گزیده ای از دیوان عماد خراسانی
هرچه مىخورم باده هرچه مىكنم مستى بينم اى غم جانكاه باز در دلم هستى
در آغاز کتاب دیوان عماد خراسانی می خوانیم
به قلم: شادروان مهدى اخوان ثالث
از قصه و غصه عماد
چند كلمه
درآمد ساقى نو، باده در دست خمار هر خمارآلوده بشكست
شكافيد او قمر زين شعر دلكش روان چون آب و سوزان همچو آتش
حبيبم…
پيك و پيغام تو رسيد، با اين مژده كه: «ورقى چند از ديوان عماد، بيشتر و مفصلتر از دفترهاى پيشين، طبع شده است و همين روزها به بازار خواهد آمد…» گرچه من پيش از ديگران و حتى تو، مقدمات اين خبر را داشتم ولى با آن آسانگيرى و بىقيدى عماد جان مىپنداشتم كه همين دو سه روز لااقل تا روز قيامت بايد منتظر بود، پس معلوم شد كه ناشران همتى كردهاند، بارى، وقتت خوش باد كه وقتم را به خوشى مزيّن كردى زيرا مىدانى كه عماد چگونه در نگهدارى و انتشار شعرهايش سهلانگار است و اين تنها ميراث عزيز حيات و رهآورد ارجمندش از سفرهاى شيدايى و شور و تأمل، در اوراق و دفترهاى بىشيرازهاى كه دارد، چگونه دستخوش پراكندگى و پريشانى است، و مىدانى كه بسيارى اينگونه آسانگيران ديروز و امروز به علت همين بىقيدى چه بر سر آثارشان آمده، خوشبختانه عماد جان هنوز جوان است و درحدى كه اگر موجبى و همتى باشد مىتوان هرسال دست كم تا هفت هشت سال ــ انتشار دفتر و ديوانى را از او چشم
داشت. از قريب سىهزار بيت شعر خوش او اين كتابش به تخمين تازه نزديك دو هزار و ششصد هفتصد بيت را دربر دارد. اما نشر همين ديوان هم مغتنم است و تو حق داشتى كه گفتى مژده، گذشت زمان و آيين سپهر را چه ديدهاى؟
من و تو غافليم و ماه و خورشيد بر اين گردون گردان نيست غافل
شايد انتشار اين «ورقى چند» او را به شوق آورد كه ازين پس همچنين اوراقى چند ديگر نيز به دوستداران شعر خويش نثار كند. يادم است كه گاهى با او در اين زمينه گفتگو مىكردم و با لحن ملامت در امر خونسردى معهود او به تقريبى كنايهآميز مىگفتم كه اهل كلام بايد آن سكوت مطلق محتوم را فراموش نكنند و البته نه رو با او ــ دور از جان عزيزش ــ بلكه در حديث ديگران اين بيت لطيف و بلند عرب را مىخواندم كه چه تعبير زيبايى از آن حال دارد :
فيا هذا، ستر حل عنقريب الى قوم كلامهم السكوت
و او مىگفت: «اگر كنايه به من دارى كه اين آرزوى من است، وعدى است نه وعيدى» پيداست كه با اين جواب مأيوس ديگر جاى سخن نمىماند.
اما درباره مقدمه كتاب، آن روزهايى كه كار انتخاب شعرها به پايان رسيده بود، يادم است كه عماد خوشتر داشت ديوان بىمقدمه منتشر شود، حالا اين تغيير عقيده لابد از ناحيه ديگرى است. گويا برخى ناشران ما ــ و شايد به تبع ايشان بعضى خريداران كتب نيز ــ خوش ندارند كتابى را بىمقدمه ببينند. و البته قرار اين بود كه اگر بنا باشد چيزى در اين زمينه نوشته شود، من بنويسم، آن هم نه به عنوان معرفى زيرا كار من با اين عنوان در خصوص او، كه امروز از مشاهير غزلسرايان و سخنوران حى و حاضر است و اعرف و اجلى از آن كه حاجت به شناساندن داشته باشد، خلاف قاعده مشهور تعريف خواهد بود، بلكه به عنوان همسايه احوال و همشهرى، يا راوى و دوستى آشنا با قصه و غصه او، و كسى كه سير و سرگذشت وى را در شعر و زندگى ديده است. و هم قرار بود كه اين راوى براى روايت خود مجال گشادهاى داشته باشد نه اين كه كارش فقط در مرز چند صحيفه محدود شود.
