همۀ رویاهایتان را به یاد می‏‌آورم

رنه فرنی

منصور انصاری

رنه فرنی، نویسنده معاصر فرانسوی، در ۸ ژوئیه ۱۹۴۷ در یکی از محلات فقیرنشین مارسی به دنیا آمد و پس از فرار از ارتش، پنج سال با هویتی جعلی در خارج کشور زندگی کرد. بعد از بازگشت، علاوه بر نویسندگی، هفت سال در بیمارستان روانی پرستار بود و بعدتر، در زندان اکس آن پرووانس کارگاه‌های نویسندگی خلاق برگزار کرد. رمان‌های او از جمله جاده‌های سیاه، ما هرگز تنها نمی‌خوابیم و نامزد کلاغ‌ها جوایز ادبی زیادی را برایش به ارمغان آورد.
همه رؤیاهایتان را به یاد می‌آورم نخستین رمان اوست که به فارسی برگردانده می‌شود. صرف نظر از حضور پررنگ خود نویسنده در داستان، داستانکهایش حول شخصیت‌های مطرود گمشده در زندگی روزمره کنونی شکل گرفته است؛ زندانی‌ها، بی‌خانمان‌ها، مردها و زن‌های تنها که از حاشیه به مرکز پر از نور، روشنایی، طبیعت، عشق، صلح، دوستی و نوستالژی کشیده می شوند. رنه فرنی در این رمان، ما را وارد دنیایی می‌کند که دیگر دلمان نمی‌خواهد از آن بیرون بزنیم؛ می‌خواهیم همان جا بمانیم و بخشی از داستان شویم. به قول مفسر ادبی فیگارو، این کتاب بیش از هر چیزی رمانی فلسفی است که نگاه خاصی به جهان دارد و ما را، خواسته یا ناخواسته، وامی‌دارد نگاهمان به جهان را تغییر دهیم؛ «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید».

95,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

رنه فرنی, منصور انصاری

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

171

موضوع

ادبیات فرانسه, داستان خارجی

سال چاپ

1402

کتاب « همۀ رؤیاهایتان را به یاد می‏‌آورم » نوشتۀ رنه فرنی ترجمۀ منصور انصاری

گزیده ای از متن کتاب:

سپتامبر

هر سال ماه سپتامبر که از راه می‏رسد، ترس از مرگ بیشتر از همیشه به دلم چنگ می‏زند؛ همین می‏شود که می‏روم و دفترچه‏یادداشتی می‏خرم. از پنج‏سالگی، هر روز و هر ساعتم با ترس از مرگ گذشته؛ حتی نیمه‏های شب که از خواب بلند می‏شوم تا به دستشویی بروم، چراغ‏ها را روشن نمی‏کنم، همین که چراغ‏ها را روشن می‏کنم، ترسم از مرگ دوصدچندان می‏شود.

در سپتامبر، این ترس جانکاه‏تر هم می‏شود. سپتامبر ماه فریبایی است، با آن آسمان صاف و آبی‏اش. اینجایی که ما زندگی می‏کنیم، سپتامبر زیباترین ماه سال است، سپتامبر که فقط یک ماه نیست، ثمره و میوۀ سال است.

دم‏دم‏های غروب که می‏روم کنار رودخانه تا از لای خاربن‏های غیرقابل‏نفوذ تمشک وحشی بچینم، از آن طرف صدای جیغ و فریادهای شادمانۀ کودکانی‏ را می‏شنوم که سوار بر تیوپ سیاه خرمن‏کوب روی رودخانه شناورند؛ همانند آب سبزفام میان نیزارها، آزاد و رها. رنگ و رخساره‏شان به سیاهی همان تیوپی است که از ترس افتادن در آب با همۀ وجود بدان چنگ زده‏اند. همان‏قدر سیاه و همان‏قدر جاودانه.

تیغ بوته‏های خاردار تمشک دستان و بازوانم را می‏خراشد و من هنوز زنده‏ام. ناگزیرم به زنده ماندن، دفترچه‏یادداشتِ دست‏نخورده با صفحات خالی و سفید، روی میز آشپزخانه‏، چشم به راه من است. چشم‏به‏راهی‏اش از جنسِ‏ نیاز است، نیازِ فرزند به مادر. مادری که منم که بیایم و برایش کلماتم را بیاورم. بیایم تا جان‏ بگیرد، بیایم تا زنده بماند.

بالاخره روزی فرا می‏رسد که دیگر نیستم تا با گوشت و پوست، این‏همه زیبایی و این ملاحت بی‏بدیل سپتامبر را احساس کنم. نیستم تا هربار که روی سنگریزه‏های داغ کنار رودخانه‏ها، در غبار برخاسته از کشتزارهای دِروشده، قدم‏ می‏زنم، انبوهی از کلمات به ذهنم هجوم بیاورند.

