کتاب “مرد سوت زن” نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ پئریکا گلیاری و پدرام رمضانی
گزیده ای از متن کتاب
مردِ سوتزن
پدرم درآمد. شانس با من یار نبود. نمیتوانستم کار پیدا کنم. کسی به من کار نمیداد. وقتی آدم در تنگنا قرار میگیرد، حتی به چیزهای نشدنی و ناممکن هم فکر میکند.
از ماچکا تا دولماباهچه، همینطور به چیزهای ناممکن فکر میکردم و میرفتم. به استادیوم رسیدم. از شلوغی، قیامتی برپا بود. امکان نداشت بشود از خیابان رد شد. معلوم نبود اینها چطور میخواستند وارد استادیوم شوند. در ازدحامِ جمعیت، آدمها از این طرف به آن طرف کشیده میشدند. موجی از جمعیت میآمد و پنجاه متر به عقب میرفتم. از جلو هول میدادند، بیست قدم عقب میافتادم. از پشت هول میدادند، سی قدم جلو میافتادم. از چهار سمت در فشار بودم و مثل فرفره دورِ خودم میچرخیدم. جایی گیر افتادم که دیگر جُمخوردن از آنجا ممکن نبود. فکر نکنید که خودم را تسلیم موج جمعیت کرده بودم. خیلی تلاش میکردم، اما فایده نداشت. نزدیک به یک ساعت تقلا کردم، ولی نتواستم از آن ازدحام جمعیت خودم را بیرون بکشم. داشتم فکر میکردم که دیگر نمیتوانم از میان این همه آدم خلاصی پیدا کنم. اینقدر تنه زدند و هولم دادند و فشار به من وارد شد که فکر کردم دارم نفسهای آخرم را میکشم.
درست در اوج ناامیدی، صدای سوتی آمد. آن هم چه سوتی؛ چنان صدایی داشت که حتی یک ناشنوایِ مادرزاد هم میتوانست آن را بشنود. آن جماعتی که بههم گره خورده بودند، با صدای سوت دو قسمت شدند و راه را برای مرد سوتزن باز کردند. ناگهان دیدم این موسیِ خودمان است! داد زدم: «موسی!»
میتوانستم داد بزنم: «آهای موسی»، ولی بهخاطر احترامی که برای سوت قائل بودم، این کار را نکردم. وقتی موسی صدایم را شنید، دستم را گرفت و من را از بین جمعیت بیرون کشید. کمی جلو رفتیم. هر وقت جلویمان بسته میشد، موسی سوت میزد. کسانیکه صدای سوت را میشنیدند، یکدیگر را هول میدادند و از روی هم رد میشدند و راه را برایمان باز میکردند. موسی جلوتر میرفت و من هم پشتسرش تا اینکه همینطوری توانستیم به جلوی در استادیوم برسیم. آنجا هم موسی سوت دیگری زد و مأمور جلوی در گفت: «بفرمایین!»
راه را برای ما باز کرد.
از در ورودی گذشتیم و داخل شدیم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «ای موسی پدرسوخته، نکنه مدیرکل ترببت بدنی شدی؟ قضیه چیه که وقتی سوت میزنی همه راه رو برات باز میکنن؟
– من رو بیخیال! از خودت بگو. چه کار میکنی؟
– هیچ کاری نمیکنم. پنج ماهه که پیِ کار میگردم، اما برای مردها کار نیست. اومدنی داشتم به این قضیه فکر میکردم که بد نیست کمی آرایش کنم و توُ جلدِ زنها برم. اما بهشون حق میدم. من هم اگه بخوام یکی رو استخدام کنم، بهجای اینکه یک مردِ سبیلکلفت رو انتخاب کنم، یک زن خوشگل رو انتخاب میکردم. نه اینکه فکر کنی نیت بدی داشته باشم، نه! بالاخره هر دو قراره یک کار انجام بدن. ترجیح میدم طرف مقابلم یک زنِ خوشگل باشه که دلم باز شه.»
