گزیده ای از کتاب پانتومیم
بىعلاقهگى و كسالت به گريز از اسطورهها دامن مىزند. بىريشهگى در پيام به مصرف كوركورانه مىرسد و از اين منظرِ عقيم است كه تخريب و پوسيدگى ِ تاريخ و تبار روى مىدهد.
در آغاز کتاب پانتومیم می خوانیم
نشانهشناسىِ ايمايى و تبارپژوهى در پانتوميم
آنچه در معناى واژهى تبارپژوهىِ پانتوميم پيله بسته است در بازگشايىِ نشانهشناسيك پروانههاى رنگرنگِ تصور را در گذشتههاى خيالانگيز به پرواز مياندازد.واژهى هستهشناسى Semiologieبطور غريزى و خودانگيخته نگاه و عدسى پژوهنده را از ميوه و سربرگ به شاخه و از شاخه به تنه و ريشه و از ريشه به تبار يا دانه معطوف مىكند. خاك و بستر و املاح آشاميدنى ونوشيدنى نيروگر ِ رانش و رُستن است.
عقل از پىِ عشق آمد، در عالم خاك، اَر نِى عقلى بِنِمى پايد، بىعهد و وفايى را[1]
براى درك نيازهاى ارتباطى نمىتوانيم اين مسير عاقلانهى پژوهش را بعكس و جاهلانه طى كنيم و از دانه Semeدر ريشه و تنه و سربرگها سرك بكشيم و خود را در تصور ِ هيچ نهالى ِ فردايى گنگ كه تجربه نشده است و حدوث نيافته است پرتاب كنيم. اين تصور تا آنجايى در عمل و سيتوپلاسم زيستى به پرواز مىآيد كه بر بستر يونو سفرى حصول يافته و پيشآمده و وقوع يافته پرو بال بگشايد.
هسته اتفاقا نقطهاىست پويا و نامرگانه كه در آن هستن Histو Istآغاز يافته است.هستهدانى و هستهشناسى به چه درد مىخورد؟اين پرسش خود آغاز جستجو در شناخت حضور و لمس آنى و دردَمِ هر من ِ پديدار است. تحقيقِ حاضر تئاتر و پانتوميم و هنر ايمايى را بهانه كرده تا از طريق لسانِ اشارى به قعر تاريخ بشر سرك بكشد تا قلهى دودگرفتهى اين تاريخ را زير ماسك ِ يكبار مصرف حدس بزند!اگر تصويرها و شكلها و نشانهها را در مفهوم ِ واژگانى Linguisticپديده (بديده) يا حصول بناميم در غير اينصورت بايد آنها را درختانى عجيب و بىريشه و هيولاهاى لامعنايى فرض كنيم كه دو سر در ميوه دارند و بر مركز ثقلى در اندام مىچرخند. طبيعتِ پادرهوا يا طبيعت فرفرهاى.با اين حسابِ معوج است كه از لمسِ حضورِ نهال بهعنوان اتفاق و تاريخ دور مىشويم از طبيعت چيزها فاصله مىگيريم تا جايى كه هر تعريف چيزى جز گم كردن نيست و اين همان دنياى كوچك و سهلانگارِ جهل است!در كتاب “پانتوميم اسطوره و نمايش ايمايى” به آنجا رسيديم كه نظامِ ارتباطى و اطلاعرسانى نقطهى هست و تكوين جرم يا نوترون ياختههاى دانه را تشكيل داده است و بر حول اين فشردهگى الكترونهاى تنهايى بشر و گرسنگىهاى مادى معنوىاش، سركوبهاى زاييدهى قدرتِ خودپردازش، ذوق و تشنهگىهاى درك حضورش در تقلاى دايماند. ما در هر طپش، منِ خود را معنا مىدهيم مهم هم نيست اين منِ مفرد است يا من جمعىست مهم اينست كه برگ در باد مىرقصد و آب كه از قطرات نيز تشكيل يافته در بستر مىغلطد. باران هم مىخواهد حضورش را پر صداتر جلوه دهد اما بر خاك نرم مىغلطد اما بوى خاك حضورش را برملا مىكند.