بارى به هرحال، چون ديدم چندتايى كتب ناقص شبه تذكره كه در زمان ما تأليف شده از شعر و سرگذشت عماد نقلهايى كردهاند اما نقلشان ــ در اين مورد نيز مثل همه موارد
به علل معلوم فاقد ابتدايىترين مواد و مطالب لازم است، از اينرو برآن شدم از داستان و دستان عماد چند كلمه همراه اين دفتر كنم تا لااقل يكى دو خبر دست اول و درست از آغاز كار و زندگى او تا امروز و يكى دو سطر بىشيله پيله در خصوص احوال و آثارش در دسترس و مأخذ كار و استخبار آيندگان باشد و چه خوشتر از اين كه مخاطب تو باشى.
اگر ضبط دفتر «شناسنامه» را بنيادشمار بشمريم، عماد از مواليد و مردم قرن گذشته است زيرا مىدانى كه در آن دفتر تولد او به سال 1299 شمسى ثبت شده، امّا حقيقت اين است كه درست در غره همين قرنى كه اكنون در اواخر بهار چهل و يكمش هستيم، يعنى به سال 1300 شمسى عماد در طوس (مشهد) خراسان به دنيا آمده است و تا امروز چهل سال شمسى را پشت سر گذاشته. در غزلى به چهل سالگى خود اشاره دارد :
زنگ چلساله آيينهما گرچهبسى است آتشى همدم ما كن كه به يك دم ببرد
قرينه ديگر، مطلع مثنوى «نظام» اوست كه مىگويد :
سيصد و بيست كه مشمول شدم از قضا مفلس و بىپول شدم…
و مىدانى كه معمولا سال «مشمول» شدن ابناء اين آبادى بيست سالگى است. نام و نشان تمام او «عمادّالدين حسن برقعى» يا «مبرقعى» است. مادرش به هنگام خوابى، مىبيند چنان كه گويى امام علىبن ابىطالب (ع) به او مىگويد: «اين فرزند تو همنام پسر ماست» مىپرسد «كدام يك؟» جواب مىشنود «حسن، و اين سكه هم رونماى اوست، بگير» مىگيرد و بيدار مىشود.
نسب عماد خراسانى به موسى مبرقع پسر امام محمد تقى ملقب به جواد مىرسد و به همين دليل خانواده او برقعى و مبرقعى لقب گرفتهاند از اين تيره سادات خانوادهاى در قم نيز ساكنند و در خراسان هم سلسله معروف بزرگى را تشكيل مىدهند. عمادالدين حسن ما، جد اندر جد از دو سو ــ پدر و مادر ــ سيّد است خانواده مادرش از سادات حسينىاند و پدرش چنان كه گذشت برقعى رضوى.
پدرش مرحوم «سيد محمدتقى معين دفتر» از صاحبمنصبان آستانه رضوى بوده است و مادرش بىبى «حرمت» لطيفه و نادرهاى چشم و چراغ خاندان. خويشان عماد، خاصه طرف مادرى، مردمى صاحب ذوق و اهل فضل و ادب بودند. پدر عماد نيز شعر مىگفت و «معين» تخلص مىكرد ولى اعتنايى به جمع و نشر اشعار خود نداشت، تنها به
سائقه ذوق و معتقدات خود گاهى به تفنن طبعى مىآزمود و بسيار خوش آواز هم بود. عماد در اوايل امر صباحى چند «شاهين» تخلص گرفته بود، بعد خود «عماد» را براى تخلص برگزيد كه جزئى از اول نامش بود در اين اوان بود كه گاهى شعر خود را اينجا و آنجا مىخواند و مثل كمالالدين اسمعيل و پروين اعتصامى و ملكالشعراء بهار و بعضى ديگر، بر او تهمت مىنهادند كه شعر ديگرى (پدرش) را به نام خويش مىخواند زيرا باور نمىتوانستند كرد كه طفلى به آن سن و سال (عماد از نه سالگى به شعر سرودن آغاز كرده است) شعر بهنجار و لطيف و روان بسرايد و عماد در محافل دوستانه يكى از دائىهاى خود چند بارى امتحان داد و بديههگويى كرد تا توانست اين تهمت را زايل كند و دهان مدعيان را ببندد.
