گزیده ای از کتاب منشات قائم مقام فراهانی
اى واى كه يك غلط همى گفتم
از گفته خويشتن پشيمانم
در ملك رضا نشستنم خوشتر
از گوشه خانه هاى ويرانم
خاك ره شاخ هشتمين بودن
به از شاهى روم و ايرانم
در آغاز کتاب منشات قائم مقام فراهانی می خوانیم :
خطابه حاج ميرزا يحيى دولت آبادى
پيرامون شرح احوال و آثار
قائم مقام
اديب سياستمدار يا سياستمدار اديب؟
شايد در نظر نخست تصور شود مفهوم اين دو صفت و موصوف يكى است و اختلاف آنها تنها به تقديم و تأخير است، در صورتى كه اين چنين نيست و اين دو تركيب مفهومآ با يكديگر متفاوت اند. دو شخص را در نظر مى گيريم: يكى داراى روح ادبى سرشار و مستغرق در درياى فضل و ادب و در عين حال سياستمدار، ديگرى را با استعدادو جربزه سياسى و آگاه از فنون فضل و ادب. اولى را، اديب سياستمدار مىخوانيم و دومى را؛ سياستمدار اديب. آيا نمىشود شخص سوم را هم در نظر بگيريم داراى روح سرشار سياست و ادب و لايق هر دو كار بهحد كمال؟ به عقيده من چنين شخصى يا نبوده و نيست و اگر بوده، بهحدى نادرالوجود بوده است كه در حكم معدوم مىباشد. چرا؟ چونكه صاحبان اين دو صفت روحآ و اخلاقآ با يكديگر فرق دارند. مثلا عاطفه، عفو، و اغماض حقيقى، احتراز از كينهورزى، پوزشپذيرى، سلامت نفس، يكروئى، راستگوئى، صراحت لهجه، دوستى با دوست، و دشمنى با دشمن، از خصايص روح يك اديب كامل است؛ بلكه يك اديب كامل، دل دشمن را هم تنگ نمىكند در صورتى كه در كتاب سياست هر قدر جستجو كنيد از اينگونه لغتها چيزى نخواهيد يافت، مگر گاهى بر سر زبانها، براى فريب دادن اشخاص بىاطلاع از سياست.
مثل ديگر؛ سياستمدار مقتدرى، چه كشورى و چه لشكرى، به زيردستان خود فرمان مىدهد و هيچگاه فرمان خود را با سجع سازى و عبارتپردازى و با درج بيت و غزل
زينت نمى دهد، بلكه به عبارت صريح و ساده، بىحشو و زايد، تكليف او را در اداى وظيفه معين مى نمايد، تا موجب سرگردانى او نشود و مقصود امر كننده را بفهمد و بىترديد اطاعت كند و مأموريت خود را به انجام برساند اما يك اديب كامل در سياستمدارى، كمتر اتفاق مىافتد بتواند احكام خود را با كلمات زيبا و جملههاى ادبى و سجع و قرينه و شواهد نثرى و نظمى زينت ندهد، خاصه در زمانهاى گذشته كه سادهنويسى را دليل بىفضلى مىگرفتهاند و هر كس مشكلتر مىنوشت بافضلتر شمرده مىشد.
زائد نمىدانم در دنبال اين مثل بگويم يك سياستمدار اديب در نوشتههايى كه بايد به زبان ديگر ترجمه شود به اظهار فضيلت كردن و سجع و قرينه آوردن مكتوب خود را مهم و مشكل نمىسازد، كه مترجم نتواند اصطلاحات خاص را به زبان ديگر در آورد و ناچار شود مشت مشت، زوايد و زينتها را دور بريزد تا برسد به جائى كه بشود ترجمه كرد و شايد جان مطلب هم در ضمن دور ريخته شدهها، از ميان برود و بعلاوه طرف مقابل تصور كند بزرگى مطلب به اندازه عظمت عبارتها است و پس از صرف نظر كردن از غير قابل ترجمهها، معانى الفاظ كمتر باشد و سبك مغزى نويسنده را برساند. يك سياستمدار اديب مىداند از قلمكارى ساخته است و از شمشير كار ديگر. قلم آمر است و شمشير مأمور. قلم مخدوم است و شمشير خادم؛ چنانكه شاعر عرب گفته :
السيف من حقه ان يخدم القلما تجردى مدادآ و جرى السيف منه دمآ
(شمشير خدمتكار قلم است. از قلم؛ مركب مىچكد و از شمشير؛ خون).
اديب سياستمدارى كه بخواهد با قلم كار شمشير بكند و يا با علم، كار قدرت، هر دو ناقص مىشود. بلى پيشرفت هر يك محتاج است به مساعدت ديگرى. و از همين نقطه نظر است كه ارباب فضل و ادب، غالبآ مقاصد حسنه خود را به دست سياستمدارن اجراء مىنمودند و سياستمداران بزرگ ادباء و فضلاى عالىمقام را انيس و جليس خود مىساختند، در رتق و فتق امور از آراء بىآلايش ايشان استفاده مىكردند؛ شمشير را به دست خود مىگرفتند و قلم را به دست صاحب قلم مىدادند و بىرخصت قلم، شميشر را فرود نمىآوردند؛ تا از ميان اين دو نيرو، قوه سوم معتدلى هويدا گردد كه بواسطه آن نيرو بتوان مهر و قمر را به هم آميخت؛ مملكت دلها را مسخر ساخت؛ پراكندگىها را به هم پيوست و به مقاصد، كامياب گرديد.
ارباب فضل و ادب هم، به ملاحظه اين امر اساسى، و ديگر براى حفظ جان خويش و دور بودن از حسادت، در تقرب به پادشاهان و ارباب سياست، جانب حزم و احتياط را از دست نمىداده و از تصدى امور سياسى دورى مىجستهاند و غالبآ آسيبى نمى ديدند. برعكس؛ كسانى كه مىخواستند ذوالرياستين و صاحبالسيف والقلم بوده باشند، به گفته عوام؛ كمتر سر سلامت به گور مىبردند. چه، اختيار عزل و نصب آنها به دست ديگران بود؛ ديگرانى كه بيشتر دست پرورده خود آنها بودند و بعد از رسيدن به مقامات عالى نمىخواستند كسى برايشان للهگى نمايد. با وجود حسادتها و رقابتهايى كه در كار بود، و همه سياستمداران اديب، از قدرت ادبى خود در سياست استفاده مىكنند و اديبان سياستمدار در مقام ادبى خويش، از سياست زيان مى بينند… در اين مقام، بيش از اين طول كلام نمىدهيم، به اصل مقصد مىپردازم. و در ضمن شرح حال، به شواهدى براى اثبات اين مقدمه بر خواهيم خورد كه بخوبى دريافته شود قهرمان خطابه ما، يكى از نوادر عصر خود بوده است، آيا اديب سياستمدار است يا سياستمدار اديب؟
نصب، ولادت، تحصيلات، چهره و روحيات ميرزا ابوالقاسم قائم
مقام و زندگانى او در حيات پدر، و شمهيى از احوال پدرش
قائم مقام اول
در فراهان عراق ايران در خانواده با شرافت سادات هزاوه از تبار ميرزا عيسى ـ فرزند
ميرالفتح، معروف به «مير مهردار» كه در دربار صفوى سمت مهردارى داشته ـ دو فرزند زاده شد به نامهاى حسين و حسن. اولى، يكى از فضلاى نامى گشت و در سال 1280 هجرى قمرى به وزارت سلاطين زنديه رسيد و به سه پادشاه زند خدمت كرد و معروف به ميرزا محمد حسين و متخلص، به وفا شد. و دومين آنها، كه وى نيز مردى آگاه و لايق بود، در كارها معاون برادر خويش شد.
از پشت برادر دوم ـ يعنى ميرزا حسنناميده شد و به ميرزا بزرگ مشهور گشت.
ميرزا بزرگ چون به حد رشد رسيد، از آنجا كه عم وزارت مآبش بىپسر بود، او را به فرزندى پذيرفت و در دامان ترتيب خويش پرورش دادو از كلمات خود، او را برخوردار ساخت و بالاخره وى را به دامادى خويش برگزيد. ميرزا بزرگ، در سايه عم بزرگوار خود و قابليت خويش، براى تصدى مشاغل عالى و دولتى لياقت يافت.
بعد از انقراض سلطنت زنديه و امتناع اين دو برادر ـ حسين و حسن ـ از پذيرفتن خدمت در دولت قاجاريه ـ كه آقا محمدخان، مؤسس آن دولت از ايشان تقاضا مىكرد ـ مجاورت عتبات عاليات اختيار كردند و ميرزا بزرگ را به جاى خود به خدمت آن دولت گماشتند.
ميرزا بزرگ، مدتى در طهران اقامت كرد؛ بىآنكه مصدر خدمت لايقى بگردد. تا آن زمان كه سياست دولت اقتضا مىكرد دربار كوچكى كه در آذربايجان تشكيل بدهد و والى آذربايجان را مقام نيابت سلطنت بخشد و وزير او را مقام نيابت صدارت. نيابت سلطنت را به عباس ميرزاى وليعهد ـ پسر فتحلى شاه ـ دادند و نيابت صدارت را، به نام قايم مقام، به ميرزا بزرگ فراهانى. و در سال 1212 (ه .ق) ميرزا بزرگ در آذربايجان قايم مقام صدارت شد. و اين لقب در خانواده او ماند.
قايم مقام اول، در آذربايجان خدمت شايانى كرد كه در اينجا فقط به دو خدمت او اشاره مىشود. اول؛ تعليم و تربيت عباس ميرزا و اولاد او، كه اغلب داراى فضل و كمال شدند. دوم؛ اصلاح قشون كه تا آن زمان قشون ايران به صورت داوطلبى و غير منظم بود و غالبآ مملكت به واسطه حمله نظاميان نظم و ترتيب يافته روس در حال تهديد.
در اين حال ناپلئون، امپراطور فرانسه ـ از روى خيرخواهى ايران و يا براى مصلحت ملكى خويش ـ كه نمىخواست روس بر ايران غالب و به مملكت زرخيز هندوستان ـ كه مطمح نظر او بود ـ نزديك شود؛ از اينرو به دولت ايران پيشنهاد كرد قشون خود را به ترتيب قشون اروپا تعليم و ترتيب دهد و منظم نمايد. اين پيشنهاد در دربار ايران پذيرفته شد و از دربار فرانسه، معلمين نظامى به ايران فرستاده شدند. و چون آذربايجان بيش از ديگر ايالات ايران مورد تهديد بود، اصلاح قشون را از آنجا شروع كردند.
