در آغاز کتاب هزار پیشه می خوانیم :
کتاب ” هزار پیشه ” نوشتۀ ” چارلز بوکوفسکی “
به جای مقدمه
دو سه نکته بهطور کلی دربارهی این کتاب و چیزهای دیگر وجود دارد که گفتنشان خیلی هم ضروری نیست. نخستین نکتهی غیرضروری اینکه در این مقدمه خوشبختانه بهسنت معمول نیازی به معرفی نویسندهی کتاب احساس نمیشود زیرا پیشتر توسط مترجمان زبردستی چون بهمن کیارستمی، پیمان خاکسار، احمد پوری و سید مصطفی رضیئی معرفی شده و در اینترنت هم مبسوط از زندگینامه و اینکه چطور آدمی بوده و چطور باید بشناسیمش سخنها رفته است. دومین نکتهی غیرضروری اینکه، بله، تلفظ درست Bukowski در زبان انگلیسی چیزی شبیه بوکاوسکی است، اما همانطور که میدانیم تمام اسمها در زبانهای دیگر عینا مانند زبان اصلی تلفظ نمیشوند و همیشه بحثهای زبانشناسی و اقتصاد زبانی، و همینطور سلیقه و تشخیص اولین کسی که اسم مورد بحث را بهکار برده تاثیر بسیاری دارد. از آنجایی که وحی نشده بوکاوسکی بنویسیم یا بوکوفسکی یا بُکوفسکی، پس بهگمانم همگی میتواند درست باشد. اما نکتهی سوم، که اتفاقاً از دو نکتهی قبل کمتر غیرضروریست، اینکه تقلیل دادن نویسندهای فقط به یک ویژگیْ کار چندان هوشمندانهای نیست. قطعاً یکی از ویژگیهای بوکوفسکیْ وحشی و عریان نوشتن و توصیف لحظههای گاه حساسیت برانگیز است (دستکم چیزی که در ایران به آن شهره شده)، اما اینکه او را تنها به همین ویژگی بشناسیم و از امکاناتی که میخواهد با نگاه متفاوت و شیوهی مواجههاش به مسائل ارائه کند چشم بپوشیم، ما را به خوانندگان تک بُعدی بدل میکند که دانشی کنکوری داریم. دانشی که برای هر سؤال تنها یک گزینهی حاضر و آماده سراغ دارد.
در هرحال، هرکداممان گزینهها و انتخابهایی داریم که شاید یکیشان این باشد که بهجای صفر و صدی برخورد کردن با پدیدهها، مخصوصاً پدیدهای چون کتاب و ادبیات و بوکوفسکی، از همه امکاناتی که نقداً و فعلاً داریم و هست استفاده کنیم، و با همین اندک زور بزنیم بلکه کرانههای موجود را گسترش دهیم. مخصوصا کرانههای بودنمان را.
علی امیرریاحی
1
پنج صبح، وسط باران، رسیدم نیو اورلیِنز[1]. کمی همانجا تو ایستگاه اتوبوس نشستم اما قیافهی ملت آنقدر حالم را بد کرد که چمدانم را برداشتم زدم بیرون و تو ای باران پیاده راه افتادم. نمیدانستم مسافرخانهها کجا هستن، آنجایی که آدمهای فقیر میروند.
چمدان مقوایی زوار دررفتهای داشتم که زمانی رنگش سیاه بود، اما بعدترها رنگ روکشش رفته بود و مقوای زردش زده بود بیرون. من هم سعی کرده بودم این مشکل را با مالیدن واکس سیاه به آن قسمتهای رنگورو رفته حل کنم. همانطور که در باران راه میرفتم واکس چمدان حسابی مالید به شلوارم و چون حواسم نبود و چمدان را دستبهدست میکردم، هر دو پاچهی شلوارم سیاه شد.
خب، این شهری جدید بود. شاید اینجا شانس میآوردم.
باران بند آمد و آفتاب زد. تو محلهی سیاهها بودم. آهسته راهم را میرفتم.
