پرندۀ آبی

اولیویه بوردو

منصور انصاری

پرنده آبی روایت دختری است نوجوان که برای زندگی می‌جنگد. ژولیئت شاید قهرمان کوچکی باشد، دختر نسل سوم خانواده که میان کشمکش‌های مادر و مادربزرگ در جست‌وجوی راهی برای فرار است؛ فرار از مادر و سخت‌گیری‌هایش. مادربزرگ حامی و پناه اوست. ژولیئت پرنده‌ای است پابسته که در تلاش برای پریدن است. بحث‌های مادر و مادربزرگش و مشاجره‌های خودش با مادرش باعث نمی‌شود نظرش دربارهٔ زندگی تغییر کند؛ زندگی‌ای که قرار است هدیه‌اش کند، زندگی نوزادش.

65,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 200 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ژنویو داما, محبوبه فهیم‌کلام

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

اول

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

121

موضوع

ادبیات فرانسه, داستان خارجی

سال چاپ

1400

کتاب « پرندۀ آبی  » نوشتۀ ژنویو داما ترجمۀ محبوبه فهیم کلام

گزیده ای از متن کتاب:

شاید نخوای این نامه رو بخونی و بدون اینکه بهش نگاه کنی، توی سطل زباله بندازی‌ش، همون بلایی که ما سر برگه‌های تبلیغاتی میآریم. والری بنالی ، توی مرکز فرزندخوندگی بهم گفت میتونم همهچی رو بهش بسپارم و قول داد وقتی بزرگ شدی، اونها رو به تو بده. این‌هم گفت که هروقت بخوای من رو ببینی، تنها کاری که باید بکنی اینه که درخواست بدی و اونها با من تماس میگیرن. حالا دو روزه که توی اتاق کوچیک طبقۀ دوم نشستهم و دارم بیوقفه مینویسم. خط میزنم و دوباره مینویسم. والری بنالی میگه این کار کمک میکنه توی زندگی هر اتفاقی بیفته، با همۀ کارهایی که انجام دادهم و انجام میدم و تصمیمی که گرفتم و خواهم گرفت، تنها چیزی که میخوام اینه که تو زندگی کنی. امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی و بهخاطرِ من زیاد عذاب نکشی.
گفتن حقیقت آسون نیست. گاهی میترسیم. همیشه اون چیزی رو که میخوایم نمی‌شنویم. من کمکم پیش میرم تا حقیقت رو بگم. کمی راه رو کج میکنم، مثل جاده‌های کوهستانی که میپیچن تا شیب ناگهانی نداشته باشن.
اینجا، بعد از طوفان، همهچی شروع به آروم شدن میکنه. میگم «شروع»، چون هیچوقت تمومی نداره. مادربزرگ همه‌ش میگه من همیشه شبیه یه اسب کوچولوئم؛ نمیدونم درست میگه یا نه. واقعاً من اینطوریام؟ سال‌ها آروم بودم، یهو به گردباد تبدیل شدم، ولی حالا این گردباد کمکم داره فروکش میکنه.
جلساتی که با خانم لروی  داشتم بهم کمک کرد. اول کار، نمیخواستم به روان‌شناس مراجعه کنم. میگفتم: «من دیوونه نیستم»، ولی مامان بهم اطمینان داد که مشاوره به من کمک میکنه. یادم میآد چطور داد زدم و گفتم: «سرت به کار خودت باشه!» اون‌هم بهم جواب داد: «این کار هم کار منه.» بعد هم داد زدم و بدوبیراه گفتم، که الان از این بابت متأسفم. آدم نباید هیچوقت با مادرش اینجوری صحبت کنه. البته با هیچکس. بعد از چند روز که پیش مادربزرگ رفته بودم، با خودم فکر کردم «چراکه نه! با بعضی‌ها باید همون طور حرف زد.» توی خونۀ مامانبزرگ هیچ کاری نمیکردم. فقط تلویزیون نگاه میکردم، غذا میخوردم و میخوابیدم و فکرهای زیادی توی سرم میچرخید. چه اتفاقی ممکن بود برام بیفته؟ من چی می‌شم؟ روز سوم، مامانبزرگ مستقیماً توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت: «برو پیش روان‌شناس.» البته اجبار نیست. من برات وقت گرفتهم. اگه بخوای، میتونی بری. مامانبزرگ میتونست رو مخم کار کنه تا کارهایی رو که محاله انجام بدم، برم و انجام بدم. دادوفریاد هم نمیکرد. هیچوقت هم من رو مجبور به کاری نمیکرد. اون تا اتاق انتظار با من اومد و نشست تا خانم لروی از راه رسید. انگار قبلاً هیچ اتفاقی نیفتاده بود و خانم لروی همۀ دادوفریادهای من رو فراموش کرده بود. لبخند زد و گفت: «سلام ژولیئت . با من میآی؟» یه ماه و نیم پیش بود. وقتی از دفترش بیرون میاومدم، نمیدونستم قراره باز هم برم اونجا.
مادربزرگ رو بیشتر از مامان دوست ندارم. اون‌هم پر از عیب و ایراده. یه چیز رو بارها تکرار میکنه. توی غذا کم نمک میریزه، خوراکی شور و شیرین رو قبول نداره، به موسیقی پیرمردها گوش میکنه، ازم میخواد صدای موزیکم رو کم کنم. عادت‌های خودش رو داره. مثلاً قبل از اینکه از خونه بیرون بره، شیر گاز رو سه بار چک میکنه. همهچی رو صاف و مرتب میذاره: قاب عکس، کاغذ روی میز، خودکار روی قفسۀ کوچیک. اگه مامان این کارها رو میکرد، من دیوونه می‌شدم. اما نمیدونم چرا اون رو تحمل میکردم. باید بپذیریم که مامانبزرگ و مامان یکی نیستن. ما به مامان‌ها هیچی نمیدیم و انتظار داریم کامل باشن. زندگی توی خونۀ مامانبزرگ سادهتره. توی خونۀ مامانبزرگ، من میتونم ساکت باشم، بدون اینکه اون منفجر بشه و غر بزنه. میتونم باهاش صحبت کنم. اون‌هم بعد از دو دقیقه کلافه نمی‌شه، با اینکه از چشم‌هاش میفهمم که حوصلۀ حرف‌هام رو نداره. وقتی باهاش زندگی کردم، متوجه شدم اونقدر هم که فکر میکردم، نمی‌شناسمش. درحالیکه وقتی پدر و مادرم هنوز از هم جدا نشده بودن، همه‌ش خونه‌ش بودم. اما اون زمان، اون رو با چشم‌های یه دختربچه دیده بودم، نه با چشم‌های زنونۀ الانم. من دیگه دختربچه نیستم و تبدیل شدهم به یه زن، گرچه اولش هیچکس متوجه نشده بود.
این جنگ بین مامانبزرگ و مامان دیوونهکننده بود. قبل از طلاق، مامانبزرگ عاشق مامان بود. یادمه یه بار توی جشن کریسمس جلوی همۀ خونواده گفت: «اگه آرزو میکردم یه عروس داشته باشم، نمیخواستم با نینا ی خودم فرق داشته باشه. همیشه آرزوی همچین عروسی رو داشتم.» و اشک‌های مامان سرازیر شد. مامان خیلی کارها میکرد تا موردپسند مامانبزرگ باشه. انگار دیگه فرصتی نداشت و دیگه نمیتونست کاری برای مادرشوهرش بکنه. این کارش بهنظرم خیلی شیک میاومد، چون بابا رو میدیدم که برای مامانبزرگ خیلی وقت نمیذاشت. وقتی بهش نیاز داشت، بهش زنگ میزد؛ ولی توی بقیۀ موارد خبری نبود. درسته که مامانبزرگ خیلی جذاب نیست و حوصلهسربره و دائماً همون چیزهای تکراری رو تعریف میکنه، ولی غیر از بابا کسی رو نداره. بابا میتونست یه کاری براش بکنه، که نمیکرد.
واسه همین نمیفهمم چرا مامانبزرگ از دست مامان عصبانیه. اینکه آدم‌ها گذشته‌شون و حرف‌هایی رو که زدهن فراموش میکنن، دیوونهکنندهست. هیچی یادشون نمیآد. اوایل جدایی مامان و بابا، مامانبزرگ دائماً میگفت هیچ عروسی نمیتونه جای خالی نینا رو پر کنه و از رفتن مامان خیلی ناراحت بود. ولی نمیدونم چه اتفاقی افتاد که همهچی عوض شد. نمیتونم باور کنم که الان مارتا  رو دوست داره و به اون میگه «عزیزم».
