کتاب “مادرم دوبار گریست” نوشتۀ ابراهيم يونسى
گزیده ای از متن کتاب:
1
جوان از لای شاخوبرگ درختان نگاه کرد، کوه میخندید. لباس عیدش را پوشیده بود و میخندید به ریش هرچه زمستان و برف و سرما است و او نگاه میکرد. قارقار کلاغها و سایر پرندگان را هم میشنید… سرد بود هنوز. لحاف را تا زیر چانه کشید و به تماشا پرداخت. در زیر درخت گردو بچهها بازی میکردند. درخت را پارسال صاعقه زده بود، اما امسال پاجوش داده بود و پاجوشها کلی رشد کرده بود… سنجابها کجا رفته بودند؟ لابد رفته بودند سراغ آن یکی گردوها. با هم نمیسازند، ولی وقتی فاجعه میرسد انگار میدانند و گاه _ آنطور که مادرش میگفت _ سنجابهای آواره را در لانههای خودشان پناه میدهند. لبخند زد و گفت: «پس برای این است ما را به عجمستان تبعید میکنند. فکر میکنند سنجابهای ما هم از این غیرتها دارند!»
مادرش گفت: «ای روله[1]! چه فرق میکند؟ آدم که از خانۀ خودش کنده شد چه فرق میکند عجمستان باشد یا کردستان!»
«چطور چه فرق میکند؟ آدم تو قوموخویش و طایفۀ خودش است. مردم و کوهها و درختهای خودش را میبیند. آنها را میشناسد. آنها او را میشناسند. غریب نیست. زبانشان را بلد است…»
«همان بهتر که بلد نباشد و نفهمد چه میگویند. فایدهاش چیست بفهمی که بدوبیراه بارت میکنند؟ جز اینکه ناراحت شوی و خودخوری کنی؟»
مادرش سوزن میزد و میخواند. آنچه میخواند اسماً ترانه بود، اما ترانهای سراپا خیسازاشک، پر از هقهق گریۀ فروخورده و گاه سرریزکرده. دلش سوخت. همیشه میسوخت. اینجور وقتها طفلکی پیر شده بود. این چند ماه بینوا زنِ کُرد ترانهاش هم نوحه است. آواره شده بود. با خودش گفت: «حق دارد طفلکی! طفلک از شهر و دیار و قوموخویش رانده شده بود…»
باز مادرش بود: «کدام خویش؟ کدام دیار؟
اگر بخت یار بی، بیگانه خویشه / اگر بخت ورگرا خویشیش بیگانهس / چاره نوسم بـو هـر له یکم روژ / خوم چاره رش بوم بلا بهانهس / خوم به خومم کرد سنگبارانم کن / ویل و آوارۀ کـویسارانم کن!»[2]
تو خواب دلش گرفت. حس کرد آن وقتها هم تا میخواند دلش میگرفت و بغض میکرد و بیاختیار سر را بر دامن مادر میگذاشت. پشت لبش به عرق مینشست و مادرش میخواند و میخواند تا اینکه اولین قطرۀ اشک بر صورتش میچکید و او انگار منتظر همین علامت بوده باشد گریه را سر میداد: «نخوان مادر! بسه دیگه!»
«باشد عزیزم! نمیخوانم. نمیخوانم. دوست نداری؟»
جواب نمیداد. مادر هم دیگر نمیخواند. آهی میکشید بهسردی نفس زمستان «لوتکه سور»[3] وسایل دوختودوز را جمع میکرد و میگفت: «پاشو… پاشو عزیزم! نانمان را بخوریم… پیالهای چای هم بخوریم و بخوابیم… دیر است. چراغ خاموش نشده؟ نگاه کردی؟…»
بیشتر شبها برنامه همین بود. صدای عباسقلی را هم شنید انگار. کیست اینوقتِشب؟ تازگیها نانخور دیگری هم پیدا کردهاند. از همین ولگردها، آواره، مثل خودشان. تا آمد آوارها را شناخت و آوارها احساسش را دریافتند. آواره درد آواره و آوارگی را میداند. آواره، با احتیاط، با قیافه و نگاهِ خواهنده نگاهشان کرد و دُم جنباند. مادرش بیاختیار گفت: «بیچاره حیوان خدا!»
و تا او بخواهد سنگریزهای بجوید و بهسوی آواره پرتاب کند قدری خردهنان برد و جلوش ریخت. حیوان با احتیاط پیش آمد و نشست به خوردن و بعد یکی دو پارس کرد. «همانطور نشسته. انگار منباب تشکر.»
«چهکارش داری عزیزم! حیوان خدا بیپناه است. چهکارش داری؟ آن هم یکی است مثل ما. آواره است.»
حیوان انگار فهمید و مظلومانه نگاهش کرد و کنار همانجایی که قاعدتاً در باید میبود کز کرد. باز مادرش بود: «بگذارش همانجا باشد. جاندار است. هرچه باشد پاسبان خانه است. اعتباری نیست به این دوستاقبانهای خدانشناس. خدا بکند بماند!»
و آواره ماند و شد عباسقلی. این اسم را او روی آواره گذاشت. بهقول مادرش گهش به صد تا امثال عباسقلی و رئیسشان میارزید.
فتیلۀ لامپها پتپت میکرد، انگار مثل مادرش نماز میخواند و متعاقب نماز، دعا: «اللهم… اللهم… اللهم…» پتپت پتپت مثل همین چراغ و او خود را گلوله کرده بود و به مادر چسبانده بود.
گیج شده بود. خوابهای عجیبغریب میدید. خودش بود. خودش را میدید، میشناخت. مادرش را هم… از خودش هم بهتر، ولی با اینهمه عجیب بود انگار شهر فرنگ! تا میآمد با یکی صحبت کند یکی دیگر جایش مینشست. تا میآمد با پدرش صحبت کند و مثل همیشه خودش را به او بچسباند استوار کوزهگر بهجای پدرش سبز میشد با همان چشمهای هیز. بهقول مادرش «اَه! آنورتر بروی مردکۀ زنانۀ چشمهیز!»
دلش واشد. تو خواب هم علت را فهمید. هروقت مادرش پیدایش میشد دلش وا میشد. دلش وا شد و فهمید مادرش همان نزدیکها است. تا فهمید از استوار کوزهگر بیشتر گرفت. با قیافۀ رمیده و گوشبهزنگ یاد حرف مادرش افتاد. با اینها که روبهرو میشد همیشه جوری میایستاد که بیشاز یک طول بازو با آنها فاصله داشته باشد تا اگر خیال بد داشتند فرصت دررفتن داشته باشد. گفته بود (مادرش): «ظرف غذا هم اگر دستت بود تا نزدیک شدند ظرف را بینداز و دَررو. ظرف به جهنم این کاسه نه یک کاسۀ دیگر!» کفش لاستیکی پایش بود، سبک و جلد. اما وقتهایی که مادرش بود زیاد مقید نبود. آشپز را دید که به استوار کوزهگر چشمک زد با پوزخند. بچه بود، ولی سرخ شد و احساس کرد. حالا دیگر بعضی چیزها را میفهمید. احساس کرد که عرق هم کرده است.
[1]. Roo Leha. (رود، فرزند)
[2]. گر بخت یار باشد بیگانه خویش است / چو برگشت بخت خویش هم بیگانه است / سرنوشتم بود ز روز نخست / خودم سیهبخت بودم، بلا بهانه است / خودم با خودم کردم سنگبارانم کنید، آوارۀ کـوهسارانم کنید.
[3] Lootkeh Soor .(سرخقله)
کتاب “مادرم دوبار گریست” نوشتۀ ابراهيم يونسى
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.