«هی، سفید گداگشنه!»
چمدانم را گذاشتم زمین. زنی سیاه با صورتی بشاش نشسته بود رو پلهی ایوان و پاهاش را تاب میداد. قیافهی خوبی داشت.
«سلام، سفیدِ گداگشنه!»
چیزی نگفتم. فقط ایستادم و نگاهش کردم.
«نمیخوای یه کم حال کنی، سفید گدا گشنه؟»
بهِم خندید. پاهاش را انداخته بود رو هم و هی تکان میداد. پاهای خوبی داشت؛ با کفشهای پاشنه بلند، مدام تکانش میداد و میخندید. چمدانم را برداشتم و رفتم سمتش. همینطور که نزدیکش میشدم، دیدم پردهی پنجرهای که سمت چپم بود کمی تکان خورد. صورت مرد سیاهی را دیدم. شبیه جِرسی جو والکات[2] بود. برگشتم و راهم را از پیادهرو ادامه دادم. صدای خندهاش را تا پایین خیابان میشنیدم.
2
اتاقی تو طبقهی دوم روبهروی بار گرفتم. اسمش کافهی گنگپلنک[3]بود. از تو اتاقم میتوانستم داخل بار را ببینم. چندتایی چهرهی خشن و چندتا هم صورت جذاب آنجا بود. شب توی اتاقم ماندم و شراب نوشیدم و به صورتهای توی بار خیره شدم؛ ضمن اینکه پولم داشت ته میکشید. تو طولِ روز پیادهروی طولانیای کردم. ساعتها نشستم و زل زدم به کبوترها. روزی فقط یک وعده غذا میخوردم تا پولهام دیرتر تمام بشود. کافهی کثیفی پیدا کردم با صاحبی مزخرف، اما عوضش میشد با پول کمی صبحانهی مفصلی خورد _ کیک داغ، فرنی و سوسیس.
3
یک روز، مثل همیشه، رفتم تو خیابان و تنهایی ولگشتم. حسی از خوشی و آرامش داشتم. آفتاب درست به اندازه بود. کاملاً دلپذیر. صلح و آرامشی تو هوا بود. گوشهی خیابان که رسیدم، دیدم مردی جلوی درگاه مغازهای ایستاده. از کنارش رد شدم.
«هی، رفیق!»
ایستادم و چرخیدم سمتش.
«کار نمیخوای؟»
برگشتم و رفتم کنارش. از بالای شانهاش میتوانستم اتاق تاریک بزرگی را ببینم. میز درازی آنجا بود که مردها و زنهایی دو طرفش ایستاده بودند و چکش به دست چیزی را که جلوشان بود، میکوبیدند. آن چیز در تاریکی اتاق شبیه صدف بود. خودشان هم بوی صدف میدادند. برگشتم و راهم را به سمت پایین خیابان ادامه دادم.
یاد پدرم افتادم که چطور هرشب به خانه میآمد و با مادرم دربارهی کارش حرف میزد. حرف از کار از وقتی به خانه میآمد شروع میشد، کل موقعی که سر میز شام بودیم ادامه مییافت، و هشت شب که پدرم به تختخواب می رفت و فریاد میزد «چراغها خاموش!» تمام میشد، تا خوب بخوابد و برای کار فردا تجدید قوا کند. هیچ موضوع دیگری غیر از کار وجود نداشت.
پایین خیابان مرد دیگری جلوم را گرفت.
مرد گفت: «ببین، دوست من…»
گفتم: «بله؟»
«ببین، من یه کهنه سربازم از جنگ جهانی اول. بهخاطر این کشور جونم رو کف دستم گذاشتم اما هیچکس استخدامم نمیکنه، هیچکس بهم کار نمیده. اونها قدر کاری که کردم رو نمیدونن. گرسنمه، یه کمکی به من بکن…»
«منم بیکارم.»
«یعنی واقعاً بیکاری تو؟»
«درسته.»
