیز  از  پاهای جسد یک سرباز  انگلیسی  کنده بودند. بار  اولی  که آن‏ها را پوشیدم چیزی در  داخل  کفش، پایم را نیش ‏زد. اول  گمان بردم تکه استخوانی‏ست مانده از  جسدِ پیش، اما یک میخ بود. ای‏کاش یک تکه استخوان می‏بود از  جسد قبلی چرا  که برای  کندن میخ، چیزی قریب نیم‏ساعت دنبال میخ‏کش می‏گشتم. روی هم‏رفته، می‏شود  گفت  که این جنگ احمقانه‏ی بی‏خود برای ما به خوبی تمام شده بود. بهتر  از  این هم نمی‏شد امید داشت. غرور  و  تکبر  پاک ما سربازهای مغلوب، حالا شده بود این  که  کنار  فاتحین خود برای پیروزی جنگی  که آن را قبلا باخته بودیم بجنگیم. پس طبیعی بود  که ما اونیفورم سربازهای «فاتح»ی را به تن  کنیم  که به دست خودمان  کشته شده بودند.

بالاخره، وقتی موفق شدم میخ ته  کفش را بیرون  کشیده و  دوباره بپوشمش،  گروهی  که فرماندهی‏شان را می‏بایستی به عهده می‏گرفتم، از  مدت‏ها پیش در  حیاط سربازخانه صف بسته بود. واقع در  محله‏ی تورتا، پشت مرجه‏لینا، سربازخانه‏ی ما در  اصل صومعه‏‏ای قدیمی بود، نیمه ‏ویران به مرور  زمان و  یا بر  اثر  بمباران‏ها. از  سه طرف حیاط آن، مستحکم روی ستون‏های لاغر، ایوانی دور  می‏زد. روی دیوار  چهارمی، به رنگ زرد قدیمی و  پوشیده از  خزه، زیر  صلیب‏های درشت و  کنده شده روی پلاک‏های مرمر  سیاه، لیست اسامی مرد‏ه‏های وبا و  طاعون قرن‏های  گذشته دیده می‏شد؛ با این عبارت: «در  آرامش بیارامید.»

مثل تمام نظامی‏های مسن و  علاقه‏مندِ مراسمِ رسمی،  کلنل پالِزه تصمیم  گرفته بود شخصا مرا به سربازهایم معرفی  کند. مردی بود بلندقد، لاغر، با موهای یک‏دست سفید. با لبخند  کوچک نامحسوسی بر  لب و  بدون ‏‏آن‏که حرفی بر  لب آورد، دستم را فشرد و  آه عمیقی  کشید. به صف در  وسط حیاط سربازخانه، سربازها خیره بودند به من: نوجوان‏هایی  که با شجاعت تمام در  آفریقا و  سیسیل علیه متفقین جنگیده و  به این خاطر، توسط متفقین برای اولین هسته‏ی  گروه‏های مقاومت آزادی انتخاب شده بودند.آن‏ها نیز  اونیفورم‏های  کنده شده از  تن سربازهای انگلیسیِ مرده در  العلمین و  توبروک را به تن داشتند.  کفش‏های‏شان  کفش‏های مرده‏ها بود. رنگ‏شان پریده بود با چشم‏هایی سفید و  مات از  جنس نرم و  خشک. به من خیره بودند. به  گمانم، پلک نمی‏زدند.

با اشاره‏ی سر  کلنل پالِزه، سرجوخه‏ی  گروه فریاد زد: «خبردار!»

شبیه نگاه  گربه‏ای مرده، نگاه سربازها با غمگینی سنگینی رو  به من چرخید. اعضای بدن‏‏شان سفت و  خشک شد. دست‏های‏شان  که تفنگ‏ها را می‏فشردند سفید و  خون‏باخته بودند، و  پوست‏شان خشکیده و  آویزان از  سر  انگشت‏ها همچو  دستکشی زیاده بزرگ برای یک دست.

کلنل پالِزه شروع  کرد به سخن‏رانی:

«کاپیتان جدیدتان را معرفی می‏کنم….»

به سخن‏رانی  کلنل  گوش داده و  به این سربازهای ایتالیایی  که اونیفورم جسد سربازهای انگلیسی را بر  تن داشتند، خیره می‏نگریستم؛ به این دست‏های  کم‏خون و  این چهره‏های رنگ‏پریده و  چشم‏های سفید. اینجا و  آنجا، روی سینه، شکم و  زانوهای اونیفورم‏های‏شان لکه‏های سیاه خون به چشم می‏خورد. ناگهان برای یک لحظه، به نظرم رسید  که این سربازها نیز  مرده بودند. بوی بد و  نفس‏گیر  مرده و  چرم  گندیده و  گوشت مانده زیر  آفتاب را می‏دادند. نگاهم را چرخاندم به طرف  کلنل پالِزه: او  نیز  مرده بود. صدایی  که از  لب‏هایش بیرون می‏زد بس مرطوب بود، چسبناک، سرد همچو  صدای خرخر  یک مرده وقتی شکمش را می‏فشاری.

بعد از  صحبت  کوتاه خود،  کلنل دستور  استراحت را به  گروهبان داد:

«استراحت بدهید!»

و  گروهبان داد زد: «آزاد!»

با حالتی شل و  کوفته، سربازها خود را ثقل روی پای چپ‏شان رها  کردند. خیره بودند به من، با نگاهی بس نرم، آمده از  دورها.

کلنل پالِزه  گفت: «و  اکنون،  کاپیتان شما با شما حرف می‏زند.»

لب‏هایم را  گشودم اما، فقط صدای سرد خرخر‏مانندی از  دهانم بیرون شد. واژه‏ها سنگین بودند،  گنگ و  یخ‏زده: «ما داوطلب‏های آزادی هستیم. سربازهای ایتالیای جدید. ما باید با آلمانی‏ها جنگیده و  آن‏ها را از  خانه‏های خود تا آن‏سوی مرزهایمان بیرون  کنیم. چشم تمام ایتالیا به ما دوخته شده است. ما باید پرچم افتاده در  گل و  لای خود را دوباره به اهتزاز  درآوریم. ما باید نمونه‏ی بارزی از  شرف و  افتخار  باشیم. ما باید حضور  و  حقانیت خود را در  این ساعت سرافکندگی به اثبات برسانیم. ایتالیا به ما نیاز  دارد، نیاز  به دلاوری‏ها و  جان‏فشانی‏های ما.»

وقتی باز  ایستادم از  گفتن،  کلنل پالِزه ادامه داد: «حالا باید یک نفر  از  شما  گفته‏های  کاپیتان را تکرار  کند. می‏خواهم مطمئن شوم  که درس خود را خوب فهمیده‏اید.» و  با اشاره به سربازی  گفت: «تو!  گفته‏های  کاپیتان را تکرار  کن!»

سرباز  خیره شد به من. رنگ ‏باخته بود، لب‏های  کم‏خون و  باریک یک مرده را داشت. آرام، با خِرخِر  وحشتناکی در  صدا  گفت:

«ما باید سرافکندگی ایتالیا را به اثبات برسانیم.»

کلنل پالِزه نزدیک شد به من. به زمزمه  گفت: «فهمیده‏اند.»

و  سپس، بی‏صدا دور  شد. روی اونیفورم زیر  بغل چپش، لکه‏ی سیاه خونی مشاهده می‏شد  که رفته ‏رفته بزرگ‏تر  و  وسیع‏تر  می‏‏نمود. به این لکه‏ی سیاه خون  که هر  آن بزرگ‏تر  می‏شد می‏نگریستم و  با نگاه،  کلنل پیر  ایتالیایی را  که اونیفورم یک سرباز  مرده‏ی انگلیسی را به تن داشت دنبال می‏کردم  که چگونه بی‏رغبت، پوتین‏های یک سرباز  مرده‏ی انگلیسی را به هم می‏کوبید. و  واژه‏ی «ایتالیا» در  دهانم همچو  تکه  گوشت  گندیده‏‏ای می‏مانست.

 

 

کلنل همیلتون، در  حالی  که بین جمعیت راه خود را به زحمت می‏گشود، زیر  لب می‏غرید:

_This bastard people  (این ملت حرامزاده … )

_ این طور  نگو، جک!

هر  روز، وقتی می‏رسیدیم به بلندی آگوستو  و  محل انشعاب راه سانتا بریجیدا  که هجوم جمعیت در  آن  کمتر  بود،  کمی ایستاده و  نفس تازه می‏کردیم.

جک اونیفورم نامرتب و  چین‏خورده‏‏ی خود از  هجوم مردم را دست می‏کشید و  می‏گفت:

_ This bastard people

_ Don’t Say that!  (این طور  نگو  جک!)