هيچ چيزى بىسروصدا عبور نمىكند بىآنكه تاثيرى نهاده باشد. نياز به پيدايى نقطه پرگار هست است و آنچه در مسير فناست، گم شدن است و عبور در سكوت. گم شدن است كه من خلاف رقص برگها برقصم و بريزم خلاف باران و بغلطم خلاف جريان رودى خروشان چه مرگ و فنا تاثير مستقيم نوعى سركوب در پديدارى است و هم از آنجاست كه اساطير و لسان ايمايى در اعصار نمىتوانند سياسى نباشند زيرا قدرت و اتوريته بهعنوان بازدارندهى برملايى و حضور، سرشاخهها را مىزند و گياهِ بالنده را به شكل بوتههاى تزئينى و شمشادهاى مكعب مستطيل مسخرهى يكبار مصرفى مىبُرد كه نه گياه است نه جانور! از آنجاست كه مسير آفرينشِ هنر از مطلع و محتوا پيشى مىگيرد و چيزى مىگويد كه قابل درك نيست!اين صحيح است كه اسطوره بعنوانِ (شرح ِ قديم) و نماى آركائيك و هستهاى موضوعِ “جاوانهگى” را بهعنوان نخاله در خود حمل مىكند و آن را از “هستى موجود” به “نيستى ِ ناوجود” و از بافت طبيعى به الياف نفتى بدل مىكند كه تن در آن نفس نمىكشد بلكه در تخيلِ ناميرائى مىگندد! و چه كوشش مذبوحانهاىست كه فروشندگان گلهاى مصنوعى هم، كف گلفروشى را مرطوب مىكنند تا اجناس طبيعىتر جلوه كند هرچند اين چشم ِ امروز است كه ديگر خاكى نمىبيند.شايد رولان بارت اشتباه نمىكند كه بدمسيرى در افسانه و تاريخ را شاهكار ميرابهاى بورژوازى و سرمايه دانسته است اما اين نگاه و چشمِ طبقاتىِ نظم است كه نشانهشناسى و تبارپژوهى را در هر دورهاى غيرسياسى جلوه داده و به آن جنبهاى هيولاوش بخشيده است. پديدهاى كه نه يال دارد نه دم و نه اشكم، بىرخسار و اندام و بىدليل حضور دارد، مىتواند نباشد اما چون حضور دارد پس هست!!بىعلاقهگى و كسالت به گريز از اسطورهها دامن مىزند. بىريشهگى در پيام به مصرف كوركورانه مىرسد و از اين منظرِ عقيم است كه تخريب و پوسيدگى ِ تاريخ و تبار روى مىدهد.هيولاوشسازىِ كارگاه روياپرور چوبك سحرآميزش را به هر چيزى بزند از آن نامفهومى اصلاحناپذير مىسازد و كاروبار مداواى اين گنديدهگى را به ناچار به قطع عضو مىكشد.كارِ اين جراحى چندان هم سخت در كيفيت نيست زيرا غدهى بدخيم، چون تبار و رشد نيافته
است بر اندام طبيعىِ فرهنگ چسبندهگى ندارد و بهآسانى نيشتر مىخورد و از اندام مكنده جدا مىشود. سخت اما در كميت است زيرا تعداد غدهها كميتى سرسامآور است و در طول تاريخ به شكلى بستر و خاك و دال را پوشانده و نشانهشناسى و دلالتِ پالوده را مخدوش كرده است. اين فرهنگ برگردان و برگشتكننده به نامفهوم regressiveدر گذشته است و ضـد هستـى موجود anti physicره مىپيمايد.در نادانى امنيت بيشترى هست!؟ هارمونى با نوعى از هيولا درختى كه دو سرش ميوه است و چون فرفره بر مركز تنه مىچرخد، حداقل رفع تشنهگى در جوبارهاى فانتزى و سرابهاى شاعرانهى گوناگون، شربِ شريانِ نحس و ناقابلى است كه از پشت و بازوى هيولا به اين سوى تراوش مىكند هرچند مخاطب تشنه سبزه گره زده بر فرش سيزدهبدر خوش خفته باشد.