ازش دور شدم. عرض خیابان را گذشتم و آمدم این دست.
مرد از آن طرف داد زد «دروغ میگی! تو کار داری! سرِ کار میری!»
یکیدو روز بعد شروع کردم به گشتن دنبال کار.
4
مرد پشت میز سمعکی به گوشش بود و سیم سمعک هم از کنار صورتش آمده و صاف رفته بود توی پیرهنش؛ جایی که باتری جاساز شده بود. دفترِ تاریک و راحتی بود. مرد کتوشلوار کهنهی قهوهای رنگی تنش بود با پیرهن سفید چروک و کرواتی که لبههاش ساییده شده بود. اسمش هیدِرکلیف[4] بود.
آگهی کار را در روزنامهی محلی دیده بودم و دفتر هم به اتاقم نزدیک بود.
به مردی جوان، بلند پرواز، و آیندهنگر جهت کار در اتاق تحویل نیازمندیم. داشتن تجربه الزامی نیست.
همراه پنجشش مرد جوان منتظر ماندم؛ همگی سعی میکردند بلند پرواز بهنظر بیایند. همهمان برگهی درخواستِ کار را پُر کرده و حالا منتظر بودیم. آخرین نفری بودم که صدا زدند.
«آقای چیناسکی،[5] چی باعث شد کارِتون تو راهآهن رو رها کنین؟»
«خب، بهنظرم کار کردن تو راهآهن هیچ آیندهای نداشت.»
«اونها اتحادیهی خوبی دارن، همینطور بیمه و حق بازنشستگی.»
«تو سنِ من به بازنشستگی فکر کردن ممکنه خیلی ضروری بهنظر نیاد.»
«چرا اومدین نیو اورلیِنز؟»
«رفیقای زیادی تو لسآنجلس داشتم، رفیقایی که حس کردم دارن جلو پیشرفتم رو میگیرن. میخواستم برم جایی که بتونم بدون مزاحمت روی کارم تمرکز کنم.»
«از کجا بدونیم که شما در طولانی مدت با ما میمونین؟»
«شاید نمونم.»
«چرا؟»
«تو آگهیتون نوشته که تو این کار آیندهای برای آدم بلندپرواز هست. اگه اینجا آیندهای نداشته باشم مجبورم برم دیگه.»
«چرا صورتتون رو اصلاح نکردین؟ شرطی چیزی باختین؟»
«هنوز نه.»
«هنوز نه؟»
«نه؛ آخه با صاحبخونهم شرط بستم که حتی میتونم با این ریش نتراشیده یه روزه کار پیدا کنم.»
«بسیار خب، ما خبرتون میکنیم.»
«تلفن ندارم.»
«اشکالی نداره آقای چیناسکی.»
برگشتم به اتاقم. رفتم انتهای آن راهروی کثیف و دوش گرفتم. بعد دوباره لباسهام را پوشیدم و زدم بیرون و یک بطری شراب خریدم. باز به اتاقم برگشتم. رفتم کنار پنجره و نشستم به نوشیدن و تماشای آدمهای توی بار؛ تماشای کسانی که رد میشدند. داشتم نمنم مینوشیدم که به سرم زد خیلی سریع، بدون هیچ فکر و حرفی، اسلحهای برای خودم دستوپا کنم. موضوع سر دل و جرئت بود. با خودم فکر میکردم چقدر جربزه دارم. بطری تمام شد. رفتم تو رختخواب و خوابیدم. حوالی چهار صبح با صدای ضربه به در بیدار شدم. پیامرسانِ وسترن یونیون[6] بود. تلگرام را باز کردم:
آقای هـ . چیناسکی، فردا 8 صبح سر کار حاضر باشید.
شرکت ر.م.هیدرکلیف.