_ Why not? This bastard, dirty people.(چرا  که نه؟ این ملت  کثیف حرامزاده…)

_ اوه! جک. پس من نیز  یک حرامزاده‏ام، من نیز  یک ایتالیایی  کثیف‏ام. ولی مغرورم از  ایتالیایی  کثیف بودنم. تقصیر  ما نیست  که در  آمریکا زاده نشده‏ایم. حتی اگر  در  آمریکا هم زاده می‏شدیم، باز  مطمئنم  که ما یک bastard dirty people باقی می‏ماندیم.Don’t you think so, Jack? (تو  این طور  فکر  نمی‏کنی؟)

جک می‏گفت:

_Don’t worry  مالاپارته، بی‏خیال. Life is wonderfull. زندگی عالیست.

_ آری، جک. زندگی یک چیز  عالیست. می‏دانم. ولی تو  این‏طور  نگو. Don’t say that.

و  جک، دوستانه می‏زد به شانه‏‏ام:

_Sorry  (متاسفم)، نمی‏خواستم برنجانمت. نوعی حرف زدن است. I like Italian people, I like this bastard, dirty, wonderfull people (من ایتالیایی‏ها را دوست دارم. من این ملت حرامزاده‏ی  کثیف و  عالی را دوست دارم.)

_ می‏دانم، جک، می‏دانم  که تو  این مردمِ نگون‏بختِ فقیرِ  عالی را دوست داری. هیچ ملتی در  دنیا به اندازه‏ی ناپلی‏ها رنج نبرده است. از  بیست قرن پیش این ملت از  گرسنگی و  بردگی درد می‏کشد، و  گله‏ای بر  لب نمی‏آورد. نه  کسی را نفرین می‏کند نه لعنت، حتی بدبختی خود را نیز  نفرین نمی‏کند. مسیح یک ناپلی بود.

جک می‏گفت:

_ چرند نگو!

_ چرند نیست. مسیح یک ناپلی بود.

و  جک، با نگاه پر  از  محبتش مرا می‏نگریست:

_ چه‏ات است امروز، مالاپارته؟

_ می‏خواستی چه‏ام باشد؟

_ بدخلق.

_ برای چه باید بدخلق باشم؟

_ I know you  مالاپارته، تو  امروز  خلق بدی داری.

_ برای  کاسینو[3] نگرانم، جک.

_ به درک  کاسینو، The hell with Cassino

_ نگرانم، واقعا؛ برای آن‏چه  که در  کاسینو  اتفاق می‏افتد نگرانم.

و  جک می‏گفت:

_ The hell with you

_ واقعا جای تاسف است  که در  کاسینو  این‏‏قدر  بلا سر  شما می‏آید.

_ Shut up Malaparte! خفه شو، مالاپارته!

_Sorry ، نمی‏خواستم برنجانمت. این نیز  نوعی حرف زدن است. I like Americans. I like the pure, the clean, the wonderfull American people (من آمریکایی‏ها را دوست دارم. من این آمریکایی‏های اصیل و  پاک و  عالی را دوست دارم.)

_ می‏دانم، می‏دانم  که تو  آمریکایی‏‏ها را دوست داری. But take it easy  بی‏خیال، مالاپارته. زندگی زیباست.(life is wonderful)

_ به درک  کاسینو، جک.

_ Oh! Yes! به درک ناپل! مالاپارته.The hell with Naples

بوی غریبی سُر  می‏خورد در  هوا. این بو  آن بویی نبود  که معمولاً هر  روز  به وقت غروب، سرازیر  می‏شود از  کوچه‏های تولِدو، از  بالای پیاتزا دلاکارته و  یا از  طرف محله‏ی اسپانیایی سانتا ترِ‏سِلا. بوی  کافه‏ها و  غذافروشی‏ها و  توالت‏های عمومی  کوچه‏های فرعی تولِدو  و  سان مارتینو  نیز  نبود. بوی زردِ چسبنده‏ی  کدرِ  گل‏های پژمرده‏ی ریخته شده به پای مجسمه‏ی شمایل مریم پاک نبود  که در  ساعت‏های معین روز  از  گوشه‏‏‏ی هر  کوچه و  برزن مثل «هزار  عطرِ  متعفنِ خوش‏بو»، به قول جک، به مشام می‏رسد. باد جنوب نبود  که بوی پنیر  بزغاله و  ماهی  گندیده می‏آورد. حتی این بوی  گوشت پخته نیز  نبود  که طرف‏های عصر، از  فاحشه‏خانه‏های شهر  بلند شده و  می‏پیچد در  همه‏جا؛ بویی  که ژان پل سارتر، یک روز  هنگام قدم‏زنی‏هایش در  تولِدو، آن را «تاریک همچو  یک زیر  بغل، مملو  از  سایه‏ا‏ی  گرم و  اندک وقیح» یافته و  در  آن «خویشاوندی هرزه‏ای از  عشق و  غذا» را بو  می‏کشید…[4] نه، این بوی زمخت نبود  که عصرها هنگام غروب، همچو  بوی زخم  گشوده‏ی زن معلق می‏شود در  آسمان ناپل. بویی بود پاک و  ناب، سبک و  نرم، ظریف و  شفاف؛ بویی از  جنس دریای مه‏آلود، از  شب نمک‏زده، از  جنگل عتیق پر  از  درخت‏های  کاغذی.

در  محله‏ی تولِدو، با موهای ژولیده،  گروه زن‏های بزک‏کرده افتاده بودند دنبال دسته‏سربازهای سیاه‏با  کف دست‏های سفید؛ و  میان انبوه جمعیت آن‏ها را صدا می‏زدند: «هی جو! هی جو!»

سر  کوچه‏ها، زن‏های آرایش‏گر، هر  کدام پشت صندلی خود، به ردیف ایستاده بودند. روی این صندلی‏ها، با چشم‏های بسته، سر  خمیده به پشتی و  یا افتاده روی سینه، سیاه‏های تنومندی نشسته بودند با  کله‏های  گرد و  فرفری همچو  کله‏های  گوسفند. شبیه پاهای طلایی شمایل فرشته‏های  کلیسای سانتا  کیارا، پوتین‏های زردشان می‏درخشید. با سر  و  صدای زیاد و  غلغله‏ی آواز، با های و  هوی فحش و  ناسزا، با پچ‏پچ حرف‏های سّری در  گوش همدیگر، و  یا  گرم  گفتگو  با سرهای آویزان از  بالکون‏ها و  بیرون آمده از  پنجره‏ها، سلمانی‏ها شانه‏های خود را در  موهای پرپشت و  وزوزی سربازهای سیاه فرو  برده و  با دو  دست آن را شانه زده و  می‏کشیدند رو  به سینه‏های خود. سر  دندانه‏های شانه‏ها را تف انداخته و  با  کرم براق‏کننده‏ای در  کف دست‏، موهای سر  مشتری‏های خود را مرتب و  آرایش می‏کردند.

دسته بچه‏های ژنده‏پوش، زانوزده جلوی جعبه‏های چوبی منقش به فلس صدفی ماهی‏ها و  تکه‏های آینه، پشت برس‏های خود را به جعبه‏ی‏خود  کوبیده و  با دست‏های لاغر  و  حریص‏شان پاچه‏ی شلوار  سربازهای سیاه را می‏گرفتند: «واکس! واکس!»

نشسته در  سینه‏کش دیوار، پیچیده در  مانتوهای تیره‏، با چهره‏های آبله‏گون و  چشم‏هایی زرد  که از  ته حدقه‏های چین‏خورده‏شان می‏درخشید،  گروه سربازهای مراکشی بوی ضعیف غبار‏آلودی را  که در  هوا در  به در  می‏گشت، با حرص می‏بلعیدند.

زن‏های خون‏پریده و  بیمار، با لب‏هایی رنگ‏‏زده و  گونه‏هایی لاغر  و  بی‏گوشت پوشیده از  قشری از  سرخاب، دهشتناک و  ترحم‏آور، خود را به  کنج دیوارها چسبانده و  جنس مفلوک خود را به رهگذرها عرضه می‏کردند: پسربچه‏ها و  دختربچه‏های هشت ده ساله نشسته به ردیف پای دیوار.

«Two dollars the boys, three dollars the girls!»

به جک می‏گفتم:

_ خوشت می‏آید، یک دختربچه برای سه دلار؟

_ Shut up! خفه شو، مالاپارته!

_ همچین  گران هم نیست، یک دختربچه سه دلاری. یک  کیلو  گوشت بره  گران‏تر  از  این‏هاست، نه؟ مطمئنم  که در  لندن یا نیویورک یک دختربچه بیشتر  از  این‏ها می‏ارزد، این ‏طور  نیست جک؟

جک می‏گفت:

_ Tu me dégoûtes  حالم را به هم می‏زنی.

