مادام دولا شانترى

انوره دوبالزاک
ترجمه هژبرسنجرخانی

در یک غروب زیبای ماه سپتامبر سال ۱۸۳۶ مردی تقریباً سی ساله به جان پناه خیابان ساحلی تکیه داده بود. آنجا که انسان می‌تواند در آن واحد بالادست رود سن را از باغ نباتات تا نتردام و نیز از پایین دست آن منظره وسیع رود را تا لوور تماشا کند. اینجا در پایتخت اندیشه‌ها دو دیدگاه همسان نمی‌توان یافت. انسان خود را در پس کشتی غول پیکری احساس می‌کند. اینجا انسان به پاریس می‌اندیشد، از رومن‌ها تا فرانک‌ها، از نورمان‌ها تا بورگینیون‌ها، قرون وسطی، والوآها، هانری چهارم و لوئی چهاردهم، ناپلئون و لوئی فیلیپ. اینجا تمام فرمانروایان ردپایی یا آثاری به جای می‌گذارند و در خاطره‌ها ماندگار می‌شوند.

 

115,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

اونوره دوبالزاک, هژبر سنجرخانی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

280

سال چاپ

1401

موضوع

داستان خارجی

وزن

527

کتاب مادام دولا شانترى نوشتۀ اونوره دوبالزاک ترجمۀ هژبر سنجرخانی

گزیده‌ای از متن کتاب

 

بخش اوّل 

مادام دولا شانترى 

در يك غروب زيباى ماه سپتامبر سال 1836 مردى تقريبآ سى ساله به جان‌پناه خيابان ساحلى تكيه داده بود، آنجا كه انسان مى‌تواند در آن واحد بالادست رود سن را از باغ نباتات تا نتردام و نيز از پائين‌دست آن منظره وسيع رود را تا لوور تماشا كند. اينجا در پايتخت انديشه‌ها دو ديدگاه همسان نمى‌توان يافت. انسان خود را درپس كشتى غول‌پيكرى احساس مى‌كند. اينجا انسان به پاريس مى‌انديشد، از رومن‌ها تا فرانك‌ها، از نورمان‌ها تا بورگينيون‌ها، قرون وسطى، والوآها، هانرى چهارم و لوئى چهاردهم، ناپلئون و لوئى فيليپ. اينجا تمام فرمانروايان ردپايى يا آثارى به جاى مى‌گذارند و در خاطره‌ها ماندگار مى‌شوند. گنبد سنت‌ـژنويو[1]  بر كارتيه‌لاتن سايه مى‌افكند و پشتِ سرتان محراب پرشكوه كليساى جامع سر برمى‌آورد. هتل دوويل[2]  براى شما از تمام انقلاب‌ها سخن مى‌گويد و هتل ديو[3]  از تمام سيه‌روزى‌هاى پاريس. آنگاه كه نظر به شكوه و عظمت لوور افكنديد و در عين حال مى‌توانيد در دوقدمى‌تان ديوارهاى فرسوده خانه‌هاى ميان خيابان ساحلى تورنل و هتل ديو را كه شهرداران كنونى مصمّم به محو آنند تماشا كنيد.

در سال 1835 اين تابلوى شگفت‌انگيز مكان عبرت‌آموز ديگرى هم داشت: مابين پاريسى متّكى به جان‌پناه و كليساى جامع، مكان متروكى است كه نام قديم آن اَرض است و كه هنوز پوشيده از ويرانه‌هاى سراى مطران بود. زمانى كه انسان از آنجا اين همه مناظر الهام‌بخش را به تماشا مى‌نشيند گذشته پاريس همچون زمان حال در خيال جان مى‌گيرد، گويى مذهب در آنجا مستقر شده تا دو دستش را بر آلام بشرى از اين سوى تا به آن سوى ساحل بگشايد و از محله سن‌آنتوان به محله سن‌مارتن روانه شود. اميدواريم كه اين شكوه موزون با ساختن كاخ اسقفى به سبك گوتيك كامل شود تا بر ويرانه‌هاى بى‌بنيان ميان ارض، كوچه آركول، كليساى جامع و خيابان ساحلى سيته[4]  جايگزين شود.           