معلمين نظامى فرانسه در زمانى كم، بواسطه استعداد ذاتى ايرانيان و حسن موافقت
نائبالسلطنه والى آن مملكت و توجه كامل وزير دانشمند وى ـ قائم مقام اول ـ موفق گشتند قشون آنجا را تحت تعليم و تربيت در آورند و براى تهيه لباس كارخانجات توپ و تفنگ و باروت سازى و دستگاههاى نساجى به نمونهيى از قشونهاى منظم اروپا با لباسى وطنى و لوازم نظامى مهيا گرديد. قائم مقام اول نيز، اسامى درجات نظامى را وضع كرد. نفرات را سرباز ناميد، يعنى براى سر باختن حاضر است؛ و صاحب منصبان را سر جوقه نايب سلطان، ياور سرهنگ، سرتيپ، اميرپنجه، اميرتومان، و سردار ناميدند.
اينك به شرح زندگى قهرمان خطابه خود بپردازيم :
در سنه 1393 (ه .ق) در هزاره فراهان عراق، از پشت ميرزا بزرگ فراهانى و دختر ميرزاى محمد حسين وزير، پسرى زاده شد كه او را ميرزا ابوالقاسم ناميدند. اين فرزند، در دامان مادرى تربيت يافت كه از طرف پدر و شوهر به مخزن علم و ادب اتصال داشت، تا به سن تحصيل رسيد و به شيوه آن عصر، پس از آموخته خواندن و نوشتن فارسى، به آموزش صرف و نحو، منطق، معانى و بيان، عروض، لغت عرب، عرفان، حكمت الهى، طبيعى، رياضى، كلام، تفسير و اخلاق پرداخت و در بسيارى از فنون، بويژه املا و انشاء فارسى و عربى و حسن خط و سياق، از همگنان گوى سبقت ربود.
ميرزا ابوالقاسم، فردى با قامتى متوسط و خوش منظر بود با صورتى نيكو، پيشانى گشاده و چشمهاى گيرنده مايل به كبودى و محاسن بلند.
ميرزا ابوالقاسم، پس از پايان تحصيلات، چند سال در طهران، گاهى به خوشى و خوشبختى و گاهى به سختى و بدبختى روزگار گذرانيد؛ چنانكه در نوشتههاى خود اشاره مىكند و مىگويد: «كارم به گرفتن دكانى در نزديكى مسجد شاه و فروش اسباب خانه و غيره كشيد و زندان مرا مغبون كردند».
تا در سال 1226 (ه .ق) كه برادر بزرگ وى ـ ميرزا حسن ـ وزير شخصى نايبالسلطنه در آذربايجان وفات كرد و پدرش او را از طهران به تبريز طلبيد و با فرمان دولتى به شغل و كار برادر منصوب ساخت. و پس از چندى، كه لياقت و استعداد او در كار هويدا گرديد، پدرش تمام مشاغل دولتى خود را به او واگذار كرد و خود گوشهگيرى اختيار كرد و اوقات را به عبادت خدا و صحبت با علما و ادبا گذرانيد.
ميرزا ابوالقاسم وزير، به دستور پدر مشغول رتق و فتق امور آذربايجان شد و در سفر و حضر، ملازم خدمت عباس ميرزاى نايبالسلطنه بود و به او تقرب تام يافت، خصوصآ كه در سال دوم تصدى امور دولتى او، به واسطه انعقاد عهدنامه معروف «به گلستانه»، كشمكش ميان ايران و روس به ظاهر خاتمه يافت و توجه وزير فاضل جوان به تنظيم امور آذربايجان، مخصوصآ كارهاى نظامى كه در درجه اول اهميت بود، معطوف شد. و طولى نكشيد كه 25 قشون منظم، با اسلحه كافى و البسه وطنى، در آذربايجان ترتيب يافت و احوال رو به بهبود نهاد و اين آسايش مدت 9 سال طول كشيد تا در سال 1237 (ه .ق) كه بين دولت ايران و عثمانى جنگ واقع شد و قشون ايران در تحتفرمان نايبالسلطنه، به حسن تدبير وزير كشور و لشكر او قائم مقام، و تعليمات نظامى صاحب منصبان عالم، قشون عثمانى را شكست دادند و ارزنةالروم و بايزيد ووان و غيره را به تصرف در آوردند. و توپ زيادى از دست قشون عثمانى گرفتند و ميرزا ابوالقاسم وزير، اين قطعه شعر را ساخت و واداشت به روى هر توپ حك نمودند.
چون سال بر هزار و دو صد رفت و سى و هفت قيصر بشد ز فتحعلى شاه رزمخواه
عباس شد به امر شهنشه به مرز روم زين توپ صد گرفت به يك حمله، زان سپاه
وزير فاضل، فتحنامه اين جنگ را قصيدهيى ساخت و به دربار طهران فرستاد كه مطلعش اين است :
نصرت و اقبال و بخت و دولت و فتح و ظفر چاكران آستان شهريار دادگر
اگر چه اين سال، بواسطه فتح بزرگ و قدرت نمائى قشون آذربايجان بايستى براى وزير عالىمقام، سالى نيكو و فرخنده بوده باشد، ولى از آنجا كه دنيا مانند سبزهزارى است كه چون يك جانب آن سبز شد، جانب ديگرش خشك مىگردد؛ در اين سال ملجآ و پناه فكرى و معلم بزرگ سياسى و ادبى و مربى حقيقى او از دستش رفت و بىپشت و پناه شد.
اگر چه قهرمان خطابه ما، اكنون آنقدر رشد و ترقى نموده است كه مىتواند براى يك ملت و يك مملكت پدر بوده باشد و از طرف ديگر پدر بزرگوارش به كلى از كار افتاده و منزوى
بود، ولى باز وجود آن پير روشن ضمير در همان گوشه انزوا براى دلگرمى اين پهلوان ميدان ادب و سياست تأثيرى عظيم داشت و او با وجود پدر، خود را جوان مىپنداشت. بالجمله در ماه ذىالحجة الحرام سال 1237 (ه .ق) قائم مقام اول بدورد زندگانى گفت و احوال روحى وزير پدر مرده را در اين فاجعه، چه كسى مىتواند مانند خودش بيان نمايد؛ كه عندليب آشفتهتر مىگويد اين افسانه را.
در رساله شكوائيه، كه وى آن را به زبان تازى نوشته و يكى از بهترين آثار قلمى اوست اين چنين مىنويسد :
«ولكن فى طى تلك الاحوال حسدنا الدهر و أصابتنا عينالكمال و صبت على أبينا خطوب و افره. و كروب متوافره. فتوفى أكثر أولاده و ذهبت نضرة أعواده و سادتالفترة فينا حولا بعد حول و شهرآ بعد شهر و يومآ بعد يوم حتى فقدناه فقدانالشباب و ليتنا فديناه من شباننا بالوف.»
(در اين احوال روزگار بر ما حسد برد و به ما زوال رسانيد و بر پدر ما، مرارتهاى بسيار و مصيبتهاى پىدرپى وارد شد. اكثر اولاد او مردند و خرمى شاخههاى او به پژمردگى مبدل گشت. سال به سال و ماه به ماه و روز به روز، كار ما رو به سستى نهاد؛ تا آنكه پدر از دست ما رفت و اندوه فقدان او براى ما مانند اندوه فقدان جوانى بود و اى كاش هزار جوان را فداى جان آن پير كرده بوديم.)
زندگانى ميرزا ابوالقاسم وزير، بعد از وفات پدر
پس از رحلت قائم مقام اول، تمام القاب و شئون و حقوق او از طرف دولت به فرزند با لياقت وى تفويض گرديد. در اين صورت قهرمان خطابه ما از اينجا قائم مقام خوانده مىشود و به گفته عوام، پهلوان زنده را عشق است.
قائم مقام در روزگار منصوبى چه مى كرد؟ همه كار، بلكه كار چند مرد توانا. وزارت شخصى نائبالسلطنه. پيشكارى كل مملكت آذربايجان. اداره كردن امور لشكرى. انشاء و نگارش فرامين و احكام ايالتى و بلكه ايالتى كه در تحت امر و نفوذ نايبالسلطنه بود، به خط زيباى خويش؛ نگارش مرقومات مهم و خصوصى نايبالسلطنه به داخل و خارج؛ علاوه بر آنچه براى خود در عالم ادبيات مىنگاشت كه اگر تمام آنچه وى در نثر و نظم فارسى و عربى سياسى و ادبى نوشته، جمع شود براى يك مرد كارآمد زياد به نظر مىآيد.
قائم مقام به آن همه مشاغل كه داشت، باز از تفننات شاعرانه و نگارشهاى نظمى و نثرى ظريف به دوستانش و نشست و برخاست با اهل حال و آميزش با فضلا و ادبا، خودارى نمىكرد.
يك سال بدين منوال گذشت و اين وزير فعال گرم كار روائى و بروز لياقت و استعداد ذاتى خود بود؛ كه حاسدين بر او حسد بردند و نزد نايب السلطنه از وى سعايت كردند. نايبالسلطنه، با همه حقشناسى كه نسبت به قائم مقام اظهار مىداشت، نگرانى خود را از عمليات او به شاه نوشت و تقاضا كرد؛ او را به طهران بطلبند و در آنجا معزول سازند.
قائم مقام تا در تبريز بود، كدورت خاطر نايب السلطنه را از خود احساس نكرده بود، چون به طهران رسيد، از قضيه باخبر گشت و معزول شد. به آذربايجان برگشت و گوشه نشينى اختيار كرد. و مدت اين عزل سه سال به طول انجاميد وى شرح شدايد اين معزولى را در قصيدهيى كه يكصد و چهل و چند بيت است و به زودى بعض ابيات آن را خواهيد شنيد، بيان نموده است.
دشمنان قائم مقام در مدت معزولى او فرصت يافتند؛ اموالش را در فراهان غارت كردند و املاكش را تصاحب نمودند و از هر گونه آزار و اذيت به بستگان وى دريغ نداشتند. وى آن قضايا را تصريحآ و تلويحآ در ضمن نگارشات شكوائيه و غيره شرح داده است.
