وداع نمی‌کنم

‎نوشتۀ هان کانگ
ترجمۀ سارا مقدم ثابت

در دل زمستانی سخت در جزیرۀ ججو، جایی که برف یادآور خاطرات مدفون است، داستان وداع نمی‌کنم اثر هان کانگ آغاز می‌شود. این کتاب صرفاً روایتی از گذشته‌ای دردناک نیست؛ سیری است در هزارتوی ذهن و مواجهه‌ای عمیق با لایه‌های پنهان حافظه و ترومای تاریخی که در تاروپود زندگی شخصیت‌ها تنیده شده است. هان کانگ با نثری شاعرانه و تصاویری بکر، مرز میان واقعیت و رؤیا را کم‌رنگ می‌کند و خواننده را به سفری درونی می‌برد. در این سفر، نه با وداعی سرراست، بلکه با حضور مداوم غیاب‌یافتگان روبه‌رو می‌شویم؛ پژواک‌هایی از گذشته که در زمان حال طنین‌اندازند و مفهوم عشق و فقدان را بازتعریف می‌کنند. وداع نمی‌کنم قصۀ به دوش کشیدن بار سنگین تاریخ است، روایت کسانی که زخم‌ها را زندگی می‌کنند و در میان برف و سکوت، به دنبال راهی برای ادامه دادن می‌گردند. این کتاب دعوتی است به درنگ، به حس کردن سرمای واقعیت و گرمای خاطره، و به تأمل در آنچه از دست می‌دهیم و آنچه همیشه با ما می‌ماند.

 

 

315,000 تومان

جزئیات کتاب

سال چاپ

1404

نوبت چاپ

اول

پدیدآورندگان

سارا مقدم ثایت, هان کانگ

تعداد صفحه

244

قطع

رقعی

نوع جلد

شومیز

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب «وداع نمی‌کنم» از مجموعه ادبیات کره نوشتۀ هان کانگ ترجمۀ سارا مقدم ثابت

 

گزیده‌ای از متن کتاب

فصل 1: کریستال‌ها

برف رقیقی می‌بارید. بر زمینی هموار ایستاده بودم که به تپه‌ای کوتاه منتهی می‌شد. در امتداد یال این تپه و دامنۀ روبه‌روی آن تا جایی که به دشت می‌رسید، هزاران تنۀ سیاه درخت از زمین برآمده بود. قدشان متفاوت بود، انگار جمعیتی بودند که از نظر سن با هم فرق داشتند. قطرشان هم تقریباً به اندازۀ ریل قطار بود، هرچند آن‌قدرها راست‌قامت نبودند. خمیده و کج‌ومعوج، گویی هزار مرد و زن و کودک نحیف در برف به هم چسبیده بودند.

از خودم پرسیدم: اینجا قبرستان است؟ این‌ها سنگ‌قبرند؟ از کنار تنه‌های بریدۀ درختان گذشتم؛ درختانی که سرشان را زده بودند و سطح بریده‌شدۀ تنه‌هاشان با دانه‌های برف شبیه بلور نمک پوشیده شده بود. از کنار تپه‌های کوتاه پشت سرشان گذشتم. ناگهان وقتی احساس کردم پایم در آب فرو می‌رود، ایستادم. عجیب بود. چند لحظه بعد آب تا مچ پایم رسید. به عقب برگشتم. آنچه دیدم شگفت‌زده‌ام کرد: افق دوردست، خط ساحل بود. و دریا به ساحل می‌کوبید.

این کلمات از دهانم خارج شد: چه کسی در چنین جایی مرده دفن می‌کند؟

زمانی باقی نمانده بود. قبرهایی که در عمق آب فرو رفته بودند، دیگر دست‌نیافتنی نبودند؛ اما باقی اجسادی را که بالاتر بودند، باید به جایی امن منتقل می‌کردم. همین حالا، پیش از آنکه آب بیشتر پیشروی کند. اما چگونه؟ اطرافم کسی نبود. بیلی نداشتم. چطور می‌توانستم به همۀ آن‌ها برسم؟ با قلبی مالامال از اضطراب، میان تیرک‌های سیاه دویدم، زانوهایم در آب بیشتر فرومی‌رفت.

وقتی چشم باز کردم، هنوز روز نشده بود. دشت سپید، ستون‌های چوبی، و جزرومد ناپدید شده بود؛ تنها چیزی که به چشمم خورد، پنجرۀ اتاق تاریکم بود. چشمانم را بستم. باز هم خوابی دربارۀ «جی»، حتماً همین‌طور بود. با این فکر پلک‌هایم را با کف سرد دستم پوشاندم و بی‌حرکت دراز کشیدم، انگار خود نیز به یکی از آن مجسمه‌های چوبی تبدیل شده بودم.