اين نقطه، قلب پاريس قديم، مكان بسيار خلوت و ملال‌انگيزى است. امواج سن با همهمه بسيار در آنجا مى‌شكند و به هنگام غروب آفتاب، كليساى جامع سايه‌هايش را بدانجا مى‌افكند. انسان درمى‌يابد كه او اينجا از انديشه‌هاى خطرناك انسانى مبتلا به ماليخوليا مضطرب است. تفرّج‌گر كه شايد بر اثر همآهنگى كه ميان انديشه‌هاى كنونيش و انديشه‌هائى كه از ديدن مناظرى چنين متفاوت پديد مى‌آيد سردرگم شده بود، دست‌ها را بر جان‌پناه تكيه داد و در سيطره اين تماشاى دوگانه قرار گرفت: پاريس و او! سايه‌ها بزرگ مى‌شد و روشنائى‌ها در دوردست‌ها سوسو مى‌زد، تفرّج‌گر نرفت و در مسير يكى از اين تفكّرات مهم آينده، و گذشته پرشكوه قرار گرفت.

در اين اثنا صداى دو كس كه او را به خود آورده بود شنيد كه از پل ارتباطى جزيره سيته و خيابان ساحلى تورنل مى‌آمدند، و از انديشيدن بازماند. اين دو نفر بدون شك مى‌پنداشتند تنها هستند و اندكى بلندتر حرف مى‌زدند كه اگر اينان در مكان پر آمد و شدى بودند و يا حضور شخص غريبه‌اى را درمى‌يافتند آهسته سخن مى‌گفتند. از پل سخنانى به گوش اين شاهد ناخواسته رسيد كه خبر از يك بگومگوى مربوط به بدهكارى مى‌داد. وقتى به نزديك تفرّج‌گر رسيدند يكى از آن دو نفر كه ملبّس به لباس كارگرى بود با حركت نوميدانه‌اى شخص دوّم را ترك گفت. و آن ديگرى برگشت كارگر را صدا كرد و به او گفت: «براى برگشتن از پل پولى نداريد بگيريد. وقتى سكّه را به او مى‌داد افزود: «دوست من به ياد داشته باشيد كه اين خواست پروردگار است كه اين انديشه‌هاى نيك را در دل، برمى‌انگيزد!»

اين واپسين كلام خيالپرداز را لرزاند. مردى كه سخن مى‌گفت شكى نبود، با يك تير دو نشان مى‌زد و با بكار بردن تعبير چنين مَثَلى خطاب به دو بدبختى مى‌كرد: استعداد نوميدى و رنج‌هاى روحى سرگردان؛ فديه‌اى كه گوسفندان پانورژ[5]  پيشرفت مى‌نامند و فرانسه برابرى مى‌خواند. اين بيان ساده و مؤكّد در خود عظمتى نهفته داشت كه طنين آن فريبندگى خاص داشت، آيا اين زمزمه‌هاى آرام و ملايم هماهنگ با اثراتى كه منظره درياى لاجوردين در ما پديد مى‌آورد نيست؟ پاريسى از لباس اين مرد دريافت كه كشيش است و در واپسين فروغ شفق پائيزى سيماى معصوم و همايون امّا درهم شكسته كشيش را ديد. سيماى كشيشى كه از كليساى جامع و زيباى سنت‌ـاِتين[6]  در وين بيرون مى‌آيد تا برود مراسم تدهين ميّتى يا كاتوليك شدنِ تراژدى‌نويس شهير ورنر[7]  را برگزار كند. پاريسى بى‌آنكه او رابشناسد نگريست و تسلّى خاطرى يافت؛ او را در افق هولناك آينده‌اش ردّى روشن و طولانى كه در آسمان آبى مى‌درخشيد مشاهده كرد، او به دنبال اين چهره تابناك روان شد همانگونه كه شبانان انجيل در مسير هاتفى كه از عالم بالا بانگ مى‌زد: «اينك منجى بشريت پا به عرصه جهان نهاده است» رفتند. اين مرد نيك‌گفتار در امتداد كليساى جامع ره سپرد. بر اثر تصادف كه پاره‌اى اوقات منطقى است به سمت كوچه‌اى روان شد كه تفرّج‌گر از آنجا مى‌آمد و وقتى كه او برمى‌گشت خطاهاى زندگيش را به ياد آورد.