تا در سال 1241 (ه .ق) بواسطه اختلال امور آذربايجان، دولت مجبور شد اين مرد بزرگ را از گوشه انزوا در آورد و شئون و مناصب نخستين وى را به او عطا نمايد. قائم مقام به مشاغل پيشين خود منصوب گشت و اوضاع ملكى آن ايالت رو به بهبود نهاد، ولى عمر اين دوره نيز كوتاه بود؛ چون در آخر سال بواسطه كشمكشهاى كوچكى كه در مرزها بين قشون ايران و روس اتفاق مىافتاد، فتحعلى شاه به فكر افتاد كار خود را با دولت روس يكسره نمايد. بديهى است اين غرور در او از بابت جنگ ارزنةالروم پيش آمده بود. تملق سرايان هم اين انديشه وى را تقويت و او را تشويق مىكردند. بالاخره براى جلب نظر رؤساى عشاير آذربايجان، كه نزديك ميدان جنگ بودند، شاه به آذربايجان سفر كرد و در تبريز مجلسى نمود و سران سپاه و رؤساى عشاير و رجال آگاه و ناآگاه را جمع كرد و قصد خود را اظهار نمود و از آنها رأى خواست. همه براى دلخوشى شاه، از روى بىخبرى و خودنمائى، رأى به جنگ
دادند و سخنهاى لاف و گزاف گفتند؛ تنها كسى كه در آن مجلس ساكت و مخالف جنگ بود، قائم مقام بود. شاه متوجه سكوت دانا شد و احتمال داد كه وى مخالف باشد. از او رأى خواست و جواب شنيد: «اهل قلم هستم، سران سپاه بيش از من در اظهار عقيده صلاحيت دارند». شاه عذر قائم مقام را نپذيرفت و با جديت از وى رأى خواست. قائم مقام با صراحت لهجهيى، كه از خصايص او بود، گفت: «اعليحضرت چه مبلغ ماليات مىگيرد؟» شاه گفت : «مىشنوم ششصد كرور». قائم مقام گفت: «به قانون حساب، كسى كه شش كرور ماليات مىگيرد با كسى كه ششصد كرور، از در جنگ در نمىآيد.».
اين اظهار عقيده، مخالف ميل شاه واقع شد و دشمنان قائم مقام فرصت يافتند و او را به دوستى با روس متهم كردند و معزول ساختند. و چون مصمم جنگ با روس بودند، صلاح نديند او در آذربايجان بماند. از اينرو، او را به مشهد مقدس تبعيد نمودند. و جنگ ايران و وطن دوست محو نمىشود و يك قسمت زرخيز مملكت، با چندين شهر بزرگ و كوچك از دست ايرانيان رفت. و شد آنچه نبايد بشود. و در ماه ربيعالثانى سال 1243 (ه .ق) شهر تبريز، مركز ايالت آذربايجان، به دست قشون روس افتاد و پيشقراولان قشون مزبور تا تركمانچاى پيش رفت و نائبالسلطنه، رئيس كل قشون و همراهان وى متوارى گشتند. اينجا شاه خود را در شرف مات شدن ديد. به خط و خطاى خويش پى بردو فرخ خان، پيشخدمت خاص، را به عذرخواهى از قائم مقام و تقاضاى اغماض از گذشته به مشهد فرستاد و او را استمالت نمودند و به طهران بردند.
فتحعلى شاه بعد از شور با قائم مقام، وكالتنامه يى با اختيارات تام در عقد صلح با دولت روس به نام نايبالسلطنه نوشت و به دست قائم مقام داد و او را روانه آذربايجان نمود.
نايب السلطنه در كوههاى اطراف تركمانچاى مخفى است. قائم مقام او را پيدا مىكند و به ارودى روس مىبرد و عهدنامه تركمانچاى، كه سالها اساس سياست روس و ايران بود، با هر چه در بر داشت، در آنجا بسته شد و چون روسها اصرار شديد داشتند كه تا هر كجا قشون آنها پيشرفته، آنجا مرز آينده روس و ايران باشد؛ يعنى تمام استان آذربايجان به روس واگذار شود. قائم مقام كوشش بسيار كرد تا آنها را از اين خيال منصرف ساخت و رود ارس را مرز قرار دادند.
خلاصه عهدنامه تركمانچاى به خط قائم مقام نوشته شد و كار مصالحه در پنجم شعبان سال 1343 (ه .ق) به پايان رسيد.
روسها در اين مصالحه، يك عده توپ به نايبالسلطنه تعارف دادند و شش كرور تومان از دولت خسارت جنگ گرفتند و رفتند. شبهه نيست كه اگر دست قائم مقام دخيل عقد اين مصالح نبود، بدبختىهاى آن جنگ براى مملكت ما به مراتب بيشتر از آنچه واقع شد، مىبود و شهر تبريز، يكى از شهرهاى روسيه شمرده مىشد.
قائم مقام، بعد از بازگشت قشون روس و رفتن نايبالسلطنه به تبريز، براى ترتيب اجراى عهدنامه به طهران رفت و اقداماتى كرد و بالاخره ملفوفه فرمانى كه از جانب شاه به
نايبالسلطنه صادر كرد و به قلم خود نوشت مبنى بر اظهار افسردگى و دلتنگى از قضاياى آذربايجان و متضمن عفو و اغماض از گذشته و قبول پرداخت كرورات ست يعنى شش كرور غرامت جنگ. و اين ملفوفه فرمان، يكى از شاهكارهاى ادبى قائم مقام است. قائم مقام پس از انجام مقاصد، به آذربايجان مراجعت نمود و مواد عهدنامه را اجرا كرد.
از اين تاريخ يك سال بيشتر نگذشت كه قضيه قتل «گريبايدف» سفير روس، در ماه رمضان سال 1244 (ه .ق) در طهران اتفاق افتاد و حواس دولتيان را سخت پريشان كرد و با وجود بودن رجال بزرگى مانند ميرزا عبدالوهاب نشاط معتمدالدوله، كه كار صدارت را مىكرد، شاه اصلاح اين قضيه را از قائم مقام خواست و او به امپراطور روس و حاكم قفقاز، نامهيى نوشت و از حادثه غيرمنتظره معذرت خواست و بالاخره شاهزاده خسرو ميرزا، پسر نايبالسطنه را به عذرخواهى به دربار روس فرستاد و اين حادثه مهم به حسن تدبير قائم مقام در سال 1245 (ه .ق) خاتمه يافت.
بعد از اين قضيه، قائم مقام در مدت 3 سال به اتفاق نايبالسلطنه، به اصلاح امور آذربايجان و دفع سركشان يزد و كرمان و خراسان پرداخت؛ كه به شرح آن قضايا در آثار نثرى و نظمى خود اشاره نموده است.
تا در سال 1248 (ه .ق) كه از طرف حكومت هرات به خراسان تجاوزاتى شد و نايبالسلطنه و قائم مقام مأمور تسخير هرات شدند و محاصره شهر هرات به توسط قشون آذربايجان به طول انجاميد. نايبالسلطنه در اين اردوكشى مبتلا به مرض سل گشت. ناچار
محمد ميرزا فرزند خود را با قائم مقام در اردو گذارد و براى معالجه به مشهد مقدس آمد. و چون مرض او شدت يافت محمد ميرزا و قائم مقام را به مشهد طلبيد. قائم مقام دستور ادامه محاصره را به صاحب منصبان قشون داد و به اتفاق محمد ميرزا به مشهد آمد. نايبالسلطنه چون از حيات خويش نااميد بود؛ به قائم مقام وصيت كرد كه محمد ميرزا را به سلطنت برساند؛ زيرا مىدانست برادران خود، كه چند تن از آنها داعيه سلطنت داشتند، به آسانى راضى نخواهند شد برادرزاده آنها صاحب تخت و تاج ايران بگردد و ولايتعهدى در خانواده عباس ميرزا استقرار يابد.
گويند قائم مقام راضى نبود سلطنت به محمد ميرزا برسد؛ چه او را لايق اين مقام نمىدانست و بعلاوه از صفت خونخوارى او انديشه داشت، از اينرو به نائبالسلطنه گفت : «بهتر اين است كه ديگرى از اولاد خود را وليعهد نمائيد». نايبالسلطنه نپذيرفت. قائم مقام مجبور شد آنچه در دل دارد بگويد. گفت: «بر من معلوم شده است كه محمد ميرزا مرا خواهد كشت و كسى قاتل خود را نمىپروراند». نايبالسلطنه، قائم مقام را به امام هشتم(ع) قسم داد كه از اين بدگمانى درباره محمد ميرزا در گذرد و به محمد ميرزا امر كرد به اتفاق قائم مقام به حرم مطهر حضرت رضا(ع) بروند و قسم ياد نمايند كه محمد ميرزا خون قائم مقام را نريزد و تيغ را بر وى حرام كند؛ قائم مقام هم قسم ياد كند كه به محمد ميرزا خيانت نكند و در خدمتگزارى به وى كوتاهى ننمايد. تحليف مزبور از دو طرف بجاى آمد و عباس ميرزا دست محمد ميرزا را در دست قائم مقام گذارد و گفت: «حالا ديگر آسوده خاطر خواهم مرد».
قائم مقام و محمد ميرزا به اردوگاه هرات بازگشتند و به كار فتح هرات مشغول بودند كه شب دهم ماه جمادىالثانى سال 1249 (ه .ق) نايبالسلطنه، در مشهد وفات يافت.
قائم مقام به محض شنيدن خبر وفات نايبالسلطنه، با هراتيان از در صلح در آمد و اردو را بىآنكه هيچ آسيب ببيند به مشهد رسانيد و از يك طرف به اتمام كار صلح پرداخت و از طرف ديگر براى استحكام اساس وليعهدى محمد ميرزا باب مكاتبه را با دربار طهران گشود و آرام نگرفت تا اين كار به انجام رسيد.
قائم مقام در ماه صفر 1250 (ه .ق) به اتفاق محمد ميرزا، از خراسان به طهران رفت و مراسم وليعهدى در مجلس جشنى كه در باغ نگارستان برپا شد، بجاى آمد. زان پس هر دو روانه آذربايجان شدند. محمد ميرزا به جاى پدر، وليعهد نايبالسلطنه و والى آذربايجان شد.