***

آن رؤیا در تابستان 2014، چند ماه پس از انتشار کتابم دربارۀ کشتار جی به سراغم آمد. در طول چهار سال بعد، هرگز به رابطۀ آن رؤیا با آن شهر شک نکردم. اما این تابستان به این فکر افتادم که شاید چیزی بیش از این در کار باشد. شاید نتیجه‌گیری سریع و شهودی‌ام اشتباه یا بیش‌ازحد ساده‌انگارانه بوده. گرمای طاقت‌فرسای شب سه هفته ادامه داشت. باز هم زیر کولر خراب اتاق نشیمن دراز کشیده بودم و به خواب می‌اندیشیدم. چندین‌بار دوش آب سرد گرفته بودم، اما بااینکه روی زمین برهنه دراز کشیده بودم، بدن خیس از عرقم سرد نمی‌شد. سرانجام، حدود ساعت پنج صبح، هوا شروع به خنک شدن کرد. فرصت کوتاهی بود، چون نیم ساعت دیگر خورشید طلوع می‌کرد. اما احساس کردم شاید بتوانم بخوابم و درواقع تقریباً به خواب رفته بودم که ناگهان دشتی زیر پلک‌های بسته‌ام پدیدار شد: برف روی ردیف‌های چوب سیاه می‌بارید؛ دانه‌های برف درخشان، تنه‌های بریده‌شده را مثل نمک پوشانده بودند؛ همۀ این‌ها جلوی چشمم بود، واضح و روشن مثل روز.

نمی‌دانم چه چیزی باعث این لرزش شد. گویی تنم می‌خواست هق‌هق کند، اما چشمانم خشک ماند. آیا این لرزش نشانۀ وحشت بود؟ یا اضطراب، آشفتگی، شاید اندوهی ناگهانی؟ نه، نشان از آگاهی‌ عمیقی بود. آگاهی از اینکه چاقویی غول‌پیکر و نامرئی در هوا آویزان است و من هدف آنم؛ چاقویی آن‌قدر سنگین که هیچ انسانی را یارای حملش نیست. درحالی‌که میخکوب و خیره شده بودم. دریای سیاهی که با موج‌های خروشان می‌آمد تا استخوان‌ها را از زیر تپه‌ها بیرون بکشد؛ برای اولین‌بار به ذهنم رسید شاید این رؤیا اشاره‌ای نباشد به مردمی قتل‌عام‌شده و دهه‌های پس از آن. شاید صرفاً فال بد شخصی است. بله، شاید آن منظره از قبرهای غرق‌شده و سنگ‌قبرهای خاموش نشانه‌ای باشد از آینده‌ای نزدیک، نشانه‌ای از آنچه برای زندگی آینده‌ام باقی مانده است. یعنی همین لحظه.

***

در طول چهار سال بین اولین‌باری که آن رؤیا را دیدم و آن بامداد تابستانی، از بسیاری از آدم‌های زندگی‌ام جدا شده بودم. بعضی از این جدایی‌ها به‌اختیار بود، اما برخی دیگر کاملاً غافلگیرم کردند؛ با تمام وجودم برای حفظ آن‌ها جنگیدم. اگر، همان‌طور که ادیان باستانی می‌گویند، در جهانی آسمانی یا جهنمی آینه‌ای بزرگ هست که همۀ حرکات ما را می‌بیند و ثبت می‌کند، مطمئنم سه یا چهار سال اخیر زندگی من در آن آینه شبیه حلزونی است که از لای صدف خود بیرون آمده و روی تیغه‌ای تیز می‌خزد. بدنی مشتاق به زندگی. بدنی زخمی و مجروح. بدنی که پس می‌زند، در آغوش می‌کشد، می‌چسبد. بدنی که زانو می‌زند. بدنی که التماس می‌کند. بدنی که خون یا چرک یا اشک از آن می‌چکد.

سپس در اواخر بهار امسال، با تمام شدن آن مبارزه، قراردادی برای آپارتمانی در مجتمعی مسکونی با راهروهای مشترک در حومۀ سئول امضا کردم. دیگر کسی را نداشتم که از او مراقبت کنم و هیچ کاری نداشتم که به آن مشغول شوم، گرچه مدتی طول کشید تا این واقعیت در من جا بیفتد. سال‌ها کار کرده بودم تا امرار معاش و از خانواده‌ام حمایت کنم. اینها همیشه اولویت من بود. اگر هم می‌نوشتم، با کم کردن خواب بود و در دل امیدوار بودم روزی فرصت کافی برای نوشتن داشته باشم. اما تا بهار، هر آرزویی از این دست ناپدید شده بود.