5
آنجا محل پخش مجلههای منتشر شده بود و ما هم پشت میز بستهبندی میایستادیم و تعداد بستهها را با عدد روی فاکتورها تطبیق میدادیم. بعد از امضای فاکتور، سفارشهایی را که به بیرون از شهر میفرستادیم بستهبندی میکردیم، و مجلههایی را که در داخل شهر پخش میشد کنار میگذاشتیم تا کامیون ببرد. کار راحت و احمقانهای بود، با اینحال کارگرها مدام ناراحت و آشفته بودند. درواقع نگرانی کارشان را داشتند. آنها ترکیبی از زنها و مردهای جوان بودند و بهنظر نمیآمد کسی بینشان سرکارگر باشد. چند ساعت که گذشت بین دو تا از زنها بحثی راه افتاد. چیزی دربارهی مجلهها بود. داشتیم کتابهای کُمیک را بستهبندی میکردیم که دیدیم آنسرِ میز مشکلی به وجود آمده. بحث میان زنها بالا گرفت و کار داشت به زدوخورد میکشید.
گفتم: «ببینین، این کتابها ارزش خوندن هم ندارن، بیخودی سرشون با هم بحث نکنین.»
یکی از زنها گفت: «باشه، ما میدونیم جنابعالی فکر میکنی از این کار خیلی سرتری و در شأنت نیست اینجا باشی.»
«خیلی سرترم؟»
«آره، با اون طرز برخوردت فکر میکنی ما نمیفهمیم؟»
آنجا بود که اولین بار فهمیدم اینکه فقط کارت را انجام بدهی کافی نیست. مجبوری بهش علاقهمند هم باشی، حتی یکجورهایی شیفتهاش باشی. سه یا چهار روز کار کردم؛ بعد روز جمعه دستمزدها را برحسب مقدار ساعت کار پرداخت کردند. تعدادی اسکناس و سکه لای کاغذ زردی پیچیده بودند. پول نقد بهمان دادند نه چک.
آخرهای ساعت کاری، رانندهی شرکت کمی زودتر از همیشه برگشت. روی کپهی مجلهها نشست و سیگاری گیراند.
به یکی از کارمندها گفت: «هی، هری[7]، امروز بهم اضافهحقوق دادن، دو دلار اضافه حقوق.»
ساعت کاری که تمام شد، سرِ راه بطریای شراب خریدم. رفتم اتاقم، کمی نوشیدم و بعد رفتم پایین و به شرکت تلفن زدم. مدت زیادی زنگ خورد. درنهایت آقای هیدرکلیف گوشی را برداشت. هنوز آنجا بود.
«آقای هیدرکلیف؟»
«بله؟»
«چیناسکی هستم.»
«بله آقای چیناسکی؟»
«من دو دلار اضافهحقوق میخوام.»
«چی؟»
«درسته. رانندهی شرکت حقوقش اضافه شده.»
«اما ایشون دوساله با ما کار میکنه.»
«من اضافهحقوق میخوام.»
«ما الآن داریم به شما هفتهای هفده دلار میدیم و شما نوزده دلار میخواین؟»
«درسته. میدین یا نه؟»
«ما الان نمیتونیم اینکار رو بکنیم.»
«پس من استعفا میدم.» و گوشی را گذاشتم.
کتاب هزار پیشه نوشتۀ چارلز بوکوفسکی ترجمۀ علی امیرریاحی
کتاب هزار پیشه نوشتۀ چارلز بوکوفسکی ترجمۀ علی امیرریاحی
کتاب هزار پیشه نوشتۀ چارلز بوکوفسکی ترجمۀ علی امیرریاحی
کتاب هزار پیشه نوشتۀ چارلز بوکوفسکی ترجمۀ علی امیرریاحی
کتاب هزار پیشه نوشتۀ چارلز بوکوفسکی ترجمۀ علی امیرریاحی
کتاب هزار پیشه نوشتۀ چارلز بوکوفسکی ترجمۀ علی امیرریاحی
کتاب هزار پیشه نوشتۀ چارلز بوکوفسکی ترجمۀ علی امیرریاحی
کتاب هزار پیشه نوشتۀ چارلز بوکوفسکی ترجمۀ علی امیرریاحی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.