میز یک کارمند

عزیز نسین

قدیر گلکاریان

بهره گیری عزیز نسین از عنصر فضای شهری و ترسیم مدار فرهنگی پیرامون آن، «میز یک کارمند» را به شاخصی برای مشاهده نابسامانی های موجود در ترکیه در حال گذار به مدرنیته تبدیل می کند. تصاویر و شخصیت پردازی واقع گرایانه خواننده را از انتزاع مسموم و حاکم بر ادبیات دور می سازد. و چه چیزی در ادبیات مترقی تر از آن که نویسنده، زبان نقاد جامعه باشد و ادبیات را در خدمت تعالی فرهنگ در بیاورد . « طنز تلخ» سلاح همیشگی عزیز نسین است. در این کتاب نیز از ابتدا تا انتهای داستان با آن روبرو هستیم.

160,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 20 × 12 سانتیمتر
پدیدآورندگان

عزیز نسین, قدیر گلکاریان

نوبت چاپ

دوم

تعداد صفحه

252

سال چاپ

1402

وزن

200

قطع

پالتویی

گزیده ای از متن کتاب ‎

مجموعه داستان میز یک کارمند نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان

آدم را به زور دیوانه می‏کنند

شخصی که عینک به چشم دارد:

  • دوستان، این تصمیم اتفاقی نیست، در موردش بحث و مشاورۀ زیادی انجام گرفته است و باید دقت بیشتری نیز مبذول گردد.

یکی از حاضرین که جوان‏تر از بقیه بود، گفت:

  • بلی، باید درباره‏اش دقیق‌تر فکر کنیم. نباید با دست خود گرفتاری تولید کنیم.

مردی که صورتش خالدار بود، گفت:

  • باید ابتدا به این فکر کنیم که آیا ما از شرایط فعلی راضی هستیم؟

همه جواب دادند:

  • نخیر، راضی نیستیم!

آن مرد دوباره پرسید:

  • چرا راضی نیستیم؟

مرد عینک به چشم گفت:

  • برادر دیوانه است، حریف دیوانه است…

دیگران هم‌صدا گفتند:

_ بلی، دیوانه است!…کاملاً دیوانه!…

مرد خالدار دوباره افزود:

  • پس تمام است و مسئله در اینجا تمام شد. نباید بعد از این دوباره فرد دیوانه‏ای را انتخاب کنیم.

مرد چاق و شکم‏گنده گفت:

  • حتی قبل از این یکی نیز دیوانه بود.

مرد عینک به چشم گفت:

  • ما که اینها را از روی آگاهی به اینکه دیوانه‏اند انتخاب نکرده‏ایم… ما آنها را عاقل، با اندیشه و نجیب تصور می‏کردیم و انتخابشان نمودیم. بعدها متوجه می‏شدیم که اینان دیوانه هستند.

پیرمردی ضعیف که سرفه می‏کرد، گفت:

  • خدایا نمی‏دانم حکمت تو چیست، هر کسی به این مسئولیت می‏رسد عقلش را از دست می‏دهد.

مرد چاق گفت:

  • اینها به این مسئولیت نرسیده‏اند، ما آنها را به این پست و مقام رسانده‏ایم.

مرد جوان باز افزود:

  • مسئولیت چه ضرری دارد؟ اما خود اینها دیوانه‏اند، خوشبختانه فرصت دیوانه‏بازی را هم پیدا نمی‏کنند. همین که می‏خواهند کاری بکنند ما متوجه می‏شویم و دیگر کارشان ساخته است.

پیرمرد دوباره افزود:

  • خواه از قدیم باشد و خواه بعد از این… من تنها چیزی که می‏دانم این است که این افراد در این مسئولیت دیوانه می‏شوند. من تاکنون کسی را ندیده‏ام که در این مسئولیت دیوانه نشود.