طبع شعر و آواز خوش دو ميراث طبيعى ارجمند بود كه از معين به پسرش عماد رسيد اما مرگ مهلتش نداد كه شكفتن و بارورى اين دو هنر پسر خود را ببيند و در سال 1306 شمسى هنگامى كه عماد شش ساله بود، درگذشت. سه سال پيش از اين در سه سالگى عماد از مادر نيز يتيم شده بود و پرورش او پس از مرگ پدر به عهده عهد جد و جدّه مادريش افتاد، مرحومان سيد محمد اقتدار التوليه و بىبى زهرا ملقب به بىبى عالم. اقتدار التوليه نيز اهل ذوق و ادب و تفنّن بود. به جمع و پرورش كبوتر و خروسهاى جنگى و مرغهاى آموخته و نيز آراستن موزهاى از نفايس اشياء و اين قبيل سرگرمىها بسيار علاقه و شوق داشت و در خانه محيط و فضايى خيالپرور و نادر به وجود آورده بود. نخستين مشوّق عماد به امور ذوقى و شعر و كتاب خواندن، همين جدّ مادرى، مربّى دوستدار و صاحبدل او بود و همچنين يكى از دائىهاى او (مرحوم سيّد حسنعلى تقوى) كه عماد را بسيار عزيز مىداشت و به پرورش طبع و ذوق شعرى او اعتنا مىكرد و براى تشويق و دلگرمى در محافل دوستان خود از عماد شعر مىطلبيد.
اقتدار التوليه و تقوى (كه جوان مرگ شد) نيز به زودى عماد را تنها گذاشتند و به رفتگان پيوستند. هنگام مرگ اقتدارالتوليه عماد در حدود سيزده سال داشت و در كلاس ششم ابتدايى درس مىخواند. از اين به بعد سرپرستى عماد كه بيش و كم رشدى هم كرده بود به امان همان جدّه او و امان خدا ماند. من اين بىبى را از اواخر سال 1324 شمسى به بعد (كه ابتداى آشنايى من با عماد بود) گاهى مىديدم، رحمت خدا بر او،
جانش بود و «آق عماد» و اين نام از زبانش نمىافتاد. بسيار مهربان و دلسوز و در عينحال همدل و دوست نوه خود بود. گرچه مراقبت او، خاصه چند سال اول پس از مرگ اقتدارالتوليه در راه و رسم زندگى و درس و تحصيل عماد مؤثر بود، اما اين تأثير چندان نبود كه بتواند جوان را به دلخواه پير بار آورد، و حتى نه چندان كه بتواند در سالهاى بعد مانع از ترك تحصيل او شود، زيرا ديگر جوانى خوش قد و قامت، بلندبالا و بهرهمند از موهبتهاى جمال و تندرستى و نشاط، و خاصه خوشآوازى. وانگهى آزاد، لب به مى و بوسه آشنا شده، مزه هرچه باداباد چشيده، ديگر كى نهى و پند مىتوانست او را آرام و رام كند آن هم پند و نهى نرم و به آزرمزنى سادهدل و پير كه مىشد به او گفت : «بىبىجان، بايد دو هفته برويم و شبانهروز درس حاضر كنيم» و به جاى آن مىشد به نيشابور رفت و «شبى بر مزار خيام» ارمغان آورد، به جاى آن مىشد به خبوشان و كجا و كجا رفت و «ماجراى نيمشب» و «عذاب» و چه و چها ارمغان آورد. منتهاش آن بود كه هربار بىبى بگويد «برو جانم، به امان خدا، اما مىخواهم سر به راه و معقول باشى، آق عماد» والحق چه معقول هم بود عماد ما و چه سر به راه. القصه بىبى يك روز چشم گشود كه ديگر فرزندش به شور و شيدايى در شهر شهره بود و حديث عشقش و غوغا و نجواى اين و آن درباره او نقَل و نقُل محافل خراسان، شعرش كه در همهجا.
و اما مرگ اين جانشين مادر و غمگسار عماد، در چند سال پيش يعنى 1329 شمسى براى شاعر ما سخت دردناك و جانگداز بود. در شعر «قصههاى ناتمام» آنجا كه از مادر سخن مىگويد، مقصودش هموست.