_ سه دلار  یعنی سیصد لیر. یک دختربچه هشت ده‏ ساله مگر  چند  کیلو  ‏وزن دارد؟ 25  کیلو؟ فکرش را بکن! برای یک  کیلو  گوشت بره در  بازار  سیاه،  پانصد لیر  باید بدهی، پنج دلار!

جک داد می‏زد:

_ Shut up!  خفه شو!

چند روزی می‏شد  که نرخ دختربچه و  پسربچه‏ها پایین آمده بود. هر  روز  هم پایین‏تر  می‏آمد. در  حالی  که روز  به روز  به قیمت شکر  و  روغن و  آرد و  گوشت و  نان افزوده می‏شد، نرخ  گوشت انسان تنزل می‏یافت. یک دختر  بیست تا بیست و  پنج ساله  که هفته‏ی پیش تا ده دلار  فروش می‏رفت اکنون به زور  چهار  دلار  نیز  نمی‏ارزید. دلیل چنین سقوط فاحش نرخ در  بازار  گوشت انسانی، شاید هجوم بی‏شمار  زن‏هایی بود  که از  تمام نقاط جنوبی ایتالیا به ناپل روی می‏آوردند. در  هفته‏های اخیر، یک سری واردات عمده‏ی زن سیسیلی توازن بازار  را  کاملا به هم زده بود. البته، این عرضه‏ی جدید تماما  گوشت تازه نبود و  سوداگران به خوبی می‏دانستند  که سرباز  سیاه سلیقه‏ی پالوده‏ای دارد و  گوشت اندک مانده را ترجیح می‏دهد. با این‏‏همه،  گوشت سیسیلی نیز  چندان هواخواه نیافت و  بازار  به تدریج آن را  کنار  زد. در  واقع، سیاه، زنِ زیاده سفیدِ سبزه‏رو  را دوست ندارد.  کماکان هر  روز  از  چهار  گوشه‏ی ایتالیا، از  کالابریا  گرفته تا پولیا، بازیلی‏‏کاته و  مولیزه، بر  روی ارابه‏هایی  که الاغ‏های لاغر  مردنی آن‏ها را می‏کشیدند، یا بر  روی  کامیون‏های متفقین، و  یا حتی پای پیاده، دسته‏دسته دخترهای جوان و  تازه از  راه می‏رسیدند. تقریبا همگی،‏دهقان‏هایی بودند  که سراب طلا به ناپل می‏کشاندشان. پس به این خاطر، قیمت  گوشت انسان در  بازار  سخت سقوط  کرده بود و  ترس آن نیز  می‏رفت  که این امر  در  کل اقتصاد شهر  نتایج وخیم به بار  آورد. در  تمام تاریخ ناپل، تا به حال چنین چیزی دیده نشده بود؛ ننگ بزرگی  که عده‏ی بی‏شماری از  مردم را شرمگین و  روسیاه می‏ساخت. ولی چرا روسای متفقین، یعنی فرمانداران و  صاحبان شهر، از  این رویداد خجالت نمی‏‏کشیدند؟ از  طرف دیگر، قیمت  گوشت سیاه هر  روز  رو  به افزایش بود و  این، خوشبختانه، در  بازار  نوعی تعادل به وجود می‏آورد.

از  جک می‏پرسیدم:

_ راست است  که  گوشت یک سیاه آمریکایی شده است ده برابر  یک سفید آمریکایی؟

_ ولم  کن! داری مرا به خشم می‏آوری.

البته، قصد من به هیچ عنوان آزار  جک نبود. نه می‏خواستم او  را از  خود برنجانم و  نه او  را به خشم آورم؛ و  نه خدای ناکرده،  کم‏حرمتی به مقام والای ارتش آمریکا، به اینthe most lovely, the most kind; the most respectable army in the world  کرده باشم. برای من چه توفیری ‏داشت  که یک سیاه آمریکایی بیشتر  از  یک سفید آمریکایی بیارزد. من آمریکایی‏ها را یک‏جا دوست دارم، بدون توجه به رنگ پوست‏شان. و  این را صدها بار  در  جریان جنگ به تائید رسانده‏ام. سیاه یا سفید، آمریکایی روحی دارد پاک، پاک‏تر  از  روح ما. من آمریکایی‏ها را دوست دارم چرا  که آن‏ها مسیحی‏های واقعی‏اند، مسیحی‏های صمیمی؛ چرا  که صمیمانه معتقدند  که مسیح همیشه در  کنار  کسی است  که حق با اوست. چرا  که آن‏ها معتقدند  که نداشتن حق یک اشتباه است،  که مستحق نبودن یک امر  غیراخلاقی‏ست. چرا  که معتقدند  که شجاع‏ترین مردم روزگارند، تنها مردم شجاع. چرا  که معتقدند  که مردم اروپا،  کمابیش مردمی‏ نادرست و  خلاف‏کار  هستند. چرا  که معتقدند  که یک ملت مغلوب یک ملت مجرم است،  که شکست یک سرزنش اخلاقی است، یک واکنش عادلانه‏ی خداوندی.

من آمریکایی‏ها را به این دلایل دوست دارم، و  نیز  به دلایل بسیار  ناگفته‏ی دیگر. معنای انسان‏گرایی‏شان، سخاوت اندیشه‏شان، شرافت صادقانه در  عقاید و  احساسات‏شان، خلوص نیت در  کردار  و  پندارشان در  آن پاییز  وحشتناک 1943  که سال شرمساری و  بیچارگی ملت من بود، این باور  را در  من پرورش می‏داد  که بد و  بدی، امری‏ست قابل انزجار  و  لایق تنفر. و  تنها خوبی و  معصومیت این ملت فوق‏العاده  که از  آن‏سوی دریای آتلانتیک آمده بود تا «بد» را از  اروپا براند و  «خوب» را جایگزین آن سازد، می‏توانست تمام  گناه‏های مردم ما را باز  بخرد.

بین تمام دوست‏های آمریکایی‏ام،  کلنل ارشد جک همیلتون برایم از  همه عزیزتر  بود. مردی بود سی و  هشت ساله، قد‏بلند، لاغر  و  رنگ پریده و  رعنا؛ با رفتاری تقریبا… اروپایی. بیشتر  اروپایی می‏نمود تا آمریکایی. اما تنها به این دلیل نبود  که او  را دوست داشتم. نه،‏او  را مثل یک برادر  دوست ‏داشتم، و  به این خاطر  که می‏شد او  را از  ورای صمیمیت و  طبیعت آمریکایی‏اش‏شناخت. جک متولد  کارولینای جنوبی بود. می‏گفت: دایه‏ی سیاهی داشتم  که جن رفته بود در  پوستش. جک اما شخصی نبود  که در  آمریکا از  یک اهل  کارولینا انتظار  می‏رود. مردی بود باسواد و  با فرهنگ، و  در  عین حال صاحب یک سادگی و  بی‏گناهی بی‏نظیر؛ منظورم، یک آمریکایی تمام‏عیار. یکی از  این مردهایِ نابِ قابلِ احترام  که توانسته‏ام در  زندگی‏ام بشناسمش. یک جنتلمن مسیحی واقعی. منظور  مرا، وقتی می‏گویم  که آمریکایی‏ها یک ملت مسیحی است، فقط  کسی  که آمریکایی‏ها را می‏شناسد و  دوست دارد، می‏تواند بفهمد.

تحصیل‏کرده‏ی مدرسه‏ی وودبری فورست و  دانشگاه ویرجینیا، جک عاشق زبان لاتین بود، هوادار  بی ‏برو  برگرد فلسفه‏ی یونان و  ورزش. خود را با همان اعتماد  کامل به دست هوراس و  ویرژیل و  سیمونید و  گزنفون می‏سپرد  که به دست ماساژگران ورزشگاه دانشگاهی. جزو  تیم المپیک آمریکایی سال 1928 در  آمستردام، به افتخارات ورزشی‏اش بیشتر  عشق می‏ورزید تا به عناوین دانشگاهی‏اش. بعد از  1929، چند سالی را به حساب یونایتد پرس در  پاریس  گذرانده بود و  به زبان فرانسه‏ی تقریباً  کامل خود می‏نازید. می‏گفت:

«فرانسه را با  کلاسیک‏های فرانسوی آموخته‏‏ام. استادان زبان من لافونتن و  مادام بونه بودند، سرایدار  خانه‏ام در  کوچه‏ی وژیرار. Tu ne trouves pas que je parle comme les animaux de La Fontaine? (به نظرت، من مثل حیوان‏های لافونتن حرف نمی‏زنم؟) از  او  یاد  گرفته‏ام‏که «یک سگ قادر  است به یک اسقف بنگرد

_ برای یاد  گرفتن این‏جور  چیزهاست  که به اروپا آمده‏ای؟ در  آمریکا نیز  یک سگ می‏تواند به یک اسقف بنگرد.