اين الگوى پيشينه و ماقبل و ازلى Prototypeكه امروزه در زمان و چند رخساره PolyFormal چون سقف آينهدار بهنظر مىآيد معلول كمكارى در تبارپژوهىِ پانتوميم بهعنوان زبان ارتباطى با هستههاى ارگانيك و پويندهى فرهنگ است.بنيانِ دانش نِماآوايى به تبارِ الگوهاى ايمايى در فرهنگهاى اكوسيستم در بستر معقول ريشه دوانده است و بخش عظيمى از گمشدهها و پرسشهاى بىپاسخ را پاسخ گفته ارتباط سست و مستهلكشوندهى عصرى سپرىشونده را به چالش كشيده است. ما آغاز مىشويم چون زمزمهى چيزيست كه به پايان رسيده است.اتفاقا شكلِ اين ناهمگونىِ مفرط (تضاد آنتاگونيستى)، مرز مشخصِ دو عصر را تبيين مىكند. خانهتكانىِ زبان آوايى از تصوير و نشانه و نما و نمايش، تندر عظيم ميان دو عصر اقتصادى را شناسا كرده است. آنچه ارتباط نمايشى هست دربست به گذشتههاى دور پرتاب مىشود گذشتههايى كه در دنياى حاضر بهدليل غيبت نيازهاى دوره، غير قابل فهم و غيرضرورى شناخته شده است. دست و صورت و اندام در ارائهى نيازها فلج شدهاند. زبان آوائى صرفا در حوزهى تفكر گام برداشته است و زبان نِمايى و نمايشى در بافت خاكى جولان داده بر سكونت بومى و ياختههاى كوچك اجتماعى نطفه بسته است.پانتوميم بهعنوان زبان اكوسيستمى آينده تا هزاران سال پيش از ميلاد نَشت كرده است و اجداد گمشدهى خويش را در مفاهيم زيستى گمشده، روايح گم شده، آواهاى گمشده، نسيم گمشده، طراوتِ مفقود و بيشههاى تخريب شده مىجويد.
فروردين ماه سال 1380 بود، ده سال پيش، زمانى كه كتاب اول پانتوميم را به چاپ رساندم كه ثمرهى 18 سال كار مداوم و فرساينده بود. آن زمان پدرم تاثير اين كار صعب را ناممكن تلقى مىكرد و براى مهرههاى گردن من تاسف مىخورد. گردن خود او زير اين بار امانت خميده بود. من بىصبرانه توقع داشتم هر چه سريعتر تاثير اين كتاب بر جامعه آشكار شود زيرا براى نخستين بار در اين كتاب سه واژه جديد به دائرةالمعارف لاتين پيشنهاد مىشد. سه واژهاى كه اگر در فرهنگ غربى كاربردهايش شناخته نمىشد درك پيشتاريخ ايمايى به اشكال عديده برمىخورد. امروز بعد از ده سال كه از چاپ نخستين اين كتاب مىگذرد به اين مهم پى بردم كه از ويژهگىهاى كار فرهنگى در ايران ، تاثير آرام و لاكپشتوار است و سكوت جامعه نيز در برابر چنين آثارى نشانهى قابليتِ نفوذِ نهادينه در بافت و تاروپود فرهنگ است.
از اين كه محققان خارجى چون آقاى ريچارد شكنر[2] مطالب اين كتاب را در كتاب “نظريه اجرا”ى خود بدون ذكر منبع منعكس نمودند سپاسگزارم هرچند بد نبود به پاس حرمت قلم و پرستيژ تحقيقى با منابع را هرچند جهانسومى بود ذكر مىفرمودند تا باعث انبساط خاطر بوميانِ محقق شوند!
از محافل دانشگاهى هم متشكرم كه پخته يا نيمپز مباحث علمى كتاب حاضر را بدون ذكر نامِ مولف و گاهآ به صورت زيراكس طولى به گوش هنرجويان رساندند.