عماد يك برادر و دو خواهر دارد كه پدرشان يكىست ولى مادرشان جز از مادر عماد است. از ميان فرزندان معين دفتر، بلبل خانواده عماد است، چه در شعر و چه در آواز، برادر و خواهران او هيچ يك اهل اين سرّ و سرودها نيستند و زندگى آرامى دارند.
گرچه مال و ميراثى كه از پدر و مادر و جده و دايى به عماد رسيد چندان نبود كه او را توانگر كند، اما به هرحال تا حدى بود كه چار صباحى تا دستش به كارى برسد كه هنوز نرسيده بىنياز از فلان و بهمان، اين بىمروت ابناى زمان، باشد. هرچند مال در كف او چون صبر در دل عاشق و آب در غربال قرار نگرفت. مىگفت :
مال صرف مى و مستى كن و منشين كه چو جام تا جهان است رود مال جهان دست به دست
و خود به كار مىبست، مىگفت :
گر دهد چرخ به من نوبتى اى بادهكشان به خدا ميكدهاى وقف شما خواهم كرد
و اگر ميكدهاى وقف نمىتوانست كرد، از صرف آنچه داشت دريغ نداشت، مىگفت :
فصل گلگشت، گلانداز بهرخساره ز مى بگذر از سيم و بت سيمبرى پيدا كن
و چنين مىكرد، مىگفت :
شد عمر و مال صرف دل و صرفه اين بود اى دل فداى دلبر و عالم فداى دل
و باور داشت. بارى، او امروز اگرچه متكفل خرج كسى نيست (عماد يكبار ازدواج كرد و زنش هشت ماه پس از ازدواج درگذشت و فرزندى هم ندارد) اما از همان گفتن و به كار بستنها ــ بىآنكه چندان اسراف كند و روز روشن شمع كافورى نهد ــ كار و بارش ككاتبالسطور چنان است كه باد در دست و پاى بر سر هفت اختر دارد و زير سر همان كه حافظ داشت، آرى آن روزها چنان مىگفت و حسب حالش بود، امروز نيز مىگويد :
اى آرزوى جان نفسى همدم من باش هرچند بهجز شعر و مىام ماحضرى نيست
بر پاره گليم من درويش بيارام كاين عيش سزاوار بهر تاجورى نيست
و حسب حال اوست، ديگر چه بگويد جز اين كه :
چه دادهاند به ما تا كه باز بستانند فلك دگر چه كند، تخت و افسرم گيرد؟
مرا به كوى «خرابات» خانهاى باشد مگر حشر كشد اين كاخ مرمرم گيرد! (خرابات نام محلهاى است از خيابان شهباز كه اكنون خانه عماد در آنجاست).
با اين همه او در عالمى است كه داشتن و نداشتن پيش چشمش ناچار يكى است، گرچه طبيعى است كه خوشىها و آسودگىهاى داشتن و رنجهاى نداشتن نمىتواند يكسان باشد و كيست كه رنج و آزار مدام را خوش داشته باشد؟ عطلت و آمادهخورى و بيكارگى البته موجب فساد است اما رنج و «كار» هم تا حدى مىتواند موجب صفا و جلا باشد وقتى كه آزار از حد بگذرد، ديگر فلجكننده است، و عماد لاجرم مىخواهد با نظر ديگرى به اين معانى بنگرد كه خود را به كوچه ديگرى مىزند و مىگويد :
تا شود هردو يكى خاك و زر اندر نظرت دولت صحبت صاحب نظرى پيدا كن
عماد به خارج از ايران سفرى نكرده است، اما در نواحى اين ملك گشت و گذارها داشته است و در اشعارش نشانه اين گشت و گذارها گاه مشهود است. از سال 1331 شمسى عماد، خانه كن و به قصد سكونت دائم، از مشهد به تهران آمده است و تاكنون ساكن اين شهر است.
آثار عماد خراسانى در حدود سىهزار بيت شعر فارسى است كه در اقسام قوالب متداول از قصيده و غزل و مثنوى و قطعه و انواع مسمطات تركيبى و ازين قبيل سروده، گاهى گرايشى هم به بعضى از ملايمات نو دارد اما اهم و اغلب آثار دلنشين و بديع او در همان چند نوع مذكور، مخصوصآ مثنوى و مسمطات تركيبى و بالاخص غزل است كه حاوى لطيفترين و بهترين اشعار اوست. عماد گرچه بعضى نوشتهها و يادداشتهاى منثور (از جمله داستانى بالنسبه مفصل به نام «تورى») هم دارد اما نديدم و نشنيدم ازو كه در اين زمينه تفوه و تنفسى داشته باشد.