_ آه، نه! در  آمریکا فقط اسقف‏ها قادرند به یک سگ بنگرند.

جک نه تنها پاریس بلکه تمام اروپا، یا به قول خودش «حومه‏ی پاریس» را نیز  به خوبی می‏شناخت: سوئیس، بلژیک، آلمان، و  سوئد. رهاورد این سفرهای تابستانی‏اش،  کمابیش شبیه این تورهای دانشگاهی هشت روزه جهت  کشف دانش و  تمدن  کشورها، نقد و  نوشته‏ای بود بر  «روح تمدن اروپایی» و  نیز  جستاری در  باب دکارت؛  که برایش عنوان استاد ادبیات در  یکی از  معتبرترین دانشگاه‏های آمریکا را مهیا می‏ساخت. برای وی اما، این ستاره‏ی افتخار  دانشگاهی بر  پیشانی قهرمان ورزشی‏اش به قدر  مدال فتوحات المپیک نمی‏درخشید و  جک نمی‏توانست از  پی تسکین دل خویش بر‏آید  که چرا به علت یک عمل جراحی در  زانویش، دیگر  قادر  به دویدن در  رده‏ی جهانی برای پرچم آبستن از  ستاره‏ها نبود. برای فراموشی این بدبیاری بود  که جک مرتباً می‏رفت در  رخت‏کن سالن ورزشگاه دانشگاه، در  هوای غبارآلود و  آغشته از  بوی صابون و  عرق و  پارکت  کائوچویی  کف زمین، بوی ویژه‏ی سالن‏های ورزشی  کشورهای آنگلوساکسون، ویرژیل و  گزنوفون می‏خواند.

یک روز  صبح، در  رخت‏کن خالی ورزشگاه نظامی پی. بی. اسِ. ناپل، او  را غرق در  پیندار  محبوبش یافتم. سر  بالا  گرفت، مرا ‏نگریست، و  در  حالی  که به آرامی سرخ می‏شد، لبخندی زد. از  من پرسید آیا شعر  پیندار  را دوست ‏دارم؟ بعد ادامه داد  که در  این اشعار  حماسی برای افتخارات قهرمان‏های المپیایی، پیندار  فقط هیاهوی هیجان مردم و  فریاد پیروزی را ترسیم می‏کند نه خستگی و  از  پا درافتادگی قهرمان را؛ و  نه این سال‏های طولانی و  طاقت‏فرسای تمرین‏های پیشین او  را: «من این بیست متر  آخر  مسابقه را خوب می‏شناسم. پیندار  یک شاعر  مدرن نیست، یک شاعرِ  انگلیسیِ دورانِ ویکتوریایی‏ست.»

هر  چند  که هوراس و  ویرژیل را برای زیبایی و  لطافت مالیخولیایی‏شان ترجیح می‏داد، برای شعر  یونانی، و  نیز  خود یونان، عشقی می‏ورزید نه دبیرستانی بلکه فرزندانه. تمام ایلیاد را از  حفظ می‏دانست و  موقع خوانش صحنه‏های پر  از  درد و  رنجِ «بازی‏های شوم پاتروکل» به زبان یونانی، چشمانش پر  می‏‏شد از  اشک.

یک روز، نشسته بودیم  کنار  ساحل ولتورنو، نزدیکی پل  کاپو. منتظر  اجازه و  علامت عبور  ام. پی. بودیم. از  وینکلمن و  ایده‏ی زیبایی در  یونان باستان حرف می‏راندیم. جک می‏گفت  که تصاویر  زنده، روشن و  هماهنگ یونان هلنی را به تصاویر  تاریک و  شوم و  مرموز  یونان باستان، یا به قول خودش، یونان  گوتیک، ترجیح می‏دهد. به چشم وی، فقط چنین یونانی جوان بود، مدرن و  صاحب روح؛ یک یونان فرانسوی در  واقع، یک یونان قرن هجدهمی. وقتی از  او  ‏پرسیدم  که به نظرش، یونان آمریکایی چگونه یونانی‏ست، ‏خندید: «یونان  گزنوفون. و  شروع  کرد با شادی و  وجد تصویری نامترقبه، طنزآمیز  اما موشکافانه از  گزنوفون برایم  کشید، یک  گزنوفونِ «جنتلمن ویرجینیایی»؛ در  مایه‏های این دکتر  جانسون از  مدرسه هلنسیت‏های بوستون.

جک به یونان باستان و  هوادارهای بوستونی آن، حقارتی چشم‌‌پوشانه و  در  عین حال شریر  نشان می‏داد. صبح یک روز  دیگر، او  را دیدم نشسته زیر  درختی،  کنار  یک توپ سنگین، در  جبهه‏ی  کاسینو.  کتابی روی زانوهایش داشت. روزهای غم‏آلود نبرد  کاسینو  بود. از  دو  هفته‏ی پیش باران می‏بارید، مدام و  بی‏وقفه. دسته‏ی  کامیون‏های ارتشی، با چادرهای سفید  کتانی و  مملو  از  سربازهای آمریکایی، سرازیر  می‏شدند به طرف  گورستان‏های  کوچک نظامی واقع در  جاده‏های منشعب از  راه‏های  کهن و  معروف آپییا و  کاسیلینی. خم شده روی صفحه‏ی باز، جک با لبه‏ی بارانی خود چتر  محافظی می‏کشید روی  کتاب  گران‏قیمت خویش. مجموعه‏ای بود از  شعرهای انتخابی یونانی، چاپ قرن 18، با جلد‏ی از  چرم نرم و  حاشیه‏‏هایی از  برگ طلا  که  گاسپاره  کازِ‏لا،  کتاب‏فروش نامدار   ناپل و  دوست آناتول فرانس به او  هدیه داده بود.

یادم می‏آید  که با لبخندی به من  گفت  که سیمونید در  بوستون شاعر  چندان آشنایی نیست، و  بعد افزود  که امرسون در  ستایش شومش از  تورو  به تاکید می‏گوید  که «شعر  معروف وی در  باب «دود» استعاره‏ای‏ست از  سیمونید، ولی بهتر  از  هر  شعر  خود سیمونید»  his classic poem on «Smoke» suggests Simonides but is better than any poem of Simonides.

و  سپس از  ته دل خندید: «آه! این بوستونی‏ها! می‏بینی‏شان!؟ تورو  پیش‏شان مقام بزرگ‏تری دارد تا سیمونید!»

و  باران، در  دهان بازش، با سخن و  خنده‏ی او  در  می‏آمیخت.

شاعر  آمریکایی مورد علاقه‏ی وی ادگار  آلن پو  بود اما،  گاه‏گاهی، با اندکی ویسکی زیادی، هوراس را با پو  اشتباه  گرفته و  انگشت به دهان می‏ماند  که چرا و  چگونه، آنابل لی و  لیدیا همدیگر  را در  بند شعری ملاقات می‏کنند. یک روز  جک «برگ سخنگو»ی مادام دوسوینیه را با یکی از  حیوان‏های لافونتن قاطی  کرد.

«جک، آن حیوان نبود، برگ بود، یک برگ درخت.»

و  آن قسمت از  نامه‏ای را برای او  ‏خواندم  که در  آن مادام دوسوینیه، از  آرزوی داشتن یک برگ سخنگو  در  پارک خانه‏اش می‏‏نویسد.

جک جواب داد:

_ ولی معنی ندارد  که یک برگ‏حرف بزند! برای یک حیوان، نهایتاً می‏شود پذیرفت ولی برای یک برگ!؟

‏گفتم:

_ برای درک اروپا دلیل و  منطق «دکارت»ی به درد نمی‏خورد، اروپا یک سرزمین اسرارآمیز  است، پر  از  رمز  و  رازهای دست‏نیافتنی.

_ آه اروپا! چه سرزمین خارق‏العاده‏ای! من برای آمریکایی بودنم به اروپا محتاج‏ام.

جک اما شبیه این آمریکایی‏های حاضر  در  هر  صفحه‏ی «خورشید نیز  طلوع می‏کند» همینگوی نبود  که در  سال‏های 1925، قهوه‏ی  کافه‏ی «سِلِکت» محله‏ی مون‏پارناس پاریس را به چای‏«فورد ‏ماکسون فورد» ترجیح ‏داده و  کتاب‏فروشی سیلویا بیچ را لایق رفت و  آمد نمی‏یافتند. به قول سنکلر  لویس، موقعی  که از  قهرمان‏های النور  گرین یاد می‏کند، جک نه شباهتی به این «پناهنده‏های روشن‏فکر  ساحل چپ[5]» داشت نه شباهتی به تی.اس. الیوت، به ازرا پاوند، یا به ایزادورا دانکن… این «مگس‏های درخشانِ افتاده در  تارِ  سیاهِ فرهنگِ  کهن و  غیراخلاقی اروپا»،
“iridescent flies caught in the black web of an ancient and amoral European culture.”