ميرزا محمد، خلف ميرزا ابوالقاسم قائم مقام، كه به سرحد رشد و كمال رسيده و براى خدمات دولتى لياقت يافته بود، وزير شخصى او گشت. قائم مقام فوق مقام هر دو مرجع كل امور آذربايجان، بلكه مرجع حقيقى كل امور ايران شد.
سلطنت محمد شاه، صدارت و اتابكى قائم مقام، رقابت و
فرصت و جنايت عظيم
فتحعلىشاه بعد از مسافرت وليعهد به آذربايجان، براى گردش روانه اصفهان شد و در 19 جمادىالثانى 1250 (ه .ق) در اصفهان از دنيا رفت. اوايل رجب 1250 خبر وفات شاه به تبريز مىرسد. قائم مقام وليعهد را به تخت نشانيد و خطبهيى به نام وى خواند و سكه به نام وى زده مىشود، و محمد شاه منصب صدارت را به قائم مقام مىدهد و هر دو با اردوى آذربايجان در نهايت شتاب روانه طهران مىگردند.
اين شتاب چرا؟ و بردن قشون براى چه؟
چونكه سلطنت محمد شاه برخلاف معمول است و از عموزادگان او، چنانكه گفته شد، اشخاصى هستند كه خود را اولى واحق به تخت و تاج مىدانند، و مقدمتر از همه على شاه ظلالسلطان است كه به محض شنيدن خبر وفات پدر، خود را پادشاه خوانده و به نام عادل شاه، قائم مقام مىخواند؛ پيش از آنكه كار على يا عادل شاه نضجى گرفته باشد، محمد شاه را به پايتخت برساند و اگر كار به مجادله كشيد با قشون آذربايجان راه شاه را به اريكه سلطنت بگشايد. على يا عادل شاه، پانزده هزار قشون طهران و اطراف را جمع كرده و به سركردگى برادرش امام وردى ميرزا، به طرف آذربايجان مىفرستند كه از آمدن محمد شاه جلوگيرى نمايند و ميرزا مهدى ملكالكتاب فراهانى، از بنى اعمام قائم مقام، را مأمور مىكند به آذربايجان رفته و قرارداد صلح مابين عم و برادرزاده را به اين ترتيب بدهد كه ايالت آذربايجان به دست محمد و باقى ايران به دست على بوده باشد.
ملكالكتاب كه مىداند با عهدنامه روس و باقسمى كه قائم مقام خورده، اين كار شدنى نيست. در رفتن تعلل مىكند كه تا قشون طهران و تبريز در سايدهان قزوين به هم نزديك مىشوند و صف آرائى مىكنند.
اينجا از قائم مقام، سياستى كه به قدرت مقام ادبى اوست بروز مىكند؛ قدر و قيمت
ميرزا سركرده اردوى عادل شده در منزل قائم مقام ديده مىشود كه مانند عبد ذليل در برابر مولاى جليل خود نشسته و سر تسليم به زير افكنده است و روز بعد با قشون خود به اردوى محمد شاه ملحق مىگردد. و اين خبر چون به طهران مىرسد مدعى بزرگ سلطنت در حرمسراى خود مخفى مىشود. روز نوزدهم شعبان 1250 (ه .ق) محمد شاه و قائم مقام با اردوى بزرگ به طهران مىرسند و در باغ نگارستان بيرون شهر نزول اجلال مىنمايند. ملكالكتاب مأمور رفتن آذربايجان براى عقد صلح راهش نزديك شده، براى درخواست تأمين از قائم مقام از طرف ظلالسلطان به باغ نگارستان مىرود. قائم مقام به ظلالسلطان تأمين مىدهد و عمارت سلطنتى و اثاثيه آن را تحويل مىگيرد. و در دوم ماه رمضان 1250 شاه را وارد طهران مىكند و در چهاردهم همين ماه او را رسمآ به اريكه سلطنت مىنشاند و خود به رتق و فتق امور مملكتى مىپردازد.
قائم مقام چنان غرق امور مملكتى مىشود كه از شدت گرفتارى به كارهاى پنج جهت از جهات ششگانه خود، يعنى چپ و راست، پس و پيش، و زير يا از توجه به جهت ششم، يعنى بالاى سر كه براى او توجه به آن جهت از هر كار لازمتر بوده است باز مىماند.
گفتم بالاى سر بلى اما، نه بالاى سر آسمانى؛ زيرا قائم مقام خداپرست و متوجه مبدا اعلى بود؛ بلكه از بالا سر زمينى يعنى خلوت محمد شاه مركز فساد شيطان باطنى و ظاهرى غافل مىماند.
شيطان باطنى، اخلاق درباريان شاه؛ و شيطان ظاهرى، وجود يك شخص رياكار بود در آن دربار به نام آقاسى؛ كه براى معرفى وى بايد اندكى بيراهه برويم و سرگذشت مختصرى را نقل نمائيم. اين حكايت را او خود براى يكى از معاشرينش نقل كرده و من بىواسطه از وى شنيدهام.
خدمت مىكردم. روزى درويشى بر مولاى من وارد شد و مدتى با او صحبت داشت و صحبتش طورى مرا جذب كرد كه پس از خارج شدن او دنبال وى روانه شدم؛ قدرى راه كه رفتيم؛ برگشت به من نگاهى كرد و گفت: «كجا مىآئى؟» گفتم: «شما را كاملتر از مولاى خود يافتم، مىخواهم از خدمت او دست بكشم و به شما خدمت كنم.» جواب داد: «خير برگرد به
همان كار كه مشغول بودى بپرداز و به پاداش اين توجه كه به من كردى صدراعظمى ايران را به تو دادهام.» گفتم: «من طلبه بينوا چگونه مىتوانم صدارت كنم؟ در صورتى كه صدارت سياست مىخواهد و لازمهاش تنبيه و تأديب مخالفت كاران است.» گفت: «مخالفين را با بدزبانى و فحاشى تأديب كن تا از آبروى خود بترسند و مخالفت نكنند و بعد از آنها رضايت بطلب.» من برگشتم و به خدمتى كه داشتم، مشغول شدم تا اينجاى حكايت را اگر راست گفته باشد، شايد بشود باور كرد؛ اما چگونه مىشود پذيرفت مرد عارف وارستهيى كه از پنجاه سال پيش مقام كسى را پيش بينى مىكند و يا كلامش اين درجه خلاقيت دارد، دستور بدزبانى و فحاشى به كسى بدهد؛ در صورتيكه يك سياستمدار ممكن است از روى قانون حكم قتل كسى را صادر كند؛ ولى هرگز فحش به زبان نمىآورد. چه فحاشى، كار نادانترين اشخاص است. خلاصه آقاسى مىگويد: بعد از مدتى مولاى كبوتر آهنگى من از دنيا رفت و به من وصيت كرد، خانواده او را كه در نهايت فقر و فاقه بودند و چند طفل صغير داشتند به همدان برسانم. من هم وصيت او را به جا آوردم و همه را پياده يا به دوش كشيدن اطفال كوچك در مدت طولانى، به همدان رسانيدم.
آقاسى بعد از اين قسمت از سرگذشت خود، مسافرت به طهران و تبريز و داخل شدن در خدمت مختصرى؛ از قبيل ميرزائى آشپزخانه محمد ميرزاى قجر و معروف شدن نزد محمد ميرزا و مرشد و معلم و مقتداى او شدن، تا رسيدن به مقام صدارت را براى مصاحب خود نقل مىكند؛ كه نه اينجا جاى ذكر آن داستان است ونه او لياقت بيش از اين شرح حال او را گفتن دارد. اين شخص بدصورت بدسيرت، به عقيده من يكى از شيادان رياكار بشمار است، نه فضيلتى داشته است و نه اخلاق و ديانتى. چه رسد كه به تصور بعضى از مورخين ابنالوقت صاحب كشف و كرامات بوده باشد. و قهرمان خطابه ما در رساله عروضيهاش، او را نيكو معرفى نموده و اگر بخواهيم از هر حيث ظاهرآ و باطنآ او را در يك جمله معرفى كنيم بايد بگوئيم: نقطه مقابل قائم مقام.
بلى آقاسى در خلوت محمد شاه، در ظاهر و باطن، معاند و دشمن قائم مقام بود و مانند كرمى كه زير خاك ريشه درختى را بجود تا آن درخت را بخشكاند و بيندازد؛ آقاسى نسبت به قائم مقام در مقابله علم و جهل و ادب و بىادبى همين كار را كرد تا به مقصود خود رسيد.
آقاسى به محمد ميرزا در ايام وليعهدى او، خاطرنشان كرده بود كه رسيدن تو به سلطنت
به اراده و نفس رحمانى من بوده و از قضيه درويش و وعده صدارتى را به او تذكر داده اطمينان داشته است؛ كه محمد ميرزا بعد از رسيدن به مقام سلطنت او را به صدارت خواهد رسانيد.
قائم مقام به بودن اين شخص نزد محمد ميرزا از ابتدا راضى نبوده و تسلط او را بر وجود اين شاهزاده ضعيفالاراده جايز نمىشمرده است. و شايد يكى از اسباب نارضائى او به وليعهدى وى همين مقهور بودن او بهدست اين شخص شياد بوده است. و به هر صورت همه وقت، اين شخص مورد حمله قلمى قائم مقام بوده؛ زشتيهاى اعمال و اخلاق او را بيان مىنموده است.
آقاسى تا وقتى كه محمد شاه كاملا مالك تخت و تاج نشده بود و براى رسانيدن دست خود به اريكه سلطنت و كوتاه كردن دستهاى قوى عموزادگان وى، كمال حاجت را به وجود اين وزير فعال دانشمند دارد، او هم به رعايت مصلحت به ظاهر از وى تمكين مىكندو زخمهاى زبانى را كه از دم خنجر برنده قلم قائم مقام بر قلب او مىرسد و به مضمون :
آنچه زخم كند با من زخم شمشير جان ستان نكند.
او را دشمن جان قائم مقام مىسازد و پنهان نگاه مىدارد و براى تلافى كردن و غلبه باطل بر حق، فرصت مىكشد.