مارتا خیلی آرایش میکنه، با صدای بلند میخنده و هِر رو از بِر تشخیص نمیده. مامانبزرگ میگه مامان بابا رو ترک کرده، ولی من میگم: «نه، بابا مارتا رو داشت. بهخاطرِ اون مامان رو ول کرد و همهچی خراب شد.» مامانبزرگ میگه قضیه پیچیدهتر از اون چیزیه که من فکر میکنم، زن و مرد با هم فرق میکنن. اگه مامان از بابا نخواسته بود که از خونه بره، شاید اتفاقی نمیافتاد. مردها از ما شکنندهترن و همیشه بچهن. مامان باید میفهمید رفتن بابا پیش مارتا از رو هوسه. مردها دلبستگی خودشون رو دارن، ولی دستآخر، باز هم به خونه و زندگی خودشون برمیگردن. پدربزرگ هم زمانی برای خودش بود و بعد همهچی به حالت عادی برگشت. روحش شاد. ولی مامان بیش از اندازه از بابا توقع داشت که کار به اینجا کشید. خونواده مهمه و بهخاطرِ اشتباه مامان، خونوادۀ ما دیگه شبیه خونواده نیست. زن‌ها بهجای اینکه هم خدا رو بخوان، هم خرما رو، باید مثل فیلم‌ها روزنامه بخونن و به عشق فکر کنن. زندگی همون زندگیه، ولی مامان چیز دیگهای میخواست. وقتی با مامانبزرگ دربارۀ این داستان حرف میزنیم، آخرش همیشه به قهر ختم می‌شه، هرکدوممون میریم توی یه اتاق و ساعت‌ها از هم دور میمونیم. بهخاطرِ همین من دیگه چیزی نمیگم. خانم لروی هم میگه این مسائل به من مربوط نمی‌شه. داستان والدین فقط مربوط به والدینه. من بهاندازۀ کافی مشکلات خودم رو دارم.
اولین خاطرهای که با مامان دارم، توی پارک، روبهروی خونهایه که با بابا توش زندگی میکردیم. شاید دوسالونیمه بودم. ویکتوئار ، دوست مدرسهام که از مهدکودک می‌شناسمش و بهترین دوستمه، میگه محاله اینها یادت مونده باشن. آخه قبل از چهارسالگی هیچی یاد آدم نمیمونه. این رو توی یه مجلۀ روان‌شناسی خونده. ویکتوئار برای همهچی جواب آماده داره، چون میخواد روان‌شناس جوون‌ها بشه. اون میگه چون این خاطره رو برام چندین بار تعریف کردهن یا عکسی از اون دیدهم، توی ذهنم مونده و الان تعریف میکنم. اما من مطمئنم که یادمه. هر دومون روی یه نیمکت نشسته بودیم. مامان عینکآفتابی زده بود. احتمالاً تابستون بود. اون یه لباس گلدار پوشیده بود. موهاش دورش ریخته بود. بهنظرم خیلی شیک میاومد. شیکترین آدم دنیا. پرسیدم میتونم عینکش رو بردارم؟ عینک رو وارونه روی صورتم گذاشتم، از روی دماغم سر خورد. مامان خندید. من هم خندیدم. فکر میکردم بعدها دوست دارم مثل اون باشم.
چرا وقتی کوچیک بودیم، مامان با ما لهستانی صحبت نمیکرد؟ اگه این کار رو میکرد، الان من به زبونش مسلط بودم و بدون لهجه حرف میزدم. مادر ویکتوئار از او همون زمان تولد باهاش انگلیسی صحبت کرده و الان باید ببینی ویکتوئار چطور انگلیسی حرف میزنه. معلممون، خانم گرودنت  خنگ، که دو ساله دارم باهاش سروکله میزنم، میگه: «لهجه‌ش خیلی قشنگه، عین یه آمریکایی واقعیه.» خب، معلومه که من نمیتونستم توی دبیرستان بدرخشم، چون درس زبان لهستانی نداشتیم. البته زبون لهستانی رو هم خوب بلد نبودم. وقتی تابستون‌ها خونۀ پسرخاله‌هام میرفتیم و با زبون لهستانی دستوپا‌شکسته حرف میزدیم، هیچکس نمیفهمید ما چی میگیم، چون لهجهمون افتضاح بود؛ آخر کار برای اینکه حرف هم رو بفهمیم، انگلیسی حرف میزدیم.
 

 

 

 
 
 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب « پرندۀ آبی  » نوشتۀ ژنویو داما ترجمۀ محبوبه فهیم کلام

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “پرندۀ آبی”