اگر شعر را در معنى حقيقيش به جاى آوريم (نه فقط فن و صنعتگرى و مهارت در تمشيت امر وزن و قافيه و كلمات) بىشك عماد در غزلسرائى از شعراى برجسته و طراز اول معاصر است و در قياسى وسيعتر اصلا سخن او از اين و آن متمايز است به خوبى مىتوان فرق گذاشت بين غزل او و ديگران.
صنعت سجع و قوافى هست نظم و نيست شعر اى بسا ناظم كه نظمش نيست الا حرف مفت
شعر آن باشد كه خيزد از دل و جوشد ز لب باز در دلها نشيند هركجا گوشى شنفت
غزل و غناى عماد چنين حالى دارد و از همين رهگذر است كه او براى خويش امتيازى حاصل كرده است. سوز و شور و حال كلام او در غزلها و اشعار غنايى، حاكى از صميميت و صداقتى است كه در حقيقت اصل مايه شاعرى است.
غزل به يك حساب از دشوارترين زمينههاى شعر است، هر صاحب طبعى را، اگرچند كوشد به باريك وهم، در پرده غزلبار نيست، در اين حريم جز با شور و حال و صدق و صفا نمىتوان راه يافت. در زبان فارسى شايد بيش از هر قسمى غزل داريم، از
حيث ظاهر قالب هم معمولا درست و جاافتاده و بهقاعده است، مطلعى دارد و مقطعى و احيانآ تخلصى، و هشت نه بيت يا بيشتر و كمتر نيز در معانى غزلى و غرامى مشحون از مصطلحات رائج اين قسم سخن، اما با اين همه ــ از چند استثنا كه بگذريم ــ غزل خوب و با شور و حال و گرم و گيرا، غزلى كه حقيقتآ غزل باشد، از كبريت احمر كميابتر است و عماد ماكان و كوهى ازين جنس كمياب دارد. سخن را با دو بيت از اديب پيشاورى آغاز كردم كه در خصوص باباطاهر گفته، اينجا نيز چند بيت از همو يادم آمد، و چه درست :
شور و وجد آمد غزل راتار و پود هركه شورش بيش او خوشتر سرود
مژّه خون پالا نگردد تا كه دل خون نگردد از پىِ پيمان گسل
آتشى در ديگدان مىبايدش تا ز روزن دود بيرون آيدش
خود چه گويد آنكه او «شوريده» نيست ديدهاش رنج سهرها ديده نيست؟
بسيارى صاحبطبعان كار غزل را كه حقآ دشوارترين كار است سخت آسان گرفتهاند، همين كه صورت ظاهر غزلى را آراستند كار را تمام مىدانند و حال آنكه جان و روح غزل چيز ديگرى است سواى اين حرفها. جز كسانى كه در زندگى خود معنايى جسته و يافتهاند و تأملاتى داشتهاند، يا در عالم عشق و شور و دلدادگى داراى قصه و غصهاى بودهاند، جز اين كسان، باقى اگرچه سخنشان در صورت غزل باشد، فاقد معنى حقيقى آنست. مضمونيابىهاى شعراى شيوه هندى در قالب غزل معنى اصلى اين قسم را كه حديث عشق است و حال و تغنى و ترنم، به فراموشى سپرده است و غزل را به نوعى پراكندهگوئى و كالبدى بىجان و جمال تبديل كرده است.
قاآنى، چنان كه مىدانى، قصيدهگوى مداح مقلدى است كه طبع شلنگانداز و حرّافى دارد، بعضى از عوام اهل ذوق طاراق و طروق و اداهاى زشت و بىروح او را با آن قصايد مبتذل و منحط مىپسندند و او را در لفظ كارهاى مىپندارند. از قاآنى غزل كمتر نقل كردهاند زيرا در غزل كمتر مىتوان با طمطراق و پرگويى كسى را فريفت و اين نوع از سخن اگر جان و روح و شور و حالى نداشته باشد، گوينده را زود رسوا و مبتذل مىكند و به فراموشى مىسپرد.