بر اساس كتاب لابراتوارهاى زيادى در داخل و خارج از كشور برگزار شدهاست و مژده آنكه يادداشتهاى جلد دوم و سوم كتاب حاضر در يك تيم تحقيقى جوان بىدستمزد و منت در حال تنظيم است و اميد است دستكم سال آينده در تيراژى اندك و چاپ افست درجه دوم آمادهى تفاخر ملى شود!
سيروس شاملو
ارديبهشت 1390
كانون پانتوميم ايران – تهران
نبود بلكه بررسى و شناختِ ريشههاى نمايشِ ايمايى در پيشتاريخ بود. با اين قصد به پيشتاريخ نزديك شدم اما دريافتم هنوز خودِ پيشتاريخ به اندازهى كافى شناخته شده نيست. من از طريق مراجع مجهول نمىتوانستم موضوع تحقيق را بهاثبات رسانم اما پيش از بايگانىِ مأيوسانهى قلم، به اين مهم پى بردم كه از طريق موضوعِ تحقيق مىتوان مراجعِ مجهول و مجعول را توضيح داد! تا اينكه تحقيقِ «ريشههاىِ نمايشِ ايمايى از طريق پيشتاريخ» به تحقيقى با بهايى متفاوت مبدل گرديد و آن «شناخت و توضيحِ پيشتاريخ از طريق نمايش ايمايى» يعنى زبان آغازين بشر است.در راستاىِ بررسىِ «منشاء انواع» و «افسانههاى تطبيقى[4] » و نظريههاى مبتنى بر «جامعهشناسى[5] » كه هيچيك بهطور منزوى قادر به گشودنِ دروازهى هفت قفلِ وحدتِ
اقوام و اثبات خاستگاهِ واحد فرهنگ بشرى نبوده است، لزومى نبود چون هگل[6] به مقايسه و كشف تشابه در زبانهاى نوشتارى بسنده شود زيرا زبان نوشتارى زبانپيشتاريخ نيست و خاستگاهى واحد ندارد. زبانى است كه فاصلهى اقوام به وجودش آورده است و خشتِ باروكشِ (حصاركشِ) فرهنگِ اقوام است. پيش از زبان نوشتارى زبان گفتارى و پيش از زبان گفتارى زبان ايمايى ارتباط انسانى را بهعهده داشته است.نظريههاى مبتنى بر يگانهگىِ عواطف و روان، اقوام نخستين را در اشتراكى بيمارگونه (هيستريك) يككاسه كرده است. اين نظريهها انحرافى و غلط است و هيچيك از عللِ ساخت افسانه را بهطور تاريخى توضيح نمىدهد[7] .تعريف يگانهاى از افسانه غيرمنطقى بهنظر مىرسد زيرا افسانه (اسطورهى سالاد!) پديدهاى يكپارچه نيست. در يك افسانهى واحد مىتوان بخشهاى گوناگونى را مشخص كرد و براى هر بخش تعريفى جداگانه داشت. بخشى كه زاييدهى شعور و آگاهى و قدرت تخيل انسان در ارتباط تنگانگ با محيط و شرايط طبيعى دوره است[8] و قسمتى كه آلتِ دستِ دسيسههاى ديوانسالارى وقت و سياست دولتى با فرهنگ جديد توليد است و جهل انسانِ دوره و دورههاى پىآمد آن را ضبط كرده و از آن متأثر شده است[9] . افسانه ميموسىِ[10] ديونوسوس كه افسانهاى بَدْوى و محيطى است در دستگاهديوانسالارى اورفئوسى دوشقه مىشود. اين اسطوره تا آنجا كه به دگرديسى (تقليدگرى) و بازىگرىِ[11] ديونوسوس در مبارزه با تيتانها و به هيأت گاوى درآمدناش توجه شود با افسانهى طبيعى (دَد ــ انسان) و تقليد و انطباق با محيط زيست در حوزهى شكارگرانِ حاذقِ بَدْوى همسوى است.اما سرمستىِ ديونوسوسِ مقدس، گوشت خونآلودِ قربانى را خام خام خوردن و… آنجا ديگر با جنون مقدسى رودررو هستيم كه كيش ديونوسوسِ جديد (ارفئوسى) است و افسانهاى ساخته پرداخته و تحرير شدهى دين يونانى دولت است[12] .