جک حتی جزو  این  گروه جوان‏های بی‏بند و  بار  آمده از  «آن‏سوی دریا» نبود  که در  سال‏های 1925 در  پاریس، به دور  مجله‏ی آمریکایی ترانزیشن  گرد آمده بودند.

نه، جک نه یک مبتذل بود و  نه یک متزلزل: او  فقط یک آمریکایی عاشق اروپا بود.

عشق وی برای اروپا پر  از  تحسین و  احترام بود اما، علی‏رغم تمام آگاهی و  آشنایی‏اش از  عیب و  فضیلت‏های ما، و  مثل تمام آمریکایی‏ها، جک به اروپا با دیدی «زیردستانه» می‏نگریست. چنین دیدی، قدرت درک و  عفو  درد و  بدبختی‏های ما را از  او  پس نمی‏گرفت ولی نوعی ترس و  شرم از  فهمیدن را در  او  القا می‏کرد. این احتیاط شگفت‏انگیز، این شرم و  حیای عالی، این خلوص و  سادگی، و  این نیاز  احساس برای نفهمیدن درد دیگران، پیش جک بیشتر  به چشم می‏آمد تا پیش هر  آمریکایی دیگر. هر  بار  که در  کویی از  ناپل، بر  جاده‏ی  کاسینو، یا در  دهکده‏ای پیرامون  کاپو  و  کازرتا، شاهد صحنه‏ای از  نومیدی و  بدبختی مادی و  اخلاقی ما می‏شد، نگون‏بختی و  سرشکستگی نه تنها ناپل و  ایتالیا بلکه تمام اروپا،  گونه‏هایش از  شرم و  حیا سرخ می‏شدند.

برای همین سرخ شدن  گونه‏هایش بود  که من او  را مثل برادری دوست ‏داشتم. برای همین آزرم شگفت‏انگیز  عمیق و  حقیقیِ آمریکایی او  بود  که من او  را به تمام جی.آی. ‏های ژنرال  کلارک و  به تمام زن و  مرد و  بچه‏های آمریکایی ترجیح می‏دادم. (آه! آمریکا! آمریکا! ای افق درخشان و  دور  از  دسترس! ای  کرانه‏ی دست‏نایافتنی! ای سرزمین خوش‏بخت و  ممنوع!)

برای سرپوش  گذاشتن روی این شرم و  خجالت طبیعی‏اش بود  که جک  گاه‏‏گاهی با  گونه‏های سرخ شده می‏گفت: « dirty people،This bastard» «این ملت  کثیف حرامزاده…»

و  در  مقابل این شرم و  آزرم او  بود  که من نیز  هر  از  ‏گاهی سخن‏های تلخ و  کنایه‏آمیز  بر  زبان می‏آوردم، حرف‏های پر  از  نیت بد و  نیش‏خنده‏های پر  از  درد،  که بلافاصله فرو  می‏خوردم‏شان و  ندامت‏شان را تمام شب همراه داشتم. شاید جک ترجیح می‏داد  که من اشک بریزم؛ برای او  اشک من شاید طبیعی‏تر  می‏نمود تا خنده‏های تلخ و  کنایه‏آمیزم. من نیز  اما چیزی داشتم  که باید از  او  پنهان می‏داشتم. ما نیز، در  اروپای مفلوک خود، از  شرم و  حیای خود می‏ترسیم.

ورای همه‏ی این سخن‏ها، این تقصیر  من نبود  که هر  روز  نرخ سیاه بالاتر  می‏رفت. البته، باید  گفت  که در  بازار  ناپل یک سیاه مرده هیچ نمی‏ارزید، بهایش حتی  کمتر  از  یک سفید مرده بود،  کمتر  از  یک ایتالیایی زنده؛ چیزی معادل بیست بچه‏ی ناپلی مرده از  گرسنگی را داشت. این‏قیمت بسیار  اندک یک سیاه مرده در  واقع تعجب‏انگیز  به نظر  می‏رسید زیرا یک سیاه مرده، مرده‏ی خوبی است، توپر  و  درشت و  درخشان. وقتی خاکش می‏کنند، دو  برابر  یک مرده‏ی سفید جا می‏‏گیرد. در  خود آمریکا، یک سیاه حتی زنده‏اش، پشیزی نمی‏ارزد؛ چیزی نیست به جز  یک واکس‏زن در  هارلم یا یک راننده‏ی لوکوموتیو. و  وقتی مُرد، همان ‏قدر  زمین اشغال می‏کند  که جنازه‏های باشکوه قهرمان‏های هومر. در  عمق، باعث تفریحم می‏شد وقتی می‏اندیشیدم  که جسد یک سیاه همان اندازه جا می‏خواهد  که جنازه‏ی آشیل، آژاکس، و  یا هکتور… باورم نمی‏شد  که نرخ یک سیاه مرده تا این درجه  کم‏ارزش باشد.

نرخ یک سیاه زنده اما  گران بود، بسیار  بسیار  گران. در  ناپل، در  عرض چند روز، قیمت آن از  دویست دلار  تا هزار  دلار  بالا رفته بود، و  همچنین داشت رو  به افزایش می‏رفت. برای سنجش قیمت بازار  یک سیاه زنده،  کافی بود مردم فقیر  را تماشا  کنید  که با چه نگاه پر  از  اشتیاقی سیاه را ورانداز  می‏کرد. آرزوی تمام ناپلی‏های مسکین و  درمانده، به ویژه بچه‏ها، شده بود این  که بتوانند برای خود یک black بخرند، برای یکی دو  ساعت حتی. شکار  سیاه، شده بود بازی مورد علاقه‏ی پسربچه‏های ناپل؛ و  ناپل شده بود یک جنگل استوایی، آکنده از  عطر  گرم و  خوش‏آیند شیرینی‏ها و  کلوچه‏ها  که در  آن سیاه، با نگاه و  پیشانی رو  به آسمان، شاد و  اردک‏وار  می‏خرامید. وقتی پسربچه‏ای موفق می‏شد آستین سیاهی را  گرفته و  او  را در  کوچه‏های پرپیچ و  خم تولِدو  و  فورچلا از  این بار  به آن بار، از  این  کافه به آن  کافه بکشاند، از  هر  در  و  پنجره و  سکوی خانه‏‏، از  هر  گوشه‏ی  کوچه‏، صد چشم و  دست و  دهان ناز  و  کرشمه‏اش را می‏کشید: بیا «بلک» خود را به من بفروش! بیست دلار  می‏دهم! سی دلار، پنجاه دلار! اسم این  کسب و  کار  را  گذاشته بودند The Flying Market،. بازار  فرار. پنجاه دلار  آخرین نرخ یک سیاه بود برای روز، یعنی برای چند ساعت. فرصتی  کافی برای مست  کردنش، لخت  کردنش، از  کلاهش  گرفته تا  کفش‏هایش. بعد، شب  که می‏رسید، روی سنگ‏فرش‏های  کوچه رها شده بود.

خودِ سیاه اما به چیزی شک نمی‏برد. نمی‏دانست  که هر  ربع ساعت خرید و  فروش می‏شد. خوش‏بخت و  معصوم، قدم می‏زد و  می‏نازید به  کفش‏های زرینش، به اونیفورم خوش‏آراسته و  مزینش، به دستکش‏های زردش، به انگشترهایش، به دندان‏های طلادار  و  چشم‏های درشت و  سفید و  براقش همچو  چشم اختاپوس. همچنان قدم می‏زد با لبخند، با سر  خمیده بر  شانه، با نگاه  گمگشته در  ابری سبز  و  سرگردان در  دوردست‏های آسمان آبی؛ و  درخشش دندان‏های اره‏مانندش منعکس می‏شد بر  لبه‏ی آبی پشت‏بام‏ها، بر  پای برهنه‏ی دخترهای روی بالکن و  روی میخک‏های سرخ  گلدان‏های سفالی جلوی پنجره‏ها. همچو  کسی  که در  خواب راه می‏‏رود، سیاه همچنان راه می‏رفت و  لذت می‏برد از  این‏همه عطر  و  رنگ و  صدا و  تصویر  آکنده از  یک زندگی خوب و  نرم: از  این عطر  کلوچه، از  این بوی شراب و  آن ماهی سرخ‏شده، از  زنی حامله نشسته بر  سکوی خانه‏ای، دختر  جوانی  که پشت خود را می‏خاراند، آن‏که شپش در  سینه‏ی خود می‏جست، وق‏وق بچه‏ای در  گهواره، خنده‏ی یک پسربچه، پژواک نور  خورشید بر  شیشه‏ی پنجره، صدای  گرامافون، شعله‏های برزخ  کاغذی بر  پای شمایل باکره سر  هر  کوچه،  کودکی در  کنج  کوچه‏ای با قاچ هندوانه همچو  یک سازدهنی بر  دهن، تصویرهای هلالی سبز  و  سرخ بر  دیوار  خاکستری آسمان، دختری جوان خم شده از  پنجره‏ای و  شانه‏زنان بر  موهای خود در  آینه‏ی آسمان  که زیر  لب ترانه‏ی «ohi Mari» را زمزمه‏ می‏کرد…

