هنگامۀ رنج در صنوبر

علیرضا ملک‌زاده

آری براستی…

که به زیبای بزرگان پارسی از هجران و وصال، شعرهای بسیار سروده‌اند از چشم و لب یار.

لیک هنگامه‌ی رنج در صنوبر، غم هجرانش، جدایی از چشم و لب یار نیست بلکه جدایی مردمان از یکدیگرند و هر شهر تاریخی که پاره‌ای از تن این مادر بزرگ ایران است به ناحق جدا شده جای زخمی‌ست عمیق از تبر دژخیمان این سرزمین بر جان این درخت کهنسال.

و ما مردم در غم فراق از خویش به سوگ خویش نشسته‌ایم و این درخت زرین برگ صنوبر، با شکوه دگربار در رنج است،

و در این هنگامه‌ی رنج که سرشار از غمی با شکوه‌ام این مجموعه را با افتخار تقدیم به تمام پارسی‌زبانان جدا افتاده از درخت با شکوه صنوبر ایران می‌کنم با امید به آنکه مرزها و دیوار‌ها دگربار با نیروی جادویی عشق بشکند و قلب‌ها به شادی مقیم یکدیگر شوند.

225,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

علیرضا ملک‌زاده

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

اول

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

184

سال چاپ

1404

وزن

135

موضوع

شعر معاصر فارسی

کتاب «هنگامۀ رنج در صنوبر» نوشته علیرضا ملک‌زاده

 

گزیده ای از متن کتاب :

باز گویمت حکایت که نومید شدیم

از ماندن و رفتن دلی سیر شدیم

نامم پرستوی سپید واژگون بر آب

در قامت زندگی زمینگیر شدیم

تا فاش بشد عشق میان من و ماه

در برکه‌ی پیر اسیر تقدیر شدیم

چون باد بگفت: بگذر از ماه کبود

دل نیست حقیقتی که تسخیر شدیم

چون یک طرفش به‌‎روی ما تابیده ز نور

نادیده دو رو فریب تصویر شدیم

چون ماهی سرخ شنید این تندی باد

خندید و بگفت: قسمت تشویش شدیم

یا می‌روی و راه خطر هموار است

یا برکه نشین همسایه‌ی انجیر شدیم

از هیچ به خویش گشته بودم همه عمر

یک جرعه ز هوش خیال تقدیس شدیم

ناگه که زبان گشود آن برکه  ز خواب

ای ماهی سرخ خموش که بیدار شدیم

رازیست در دلم سال‌ها گنج سکوت

چون زاده‌ی رود جدا ز دریا شدیم

آن شام که چشمم به مهتاب فتاد

عزم سفری به سوی دیدار شدیم

هر دشت ‏و کویر رفتمش تا اوج وصال

چون سیل روان خراب و ویران شدیم

جایی رسید دلم چو در آیینه پیر

یک گوشه نشست برکه‌ی آرام شدیم

در آن شام مهتاب بیفتاد رخ عشق

که معشوق جان بود و جانان شدیم

زین باد مگیر، حرف ماهی به درست

ناکرده کنون نصیب تغییر شدیم

چشم بستم و گفتمشک: به چشم ای برکه

چون دوست بدیدمت جهانگیر شدیم

تو شاهد و من عاشق و ایام دراز

از کهنه به نو هر دو که بدنام شدیم‏

خواهم که گرفت آنچه در باور ماست ای همزاد

سوگند به ماه که ختم ایمان شدیم

تا بال گشودم آسمان ابری شد

باران به رعد بر زمین پرتاب شدیم

دستم نرسید به ماه عالم تاب، داد

فریاد ز درد تهی ز بیداد شدیم

نامم پرستوی سپید واژگون بر آب

در قامت ماه چو‏ برکه گنداب شدیم

 