موضوعِ دريدنِ گاوِ قربانى بهعنوان مادهى جديد افسانه بعدآ به اسطورهى طبيعى (دگرديسى شكارگر اوليه) تقدس و احترام به ورزا (صيد) افزوده شده و هدفِ آن سرمستىِ مقدس (نمايش تسلط بر وجدان) است. دين يونانى از گذشته فاصله گرفته و نسبت به دورهى پيش با خلبازى و خلسه و سرمستى اظهار نادانى و نفرت و ندامت مىكند. از عقوبت عملى كه در گذشته كفر بوده نمىهراسد تا ايمانِ عتيق را تحقير كرده باشد.اسطورهى نروژىِ سيگورد افسانهاى بىخطر است و در آن نشانهاى از افسانهى طبيعى يافت نمىشود اما در افسانهى اودين بخشى كه به خصومت ايزدان باستانى باديوها اشاره دارد بخشِ كشته شدنِ نخستين ديو به دست اودين[13] نوهى خويش همچنين مراجعهى اودين به ديوى به نام ميمير[14] پاسدار چشمهى دانايى و مراجعهى او به ديوهاى ديگر براى بهدست آوردن انگبين جوشانى كه هركس جرعهاى از آن را بنوشد به يك نغمهسرا بدل مىگردد اشاره به هنر و فرهنگ اصيل پيشتاريخ است و افسانه در اينجا واقعيتى طبيعى را برملا كرده است. بخشهاى ديگر اين قصهى نروژى از واقعيت طبيعىِ اديانِ پيشتاريخى (ستايش ديوان) فاصله گرفت و شايد همين امر باعث شد كشيشان مسيحى از نابودى اين اسطورهى كهن صرفنظر كنند.نظريات مبتنى بر روانكاوى (فرويد ــ ابراهام، يونگ و ديگران) بيش از تفتيش عقايد كشيشان معناى سياسى اسطوره را مخدوش ساخته و تحول مقاومتآميز از عصر شكارگرى به كشتگرى ــ تحول از روح ابتدايى به مجمع ايزدى (انقلاب خونين پالئولتيك[15] ) را گذارى بطىء و رؤيايى جلوه داده است! پيش از يونانيان اديان اهورايى نيز چنين كردند. پانهاى واحد برعليه پانهاى جاويدان ــ امشاسپندان و مزديسنان كه بعد از بتپرستى گسترده آيينهاى چندبانى را بهوجود آوردند همهگى (ديوبند) بودهاند. در كيش زرتشت ميترا، شكارگران آزاد (ديوها) را به اطاعت از مؤسسهى جديدالتأسيس (ديوانِ كشتگرى) وادار مىكردند زيرا ديوان كشاورزى را دشمن مىداشتند[16] . اگر سه تن از ديويسنان از زير تيغ جراح جان سالم بهدر مىبردند جراح مىتوانست امشاسپندان را جراحى كند[17] اهورمزد فرمان داد مردان و زنان مؤمن زمين و آب جارى، محصول و ديگر داشتنىهاى ديويسنان را به تملكِ خود درآورند![18] جمشيد[19] (جم) ديوان را به تراشيدن سنگ و كارهاى سخت وامىداشت. براى ذوب طلا و نقره و زر و سيم و آوردن خاك از معادن ديوان را بهكار مىگرفتند.[20] پادشاهان اساطيرى آشور و بابل، مردوك و گيلگمش و قهرمانان ايزدى چون هوشنگ و تهمورث و فريدون و بهرام و جمشيد… سليمان و گرشاسب و افراسياب و رستم و خشايارشا و داريوش حتا كنفوسيوس و تزئو و هركول و ايزدان اسكانديناوى و جنگآورانِ افسانههاى چينى، همكيش و همسوىِ آيينِ وقت، ديوكشها و بردهگيرانِ حكومتهاى كشتگرى بودهاند. كُشندهىِ حامىِ درختانِ سدر و انباركنندهى سطلهاى كائوچو در كشتىها، تنها نام خود را به نيكى در تاريخهاى فرمايشى سر زبانها انداخته است. اسطورهى كهنِ ندامت يك ديو (انكيدو) به اسطورهى متأخر (شاهستائى) ستايش شاه اوروك «گيلگمش» تغيير يافته است.اساطير جهان هنوز با وجود پاكسازىها و سندسوزىها و تنديسشكنىها پُر است از ديوانى كه آب بر سلاطينِ مزارع مىبستند (ديو خشكسالى). ديوان منزوى (شكارگران منفرد) پرچينها را خرد مىكردند و حيوانات به دام افتاده را رها مىكردند. صيد را رَم مىدادند تا از تغيير چرخهى محيطِ طبيعى جلوگيرى كرده باشند. نبرد تيشتر و ديو خشكسالى نمونهاى نمادگونه از كشمكش تاريخى (گذار يا انقلابِ پالئولتيك) ميان دو دورهى متفاوت و دو فرهنگِ متفاوت است.
