مادرم دوبار گریست

 ابراهیم یونسی

« نازی ، آن کارد را بیار ..شیرو ، تو هم اول این چائی‌هایی را که نازی ریخته بگذار رو سینی -قندان هم بگذار … ببر خدمتشان … اول یک دور چای بخورند … بعد هم اینها را ببر … » آه ، حسابی خجالت داده بود ! -دو پیاله ماست ، پنیر ، ترشی ، خربزه ، یک ظرف دوغ خنک !
اینها را با صدای بلند می گفت ، طوری که آنها بشنوند و می‌شنیدند . وقتی آمدم تو دیدم قند تو دلشان آب شده است : تمام صورتشان خنده بود ، و باز خنده … مادرم در چشم بهم زدنی به قیژوقاژ باروکه پایان داد ؛ معطل پرکندنش هم نشد ، پوستش را قلفتی درآورد ، و تند تند پاکش کرد ، و انداختش تو تاوه -و راهرو پر شد از بوی معطر روغن و سرخ کردنی . چای را جلوشان گـذاشـتم.داشتند زیر لبکی به ترکی چیزهایی به هـم می‌گفتند -وقتی آمدم تو صحبتشان برید ، اما انگار دنبال چیزی بگردند با نگاه جست و جو میکردند…

 

345,000 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

وزن 500 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ابراهیم یونسی

تعداد صفحه

359

موضوع

رمان ایرانی

سال چاپ

1402

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

نوبت چاپ

اول

نوع جلد

شومیز

کتاب “مادرم دوبار گریست”  نوشتۀ ابراهيم يونسى

گزیده ای از متن کتاب:

1

جوان از لای شاخ‏وبرگ درختان نگاه کرد، کوه می‏خندید. لباس عیدش را پوشیده بود و می‏خندید به ریش هرچه زمستان و برف و سرما است و او نگاه می‏کرد. قارقار کلاغ‏ها و سایر پرندگان را هم می‏شنید… سرد بود هنوز. لحاف را تا زیر چانه کشید و به تماشا پرداخت. در زیر درخت گردو بچه‏ها بازی می‏کردند. درخت را پارسال صاعقه زده بود، اما امسال پاجوش داده بود و پاجوش‏ها کلی رشد کرده بود… سنجاب‏ها کجا رفته بودند؟ لابد رفته بودند سراغ آن‏ یکی گردوها. با هم نمی‏سازند، ولی وقتی فاجعه می‏رسد انگار می‏دانند و گاه _ آن‏طور که مادرش می‏گفت _ سنجاب‏های آواره را در لانه‏های خودشان پناه می‏‏دهند. لبخند زد و گفت: «پس برای این است ما را به عجمستان تبعید می‏کنند. فکر می‏کنند سنجاب‏های ما هم از این غیرت‏ها دارند!»

مادرش گفت: «ای روله[1]! چه فرق می‏کند؟ آدم که از خانۀ خودش کنده شد چه فرق می‏کند عجمستان باشد یا کردستان!»

«چطور چه فرق می‏کند؟ آدم تو قوم‏وخویش و طایفۀ خودش است. مردم و کوه‏ها و درخت‏های خودش را می‏‏بیند. آنها را می‏‏شناسد. آنها او را می‏شناسند. غریب نیست. زبانشان را بلد است…»

«همان بهتر که بلد نباشد و نفهمد چه می‏گویند. فایده‏‏اش چیست بفهمی که بدوبیراه بارت می‏کنند؟ جز اینکه ناراحت شوی و خودخوری کنی؟»

مادرش سوزن می‏زد و می‏خواند. آنچه می‏خواند اسماً ترانه بود، اما ترانه‏ای سراپا خیس‏ازاشک، پر از هق‏هق گریۀ فروخورده و گاه سرریزکرده. دلش سوخت. همیشه می‏سوخت. این‏جور وقت‏ها طفلکی پیر شده بود. این چند ماه بینوا زنِ کُرد ترانه‏‏اش هم نوحه است. آواره شده بود. با خودش گفت: «حق دارد طفلکی! طفلک از شهر و دیار و قوم‏وخویش رانده شده بود…»

باز مادرش بود: «کدام خویش؟ کدام دیار؟

اگر بخت یار بی، بیگانه خویشه / اگر بخت ورگرا خویشیش بیگانه‏س / چاره نوسم بـو هـر له یکم روژ / خوم چاره رش بوم بلا بهانه‏س / خوم به خومم کرد سنگبارانم کن / ویل و آوارۀ کـویسارانم کن!»[2]

تو خواب دلش گرفت. حس کرد آن ‏وقت‏ها هم تا می‏خواند دلش می‏گرفت و بغض می‏کرد و بی‏اختیار سر را بر دامن مادر می‏گذاشت. پشت لبش به عرق می‏‏نشست و مادرش می‏خواند و می‏خواند تا اینکه اولین قطرۀ ‏‏اشک بر صورتش می‏‏چکید و او انگار منتظر همین علامت بوده باشد گریه را سر می‏‏داد: «نخوان مادر! بسه دیگه!»