در دام افسانه بلاخیز چو رهی نیست

دیوانه نگردی! که در عالم خبری نیست

دل را بسرای دگری عقل سیر خیالی

پیران به جوانی نرسند راه پسی نیست

بر صوت جهان نغمه شیرین همه‌ات تو

فرهاد جدا مانده که بر کوه تبری نیست

این عشق غریب است نشان از تو بگیرد

تا بود جوانی که دلارام کسی نیست

جز نیک سخن بر یار کهن یافت نگردد

نو آمده زین معرکه همراه دلی نیست

خندان لب و دلشاد سفر راه دراز است

جان رفت به منزلگه دوست بازدمی نیست

سیمای حقیقت پس این پرده درخشید

تا پرده دیدار بیفتد زبان را سخنی نیست

با قصه درآمیخت که بر دل بنشیند

مالک بنوشتش که از پند خبری نیست

 

دریا را قسم دادم

به موج‌های شکسته بر قلبش

جان جنگل را به درختان روییده بر تنش

کویر را به ماسه‌های داغ شناورش

آسمان را همی ابر سیاه پوشیده رویایش

عقاب را نه خیالی نه بال سرکشی تا اوج

شیر افتاده آنسوی بیشه‌زار با زخمی عمیق زیر یالش

ایمان را داری گره خورده بر کفر

یافتمش از جهل به دیوارهای بلند اسارت

آخ که وطن را…

به سرهای بر دارش قسم دادم

در این ضیافت لاله‌های سرخ

رقص عزا می‏کند مادرانش

در سوگ آزادی را

رقص عزا می‏کند

بابک

در صبح آزادیش

 

به جان رستگاران

سحرگاهان سوگندی‌ست

بران شیرین مهرانگیز نیامد از تن قوسی

به آبی زورقی بشکسته در امواج بی‌ساحل

ز سبزی هم غمی

جا مانده بر انبوه سروستان

به صحرا کولی حیران

به دل اندوه بی پایان

کویران داغ دیده سینه‌های خشک

در این آشفته‌ی دوران بی باران

به جان عاشقان صد تیغ

به جان شب هزاران حیلت و نفرین

که باد در این کمند بر شانه افتاده

پریشانم

پریشان خاطر از چشمان غارتگر

مرا عهدی‌ست که می‌گردم پی یارم

به پای خسته‌ام سوگند

که در راهم

 

چون توان از قامت شب می‌گرفت

با نگاه‌اش صبح معنا می‌گرفت

آنچنان عاشق منم وصف‌ات بلند

ماه تابان در رخ‌ات جا می‌گرفت

گاه و بیگاه از مهستان دلت آوای آه

نغمه‌ی پر سوز تاوان می‌گرفت

چون سحر را تا سپیده می‌کشاند

یک دمی از نور مأوا می‌گرفت

ای مبارک وصل بر منزل امید ما

چون نشسته یار، دل جان می‌گرفت

بی نوایت هر که بیمار از فراغ

صوت جادویت شفا را می‌گرفت

گفتنی‌ها صرف شد حرفی مزن

شرح خوبان مالک از سر می‌گرفت

 

نگار فتنه انگیز رهیده از شبستان

ز ماه و مه گذر کرد برآمد از زمستان

چو گفته: وصل دور است در این دیار ابری

سیاه و خشمگین لب گشوده شد به باران

مرا به زورقت غم روانده‌ای به دریا

چو باد وحشی از تو سپرده دل به طوفان

که می‌رود دل ما چو بال پرکشان عشق

به گرد و خاک این ره سلام بر سواران

به حرمتت اگر عشق نچشیده‌ی ز لب راز

بیا سبوی ما نوش شراب سرخ وجدان

ز دل روی چه‌ات سود سفر به حاجت افسوس؟

چو مالک‌ست مهمان به اشتیاق یاران

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «هنگامۀ رنج در صنوبر» نوشته علیرضا ملک‌زاده

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “هنگامۀ رنج در صنوبر”