اين تفرّج‌گر گودفروآ نام داشت. كسانى كه اين سرگذشت را مى‌خوانند، درك خواهند كرد دليلى ندارد كه نام تعميدى اشخاص را بكار برد مگر اينكه ضرورت داشته باشد. اينك چرا گودفروآ در محله شوسه‌دانتن[8]  سكنى گزيده و در چنين ساعتى جلوى محراب نتردام            ديده شده است. چرا پسر تاجرى خرده‌فروش به يك‌چنين سرنوشتى دچار شده بود. همه جاه‌طلبى پدر و مادرش اين شد كه برايش خيال شغل سردفتردارى در پاريس پختند. از سن هفت سالگى در زمره فرزندان بسيارى از خانواده‌هاى ممتاز كه در دوران امپراطورى بواسطه علائق مذهبى مدارس رسمى را نفى كرده و مدرسه راهب ليوتار[9]  را براى تربيت فرزندانشان انتخاب كرده بود در آن مؤسسه گذاشته شد. در آن زمان نابرابرى‌هاى اجتماعى قادر نبود ميان دوستان بدگمانى پديد آورد؛ امّا گودفروآ وقتى در سال 1821 تحصيلاتش را به پايان رسانيد و در نزد سردفتردارى مشغول به كار شد ديرى نپائيد اين فاصله را كه او را از ديگران جدا مى‌ساخت و تا آن زمان با آنان احساس يگانگى مى‌كرد دريافت. به اجبار تحصيلات حقوقش را به پايان رسانيد وبا خيل فرزندان بورژوآهاى بدون مُكنَت و بدون امتيازات موروثى نشست و برخاست كرد و خود را به جاه و مقام رسانيد. اميدها و آرزوهائى كه پدر و مادرش خود در تجارت بر باد داه بودند، اينك بر ذهنش مى‌نشاندند و بى‌آنكه به او غرور به‌بخشند، عزت نفسش را برانگيختند. والدينش به سَبكِ هلندى‌ها به سادگى مى‌زيستند، و بيش از يك‌چهارم از درآمد سالانه خود را كه بالغ بر دوازده هزار فرانك مى‌شد خرج نمى‌كردند؛ آنان صرفه‌جوئيشان را معيّن كردند، چنانكه نيمى از سرمايه‌شان را براى خرج و مخارج پسرشان اختصاص دادند و به قوانين اقتصاد خانگى سر نهادند. گودفروآ ميان رؤياهاى خود و والدينش هيچ تناسبى نمى‌ديد و احساس يأس مى‌كرد. در طبايع ضعيف يأس بدل به آرزو مى‌شود حال آنكه در بعضى‌ها ضرورت، خواست و تأمّل بدل به استعداد مى‌گردد و با عزم و اراده در مسير جاه‌طلبى‌هاى بورژوائى مستقيمآ به پيش مى‌تازند. گودفروآ طغيان كرد خواست بدرخشد و به سوى مجامع اشرافى شتافت و نظرش برگشت، سعى كرد كامياب شود امّا همه تلاش‌هايش به شكست انجاميد. در حالى كه مشاهده مى‌كرد ميان آرزوهايش و بختش توازنى نيست، آنگاه به برترى‌هاى اجتماعى كينه و عناد ورزيد، ليبرال شد و كوشيد با انتشار كتابى به شهرت برسد؛ امّا با آزمون‌هاى سخت و دردناك آموخت هنر و فضيلت را با بلندهمتى و بزرگوارى به يكسان بنگرد. سردفتردارى، حرفه وكالت، ادبيات همه و همه با عدم موفقيّت همراه بود و آنگاه خواست قاضى شود.