مرد خالدار گفت:

  • با اینکه چنین است. اما این سی سال با من رفیق بود. قبل از اینکه او را رئیس خود بکنیم، هیچ دیوانگی و جنونی نداشت.
  • شاید… هر دیوانه‏ای در هنگام تولد دیوانه به دنیا نمی‏آید…گویا این فرد برای دیوانه شدن انتظار می‏کشید که ما انتخابش کنیم.
  • این حرف‏ها را کنار بگذارید، دیگر تمام شده است. حالا چه کسی را برای خودمان انتخاب خواهیم کرد؟

هر یکی اسم کسی را گفت. تمام اسامی با مخالفت روبه‏رو شد. رئیسی که قرار بود این بار انتخاب شود هم بایستی دیوانه نباشد و هم بعد از انتخاب دیوانه نشود. حدود صد نفر را نام بردند و هیچ‏کدام از آنها مورد توجه واقع نشد. مرد عینکی گفت:

  • دیگر تمام شد، حالا یادم افتاد… به نظر شما «راسیم بیگ» چطور است؟
  • به خدا مرد با حیثیتی است.
  • هم با شرف است و هم با تربیت و خیلی هم مرد متواضعی است…
  • چشم و طمعی بر مال کسی ندارد… خیلی انسان با شخصیت و نوع‏دوستی است…
  • آگاه، دست و دل باز و بخشنده است…
  • فعال و با تجربه است…

آنها با این تعاریف و توضیحات «راسیم بیگ» را تأیید کردند. مرد چاق گفت:

  • به نظر من «راسیم بیگ» خود تمایلی به رئیس شدن ندارد!

پیرمرد گفت:

  • بلی، من او را از کودکی‏اش می‏شناسم. اصلاً تصور نمی‏کنم که پیشنهاد شما را قبول کند.

مرد خالدار گفت:

  • نه امکان ندارد. او به این کارها دخالت نمی‏کند.

مرد جوان افزود:

  • خوب، پس چه بکنیم؟ من هم می‏دانم که قبول نمی‏کند، اما حالا به او بگویید، شاید قبول کرد. حالا که فرد لایقی را یافته‏ایم، او نیز قبول نخواهد کرد.
  • معلوم بود که نامزد انتخاب شدۀ این اجتماع مسئولیت را قبول نخواهد کرد. مردم که نسبت به وی احترام و اعتماد داشتند او را قبول داشتند. البته باید متذکر شد که جماعت فردی را که توسط این اجتماع معرفی می‏شد مورد قبول قرار می‏داد. چرا که آنها به این اجتماع و افرادش اطمینان داشتند و هر که را آنها معرفی می‏کردند، مردم به آن شخص رأی می‏دادند.

افراد شرکت‏کننده در آن اجتماع همگی به سوی خانۀ «راسیم‏بیگ» روانه شدند. وضعیت را برای او روشن ساختند. برخی از دستاوردهای مالی این پیروزی در انتخابات سخن به میان کشیدند و بعضی دیگر از عواقب دیوانه شدن مسئولین سخن گفتند. «راسیم‏بیگ» گفت:

  • شما در مورد من چه برنامه‌ای دارید؟ مگر می‏خواهید مرا هم دیوانه سازید؟
  • استغفرالله، شما انسان عاقل و خردمندی هستید. خواهش می‏کنیم این کار را قبول کنید.
  • امکان ندارد، اصلاً قبول نمی‏کنم.
  • «راسیم بیگ» این یک وظیفۀ ملی است.
  • امید ملت به شماست «راسیم بیگ»…
  • به ملت خدمت کنید…
  • این عمل شما در حقیقت خدمت به وطن است «راسیم‏ بیگ»…

آن‏قدر اصرار کردند که بالاخره «راسیم بیگ» گفت:

