گزیده ای از کتاب پنجره های عوضی
از همون اول عاشقش شدم، اما جرأت نداشتم جلو برم. جرأت نداشتم حرف بزنم. بعد زد به سرم کاری بکنم که هرگز کسی براش نکرده باشه. تصمیم گرفتم هرشب برم پای پنجرهی اتاقش. میدونی، مثل عاشقای توی فیلمهای خارجی. از اونها که عاشق زیر پنجرهی معشوق ساز میزنه و آواز میخونه.
در آغاز کتاب پنجره های عوضی می خوانیم
حتى اگر فكر كنى تو نويسندهى داستانی، هميشه اين عشق است كه قصه مىگويد. عشق قصهگوى بزرگيست.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.