در اين زمان پدرش مرد. مادر پيرش به دوهزار فرانك درآمد سالانه توانست قناعت كند، تقريبآ تمام ثروتش را به او واگذاشت. دارنده در بيست و پنج سالگى ده‌هزار فرانك درآمد سالانه داشت، خود را دارا مى‌پنداشت و نسبت به گذشته‌اش ثروتمند بود، تا آن زمان زندگيش عبارت شده بود از كارهاى بى‌نتيجه و آرزوهاى ناكام؛ و براى اينكه هماهنگ دورانش شود مؤثر باشد، نقشى ايفا كند، كوشيد به كمك ثروتش به محافل اعيان و اشراف وارد شود. در بادى امر با اولين سرمايه‌اى كه به دستش رسيد مبادرت به روزنامه‌نگارى كرد. صاحب روزنامه‌اى بودن يعنى شخصيتى اجتماعى شدن: انسان ذكاوت خود را به كار مى‌اندازد و از مواهبش بهره‌مند مى‌شود بى‌آنكه به كارش دلبستگى داشته باشد. براى جان‌هاى حقير، چيزى وسوسه‌انگيزتر از اين نيست كه از روى استعداد و هنر ديگرى بالا رود. پاريس دو سه تن از اين تازه به دوران رسيده‌ها را به خود ديده است، كه موفقيت‌هايشان ننگى است براى عصر ما و براى آن كسانى كه نردبان ترقى‌شان شده‌اند.

در اين حوزه عده‌اى با ماكياوليسم خشن، عده ديگر با ولخرجى و با پول سرمايه‌داران جاه‌طلب يا به‌وسيله استعداد نويسندگان روزنامه‌ها بر گودفروآ پيشى جستند؛ گودفروآ به واسطه حيات ادبى يا سياسى و مشى انتقادى كه نسبت به اسرار پشت پرده اختيار كرده بود و سردرگمى كه به واسطه مشغله فكرى برايش پيش آمده بود او را به سوى تشتت فكرى كشانيد. آنگاه با همراهان بدى همنشين گشت و در خود نظر افكند متوجه شد چهره‌اى است حقير و نامتعادل بى‌آنكه اين نابرابرى نه با شرارت جبران شود نه با نيكدلى. ناسزا پاداش هنرمندانى است كه از گفتن تمام حقيقت اِبا مى‌كنند.

حقير، بدكار، بدون ايمان و بى‌هدف مانده بود، همه چيز گوئى سخن مى‌راند كه توفيق براى مردى جوان در همه حِرَف و با جميع بهترين صفات روحى آن هم بدون نيك‌بختى يا خوشبختى ناپايدار به چه درد مى‌خورد.

انقلاب 1830 بر زخم‌ها و جراحت‌هاى درونش مرهم نهاد. شهامتش در اميد و نوميدى يكسان بود. مثل بسيارى از روزنامه‌نگاران گمنام،

نام‌آور شد. در مقام دولتى با افكار ليبرالى با توقعات حكومت جديد به مخالفت برخاست. و به‌عنوان عنصرى سركش بركنارش كردند و در سركوب ليبراليسم مانند بسيارى از ابرمردان نتوانست تصميم بگيرد. اطاعت از وزيران به مثابه اين بود كه تغيير عقيده بدهد. از نظر گودفروآ حكومت قوانين را زير پا مى‌گذاشت وقتى قضيه حزب مقاومت پيش آمد از حزب جنبش هوادارى كرد. تقريبآ بيچاره و درمانده به پاريس برگشت، امّا به اصول مخالفان وفادار ماند.

[1] . Sainte – Geneviةve

[2] .  Hآtel de Villeشهردارى پاريس.

[3] . Hآtel – Dieu بيمارستان بزرگ شهر پاريس.

[4] . Citإ

[5] . Panurge ، منظور از گوسفندان پانورژ كسانى هستند كه از راه تقليد در انجام كارىشتاب مى‌ورزند.

[6] . Saint-ـtienne

[7] . Werner

[8] . Chauseإ – d’Antin

[9] . Liautard

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب مادام دولا شانترى نوشتۀ اونوره دوبالزاک ترجمۀ هژبر سنجرخانی

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “مادام دولا شانترى”