آوردهاند كه قاآنى ديوانى از غزل نيز پرداخته بود و گاهى در محافل خصوصى براى اين و آن از غزلهاى خود مىخواند، اما فروغى بسطامى كه از دوستان دمخور قاآنى بود
و در غزل صاحب بعضى آثاربالنسبه لطيف، بارها به او مىگفت: «آميرزا حبيب، تو را بهخدا از من بشنو و ديوان غزلت را تخلص به آب كن، در اين شهر با كلاه بوقى و مدحيه پر شال و فعلاتن فعلات نمىتوان به جايى رسيد، كلاه نه ترك قلندرى بايد داشت و خرقه مرقّع» و اين سخن فروغى درباره غزلهاى قاآنى بين فضلاى عهد مشهور و مقبول بود اما قاآنى نمىشنيد و حتى مىپنداشت كه فروغى از سر همچشمى و رقابت چنين مىگويد و بارها از وصال شيرازى در اين خصوص داورى طلبيده بود، مرحوم وصال با آنكه اعتقادى نظير غزلسراى بسطام داشت، به صراحت او غزلهاى آن مقلد مداح را نفى نمىكرد.
تا آنكه شبى از شبهاى زمستان در خانه وصال محفل انس و حال بود و باده و مطرب و قوّال هنگامه را از آتشدان بزرگ اطاق گرمتر كرده بودند، قاآنى هم در آن بزم بود و اتفاقآ و شايد علىالحساب ديوان غزلش نيز با او. همين كه دورى چند باده پيمودند، مغنّى خواست غزلى بخواند، اشاره به وصال كردند كه از غزلهاى خود به او بدهد، وصال قبول نكرد اصرار كردند، فايده نداشت، سرانجام خوشنويس صوفى مشرب غزلسرا، وصال، گفت: «اكنون كه باده ما را از خودى خود پياده كرده انصاف آنست كه من شرمم مىآيد در اين شهر همسايه خواجه و شيخ باشم و دعوى غزلسرائى داشته باشم» و آنگاه رقعهاى از مرقعات را كه به تازگى با خط خوش خويش نوشته بود به دست مغنى داد كه بخواند. مجلس خاموش گوش به راه آواز بود. ساز كرشمهاى كرد و راه و مقام بنمود و فروتن شد، ناگاه لحنى داودى آرامش و حال بزم را به اين جواهر مرصع كرد كه :
يك امشبى كه در آغوش شاهد شكرم گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
ندانم اين شب قدر است يا ستاره روز توئى برابر من يا خيال در نظرم
ساز سايه به سايه مىآمد، چون موج شاخ و برگهاى بيد مجنون با باد، جائى بلند و بالا و غالبآ رام و افتاده،
روان تشنه برآسايد از وجود فرات مرا فرات ز سر برگذشت و تشنهترم
ببند يك نفس اى آسمان، دريچه صبح بر آفتاب، كه امشب خوش است با قمرم
كه ناگهان صداى افتادن چيزى در آتش نغمه مغنى را شكست و مجلس را متوجه
كرد، شعلهها شتابان و بىآرام شدند. وصال به قاآنى كه نزديك آتشدان نشسته بود گفت : «چه بود، آميرزا حبيب؟» قاآنى جواب داد: «هيچ، كارى كه ميرزا عباس فروغى مىگفت با آب بكنم، با آتش كردم.» يعنى ديوان غزلش را در آتش انداخته بود! وصال گفت : «آميرزا، غمى نيست آب و آتش هر دو از مطهرات است، رحمت خدا بر تو و بر گلشن[1] ،
اين زودتر مىخواستى. انصاف را اين كار بهترين غزل تو بود كه تخلص به آتش كردى!» گويند كه قاآنى از آن بهبعد ديگر گرد غزل نگشت و هميشه مىگفت: «آن شب در خانه وصال مغنّى مرا از فضاحت مآل نجات داد» آشنايان ژرفبين ادب مىدانند كه از پنجاه شصت بيت قابل خواندن او گذشته، باقى ديوانش نيز به آن دو مطهر حاجتمند است. به هرحال در ميان اقسام شعر امر غزل از مقوله ديگر است، بسيارند كسانى كه غزل گفتهاند و مىگويند :
ولى با باده بعضى حريفان فريب چشم ساقى نيز پيوست
مبين يكسان كه در اشعار اين قوم وراى شاعرى چيزى دگر هست
[1] . نام پدر قاآنى.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.