وسایل را هر جا که کارگران بی‌خیال رها کرده بودند، رها کردم و بیشتر وقتم را در رختخواب گذراندم، هرچند تقریباً بیدار بودم. این وضعیت تا جولای ادامه داشت. نه غذا پختم و نه بیرون رفتم. با آب و کمی برنج و کیمچی سفید که آنلاین سفارش داده و تحویل گرفته بودم، سر کردم و وقتی سردرد و دل‌پیچه سراغم می‌آمد، آنچه خورده بودم بالا می‌آوردم. شبی نشسته و وصیت‌نامه‌ای نوشته بودم. در نامه‌ای که با جملۀ «لطفاً به موارد زیر رسیدگی کنید» آغاز می‌شد، یادداشت کرده بودم که دفترچه‌های بانکی، گواهی بیمه و قرارداد اجاره در کدام کشو و کدام جعبه است، چقدر از پولی که دارم باید صرف چه کاری شود و بقیۀ پس‌اندازم به چه کسی برسد. اما دربارۀ کسی که باید این کارها را می‌کرد ایده‌ای نداشتم و جای نام گیرنده خالی ماند. نمی‌توانستم تصمیم بگیرم چه کسی، اگر کسی باشد، سزاوار چنین زحمتی است. سعی کردم با افزودن چند کلمۀ تشکر و عذرخواهی و قول دادن به پرداخت دستمزد، او را راضی کنم، اما هنوز نمی‌توانستم نامی انتخاب کنم.

آنچه در نهایت مرا از آن باتلاق بستر بیرون کشید، احساس مسئولیتم نسبت به گیرندۀ نامعلوم این وصیت بود. با یادآوری چند آشنا که یکی از آن‌ها، هرچند هنوز مشخص نبود چه کسی، باید کارهای ناتمام را به پایان می‌رساند، شروع کردم به مرتب کردن خانه. ردیف‌های بطری‌های آب خالی در آشپزخانه، لباس‌ها و پتوهایی که حتماً مزاحم بودند، هرگونه سندی، دفتر خاطرات و یادداشت باید دور ریخته می‌شد. با دو کیسه زباله در دست، کفش‌های ورزشی پوشیدم و برای اولین‌بار در دو ماه گذشته در را باز کردم. آفتاب تابستانی راهروی رو به غرب را پر کرد؛ نور بعدازظهر یک مکاشفه بود. سوار آسانسور شدم، از کنار اتاق نگهبانی گذشتم، از حیاط مجتمع عبور کردم و در تمام این مدت احساس می‌کردم شاهد چیزی هستم. دنیای زنده. هوای روز. رطوبت هوا و نیروی جاذبه.

به طبقۀ بالا برگشتم و از روی توده‌های پارچه گذشتم و وارد حمام شدم. آب گرم را باز کردم و با لباس زیر دوش نشستم. کاشی‌های زیر پای جمع‌‌شده‌ام، بخار آبی که کم‌کم نفس کشیدن را دشوار می‌کرد، پیراهن نخی که با چسبیدن به پشت سنگین شده بود، آبی که روی پیشانی‌ام سُر می‌خورد و موهایی که حالا از چشم تا چانه، سینه و شکم را پوشانده بود: هنوز هم تک‌تک این احساسات را حس می‌کنم.

از حمام بیرون آمدم، لباس خیسم را از تن درآوردم، کمی گشتم و بهترین لباس‌هایی را که پیدا کردم پوشیدم. دو اسکناس ده‌هزار وونی را تا کردم و در جیبم گذاشتم و بیرون رفتم. به مغازۀ کوچکی پشت ایستگاه مترو رفتم و ملایم‌ترین چیزی که در منو دیدم، یک کاسه جو دوسر را سفارش دادم. آرام‌آرام آن غذای داغ را خوردم و در این حین، آدم‌ها از جلوی پنجره رد می‌شدند؛ با بدن‌هایی آن‌قدر شکننده که انگار با ضربه‌ای می‌شکستند. فهمیدم زندگی چقدر شکننده است. گوشت، اندام، استخوان، نفس‌هایی که از جلوی چشمم می‌گذشت، همه مستعد شکستن و متوقف شدن بودند، آن‌قدر آسان، و با یک تصمیم.

به همین سادگی مرگ از من گریخت. مثل سیارکی که تصور می‌شد با زمین برخورد کند، اما در آخرین لحظه با فاصله‌ای اندک از کنار آن گذشت، با سرعتی دیوانه‌وار که نه پشیمانی می‌شناخت و نه تردید.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «وداع نمی‌کنم» از مجموعه ادبیات کره نوشتۀ هان کانگ ترجمۀ سارا مقدم ثابت

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “وداع نمی‌کنم”