سیاه نمی‏دید  که این بچه‏ای  که دستش را  گرفته و  مچش را نوازش می‏کند، با نگاه مملو  از  ملاطفت براندازش  کرده و  با او  به مهربانی سخن می‏گوید، هر  لحظه عوض می‏شود. وقتی بچه‏ای بلک خود را به دیگری می‏فروخت، دست سیاه خود را می‏گذاشت در  دست خریدار  و  بی سر  و  صدا  گم می‏شد در  میان جمعیت. در  این بازار  فرار، قیمت یک سیاه بستگی داشت به دست و  دل‏بازی او، به غرور  و  تکبر  و  دله‌گی و  حالت خنده‏ی او، به چگونه سیگار  آتش زدن و  چگونه به یک زن نگریستن او. هر  آن، صد چشم رفتار  او  را زیر  نظر  می‏گرفت، حساب پول داخل جیبش را تخمین ‏زده و  انگشت‏های سیاه و  صورتی با ناخن‏های رنگ پریده‏ی وی را می‏پایید. بچه‏هایی خبره‏ی این  کار  بودند. بچه‏ی ده‏ساله‏ای به اسم پاسکواله مله از  خرید و  فروش سیاه در  بازار  فرار، در  عرض  کمتر  از  دو  ماه، صاحب شش هزار  دلار  شده و  حوالی پیاتزا اولیولا برای خود خانه‏ای خریده بود.

در  حالی  که از  این بار  به آن بار، از  این  کافه به آن  کافه، از  این فاحشه‏خانه به آن فاحشه‏خانه  کشیده می‏شد، در  حالی  که می‏خندید، می‏خورد و  می‏نوشید و  بازوی یک دختر  جوان را نوازش می‏کرد، سیاه هیچ شک نمی‏برد  که به یک جنس بازار  تبدیل شده است. هیچ به ذهنش خطور  نمی‏کرد  که دارد همچون برده‏ای خرید و  فروش می‏شود.

برای سربازهای این‏قدر  مهربان، این‏قدر  سیاه، این‏قدرso kind ، so black, so respectable  ارتش آمریکا، منصفانه نبود  که جنگ را ببرند، فاتحانه در  ناپل پیاده شوند و  آن‏وقت، همچو  برده‏های ناچیزی خرید و  فروش شوند. در  ناپل اما این رسمی‏ست هزارساله‏: هزار  سال است  که سر  هر  فاتحی، چه ایتالیایی چه خارجی، از  نورمان‏ها  گرفته تا آنژوها و  آراگون‏ها و  شارل هشتم فرانسه، حتی خود  گاریبالدی، حتی موسولینی، همین بلا می‏آید. اگر  هر  از  ‏گاهی مردم ناپل شانس آن را نمی‏داشت  که فاتح و  آقای خود را بیع و  شراع  کند، تا به حال هزارها بار  از  گرسنگی مرده بود

قیمت روزانه‏ی یک سیاه اگر  در  بازار  از  چند ده دلاری بالاتر  نمی‏رفت، نرخ ماهانه‏ی آن برعکس بسیار  گران‏تر  تمام می‏شد. چیزی بین سی‏صد تا هزار  دلار، بیشتر  حتی. یک‌سیاه آمریکایی به منزله‏ی یک معدن طلا بود. صاحب یک برده‏ی سیاه بودن یعنی داشتن درآمدی مستحکم و  مطمئن، یعنی صاحب چشمه‏ای از  آسایش و  رفاه بود. با یک سیاه، مشکلات زندگی در  جا تحلیل می‏رفت و  کم‏کم می‏شد به پول و  پله‏ای دست یازید. البته، این امر  ریسک و  خطرهای بزرگ داشت چرا  که پلیس ارتش ام. پیِ. آمریکایی،  که از  این چیزهای اروپا هیچ سر  در  نمی‏آورد، برای برده‏بازار  سیاه‏ها، بیزاری غیرقابل توصیفی از  خود نشان می‏داد.  کماکان و  علی‏رغم حضور  پلیس ارتش، بازار  بردگی سیاه هر  روز  بیشتر  رونق می‏یافت و  در  تمام ناپل نمی‏شد خانواده‏ای یافت، فقیرترین حتی،  که صاحب برده‏‏ی سیاهی نباشد.

صاحب یک سیاه از  برده‏ی خود مثل یک میهمان واقعی  پذیرایی می‏کرد. او  می‏نوشانید، می‏خورانید. به او  شراب و  شربت و  کلوچه می‏داد.  گرامافون قدیمی‏و  تخت‏خواب تمیز  و  بزرگش را  که افتخار  هر  ناپلی است، در  اختیار  او  می‏گذاشت. و  سیاه، هر  شب، همراه شکر  و  سیگار  و  ژامبون و  نان و  آرد سفید و  جوراب و  پیراهن و  کفش و  اونیفورم و  پتو  و  پالتو  و  کوهی از  شکلات به خانه بازمی‏گشت. «بلک» عاشق این زندگی در  میان فامیل بود، این محیط  گرم و  خوب و  مهربانانه، این لبخند زن و  بچه‏ها، میز  غذا زیر  نور  چراغ، شراب و  پیتزا و  شیرینی‏های روغنی… چند روز  بعدتر، سیاهِ خرسند و  خوش‏بخت ما با یکی از  دخترهای خانواده‏ی فقیر  و  صمیمی ناپلی خود نامزد می‏شد؛ و  هر  شب برای نامزدش، بغلی از  قوطی‏های  گوشت و  ساک‏های شکر  و  آرد و  کارتون‏های سیگار  و  هر  چیز  دیگری را  که می‏توانست از  انبارها و  فروشگاه‏های ارتش  کش رود هدیه می‏آورد. روز  فردای آن‏شب، پدر  و  برادرهای نامزدش می‏بردند جنس‏ها را در  بازار  سیاه دوباره می‏فروختند. در  جنگل ناپل، برده‏‏ی سفید نیز  خرید و  فروش می‏شد اما، چون‏که سفید همیشه با بغل پر  نمی‏آمد پس چندان قیمتی نداشت.  کماکان، یک P.X.  سفید همان‏قدر  می‏ارزید  که یک driver سیاه.

گران‏ترین‏شان همین «درایورها» بودند. نرخ یک راننده‏ی سیاه می‏توانست تا دو  هزار  دلار  بالا برود. راننده‏هایی بودند  که برای نامزدهایشان  کامیون  کامیون آرد و  شکر  و  تایر  ماشین و  بشکه‏های بنزین می‏آوردند. روزی راننده‏ی سیاهی برای نامزدش،  کونچتا اسپوزیتو، ساکن  کوچه‏ی تورِ‏تا، واقع در  انتهای محله‏ی ریوییرا دی  کیایا، یک تانک جنگی هدیه داد، یک شرمن واقعی. در  عرض دو  ساعت، لخت و  برهنه و  تکه‏تکه شده، ارابه‏ی جنگی افتاده بود  گوشه‏ی یک حیاط پنهان پشت یک خانه. باز  دو  ساعت بعدتر،  کاملا غیب شده و  جز  شیاری از  روغن بر  روی سنگ‏فرش، چیزی از  آن باقی نبود. یک شب در  بندر  ناپل، یک Liberty Ship آمریکایی همراه ده  کشتی دیگر  رسید و  لنگر  انداخت: چند ساعت بعدتر، خبری از  آن نبود. نه تنها بار  بلکه  کل  کشتی ناپدید شد و  هیچ‏‏وقت، هیچ اثری از  آن به دست نیامد. سرتاسر  ناپل، از  محله‏ی  کاپودیمونته  گرفته تا پوزیلیپو، به شلیک خنده‏ای منفجر  شد. شب‏ها، می‏شد حوریان و  زیبایان و  دیانان و  تمام خدایان المپ را دید  که سر  کشیده از  لای ابرها، آن رو  به رو  بالای  کوه آتش‏فشان وزوو، ناپل را تماشا می‏کردند، با دو  دست سینه‏‏ی خود را  گرفته و  از  خنده روده‏بر  می‏شدند. و  برق دندان‏های سفید ونوس، آسمان را می‏لرزانید.