ديوان در راهها ناامنى بهوجود مىآوردند. به از بين بردن صنايع كشاورزى و چرخ و دوك نخريسى دست مىزدند زيرا پوست حيوان را به عنوان پوششى براى انسان، كافى مىدانستند و تكثير گوسفند پشمى را خطرى بزرگ براى تبديل بيشههاى شكار به مراتع عريان مىشناختند. آنان اولين معترضين به مُدْ و تشخّصِ پوششى بودهاند. از آن گذشته بهطور نظاميافتهاى با آيين قربانى و پرستش افراطى آتش به مخالفت برخاستند پس آتشگاهها را تخريب كردند[21] (ديوان آتشدزد).
ديوان نه نامى داشتند نه ثروتى نه وطنى و چيدن ذرت را بريدن گيسوى مادر معنا مىكردند. بهشت عتيق حضورى مادى داشت اما بهشت دين كشتگرى مكانى لازمان و لامكان بود پس مىبايست بهشت بَدْوى به دست دينِ جديدِ دولت نابود گردد و تمدنِ جديد بر لاشهى دين عتيق پاى گيرد. بىعلت نيست كه اساطير همهى جهان، تمدن و انسان را پديدآمده از خونِ ريختهى گاوخداى (ايزد عتيق) مىداند. البته به مقدار كمى ندامت و غرور بسيار. در اساطير دستكارى شدهاى كه امروزه به ما رسيده است (اساطير سالاد) گرزهاى ديوكشىِ آيين مهر كه زمانى بَر مَلاجِ سركشانِ نظامِ كشتگرى ــ دامدارى كوفته مىشد عليهِ بَدىِ مطلق و پليد كارهگان و كفار گرداندهشدهاست. از آنجمله واژهىديوِ زرتشتى، زروانى شده بهديوانتازىدرآميخت و مفهومىگسترده يافت تا با معيارهاى تمركزگراى ديوانسالارىِ گسترده و مسحيت همسوى شود.
آرتور كريستنسن ايرانشناسِ مشهور در اثر يگانهى خويشتن ديوشناسى ايرانى بهدرستى خصومت با ديوان را خصومت با اديان قديمتر مىداند[22] . خصومت با زبان اوليه(ديوزبانى يا پانتوميم) نيز خصومت با زبان و فرهنگ قديم بوده است كه آن را رفته رفته توضيح خواهيم داد. شايد كوشش در يافتن بندِ نافِ فرهنگِ يتيمِ فردا به زادگاه و مادر (فرهنگ بَدْوى) اقوامِ متخاصمِ كنونى (لافزنانِ برترى فرهنگى خاص) را به آشتى با يكدگر ترغيب كُناد. ايدون باد!