  • به یک شرط قبول می‏کنم.
  • بفرما شرط شما چیست؟
  • باید تمام شرط‏هایم را پیشاپیش تقبل نمایید. شرط من این است. دقیقاً گوش کنید که به صراحت می‏گویم. بعداً نگویید که به من نگفته‏اید. یعنی نمی‏خواهم دوز و کلکی در کار باشد!…من با ضیافت و این‏جور چیزها مخالفم، نباید کسی چاپلوسی کند و به من تملق نماید… مرا با تعارف بیهوده خودتان به آسمان‏ها بلند نکنید و بعداً به زمین بکوبید. به خاطر من سخنرانی‏های کذایی نکنید. مثلاً به خاطر منافع خودتان سخنرانی‏های که مرا نمک‏گیر نماید و یا در قید و بند گذارد، لازم نخواهد بود. حالا فهمیدید؟ این را قبول می‏کنید؟ من هم انسان هستم، من که نمی‏خواهم طفره بروم. قبول کردید؟
  • قبول است!…
  • دیدید این انسان با شرف را؟
  • انسان عاقل به این می‏گویند…
  • واقعاً که «راسیم بیگ» زنده باشد.

«راسیم بیگ» در انتخابات پیروز شد و به ریاست رسید. فردای آن روز سیل نامه‏ها و تبریکات به خانه‏اش روان شد. یک‏یک آنها را گشود و خواند:

“جناب «راسیم بیگ»…مرد ارزشمند کشور، فرزند با شرف ملت، حضرت حشمت…”

آن یکی را باز کرد و خواند و سپس آن دیگر و چند تایی مشابه را گشود و همه دارای مضامین ادبی که حاکی از تملق و چاپلوسی فرستادگانش بود به چشم «راسیم بیگ» ناخوشایند متجلی شد. پیش خود گفت:

  • خدایا تو خودت مرا از شر این مزدوران نجات بخش!

بعد از مدتی درب خانه به صدا درآمد. مرد عینکی با یک دسته گل وارد شد. با خضوع در مقابل «راسیم بیگ» خم شد و تبریکاتش را عرض کرد.

«راسیم بیگ» حرف مرد را قطع کرد و گفت:

  • این اعمال چه لزومی دارد؟

بعد از مدتی پیرمرد ضعیف در حالی‏که به عصایش تکیه داده بود، با دسته گلی بزرگ‏تر از اولی وارد شد. دومی در برابرش خم شد و دستان «راسیم بیگ» را گرفت و بوسید و در این‌حال «راسیم بیگ» با خونسردی گفت:

  • زحمتتان دادیم!

مرد جوان این بار همراه آن مرد خالدار و چاق به ترتیب وارد شدند و با ابراز احساسات و علاقه و احترام خود نسبت به رئیس جدید تبریکات خودشان را اعلام داشتند. «راسیم بیگ» گفت:

  • خدایا تو مواظب عقل و خرد من باش!
  • به خاطر شما ضیافتی برپا گردیده است قربان!

«راسیم بیگ» به فکر فرو رفت و در حالی‏که به رفتن و یا نرفتن خود می‏اندیشید، متوجه صدای نزدیک شدن کالسکه شد.

سالن مثل کاخ تزئین شده بود. بر روی سفرۀ غذایی که روی میز بزرگ پهن شده بود و حدود چهل نفر می‏بایست دور آن میز می‏نشستند، حدود چهل گلدان که دارای گل‏های زیبایی بودند گذاشته شده بود. شمعدان‏های تمیز و براقی نیز با شمع‏های دلفریبشان خودنمایی می‏کردند. ابتدا قبل از غذا مرد عینکی به نمایندگی از طرف حضار از جایش بلند شد و رو به «راسیم بیگ» کرده و تبریکات حاضران را نسبت به انتخاب وی اعلام داشت. سپس افزود:

  • عاقل‏ترین فرد!…مردی بی‏همتا!… انسانی خارق‏العاده!… با عقل و تدبیر شما در اندک زمانی.