آقاسى پس از رفع حاجت محمد شاه از قائم مقام و رسيدن به اريكه سلطنت و خاموش شدن مدعيان، در خلوت نزد شاه شروع به ذكر ناپسنديهاى قائم مقام مىكند و روز و شب مىكوشد موضوع تازهيى بهدست آورد و اسباب اتهام قائم مقام را فراهم سازد و شاه را از وى بيشتر برنجاند. و اما قائم مقام؛ يا از اين احوال بىخبر است، و يا باخبر و بىاعتنا. هر يك باشد براى او نقص شمرده مىشود و ما را بر آن مىدارد كه بگوئيم خلط سياست و (ادبيات گرائى)، گاهى چنان زيانهايى مىبخشد كه يك اديب بىنظير كه هزاران نكات ادبى را در عربى و فارسى در مدنظر دارد يك مصرع شعر به قول عوام پيش پا افتاده را كه ابجد خوانان دبستانى ادب هم آن را از بر دارند، فراموش مىكند و آن اينست :
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد.
خلاصه آقاسى در خلوت شاه، چند تن از رؤساى خلوت را، كه از آنها است: ميرزا نظر على حكيم باشى، ميرزا رحيم پيشخدمت، و يكى از خواجه سرايان كه در وجود شاه هر يك
از راهى نفوذ دارند، در بدگويى نمودن از قائم مقام نزد شاه، با خود همدست مىكند و چون شاه، دشمنى آقاسى را با قائم مقام و انتظار مقام صدرات داشتن را توسط آقاسى مىدانست؛ از اين جهت آقاسى خود را مباشر مستقيم بدگوئى كمتر قرار مىدهد و بدگوئيها را از زبان ديگران، مخصوصآ نظر و رحيم به گوش شاه مىرسانيد. و چون شاه از آقاسى مىپرسيد كه : «آيا اين مطالب حقيقت دارد يا خير؟» شايد زير لب و بهطور بىطرفى و حق به جانبى تصديق مىكرد، تا در قلب شاه مؤثر واقع گردد. اعضاى جبهه منحوس دربارى، دير دير آمدن قائم مقام را به حضور شاه، كه بواسطه تراكم امور لشكرى و كشورى فرصت نمىكرد همه روزه به حضور شاه بيايد؛ در صورتى كه مىبايد آماده باشد و بهانه به دست دشمن ندهد يكى از شواهد بىاعتنائى صدراعظم به شاه و سوءقصد او نسبت به مقام سلطنت جلوه دادند و بر آن پيرايهها بستند.
اعضاى جبهه مزبور، به شاه حالى كردند كه قائم مقام، حكام كشورى و صاحب منصبان لشگرى را بىاطلاع شما عزل و نصب مىكند و اين دليل بىاعتنائى او به شماست و اينكه خيال سلطنت در سر دارد و سكه طلاى اشرفى را كه به اين مضمون زده (شاهنشه انبيا محمد) مرادش از محمد، فرزند خود ميرزا محمد است كه مىخواهد او را به سلطنت برساند. آقاسى هم تصديق كرد.
بديهى است مقتضاى سياست اين بود كه قائم مقام در صدارت پادشاه جوان دمبينى، كه او را قاتل خود مىدانسته است و تنها به قسمى كه با هم خوردهاند، اطمينان يافته بيش از اين صورت ظاهر را حفظ كرده باشد و مخصوصآ در عزل و نصب حكام و صاحب منصبان اجازه از شاه را به دست آورد و تحصيل اجازه هم براى او مشكل نبود. ولكن به گفته دشمنانش غرور زياد و به زبان ادبى، غلبه ادبيت بر سياست بر وجودش، او را واميداشت كه در تصدى امور خط مشى مستقيم اتخاذ نمايد و به صورت سازيها اهميت ندهد.
قائم مقام به درباريان و خلوتيان بىقابليت اعتنا نمىكرد و به آنها خدمتى رجوع نمىنمود و مىگفت: «مال دولت را بايد در مقابل خدمت صرف كرد و خدمت را به اهلش بايد رجوع نمود.» و بر سر اين عقيده ايستادگى مىكرد؛ گرچه براى سياست شخصى او زيانآور بود؛ چنانكه اين نكته را در نوشتههاى خود مكرر ذكر نموده است.
بالجمله دو حادثه مهم پيش آمد كه يكى بعد از ديگرى اسباب موفقيت جبهه مخالف قائم
مقام را در دربار فراهم آورد؛ اولى به منزله آتشى بود كه افروخته شدو دومى به منزله شمشير برندهيى كه پيش از سپر بر كشيدن قائم مقام با كمال شدت بر او فرود آمد و رشته زندگانى او را منقطع ساخت.
اولى، محدود ساختن حقوق دربار و درباريان حتى شخص شاه بود؛ براى ترتيب دادن بودجه مملكتى كه تا آن وقت نامحدود و در تحت قدرت و اراده شاه و معدودى بود.
بديهى است شخص شاه، اول مخالف اين رأى قائم مقام بود و نمىخواست از اختيارات نامحدودى كه پدربزرگش ـ فتحعلى شاه ـ در اموال دولت داشته؛ چيزى كاسته شود، چه رسد كه بىاختيار گردد. بعد از شاه، مخالف اين رأى درباريان و خلوتيان بودند كه تازه به دوران رسيده، كيسههاى عميق دوخته و هر يك مىخواستند از هر راه باشد بر دارائى خود بيفزايند و با محدود بودن حقوق دربار و خلوت راهى براى رسيدن به مقاصد خود نداشتند.
خلاصه، مسأله محدود ساختن اختيارات و حقوق شاه و دربار، كه بعد از هفتاد و چند سال ترقى دنيا و با بروز احساسات ملى در موقع گرفتن مشروطيت از نواده محمد شاه بىخون ريزى ممكن نشد، قائم مقام بى خونريزى بدان موفق گرديد، گرچه بىاساس بود و جان خود را هم فداى آن ساخت.
اين كار به مضمون قطعالمرسوم اشد من قطع الحلقوم، آتش فتنه را بر ضد قائم مقام در دربار مشتعل ساخت و شاه و درباريان، همه دشمن او شدند. فقط يك مانع در كار بود كه نمىتوانستند كاملا به مقصود برسند و آن قسمى بود كه شاه خورده و تيغ را بر روى قائم مقام حرام كرده بود؛ از اين جهت براى عزل او حاضر شد، اما براى اعدامش حاضر نمىشد.
از طرف ديگر، آقاسى، تنها به عزل او قانع نمىگشت. چه رسيدن خود را به مقام صدارت با حيات قائم مقام غيرممكن تصور مىكرد و از شمشير انتقام او انديشه داشت. اين بود كه اين توطئه ظالمانه مدت چند ماه در خلوت محمد شاه دوام كرد و در صدد بهدست آوردن سوهانى براى تيز كردن خنجر غضب شاه نسبت به قائم مقام بودند؛ به حدى كه بتواند مانع قسم مزبور را هم برطرف سازد. تا قضيه ذيل پيش آمد و آنها را به مقصود رسانيد. قائم مقام به كدورت شاه از خود و بودن توطئه در دربار بر ضد او، اگرچه دير شده بود، عاقبت پى برد و به خيال افتاد رياست قراولان دربارى را كه با يكى از همدستان دشمنانش بود، بگيرد و به صاحب منصبى از بستگان خود بدهد؛ تا بتواند فتنه دربار را برطرف سازد. ولى رعايت حزم
و احتياط در اجراى اين خيال نشد و پيش از وقوع آشكار گشت و شمشير برنده به دست جبهه مخالف او در دربار افتاد.
جبهه مزبور به شاه گفتند: وزارتخانهها را به اولادش داده و همه را در دست خود گرفته است. قشون را ايجاد كرده خود و پدرش مىداند عموزادگان شما مدعيان سلطنت را با خود رام نموده و سركشان مملكت را از ميان برداشته؛ تنها چيزى كه در دست قدرت او نيست، دربار است؛ آن را هم با اين تدبير بدست خواهد گرفت. و از طرف ديگر دل خلق با اوست به سيادت و فضيلت او معتقدند و كارهاى او را مىپسندند؛ در اين صورت چه مانع دار كه شبى به رئيس قراولان امر كند شما را دستگير نمايد و او خود مالك تخت و تاج گردد. در اين صورت جز اعدام وى براى حفظ تاج و تخت چارهيى نخواهد بود. و چون شاه محذور قسم ياد كردن بر حرمت تيغ را به روى وى به ميان آورده باشد؛ جواب داده باشند: او را خفه مىكنيم تا تيغى بر روى او كشيده نشود و خلاف قسمى هم واقع نشده باشد.
بههرحال شاه را چنان متوحش مىسازند كه براى عزل و بلكه قتل قائم مقام حاضر مىشود؛ خصوصآ كه در شور با رؤساى دربار از قبيل ميرزا نصرالله صدرالممالك، محمد حسن خان زنگنه ايشك آقاسى باشى، قاسم خان قولار آقاسى باشى، الله وردى بيك مهردار، آقا رحيم پيشخدمت و غيره، همه را موافق مىبيند و آقاسى منتظرالصداره هم البته تصديق و تأييد مىنمايد. در صورتى كه مىتوان قطع داشت ساحت قائم مقام از اين تهمتها مبرا بوده است. و او از روى ديانت و ادب پايبند قسمى بود كه ياد كرده بود؛ چنانكه تا ساعت آخر همه چيز را تصور مىكرد مگر آنكه محمد شاه عرفان مآب از روى بدنمائيهاى شيطانى درباريان خداناشناس به قسمى كه ياد كرده بود، پشت بازند و به اعدام وى راضى گردد. خلاصه تصميمات در باغ نگارستان گرفته مىشود؛ بىآنكه خبرى از آنها در باغ لالهزار، كه بيش از هزار قدم فاصله با نگارستان ندارد، به گوش قائم مقام رسيده باشد.
روز بيست و چهارم ماه صفر 1251 (ه .ق)، وقت غروب آفتاب، قائم مقام از طرف شاه به وسيله پيشخدمتى احضار مىشود. قائم مقام با اينكه بيگاه است، اسب مىطلبد و چون مىخواهد سوار شود؛ گويند كربلائى قربان، پدر ميرزا تقى خان امير نظام، كه اول طباخ و بعد ناظر او بوده و اكنون در حال پيرى دربان و طرف توجه قائم مقام است، پيش مىآيد و مىگويد: «آقا قربانت بروم كجا مىروى؟» قائم مقام متوجه او شده مىگويد: «بله، پيرمرد باز
مگر چه خبر است؟» پيرمرد به لهجه اراكى به او جواب مىدهد: «خواب ديدم براى شما اتفاقى رو مىدهد.» قائم مقام مىخندد و مىگويد: «پيرمرد زود برمىگردم.» و سوار و روانه مىشود. زمان رسم آن، اين بود وزراء و رجال بر اسب سوار شده چون حركت مىكردند فراش و نوكر زياد پياده و مرتب جلو اسب و دو طرفت مىرفت، آنجا كه پياده مىشدند غاشيه ، كه به دوش غاشيه كش بود، به روى اسب كشيده مىشد، تا موقعى كه راكب برگردد و
غاشيه را بردارند و او سوار شود. اسب غاشيه كشيده اتابك عظيم با خدمه او در فضاى نگارستان و جلوخان دربار مىايستند و انتظار بيرون آمدن او را دارند.