سيروس شاملو
[1] . ديوان شمس تصحيح سيروس شاملو
[2] . كتاب هنر ايمايى به سال 1380 به چاپ رسيد و پيش از آن تاريخ هيچ كتاب و مرجعى به مباحث اينكتاب نپرداخته بود اما با كمال تعجب شش سال بعد يعنى در سال 1386 سازمانى به نام مطالعه و تدوينكتب علوم انسانى دانشگاهها (سمت) با همكارى دبيرخانهى جشنواره بينالمللى تئاتر دانشگاهى ايرانكتابى از ريچارد شكنر ترجمهى مهدى نصرالهزاده به چاپ رساند كه كليه مطالب كتاب هنر ايمايى چونرفتارشناسى انواع و نگرش نمايشى به پيش تاريخ در آن با كليه واژگان تازه بدون كسب اجازه انعكاس يافتهبود! جالب آن كه موسسهى انتشاراتى راتلج و مولف آمريكايى كتاب بارها به اين موضوع مجازى اشارتداده است كه مطالب كتاب ريچارد شكنر “نظريه اجرا” جز دو مورد يادداشتهايى است كه ايشان بينسالهاى 1976-1966 نوشته است!! يعنى چهار سال پيش از انتشار كتاب هنر ايمايى در ايران، اينآمريكايى الكل را كشف كرده است! با اين ترفند كودكانه مولف كتاب نظريه اجرا مىتوانست مدعى كشفنيروى برق هم باشد كافى بود كشفاش را به قبل از تولد اديسون مربوط كند! سرقت فرهنگى از ايدهها وبهطور كلى مال خود كردنِ انديشههايى كه در شرق پديدار مىشود كار تازهاى نيست و سازمانهايى كه بهاين سرقتها دامن مىزنند نوظهور نيستند.گر مسلمانى همين است كه حافظ داردواى اگر از پس امروز بود فردايى!
[3] . پيشتاريخِ باستانشناسانه مدنظر نيست. مراد پيشتاريخ هنر ايمايى است كه از پستريندورهى توانايى اطوارىِ انسان منفرد آغاز شده و تا اهلى كردن اسب يعنى همسرعت شدن صياد وصيد دوام مىيابد. اين دوره را پيشتاريخِ ايمايى Protomimus مىخوانيم.
[4] . داروين و ماكس مولر.
[5] . B. Tylor – J. Frazer – K. Marx etc..
[6] . هگل زبان سانسكريت و زبانهاى يونانى را مقايسه كرد و از وجه تشابه آنها فرهنگ جهانى واحدى رانويد داد (افسانهى دولت ــ الف ــ كاسيرر، ترجمهى دريابندرى).
[7] . توتم و تابوى فرويد كوششى نافرجام متروپُلستائىِ جنونآميز در توضيح جريانى تاريخى و يكشكست قطعى در تحليل پيشتاريخ است كه در جلد دوم به آن پرداختهايم.
[8] – Eco.
[9] – Dominio.
[10] . رجوع كنيد به بخش اول كتاب حاضر و تصاوير مربوط به آن.
[11] . دگرديس = بازىگر.
[12] . دين يونانى دولت نه دين دولتى يونانى زيرا خصلت دولت در طول تاريخ يگانه و يكدست بوده است.
[13] . اودين Odin ربالنوع اقوام شمالىِ اروپا (اساطير اسكانديناوى ــ كلانترى و…)
[14] .
[15] .
[16] . ونديداد 3ـ32. تضادِ عقيدتى ــ توليدى ميانِ بوميان آمريكا indios و استعمارگران شباهت عجيبى رانشان مىدهد.
[17] . يسناها (از پورداود).
[18] . ونديداد 19ـ26.
[19] . شباهتاش با افسانهى Yame متعلق به بوميان آمريكاى جنوبى خيرهكننده است!
[20] . تاريخ طبرى. افسانه با بهرهكشى از بوميان آمازون جهت استخراج نقره و طلا و كائوچو همسوئىنشان مىدهد.
[21] . براى روشن نگهداشتن مداومِ آتش مقدس از مردم بومى مقاديرى هيزم بهعنوان ماليات گرفته مىشد.(هينلز ــ اساطير ايرانى)
[22] . آفرينش زيانكار تأليفِ ــ آ ــ كريستنسن، ترجمهى احمد طباطبايى.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.