«راسیم بیگ» که از خشم صورتش برافروخته بود، از کنار سفره بلند شد و با عصبانیت به خانه‏اش برگشت. در آن حال پیش خود می‏گفت:

  • این درس خوبی برایشان بود!

فردای آن روز برای مراجعه به کارش از خانه خارج شد. در همان ابتدا متوجه جشن و شادی در خیابان شد. از آستانۀ درب خانه‏اش تا ساختمان شهرداری خیابان تماماً گل آذین و چراغانی شده بود و بر روی زمین هم قالی‏های قشنگی را انداخته بودند. نوازندگان می‏نواختند و درختان کنار خیابان هم پر از آدم بود. گویی درختان به جای برگ انسان رویانده بودند. بچه‏های مدارس را به ترتیب در دو طرف خیابان به صف کرده بودند و با مشاهدۀ «راسیم بیگ» تشویق و هورا بلند شد.

  • زنده باد!

مرد جوانی رو به ارکستر شهر کرد و فریاد کشید:

  • محکم‏تر بنوازید!

و سپس رو به بچه‏ها کرد و گفت:

  • بلندتر فریاد بزنید!
  • زنده…..ب…. اد!

بر سر مسیر «راسیم بیگ» قربانیان زیادی ذبح شد. در بالای جادۀ منتهی به ساختمان شهرداری طاق زیبایی بنا شده بود که با تزئینات خود جلوه‏گری می‏کرد. بر روی آن طاق با خط زیبایی نوشته شده بود: «رئیس جدید ما زنده باشی!» در آن لحظات که مرد چاق پشت میز تریبون رفته بود، به نطق خود پرداخت و گفت:

  • ریاست محترم و معظم که همکاری، درستکاری، صداقت، وطن‏دوستی و فعالیت شما بدون هیچ شکی و شبهه‏ای بر قلب‏های همشهریان حاکم گردیده…

«راسیم بیگ» با شنیدن این جملات از خشم سرخ شده بود و به ناچار نتوانست تحمل کند و جلو رفت و کاغذی را که آن مرد پشت تریبون می‏خواند از دستش گرفت و پاره کرد و با عصبانیت به مرد چاق گفت:

  • من چنین چیزهایی را نمی‏خواهم! مگر قبلاً شرط نکرده بودیم؟

مرد خالدار گفت:

  • هموطنان، این عمل نشانه‏ای از تواضع و فروتنی این مرد بزرگ است. حالا خودتان دیدید؟ زنده باد رئیس جدید ما!
  • زنده باد!

باز صدای تشویق و کف زدن‏ها بلند شد و رئیس جدید مثل انسانی که از زیر باران خود را برهاند از آن همه بلوا و تشویق فرار کرد و به سوی ساختمان بزرگی رفت. سالن آکنده از حاضرین بود. در حالی‏که مرد جوان دست بر شکم گذاشته و تا زمین خم شده بود، گفت:

  • امری دارید قربان؟

پیرمرد ضعیف افزود:

  • تا به امروز هیچ فردی به اندازۀ شما لیاقت چنین مقامی را نداشته است.

«راسیم‏بیگ» جواب داد:

  • به خدا سوگند که استعفا خواهم داد! زود از اینجا بروید!

تمام حاضران در اتاق باز تعظیم کرده و از اتاق خارج شدند و در همین حال باز گفتند:

  • چشم قربان!
  • امر، امر شماست… الان بیرون می‏رویم!

«راسیم بیگ» سردرد گرفته بود و بر شیطان لعنت فرستاد و به فکر فرو رفت. در این حال مرد خالدار گفت:

  • استراحت بفرمایید قربان!

مرد عینکی گفت:

  • شما می‏دانید، ولی نباید در اولین روزها این‏قدر خودتان را خسته بکنید. این‏طور نیست قربان؟

رئیس جواب داد:

  • گم شوید…

اصلاً حال و حوصلۀ کار کردن را نداشت. به بیرون از اتاق رفت. مرد جوانی در جلوی وی ظاهر شد و گفت:

  • کنار بروید!… رئیس شما می‏آید! راه را باز کنید!