«_ جک، نرخ یک لیبرتی شیپ در  بازار  سیاه چقدر  است؟»

جک سرخ می‏شد:

_ آه، چندان  گران نیست! ای ابله لعنتی you damned fool!

_ خوب  کاری  کردید قراول  گذاشتید برای زره‏پوش‏هایتان. مواظب نباشید  کل ناوگان‏تان را هم می‏دزدند.

_ The hell with you ، مرده شور  ببردت، مالاپارته!

عصرها، وقتی می‏رسیدیم به ته  کوچه‏ی تولِدو، نزدیکی‏های  کافه‏ی معروف  کافلیش  که فرانسوی‏ها مصادره‏اش  کرده و  در  آن مستقر  شده بودند، قدم‏هایمان را آهسته بر  می‏داشتیم تا صدای سربازهای ژنرال ژوئن را  که به فرانسه حرف می‏زدند بشنویم. جک و  من هر  دو  عاشق زبان فرانسه بودیم و  دوست داشتیم آن را از  زبان فرانسوی‏ها بشنویم. فردای پیاده شدن متفقین در  سالرنو، وقتی به عنوان رابط  گروه آزادی ایتالیا و  ستاد  کل فرماندهی پی. بی. اسِ. آمریکایی، من معرفی شده بودم به  کلنل ارشد جک همیلتون، او  بلافاصله از  من پرسیده بود آیا فرانسه می‏دانم. جواب داده بودم:

Oui, mon Colonel!  بلی  کلنل!

جک از  شادی و  شعف سرخ شده و  به فرانسه  گفته بود: «می‏دانید، فرانسه صحبت  کردن خوب است. فرانسه زبان قابل احترامی است. برای سلامتی خوب است.»

روی پیاده‏رو  جلوی  کافلیش، هر  روز  جمعیت  کوچکی از  سربازها و  ملوان‏های الجزایری و  مالاگشی و  مراکشی و  سنگالی و  تاهیتی و  هندوچینی پرسه می‏زد. فرانسه‏ی هیچ  کدام اما فرانسه‏ی لافونتن نبود و  ما موفق نمی‏شدیم حتی  کلمه‏ای از  آن را بفهمیم.  گاهی اوقات، وقتی  گوش به زنگ بودی، می‏شد چند واژه‏ی فرانسوی به لهجه‏ی مارسی و  یا پاریسی شنید. جک از  شادی سرخ شده، بازویم را می‏فشرد:

_ Écoute, Malaparte, écoute, voilà du français, du véritable français!   گوش  کن، مالاپارته،  گوش  کن! فرانسه این است، فرانسه‏ی واقعی!

و  ما وامی‏ایستادیم، خاموش و  هیجان‏زده، تا زبان فرانسه را با لهجه‏ی محله‏ی منیل‏مونتان و  یا  کن بی‏یر  پاریسی آن بشنویم. جک می‏گفت:

«آه! چه خوب است! چه مفید است!»

هر  از  گاهی، بعد از  مدتی تردید و  دودلی، از  در  کافه  گذشته پا می‏گذاشتیم به درون. با  کلی خجالت و  شرم، جک به  گروهبان فرانسوی  که  کافه را اداره می‏کرد نزدیک می‏شد و  با چهره‏ای سرخ همچو  لبو، از  او  می‏پرسید  که «Est-ce que, par hasard… est-ce qu’on a vu par là le lieutenant Lyautey?» آیا، برحسب اتفاق…  کسی ستوان لیوته را این دور  و  برها دیده است؟

_ Non, mon Colonel, on ne l’a pas vu depuis quelques jours. Je regrette.  نه،  کلنل. چند روزی‏ست او  را ندیده‏ایم. متاسفم.

جک می‏گفت:

_ Merci. Au revoir, mon ami  ممنون. به امید دیدار، دوست من.

و  سرخ از  شادی و  شعف، ما از  کافه خارج می‏شدیم. جک رو  می‏کرد به من:

«_ آه! چقدر  خوب است شنیدن زبان فرانسه!»

 

 

پندینو  دی سانتا باربارا پله‏هایی‏ست دراز  و  زیبا بین محله‏ی سه‏دیل دی پورتو  و  صومعه‏ی سانتا  کیارا.  گاه‏گاهی جک و  من، همراه سروان جیمی ورن، از  اهالی  کلیولند واقع در  ایالت اوهایو، از  این پله‏ها بالا می‏رفتیم تا تارالی داغ و  تازه از  تنور  بیرون ‏آمده بخوریم.

پندینو، نه از  آن جهت  که  کوچه‏ا‏ی‏ست بسیار  باریک، واقع بین دو  ردیف دیوار  بلند پوشیده از  خزه و  خانه‏های قدیمی و  کثیف، و  نه به این دلیل  که تاریکی مطلقی حتی در  روزهای آفتابی بر  آن حکم‏فرماست، بلکه به جهت مردم عجیب خود، بس شوم و  محزون به نظر  می‏آید.

به خاطر  ساکنان  کوتوله‏ی خود، پندینو  دی سانتا باربارا زبانزد عام است. زن‏های این محله چنان  کوتاه‏قدند  که به زور  به زانوی یک مرد عادی می‏رسند. زشت و  چروکیده، جزو  دلهره‏آورترین  کوتوله‏های دنیا به شمار  می‏روند. در  اسپانیا آدم‏های  کوتاه‏قدی وجود دارند فوق‏العاده زیبارو، با چهره و  اندامی متناسب. در  انگلستان، من آدمک‏هایی دیده‏ام  که به واقع خوشگل بودند، سرخ و  بلوند، مثل ونوس‏های مینیاتوری.  کوتوله‏های زن پندینو  اما دهشت‏انگیزند، ترس‏آور. و  تماماً، حتی جوان‏هایشان نیز، چهره‏ی زن‏های پیر  را دارند، چهره‏هایی پلاسیده با پیشانی ناهموار، با موهای  کم‏پشت و رنگ‏پریده.

در  این  کوچه‏ی محزون و  کثیف، میان این زن ‏_  کوتوله‏های  وحشتناک، چیزی  که بیشتر  از  همه به چشم می‏خورد، زیبایی چشمگیر  مردهاست: همگی قدبلند، با چشم و  موی سیاه، با رفتار  و  هنجارهایی بس نجیب و  خوش‏آیند، با صدای روشن و  خوش‏آهنگ. در  تمام سراشیب سانتا باربارا نمی‏شود یک مرد  کوتوله یافت. برخی می‏گویند  که مرد‏های  کوتوله در  گهواره می‏میرند. برخی دیگر  معتقدند که  کوتوله بودن ارث ویژه‏ی زن‏های آنجاست.

هر  روز، از  صبح تا شب، این زن‏_  کوتوله‏های ترسناک می‏نشینند در  آستانه‏ی خانه‏های تنگ و  تاریک غارمانندشان، روی چهارپایه‏های  کوتاه،  گرم  گفت‏ وگو  با آن صدای ریز  قورباغه‏وارشان. در  میان درشتی طبیعی اثاثیه‏ی منزل‏شان، بین جامه‏دان‏ها و  کمدها،  کشوها و  تخت‏خواب‏هایی  که به جاخواب غول‏ها می‏مانند،  کوتوله‌گی‏شان واقعاً غیرطبیعی به نظر  می‏آید. برای  گرد و  خاک‏گیری خانه‏ی خود،  کوتوله‏ها می‏روند روی صندلی‏ها و  نیمکت‏ها، آویزان می‏شوند از  دستگیره‏ها، و  یا خود را می‏آویزند به تخت‏خواب‏های بزرگ آهنی.  کسی  که برای بار  اول وارد این محله می‏شود،  گمان می‏برد  که  گالیور  است در  سرزمین «لی‏لی پوت»‏ها، یا در  میان فامیلی از  کوتوله‏های وِلاسکز  در  مادرید اسپانیا. پیشانی این  کوتوله‏های ترسناک، مثل پیرزن‏های تابلوهای  گویا، هولناک است. این ارتباط اسپانیایی چندان غریب هم نیست چرا  که تمام محله‏ی سانتا باربارا، اسپانیا را در  ذهن تداعی می‏کند. خاطره‏ی تسلط و  اقامت طولانی  کاستیلی‏ها بر  ناپل هنوز  هم در  یادها باقی‏ست. هنوز  هم می‏شود رنگ و  هوای اسپانیای قدیم را در  کنج هر  خانه و  قصر  و  کوچه پس‏کوچه‏های شهر  یافت، و  نیز  در  این صداهای دورگه، این ناله‏های رد و  بدل شده بین دو  بالکون خانه؛ در  آهنگ مغموم  گرامافون‏ها  که از  ته غارها بیرون می‏آید.