قائم مقام پس از وارد شدن به باغ مىپرسد: «شاه كجا تشريف دارند؟» اشخاصى كه براى انجام اين خدمت مأمور هستند، مىگويند: «در عمارت سر در.» كه شايد به روى سردرى بوده است كه ورودى مدرسه صنايع مستظرفه بوده است. قائم مقام بالا مىرود؛ مىبيند شاهى در سر در نيست. مىپرسد: «پس كجا تشريف دارند؟» مىگويند: «تشريف خواهد آورد.» بعضى از مطلعين مىنويسند در اين وقت براى قائم مقام تشويش خاطر حاصل مىشود و با خود مىگويد: «بىجهت خيالم مغشوش اشت. به صحبت آن بيچاره پيرمرد اهميت مىدهم دشمنان من كارى نمىتوانند بكنند؟ به عونالله تعالى، همه را با يك ملاقات شاه از ميدان بدر مىكنم و ادله و براهين همگى نقش بر اب و به تمام ايرادات آنها جواب منطقى قبولى خواهم داد». غافل از آنكه دشمنان او، اين پيش بينى را كرده و ميان زبان و قلم او با شاه فاصله انداختهاند و نخواهند گذارد او، شاه را ببيند و يا عريضهيى به شاه بنويسد؛ چنانكه چند دقيقه فاصله به عنوان اينكه شاه خواسته قلمدان و لوله كاغذ او را، كه همه وقت وزراء و رجال با خود اشتند از وى مىگيرند و دست او را از شمشير برندهاش يعنى قلم؟ كوتاه مىسازند.
قائم مقام نماز مغرب و عشا را مىخواند و بعد از نماز اظهار مىكند: «اگر شاه به من فرمايشى ندارند، بهتر اين است بروم، چونكه منزل دوستى وعده كردهام؛ انتظار مرا دارد.» مأمورين نگاهدارى او مىگويند: «شاه فرمودهاند چون كار لازمى با شما دارم از اينجا خارج نشويد تا من شما را به حضور بطلبم.» قائم مقام مىگويد: «پس قدرى استراحت مىكنم.» و شال كمر را باز مىكند و زير سر مىگذارد و جبه را به روى خود مىكشد و مىخوابد. دو ساعت از شب مىگذرد، بيدار مىشود. مىپرسد: «اگر شاه تشريف نمىآورند، من بروم
خدمتشان ببينم چه فرمايش دارند؟» و باز همان جوابها را مىشنود. بطور مزاح مىگويد : «پس من اينجا محبوس هستم!» جواب مىدهند: «شايد»
گويند: در اين حال در اطاق قدم مىزند و با ناخن اين شعر را بر ديوار مىنويسد :
روزگار است اينكه؛ گه عزت دهد گه خوار دارد چرخ بازيگر از اين بازيچهها بسيار دارد.
بالجمله، پنج يا شش روز، قائم مقام در عمارت سردر نگارستان محبوس مىماند؛ بىآنكه از آنچه در آن ايام بر او گذشته و او ملاقاتهائى كه با او شده باشد و يا صدمات جسمانى، اگر بر او رسانيده باشند، خبرى در دست باشد. چيزى كه گفته شده، اين است كه براى تحليل بردن قواى جسمانى او، و اينكه شايد از گرسنگى بميرد، از دادن غذا به او خوددارى مىكردند. تا شب آخر ماه صفر مىشود و در اينكه چرا چند روز را تمام كار او را به تأخير مىاندازند، حدسها زده مىشود، مىخواستهاند اول كارهاى او را به ديگران بسپارند كه خلاءيى در امور حاصل نشود؛ يا مىخواستهاند شاه را در اين چند روز براى كشتن او حاضر نمايند. اما به عقيده من، هيچ يك از اينها نيست؛ بلكه شاه از روى عقيده خشك خرافى اشخاصى مانند خود، كه شراب را مىنوشند و دهان را آب مىكشند، نمىخواسته در ماه صفر كه مىگفتند نحوست دارد، به اين جنايت اقدام كرده باشد؛ چناكه مظفرالدين شاه راضى نشد، قاتل پدرش را در ماه صفر قصاص نمايند و انتظار رسيدن ربيعالاول را كشيد. بهرحال محذور ماه صفر برطرف شد و در شب آخر آن ماه، در آخر شب كه سروصدا افتاد؛ قائم مقام را از عمارت سردر فرود آورده و به عنوان آنكه به حضور شاه مىبرند و به دهليز حوضخانه وارد
مىنمايند.
اسماعيل خان قراچه داغى، كه يكى از اشقيا و سرهنگ فراشخانه و ميرغضب باشى است، با چند ميرغضب در آن دالان انتظار مىكشند. قائم مقام كه به آنجا مىرسد؛ بر سر او مىبرند و او را بر زمين مىزنند. قائم مقام با وجود ضعف و ناتوانيى كه دارد براى رهائى خود مقاومت
مىكند و دست و پا مىزند بطورى كه بازوان وى مجروح مىشود و خون جارى مىگردد. و
بالاخره دستمالى در حلق او فرو مىبرند؛ او را خفه مىسازند و نعش وى را در گليمى مىپيچند؛ بلافاصله بر استرى مىبندند و به حضرت عبدالعظيم مىفرستند كه آنجا مدفون گردد. از متولى آن آستان نقل شده است كه: اذان صبحى بود. درب صحن را زدند. از خدام هنوز كسى حاضر نبود. من خود رفتم، در را گشودم. ديدم چند نفر از غلامان كشيكخانه، نعشى را وارد كردند و گفتند: «شاه فرمودهاند اين نعش را دفن كنيم.» پرسيدم: «نعش كيست؟» گفتند: «قائم مقام». خواستم او را غسل دهم و كفن كنم. راضى نشدند و گفتند: «مجال نيست.» و البته چنين دستور داشتهاند؛ چون كشندگان او نمىخواستهاند معلوم شود بدن وى به چه صورت زير خاك مىرود. بالجمله حامل يك دنيا علم و فضل با لباس در تن، در صحن امامزاده حمزه، جنب مزار شيخ ابوالفتوح رازى، به خاك سپرده مىشود و اكنون قبرش مزار ارباب فضل و دانش است.
گويند محمد شاه از شنيدن خبر قتل قائم مقام افسرده خاطر نشد؛ ولى از اينكه خونى از بدن او ريخته شد، اندوهناگ كشت؛ چون قسم خورده بود خون او را نريزد.
در حقيقت؛ هر وقت حال اين اديب بزرگ را در آن دل شب و گرفتارى و شهادتش را بهدست دژخيمان خداناشناس بهخاطر مىآورم، متذكر اين شعر بحترى شاعر عرب مىشوم كه گفته :
و لا عجب للاسد ان ظفرت بها كلاب الاعادى من فصيح و اعجم
فحربة وحشى سقت حمزةالردى و موت على من حسام ابن ملجم(عجب نيست اگر شيران ژيان مغلوب سگهاى بىصدا و با صداى دشمنان بگردند؛ چه بسا اشخاص بزرگ مانند حمزه سيدالشهداء(ع) و علىبن ابيطالب(ع) كه به دست اشخاص پستى چون وحشى و ابنملجم شربت شهادت نوشيدند.)
خلاصه قائم مقام رفت و دشمنان او بعد از مرگش، از هر گونه ستمكارى درباره بازماندگان او دريغ نداشتند و براستى كه خدا انتقام كشنده است.
خدمات سياسى و ادبى قائم مقام و آثار باقيه و محاكمه او
خدمات سياسى قائم مقام را در تواريخ بىشائبه ايران بايد خواند و هم از نوشتههاى نظمى و نثرى وى مىتوان دريافت. زيرا از خصايص اين مرد بزرگ است كه تمام كارهاى مهم خود را در ايام اشتغال به خدمت دولت در مدت بيست و چهار سال، كه چند سالش را به معزولى گذرانيد، در ضمن مراسلات و در طى منظومات جدى و عوام پسند بيان كرده است و مجموعه آثار او به منزله شرح زندگانى خود و پدرش و حوادث مهم اوضاع دربارى و دولتى ايران در آن عصر است. مهمترين كارهاى سياست خارجى قائم مقام، عقد مصالحه تركمانچاى است و محدود ساختن سرحد ايران و روس به رود ارس؛ در مقابل تقاضاى دولت غالب اين بود كه هر چه تصرف كردند به آنان واگذار شود؛ چنانكه پيشتر از اين گفته شد.
بلى در موضوع عقد اين قرارداد مىتوان در نظر نخست بر قائممقام اعتراض كرد كه چرا به روسها حق داد در امر پايتخت دوم مملكت نظر داشته باشند؟ چه، اين لطمهيى بود كه به استقلال كامل ايران وارد شد.
ولى بايد دانست در اين موضوع قائم مقام از طرف عباس ميرزاى نايبالسلطنه مأمور بود و مأمور معذور است. چنانكه در محاكمه او خواهد شنيد به اين مسأله اشاره شده است. و بر فرض كه به رضايت خاطر اين مطلب را در عهدنامه گنجانده باشد، مىتوان گفت به رعايت جواز ارتكاب شر قليل در مقابل خير كثير بوده است.