با این سخنان مردم را به کناری کشید. «راسیم بیگ» به ناچار به سوی خانه‏اش رفت. آن روز اصلاً بیرون نیامد و عکس‏های بزرگ او بر روی صفحات اول روزنامه‏ها چاپ شد. در یکی از آنها نوشته شده بود: «بزرگ‏ترین خردمند مورد قبول همشهریان» آن دیگری در تیتر اصلی آورده بود: «رئیس بزرگ و فعال که در دنیا همتایی ندارد.» تمام روزنامه‏ها از او تمجید و تعریف کرده بودند.

هنگام غروب ماشین‏ها جلوی خانۀ رئیس جدید توقف کردند.

  • هنرمندان به داخل خانه بیایند و یا قصد تشرف به سینما را دارید قربان؟

«راسیم بیگ» گفت:

  • من خودم می‏آیم.

همه در سینما حضور داشتند. مرد جوان رو به رئیس جدید کرد و گفت:

  • از اینکه ما از هوایی که شما استنشاق می‏کنید، استفاده می‏نماییم بسی مایۀ افتخار است قربان…

حدود نیم ساعت تملق کرد و بالاخره «راسیم بیگ» با نگاه تندش او را خاموش ساخت. بعد از وی مرد عینکی شروع به صحبت کرد:

  • واقعاً چقدر خوشبخت هستیم که چنین رئیس موقر و متواضعی داریم…

«راسیم بیگ» این بار می‏خندید.

حدود یک سال سپری شد… مرد عینکی، مرد جوان، پیرمرد ضعیف باز دور هم جمع شده و گفت‌و‌گو می‏کردند:

  • ما نمی‏توانیم با این کار بکنیم دوستان!…
  • این از همۀ افراد سابق دیوانه‏تر است. ما رئیس انتخاب نکرده‏ایم، بلکه برای خود دردسر درست کرده‏ایم.
  • مردیکۀ دیوانه می‏گوید کوه‏های کوچک را من آفریده‏ام.
  • چقدر متوقع و مغرور است!
  • مگر نمی‏دانید، دیوانه‏ها همین‏طور هستند دیگر…
  • حالا چه کار بکنیم؟ باید تا انتخابات آینده از این دیوانه توسری بخوریم؟
  • نه جانم! چه می‏گویی؟ این حریف باید به تیمارستان برود. بدبخت خانۀ خودش را موزه کرده است. مجسمه‏اش را در میدان شهر بنا می‏کند!
  • دیروز به صورت یکی از اعضا تف انداخت.
  • دیشب نیز شلوغ کرده بود و در میان مردم بر روی میز آواز می‏خواند.
  • پس حالا چه بکنیم با این دیوانۀ زنجیری؟
  • آنچه که باید انجام داد. بایستی او را دکتر ببریم تا معاینه‏اش کند و به صراحت بگوید که او دیوانه است. بعد از آن هم به راحتی می‏توانیم او را به تیمارستان بفرستیم.

مرد عینکی گفت:

  • پس وقت را هدر ندهید. شاید به کسی حمله کرد و یا خدای نکرده خطایی را مرتکب شد… زود باشید!
  • بلی، بلی، کاملاً درست است…
  • فردا صبح زود باید او را ببندیم و به تیمارستان ببریم. بعد از آن باید انتخابات جدید را شروع کنیم.
  • خیلی خوب، به نظر شما حالا چه کسی را رئیس انتخاب بکنیم؟
  • مواظب باشید دوستان من که این بار باید بیشتر دقت کنیم، لااقل این بار یک نفر عاقل را انتخاب بکنیم.
  • درست است… از دست این دیوانه‏ها دیگر به ستوه آمده‏ایم!…

موسسه انتشارات نگاه

مجموعه داستان میز یک کارمند نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “میز یک کارمند”