تارالی خمیر  پخته‏ی شیرینی‏ست به شکل تاج. از  تنور  دکان راه پندینو، هر  ساعت روز، تارالی‏های ترد و  معطر  معروف ناپل بیرون می‏آیند. وقتی نانوا پاروی خود را از  تنور  بیرون می‏‏کشد، زن‏های  کوتوله دست‏های مودار  و  چروکیده‏ی میمونی خود را دراز  کرده و  با صدای ریز  و  جیغ‏جیغی خود داد و  بیداد راه می‏اندازند. تارالی‏های داغ و  معطر  را برده و  داخل بشقاب‏های زرد براق می‏گذارند. بشقاب را روی زانو  می‏گذارند، می‏نشینند جلوی خانه‏ها، و  در  انتظار  مشتری، آواز  «Oh li taralli, oh li taralli belli cauli» آی تارالی! آی تارالی ترد و  خوش‏مزه! سر  می‏دهند. بوی تارالی داغ می‏پیچد در  تمام راه سراشیب سانتا باربارا. زن‏های  کوتوله جیغ‏جیغ‏وار  با هم  گپ زده و  می‏خندند.  گاه‏گاهی یکی از  آن‏ها را می‏بینید، جوان‏ترین‏شان را شاید،  که سرک  کشیده از  لای پنجره‏‏ای بلند، آوازی سر  می‏دهد: به عنکبوت بزرگی می‏ماند  که  کله‏ی  کرک‏‏دار  خود را از  چاک دیوار  بیرون آورده است.

با تکیه به عصا یا چوپ زیر  بغل،  کوتوله‏های  کچل و  بی‏دندان مدام در  رفت و  آمدند؛ هی لیز  می‏خورند، می‏افتند، بلند می‏شوند، زانوی خود را بالا می‏آورند و  یا چهار  دست و  پا همچو  هیولاهای  کوچک تابلوهای بروگل و  بوش، از  پله‏های  کثیف بالا و  پایین می‏روند. یک روز  جک و  من، یکی از  آن‏ها را دیدیم  که سگ بیماری را در  بغل داشت. روی زانو  و  میان دست‏های ریزش، سگ مثل یک هیولای عظیم‏الجثه می‏‏نمود. یکی از  همراهانش از  راه رسید، دو  نفری سر  و  پای سگ را  گرفته و  تو  گویی دایناسور  مریضی را، حیوان را به داخل خانه بردند. صداهایی  که از  ته خانه‏ها و  مغاره‏ها به  گوش می‏رسند بس دلخراش و  آزاردهنده‏اند.  گریه‏ی  کریه بچه‏های ریز  و  چروکیده همچو  عروسک‏های پیر، به صدای  گربه‏ای در  حال اهتزاز  می‏ماند. اگر  داخل یکی از  این خانه‏ها بشوید، این بچه‏های سوسک‏مانند را خواهید دید افتاده بر  کف زمین اتاق متعفن و  تاریک، چهار  دست و  پا با سری بزرگ. باید مراقب بود  که زیر  پا له نشوند.

غالب اوقات سر  راه‏مان، یکی از  این  کوتوله‏ها را می‏دیدیم پاچه‏ی شلوار  یک سرباز  غول‏پیکر  آمریکایی را  گرفته، او  را به درون غار  خود می‏کشید؛ سرباز  یا سیاه بود یا سفید، با نگاهی نرم و  مهربان؛ و  شکر  خدا، سفیدها همیشه مست ‏بودند. از  مشاهده‏ی این مرد‏های درشت با این حیوان‏های  کوچک داخل غارها، بر  خود می‏لرزیدم. رو  به جیمی می‏گفتم:

«خوشم می‏آید  کوتوله‏های ما را با سرباز‏های زیبای شما ببینم. تو  چی، جیمی! خوشت نمی‏آید؟»

معذب و  عصبانی، جیمی آدامس خود را ‏جویده و  می‏گفت:

_ البته  که خوشم می‏آید.

می‏پرسیدم:

_ فکر  می‏کنی بالاخره با هم ازدواج بکنند؟

جیمی خشمش را قورت می‏داد:

_ چرا  که نه؟

و  جک می‏‏افزود:

_ جیمی پسر  نازی‏ست ولی نباید تحریکش  کرد. زود آتشی می‏شود.

می‏گفتم:

_ من نیز  پسر  خوبی هستم. خوشم می‏آید فکر  می‏کنم  که شما از  آمریکا برای اصلاح نسل ما آمده‏اید. بدون شما این  کوتوله‏های بی‏چاره همیشه دوشیزه می‏ماندند. ما‏ایتالیایی‏های درمانده قادر  به این امر  نبودیم. جای خوش‏وقتی‏ست  که شما برای ازدواج با  کوتوله‏های ما آمدید.

جک می‏گفت:

_ حتماً دعوت خواهی داشت به عروسی وTu pourras prononcer un discours magnifique  می‏توانی یک نطق مفصل بکنی.

_ آری، جک، یک نطق مفصل! اما جیمی به نظر  تو، بهتر  نبود ارتش متفقین این عمل را بیشتر  تشویق  کند؟ ازدواج این  کوتوله‏ها با سربازهای رعنای شما  کار  فوق‏العاده‏ای‏ست. نسل شما یک قلم زیاده بزرگ هست. آمریکا نیاز  دارد خود را به اندازه‏ی ما  کوتاه  کند؟ Don’t you think so, Jimmy نظر  تو  این نیست، جیمی؟

و  جیمی مرا به خشم می‏نگریست؛ می‏گفت:

_I think so،Yes  چرا، نظر  من هم همین‏است.

_ شما زیاده بلندید، زیاده زیبا. عادلانه نیست  که در  دنیا نسلی به این بلندی و  زیبایی باشد. من دوست دارم  که همه‏ی سربازهای آمریکایی با این آدمک‏های  کوچک و  ظریف عروسی  کنند. این  کوتوله‏های ایتالیایی Italian brides در  آمریکا موفقیت بزرگی خواهند داشت. تمدن آمریکا به پاهای  کوتاه‏تری محتاج است.

و  جیمی، در  حالی  که تف می‏انداخت به زمین، می‏گفت:

_ The hell with you!

جک رو  می‏‏نمود به من:

_ Il va te casser la figure, si tu insistes  اگر  اصرار  کنی،  صورتت را لت و  پار  خواهد  کرد.

البته، این نوع خندیدن باعث عذابم بود اما خوشحال می‏شدم، واقعاً خوشحال می‏شدم ببینم روزی هر  سرباز  آمریکایی، بازو  در  بازوی یک آدمک ناپلی، یا ایتالیایی، یا اروپایی، به  کشور  خود برگردد.

 

[1] هم اسم معبری‌ست اندکی بزرگ‌تر از یک کوچه‌ی باریک و باریک‌تر از یک خیابان معمولی، و هم نام محله‌ای…

باید در نظر داشت که ناپل یکی از قدیمی‌ترین شهر_ بندرهای ایتالیاست، پر از کوچه پس‌کوچه‌های تنگ و دراز و پیچ و خم‌دار؛ همیشه جوشان و خروشان از آمد و شد و هیاهوی بی‌وقفه‌ی مردم. در این شهر، خیابان‌های عریض و بلوارهای وسیع وجود ندارد. ناپل هیچ‌وقت نمی‌خوابد یا به قول خود ناپلی‌ها، همیشه با یک چشم باز می‌خوابد. علاوه بر ویژ‌گی‌های فرهنگی مردم ایتالیا، ناپلی‌ها رفتار و کردار، سنت و زبان ویژه‌ی خود را دارند.

[2] Badoglio پییترو بادولیو، نخست وزیر بخش جنوبی ایتالیا بعد از تسلیم و دستگیری موسولینی.

[3] همزمان با رسیدن متفقین به ناپل، در سال 1943، ارتش مستقر آلمانی در کاسینو، محلی واقع در شمال غربی ناپل، به مدت سه ماه در مقابل نیروهای متفقین مقاومت کرد. آن روزها، آزادی یا اسارت ایتالیا وابسته بود به نتیجه‌ی این جنگ کاسینو.

[4] در متن اصلی، دو عبارت نقل‌قولی سارتر به فرانسه آمده‌اند. به ترتیب :

« Sombre comme une aisselle, pleine d’une ombre chaude vaguement obscène»

« La parenté immonde de l’amour et de la nourriture »

[5]  رودخانه‌ی سن، پاریس را به دو بخش تقسیم می‌کند. این دوبخش را اصطلاحاً کناره یا ساحل راست «rive droite» و ساحل چپ «rive gauche» می‌نامند. از سال‌های سال پیش، اندیشه‌های فلسفی و ادبی و هنری دست‌راستی، با سالن و کافه و کتاب‌فروشی و پاتوق‌هایشان در ساحل راست مستقرند؛ تمام آرا و عقاید دست‌چپی در ساحل چپ.

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “پوست – چشم و چراغ 77”