از پانزده آگوست به این طرف، بادام‏ها می‏رسند، سر باز می‏کنند و از درخت می‏افتند روی زمینِ حاشیۀ گذرگاه‏ها. سروکلۀ زنبورهای قرمز هم پیدا می‏شود، همیشه چندتایی از آنها یا اطراف بلندترین شاخه‏ها می‏چرخند یا در حال رفتن در حفره‏های توخالی تنۀ درختانند. درختانی که هیچ‏کس آنها را نکاشته و اینکه چطور از اینجا سر در آورده‏اند، بعد صد سال، هنوز هم شگفت‏انگیز و بی‏پاسخ مانده.

سپتامبر ماه بادام است و فندق و گردو. همین که روی دیوارۀ سنگلاخیِ گذرگاهی بنشینی، می‏توانی تا دلت می‏خواهد با سنگ از آنها بشکنی یا جیب‏هایت را پر کنی و مثل سنجاب ببری خانه. اما قضیۀ درخت انجیر کاملاً فرق دارد؛ اهل جلب توجه نیست، خرابه‏ها و جاهای پرت را ترجیح می‏دهد، آنجا را مأمنش می‏کند و همان‏جا پا می‏گیرد. من همۀ این تپه‏ها، خرابه‏ها، آغل‏های واگذاشته و کپه‏سنگ‏های به‏جامانده از کبوترخانه‏های قدیمی را مثل کف دست می‏شناسم. هر کدامشان درخت انجیر خودش را دارد. من یابندۀ انجیرهای ماه سپتامبرم. در هُرم بعدازظهرهای داغِ آخرِ تابستان، از این خرابه به آن خرابه سَرک می‏کشم، این میوه‏های سوزان را لای دو انگشت شست می‏شکافم؛ هزاران هزار دانۀ طلایی در شهدی ارغوانی می‏درخشند.

الان که مشغول نوشتنم، درست در چنین وضعیتی هستم؛ ساعت سه بعدازظهر است و من، مردی میانسال‏ و تنها، در سکوت سنگین یکی از همین خرابه‏ها، مشغول نوشتنم.

کارِ هر روزه‏ام همین است. می‏زنم به دل جاده، فرقی به حالم نمی‏کند در کدام راه و مسیر و به کدام سمت و سو. پا در هر راهی که می‏گذارم، گویی دفتر جدیدی‏ به رویم گشوده می‏شود. قدمی برمی‏دارم و کلمه‏ای می‏نویسم. با گامِ بعدی باز هم کلمه‏ای را به بند می‏کشم و بعد یکی دیگر؛ راهی بی‏پایان از ردِ واضح و روشنِ کلمات بَر صفحه. کافی‏ است اولین کلمه را بنویسید تا گام‏هایتان بی‏درنگ شما را به دنیایِ لایتناهیِ رؤیاها ببرند.

بیشتر اوقات سر صبح می‏زنم بیرون، مسیر خاکی راهِ میانبری را در پیش می‏گیرم که به دره‏ای می‏رسد. از زیر سپیدارهای طلایی لب رودخانه می‏گذرم. بعد از دامنۀ تپه‏ای بالا می‏روم و راه سربالایی را در پیش می‏گیرم. باغ‏ها آرام‏آرام رنگ‏وبوی پاییزی به خود می‏گیرند. عطر بِه و رایحۀ چوب خیس درختان جنگلی در هوا جاری است. صدای زنگوله‏های گله‏ای را از دور می‏شنوم.

از میان دو سه روستای چسبیده به دامنۀ کوه می‏گذرم؛ با زمزمۀ چشمه‏سارانشان، گل‏های ختمیِ سرک‏کشیده روی دیوارهایشان و گورستان کوچکشان که زیر سایه‏سار فندقی درختان راش آرام گرفته.

تا شعاعِ چندین‏ کیلومتری دوروبرم پرنده پَر نمی‏زند. تنها هرازگاهی صدایِ تبری، سگی، تقۀ تفنگی در هوا طنین‏انداز می‏شود و پشت‏سرش قیل‏وقال گوش‏خراش کلاغ‏ها به هوا می‏رود. اوضاع شهرها در دشت‏هایی با فرسنگ‏ها فاصله از اینجا جور دیگری ا‏ست؛ همه‏چیز در لایه‏‏ای از گردوغبار فرو رفته و زیر پوششی از ذرات معلق شیمیایی که چشم‏ها را می‏سوزانند ناپدید شده‏‏. چقدر دلم می‏خواست می‏توانستم دوران کودکی‏ام را در دلِ این دره‏های کوچک بازیابم که به خوش‏گواری و فرح‏بخشی چشمه‏سارانند.

حول‏وحوشِ ظهر به یکی از این مسافرخانه‏ها یا یک کافۀ کنارِجاده‏ای می‏روم: چاپارخانۀ گورژ[1]، بار بلومانی‏ها[2] یا فقط کافۀ «خانۀ ژینت»[3].

[1]. Gorges

[2]. Boulomanes

[3]. Chez Ginette

موسسه انتشارات نگاه

کتاب « همۀ رؤیاهایتان را به یاد می‏‌آورم » نوشتۀ رنه فرنی ترجمۀ منصور انصاری

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “همۀ رویاهایتان را به یاد می‏‌آورم”