«باشد عزیزم! نمی‏‏خوانم. نمی‏خوانم. دوست نداری؟»

جواب نمی‏‏داد. مادر هم دیگر نمی‏‏خواند. آهی می‏کشید به‏سردی نفس زمستان «لوتکه سور»[3] وسایل دوخت‏ودوز را جمع می‏کرد و می‏گفت: «پاشو… پاشو عزیزم! نانمان را بخوریم… پیاله‏ای چای هم بخوریم و بخوابیم… دیر است. چراغ خاموش نشده؟ نگاه کردی؟…»

بیشتر شب‏ها برنامه همین بود. صدای عباسقلی را هم شنید انگار. کیست این‏وقتِ‏شب؟ تازگی‏ها نان‏خور دیگری هم پیدا کرده‏اند. از همین ولگردها، آواره، مثل خودشان. تا آمد آوار‏ها را شناخت و آوار‏ها احساسش را دریافتند. آواره درد آواره و آوارگی را می‏‏داند. آواره، با احتیاط، با قیافه و نگاهِ خواهنده نگاهشان کرد و دُم جنباند. مادرش بی‏اختیار گفت: «بیچاره حیوان خدا!»

و تا او بخواهد سنگ‏ریزه‏ای بجوید و به‏سوی آواره پرتاب کند قدری خرده‏نان برد و جلوش ریخت. حیوان با احتیاط پیش آمد و نشست به خوردن و بعد یکی دو پارس کرد. «همان‏طور نشسته. انگار من‏باب تشکر.»

«چه‏کارش داری عزیزم! حیوان خدا بی‏پناه است. چه‏کارش داری؟ آن ‏هم یکی است مثل ما. آواره است.»

حیوان انگار فهمید و مظلومانه نگاهش کرد و کنار همان‏جایی که قاعدتاً در باید می‏‏بود کز کرد. باز مادرش بود: «بگذارش همان‏جا باشد. جاندار است. هرچه باشد پاسبان خانه است. اعتباری نیست به این دوستاقبان‏های خدانشناس. خدا بکند بماند!»

و آواره ماند و شد عباسقلی. این اسم را او روی آواره گذاشت. به‏قول مادرش گهش به صد تا امثال عباسقلی و رئیسشان می‏‏ارزید.

فتیلۀ لامپ‏ها پت‏پت می‏کرد، انگار مثل مادرش نماز می‏‏خواند و متعاقب نماز، دعا: «اللهم… اللهم… اللهم…» پت‏پت پت‏پت مثل همین چراغ و او خود را گلوله کرده بود و به مادر چسبانده بود.

گیج شده بود. خواب‏های عجیب‏غریب می‏دید. خودش بود. خودش را می‏دید، می‏‏شناخت. مادرش را هم… از خودش هم بهتر، ولی با این‏همه عجیب بود انگار شهر فرنگ! تا می‏آمد با یکی صحبت کند یکی دیگر جایش می‏‏نشست. تا می‏آمد با پدرش صحبت کند و مثل همیشه خودش را به او بچسباند استوار کوزه‏گر به‏جای پدرش سبز می‏شد با همان چشم‏های هیز. به‏قول مادرش «اَه! آن‏ورتر بروی مردکۀ زنانۀ چشم‏هیز!»

دلش واشد. تو خواب هم علت را فهمید. هروقت مادرش پیدایش می‏شد دلش وا می‏‏شد. دلش وا شد و فهمید مادرش همان نزدیک‏ها است. تا فهمید از استوار کوزه‏گر بیشتر گرفت. با قیافۀ رمیده و گوش‏به‏زنگ یاد حرف مادرش افتاد. با اینها که روبه‏رو می‏‏شد همیشه جوری می‏‏ایستاد که بیش‏از یک طول بازو با آنها فاصله داشته باشد تا اگر خیال بد داشتند فرصت دررفتن داشته باشد. گفته بود (مادرش): «ظرف غذا هم اگر دستت بود تا نزدیک شدند ظرف را بینداز و دَررو. ظرف به جهنم این کاسه نه یک کاسۀ دیگر!» کفش لاستیکی پایش بود، سبک و جلد. اما وقت‏هایی که مادرش بود زیاد مقید نبود. آشپز را دید که به استوار کوزه‏گر چشمک زد با پوزخند. بچه بود، ولی سرخ شد و احساس کرد. حالا دیگر بعضی چیزها را می‏فهمید. احساس کرد که عرق هم کرده است.

[1]. Roo Leha. (رود، فرزند)

[2]. گر بخت یار باشد بیگانه خویش است / چو برگشت بخت خویش هم بیگانه است / سرنوشتم بود ز روز نخست / خودم سیه‌بخت بودم، بلا بهانه است / خودم با خودم کردم سنگ‌بارانم کنید، آوارۀ کـوهسارانم کنید.

[3] Lootkeh Soor .(سرخ‌قله)

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “مادرم دوبار گریست”  نوشتۀ ابراهيم يونسى

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “مادرم دوبار گریست”