چون از پسرهاى فتحعلى شاه چند تن در هواى سلطنت بال و پر مىزدند و اگر وليعهدى بعد از عباس ميرزا در خانواده او استقرار نيافته بود، كشمكش مابين برادران او بر سر تخت و تاج، ممكن بود مملكت را تجزيه نمايد و بالاخره ميان ا جانب تقسيم گردد. در اين حال، وجود اين قيد در اين عهدنامه، گرچه شرى بود؛ اما در مقابل خطر زوال مملكت، شر قليل در مقابل خير كثير و با اقتدار دولت ايران قابل زوال ـ چنانكه زوال يافت ـ ديگر در سياست خارجى عثمانيها، كه در دوره صفويه به عنوان اختلاف مذهب، همه وقت ميان دو مملكت اسلامى مجادله بود، قائم مقام بعد از ضرب دست شديدى كه به عثمانيها وارد آورد، صلح و سلامت و دوستى را مابين دو مملكت برقرار ساخت و به دامان زدن به آتش اختلاف مذهبى خاتمه داد.
قائم مقام از معلومات سياسى و نظامى و اقتصادى دولت فرانسه، به توسط مأمورين دانشمند آن مملكت، استفاده نمود؛ بىآنكه زيانى متوجه مملكت بگردد.
قائم مقام در سياست خارجى، انگليسيها را هم، كه ممكن نبود در قضاياى ايران فقط يك تماشاچى دور بوده باشند، راضى نگاهداشت. و در جلب صاحب منصبان نظامى از فرانسه صاحب منصبانى هم از انگليس جلب كرد؛ چنانكه خودش در رساله شكوائيه، آنجا كه تأسيس قشون جديد را بيان مىكند؛ مىنويسد: «وجئناهم بعدة استاد و رئيس من الافرنج والانگليس.» (براى قشون يكعده صاحب منصب از فرانسه و انگليس آورديم.) و در فرمانى كه از طرف محمد شاه به ميرزا تقى، وزير كرمان، مىنويسد؛ دستور مىدهد: «توپچيان را كلا به اختيار آرلينسن معلم انگليسى واگذاريد.»
به هر حال، قائم مقام، سياست خارجى ايران را ـ كه درهم و برهم بود و از هر طرف مملكت را تهديد مىكرد ـ روشن ساخت. راههاى مرزى را با قشون منظم به روى بيگانگان بست و از خارجيان استفاده كرد، بىآنكه مطيع و فرمانبردار آنها شده باشد و بعد از او، ميرزا تقى خان امير نظام ـ كه دست پرورده او بود ـ نيز در سياست خارجى همين رويه را اختيار كرد.
و اما، سياست داخلى؛ قائم مقام معتقد بود كه خدمت دولتى به كسى واگذار نشود؛ مگر به اهلش. و پول دولت به كسى داده نشود، مگر در مقابل خدمت؛ و همچنين معتقد بود كه مملكت بايد از روى قانون اداره شود. خدمات ادبى قائم مقام: بنظر من، خدمات ادبى قائم مقام از خدمات سياسيش ذيقيمتتر است. در انشاء و انشاد نظم و نثر در فارسى و عربى مقتدر بود و تخلص او در شعر، «ثنائى» است.
و بايد دانست كه نظم قائم از حيث اساس نظمى بر نظم گذشتگان، حتى بر نظم معاصرين وى مزيتى ندارد؛ مگر آنكه بهجاى تشبيهات معمول آن عصر، كه اكنون مبتذل به نظر مىآيد، قائم مقام به بيان حقايق احوال، كه به منزله تاريخ است، پرداخته. و با اينكه از مديحه سرائى و هزل گوئى هم، كه شايسته مقام او نبوده است، به اقتضاى عصر خود اجتناب نورزيده. جنبه ادبى و اخلاقى و تاريخى اشعارش و روانيى كه دارد، قابل تحسين است.
اينكه نمونهيى از اشعار او را ـ كه بيشتر مربوط است به مطالبى كه در اين خطابه گفته شد و يا در عالم شكايت از زمان و ابناى آن ـ نقل مىنمائيم.
در يكى از قصيدههاى خود در ايام معزولى، از نايبالسلطنه شكايت مىكند و مىگويد :
اى بخت بد، اى مصاحب جانم اى وصل تو گشته اصل حرمانم
اى بى تو نگشته شام، يكروزم اى بى تو نرفته شاد يك آنم.
تا آنجا كه بعد از شمهيى از بيان خدمات خود مىگويد :
اين بود سزاى من كه بفروشى گاهى به فلان و گه به بهمانم
تا آنجا كه مىگويد :
اى شاه جهان نه حد من باشد اينگونه سخن به نزد تو رانم
ليكن به خدا نمانده با اين حال امكان سكوت و جاى كتمانم
صد گريه نهفته در گلو دارم در ظاهر اگر چه شاد و خندانم
گر رأى تو بود آنكه من يكچند زان تربت آستان جدا مانم
بايست به من نهفته مىگفتى زان روز كه بود عزم طهرانم
نه اينكه به كام دشمنان سازى رسواى فرنگ و روم و ايرانم
تا آنجا كه مىگويد :
امروز، ز هر چه كردهام تا حال وز هر چه نكردهام، پشيمانم
افسوس كه پير گشتم و هم باز در كار جهان چو طفل نادانم
نه سالك راه و رسم تزويرم نه عالم افترا و بهتانم
نه فن فساد و فتنه مىورزم نه درس ريا و سمعه مىخوانم
نه مانع برگ عيش درويشم نه قاطع رزق جيش سلطانم
زانست كه هر زمان بلائى نو آيد به سر از جفاى دورانم
مانند زرى كه سكه كم گيرد پيوسته به زير پتك و سندانم
چون سيم دغل به هر كه بدهندم هم باز پس آورد به دكانم
ناچيزتر از خزف به بازارم بىقدرتر از گهر به عمانم
از كار معاد خويش مشغولم در كار معاش خويش حيرانم
بعد از چل و هفت سالى عمر آخر روى از تو كدام سو بگردانم
شايد كه شنيده باشى از خارج اوضاع مزارع فراهانم
وان غصه كار و بار مغشوشم وان اندوه خاندان ويرانم
قائم مقام در صراحت لهجه افراط داشت. مخصوصآ در طعن و لعن بدان و بدكاران در نظم و نثر خوددارى نكرده است و مكرر از بخت خود شكايت مىكند؛ چنانكه مىگويد :
با بخت همى گفتم كاى روى سيه آخر تا كى ز تو من باشم درمانده و دروا
گفت: اين گنه از تو است كه گويند ترا نيست در گفت بد از عرض خود انديشه و پروا
گفتم: به ملك گفتند؟ گفت: آرى. گفتم : آوخ كه شدم كشته به كام دل اعدا
گفت: از چه هراسى كه شه عادل، هرگز بى حجت قاطع نكشد تيغ بياسا
گفتم: نهراسم ز كس الا تو وگرنه نطق من و تقرير هجا گوئى و حاشا
گفت: از من اگر بيم همى دارى بگريز. گفتم: به كجا؟ گفت: به خاك در دارا
و در آخر قطعهيى كه بعد از غارت زدگى عراق، در شكايت از حاكم آنجا گفته و مطلعش اين است :
اى داور دين پرور عادل كه ز عدلت كبك درى انصاف ز شهباز ستاند
مىگويد :
كو خدمت سى ساله به ما باز دهد شاه تا نعمت سى ساله ز ما باز ستاند.
باز در هجو حاج ميرزا آقاسى گويد :
زاهد چه بلائى تو كه اين رشته تسبيح از دست تو سوراخ به سوراخ گريزد
و هم در شكايت از تعدياتى كه در فراهان به املاك او شده، در ضمن قصيدهيى كه در ورود محمد ميرزاى وليعهد به تبريز گفته، و مطلعش اين است :
بيار راحت جان من اى غلام بيار منم غلام تو برخيز و يك دو جام بيار
مىگويد :
قبا بپوش و كله برنه و كمر بربند سنان بخواه و كمان زه كن و حسان بيار
يكى تكاور تازى نژاد برق نهاد سبك گزين كن و زين بند و در لگام بيار
براى لاشه من نيز چارپائى چست خموش و باركش و راهوار و رام بيار
كلاه و موزه و دستار بنده را هم نيز چنانكه رسم بود در صف سلام بيار
تا آنجا كه به محمد ميرزا خطاب مىكند و مىگويد :
كمال عجز من اندر نظر ميار ولى جلال جد من آن سيد انام بيار
حقوق خدمت جد و پدر به جد و پدر بياد خويشتن اى شاه شادكام بيار
و بعد از استنكاف از رأى دادن به جنگ با روس و مغضوب شدن نزد فتحلى شاه و تبعيد گشتن از تبريز به مشهد مقدس مىگويد :
اى واى كه يك غلط همى گفتم از گفته خويشتن پشيمانم
در ملك رضا نشستنم خوشتر از گوشه خانههاى ويرانم
خاك ره شاخ هشتمين بودن به از شاهى روم و ايرانم
اينجا مىشود با نهايت ادب گفت سخن حق را غلط نبايد ناميد و از گفتن حرف حق پشيمان نمىبايد بود؛ با اينكه شاعر عالم وارستگى و بىاعتنائى خود را به دنيا در شعر دوم و سوم بيان مىنمايد.
و بالجمله از ميان اشعار قائم مقام مىتوان قطعات و ابيات برگزيدهيى انتخاب كرد كه اينك ما درصدد آن نمىباشيم.
واما نثر قائم مقام كه معرف ذوق سرشار ادبى و شاهد قريحه تابناك اوست و مىتوان گفت :
حضرت قائم مقام نابغه عصر خويش گوى سيق برده است از همه در نثر خويش
بايد دانست كه نثر فارسى، بعد از بيرون آمدن زبان ما از تحت فشار زبان عرب، تحولات بسيارى يافته؛ گاهى به اندازهيى آميخته به عربى نوشته مىشد كه اگر حروف ربط را برمىداشتند كسى تميز نمىداد عبارت فارسى است. و گاهى بقدرى مغلق و بهم پيچيده نوشته مىشد كه نه تنها اشخاص كم سواد، بلكه فضلا و خواص هم، از فهم آن عاجز بودند و كار اين لفاظى و صورت سازى به جايى كشيد كه توجه به الفاظ مقام و مجالى براى توجه به معانى باقى نگذارد. گوشها به سجع وقرينه شنيدن طورى عادت كرد كه اگر عبارتى بىسجع و بىقرينه نوشته مىشد، آن را فصيح نمىشمردند و نويسنده را به بىفضلى نسبت مىدادند.