– معلومه که حسابی به فنا رفتی…
– اون هم چهجور! میفهمی پنج ماه بیکاربودن یعنی چی؟
بعد بهخاطر شوروهیجان مسابقه حرفی نزدیم. از استادیوم بیرون آمدیم. باز موسی سوت میزد و راه را برایمان باز میکرد.
موسی گفت: «بیا سوار تاکسی بشیم.»
با خودم گفتم سوار بشویم، ولی چطور؟ من به شما میگویم پانصد نفر، شما فرض کنید هزار نفر منتظر اتوبوس و تاکسی بودند. بهمحض اینکه یک سواریِ خالی میآمد، صد نفر به طرفش میدویدند. به موسی گفتم: «اگه دو روز هم اینجا بمونیم، نوبتمون نمیشه.»
موسی گفت: «تو کاریت نباشه. وایسا!»
یک تاکسی از جلوی ما رد میشد که سوت را از جیبش بیرون آورد و در آن دمید. تاکسی که باسرعت رد میشد، با شنیدن صدای سوت برگشت و جلوی ما توقف کرد. سوار تاکسی شدیم. جالب این بود که هیچکس به سمت تاکسیِ خالی هجوم نیاورد. داخل تاکسی که بودیم، به موسی گفتم: «ای موسیِ کلک! نکنه رئیس ادارۀ راهنمایی و رانندگی شدی؟
انگشتش را به سمت لبهایش برد و اشاره کرد: «هیس!». در خیابان نشانتاشی از تاکسی پیاده شدیم. موسی دستش را به سمت کیفِ پولش برد که راننده به او گفت: «قربان تصدقت، لازم نیست پول بدی.»
و پولی نگرفت.
گفتم: «راننده آشنات بود؟»
– نه!
– ای موسی ناقلا! نکنه رئیس پلیس شدی؟
دوباره اشارهای کرد: «هیس!»
موسی گفت: «اول از اینجا یککم خرید کنیم، بعد بریم خونه.»
به سمت قصابی رفتیم. دیدیم چنان صف درازی دارد که انتهایش پیدا نیست. آنهایی که در صف ایستاده بودند، سر نوبتشان با هم دستبهیقه شده بودند. موسی بلافاصله سوتش را درآورد و زد. با شنیدن صدای سوت، ناگهان هر کسی در جای خودش ایستاد. قصاب از مغازه بیرون آمد و رو به موسی گفت: «بفرمایین!»
ما صف را کنار زدیم و وارد مغازه شدیم.
– یک کیلو فیلهٔ گوساله لطفاً.
قصاب پرسید: «امرِ دیگه؟»
– مغز هم دارید؟
– ده تا کافیه؟
قصاب بستهٔ خرید را آماده کرد. موسی کیف پولش را درآورد. قصاب گفت: «بهخدا اگه بگیرم قربان…»
و درحقیقت هم پول نگرفت. ما گوشتها را گرفتیم و از مغازه خارج شدیم.
– ای موسی! نکنه شهردار شدی؟
در پاسخ به پرسشهایِ من، مدام اشاره میکرد که هیس!
موسی گفت: «امشب شام رو بیرون بخوریم. این چیزهایی رو هم که خریدیم، بذاریم برای فردا.»
فردا یکشنبه بود.
موسی گفت: «چی میخوای بخری؟»
– هیچی نمیخوام.
خدمتتان عرض کنم که از آنجا به میوهفروشی رفتیم، از میوهفروشی هم به بقالی. قبل از اینکه وارد هر مغازهای بشویم، موسی یک بار در سوت خود میدمید. سپس وارد مغازه میشدیم و با دستهایی پر از پاکتِ خرید از آنجا خارج میشدیم. حتی یک کروش هم پول نمیدادیم.
موسی یک بار دیگر در سوت خود دمید و یک تاکسی را نگه داشت. به آپارتمان موسی که نزدیک شدیم، به راننده گفت: «همینجا منتظر باش!»
کتاب “مرد سوت زن” نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ پئریکا گلیاری و پدرام رمضانی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.