چنانكه در بحبوحه اين ايام، از كارخانه مغلق نويسى به قلم «ميرزا مهديخان منشى»، «دره نادرى» بيرون آمد، كه مثلا در يك جاى آن تا صورت الفاظ بعد از حذف نقطه و علامتها به يكديگر شبيه باشد، نوشته مىشد: «خوانين خوانين چوائين خواتين داشتند به شيوه زال فلك بيوفائى آغاز كردند…» تا به آخر. و بعد از آن ميرزا عبدالوهاب نشاط معتمدالدوله، خواست اصلاحاتى در نثر فارسى بكند؛ با زحمت بسيارى كه تحمل كرد، نتوانست از راهى كه پيش از او پيموده شده بود، يك قدم بيرون بگذارد. براى نشان دادن نمونهيى از نثر او، كتاب «گنجينه معتمدى» را مىگشائيم، اين سطرها به نظر مىآيد: «اصل برومند وجودمسعودش را زيب از كثرت غضون و فروع است و مشكاة دودمان خلافت را فروغ از حدت مصابيح و شموع زلال
چشمه ساز سلطنت در آنها رو شعب متفرقة روان، و نسيم مهب جلالت با شمايم مختلفه وزان؛ و هر يك از سلايل خلافت، كه فروغ اصل همايون و شموع مشكاة ميمون و شعب عين لطيف و نسيم مهب شريفند؛ در ثغور ممالك على مايليق بذالك به انتظام مهمى مأمور؛ اكنون هر ملكى در سايه شاخى است و هر شمعى سايه افروز كاخى.»
تمام اين چند جمله مفهوم كوتاهى دارد كه چون حشو و زوايد آن را كنار بگذاريم اين جمله مىماند: «شاه پسر بسيار دارد و هر يك حاكم شهرى است.» باقى كتاب او را هم به اين جملهها قياس بايد كرد.
نمىگويم قائم مقام در اين وادى قدم نگذارده؛ خير او هم اين راه را پيموده، ديباچههايى كه بر كتابهاى پدرش و غيره نوشته، همه به اين سبك است؛ و مخصوصآ رساله «شمايل خاقان» شاهكار قدرت نمائى او در نگارش بدين روش مىباشد و به حقيقت خواننده را كسل و خسته مىكند؛ خصوصآ كه در اغراق گوئى داد سخن داده شده و قهرمان آن رساله، استحقاق هزار، يك از آنچه را درباره او گفته، نداشته است.
پس قائم مقام اين واديها را هم به حد كمال طى نموده و بالاخره جودت ذهن و حسن قريحه و لطافت طبع او را جرأت داده يك مرتبه از شاهراه پر از سنگلاخى كه صدها سال پيشينيان او با هزار مرارت پيمودهاند و عمرها و مالها به مصرف آن رسيده بود، قدم بيرون نهاد و راه باريك صاف روشنى را در نگارش نثر فارسى پيمود؛ كه در قدمهاى اولى شايد مورد طعن و ملامت دور و نزديك شده است؛ ولى چون موافق ذوق و سليقه تجدد خواهان بود طولى نكشيد كه اين راه باريك مستقيم، شاهراه كهنه پر پيچ و خم ناهموار را محو كرد و عموم ارباب قلم پشت سر قائم مقام در اين راه قدم گذاردند و با دنيايى افتخار براى او گفته شد: نثر قائم مقام.
بلى آنچه قائم مقام را همتراز اصلاح كنندگان عالم نموده؛ آنچه او را در نظر عموم فارسى زبانان دنيا بزرگ ساخته است و در روزگارهاى حقشناسى بعد، مجسمه او را بر سر هر بناى معارفى ايران خواهد گذارد؛ نه سياست او است كه در حال آميختگى به ادبيات خودش را به كشتن و خانوادهاش را به اسارت و اموالش را به غارت داد؛ و نه نظم او است كه بهتر از آن را ديگران گفتند! و نه زبان تازى دانستن او است، كه در فارسى زبانان كم نظير نبوده، بلكه اصلاحى است كه در نثر فارسى كرد و به روى نويسندگان درى از سعادت گشود. روانش شاد باد.
اگرچه با سليقه امروز نويسندگان، شايد پارهيى از اصلاحاتى كه قائم مقام در نثر فارسى كرده، ناقص بنظر بيايد؛ ولى اگر ذوق و سليقه و رسم و عادت زمان را در موفقيت او به اصلاح نثر دخالت بدهيم، خواهيم ديد كه او در بستهيى را به روى ديگران گشوده است و هر گونه اصلاح كه بعد از او در نثر فارسى شده باشد يا بشود اصلاح كننده، رهين منت قلم قائم مقام است.
اينك در خاتمه به ذكر محاكمه قائم مقام مىپردازيم. محاكمهيى كه محمد حسن خان اعتمادالسلطنه در كتاب «محاكمه وزراى قاجاريه » نموده و چون از صراحت بيان انديشه
داشته: به عنوان خواب بيان نموده است. اعتمادالسلطنه مىگويد : «در سفرى كه با ناصرالدين
شاه در سنه 1310 (ه .ق) به عراق عجم رفته بودم. در ايام توقف ساوه، روزى به مسجد جامع قجر، مجلسى تشكيل شده مركب از سيروس داراى اكبر (داريوش)، اشك اول، اردشير بابكان، انوشيروان عادل (خسرو بزرگ)، شاه اسماعيل صفوى، نادرشاه افشار و آقا محمدخان. صدور دوره قاجاريه را محاكمه نموده؛ هر كدام خادم بودهاند مستحق رحمت و هر كدام خائن بودهاند، مستوجب غضب واقع شوند. محاكمه به ميرزا ابوالقاسم قائم مقام رسيد كه «داراى كبير» او را محاكمه مىكند و از او مىپرسد: در دولت متبوع خود چه رهآوردى آوردى؟
جواب مىدهد: مرا سرگذشتى است طولانى و شكوه و شكايتى از دوران زندگانى؛ اگر به تفصيل پردازم ملازمان درگاه دارا را ملول و مكدر سازم.
بهخود بنالمو از خود سخننگويمبيش كه خودستاى نخواند مرا خطا انديش
خدا و خلق دانند كه تربيت نظام و نظم، هر چه در ايران از اواسط سلطنت خاقان خلدآشيان تا اوايل شهريار مبرور و ماضى محمد شاه غازى، ظهور و وجود يافت، به كاردانى پدرم ميرزا بزرگ يا فطانت خودم بود. با بيان و تقريرى كه سحبان معروف سپر اندازد و با انشائى كه حريرى، مقامات خود را پنهان سازد. مدعيان ولينعمت، و ولينعمت زادگان خود را
متقاعد نمودم. و گوئى از آن ميدان با چوگان بلاغت ربودم كه رقيبان بل حبيبان، ساحرم خواندند و در جادوگرى من سخنها راندند؛ مگر سحر جز اين مىكند كه چند عشيره و فرزند بلاواسطه خاقان مغفور كه هر يك خود را از آحاد الوف مىدانستند؛ از حق سطنت خود دست كشيدند و چون پاشكستگان در گوشهيى خزيدند. اين سحر بيان من، منت ديگرى نيز بر ساير مردم ايران دارد كه جان خلق را از دست طره طراى ليل و غره غراى نهار و جناح نورافشان صباح و جعد مشكين رواح؛ يعنى از اسجاع خنك وقوافى تنك فارغ نمود. مختصر، خدمت من به ادبيات ايران آن خدمتى است كه شاتو بريان، فنلن، روسو و ادبيات فرانسه و شكسپير به ادبيات انگليس، و شيلر و گوته به ادبيات آلمان، و تولستوى به ادبيات روس نمودند. و چون من اين راه را باز كردم، ديگران هم بعد از من بر اثر من رفتند. و از كارهاى خودم و پدرم قشون منظمى بود؛ كه در آذربايجان ترتيب داديم و اسامى نيكو بر آن لشگريان نهاديم.
مهارت من در امور پليتيكى معروف؛ و تدابير من بعد از فوت مرحوم خاقان مغفور مشهور است. شنيدهايد بعضى از بدانديشان مرحوم عباس ميرزاى نايبالسلطنه را متهم ساختند و گفتند براى حمايت روسها و ضمانت آنها از وليعهدى آن شاهزاده و اولادش، چنانكه در عهدنامه تركمان چاى مضبوط مىباشد، به عمد از روسها شكست خورد و قسمت عمده مملكت ايران را در اين موقع به روسها واگذاشت.
همه كس مىداند كه چندى مردم كشور ايران به واسطه اين تهمت به شاهزاده مبرور و اولاد او، بددل بودند. من به زحمتها، رفع اين اشتباه را نمودم و براى آن حضرت با رفعت، برائت ذمه حاصل نمودم و مثل فرمانفرما و ملك آرا و شجاعالسلطنه و ركنالدوله و ظلالسلطان و ساير اعمام محمد شاه را به وضعهاى مختلف بر سر جاى خود نشانيدم.
در علم و دانش و صدوق و بينش من، احدى را حرفى نبود. از در سيادت و غرور صدرات من، مرا متهم نمود كه داعيه سلطنت دارم و حال آن كه امروز در اين عالم عقبى، كه خيالات از شوائب اغراض مبرى است، معلوم و آشكار است كه چنين هوايى در سر نداشتهام و چنين تخم و نهالى در مزرع امل نكاشتهام.
محمد شاه مىخواست خالوى خود آصفالدوله را در كارهاى مملكت دخالت دهد و ساير معاندين من، ابداع اين مجعولات را مىنمودند و از نقل اين منقولات نامعقول هر روز
بر كدورت خاطر محمد شاه مىافزودند؛ تا خرمن هستى مرا بر باد داد و مهر سكوت بر آن دهانى كه به پهناى فلك بود، نهادند.
تمام گفتههاى قائم مقام در حضرت دارا، مصدق بلكه مستحسن افتاد؛ تمجيد زياد از او نمود. فرمان داد تا تاج طلاى مكلل به زمرد آورده بر سرش گذاشتند و با ابهت و جلال تمام به آسمانش بردند.»
اين محاكمه به ظاهر در خواب برگزار شد و مايه بيدارى گفتههاى آن مرد بزرگ را تصديق كرده است. به احترام روح مقدسش سرپا ايستاده به صداى بلند مىگوئيم؛ قائم مقام پاينده باد نامت و فروزنده باد آثارت.
تم بعونالله تعالى
(در رجب سال 1350 ه .ق مطابق با آذر ماه سال 1310 شمسى)
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.