کتاب “قهر دریا” نوشتۀ یاشار کمال ترجمۀ رحیم رییس نیا
گزیده ای از متن کتاب:
1
لنگۀ درِ کجوکولۀ قهوهخانه با لگد سختی روی پاشنهاش چرخید و دهان گشود و پیش از زینل که ششلولی به دست داشت، لودوس[1] که دریا را در بیرون برآشفته بود، با گردوخاک به درون یورش آورد. زینل ابتدا لحظهای دمِ در دودل ماند و سپس به سنگینی پا پیش گذاشت و با صلابت میان چهارچوب در ایستاد و راه آمدوشد را بست و ششلول را بهطرف احسان گرفته، چند بار پیاپی آتش کرد. حاضران در قهوهخانه همه بر جا خشکشان زد و نعرۀ دلخراش احسان بلند شد:
«آ…خ سوختـ…ـم مادر!»
و صدای دومین «سوختم» انگار که از تَهِ چاهی باشد، یواش درآمد. از صندلی پایین لغزید و نقش بر زمین شد و خون از گردنش شُره زد و کمی بعد بند آمد. خیز برداشتن سلیم ماهیگیر از میان حاضران بُهتزده با «سوختم مادر» گفتن احسان و پریدنش به روی زینل و گرفتن مچ دست او همه همزمان شد. سلیم ششلول را گرفته بود و حیرتزده گاه به تپانچه که از دهانهاش دود بیرون میزد نگاه میکرد و گاه به زینل که بر جا میخ شده بود. همۀ کسانی که توی قهوهخانه بودند از صدای شَرق یک سیلی دفعتاً یکه خوردند، اما بازهم کسی از جایش تکان نخورد. سلیم با دست چپ گردن زینل را گرفته بود و با دست راستش تا او میخورد، به خوردش میداد. زینل هم سرش را میان دستهایش گرفته و دوتا شده بود و با هر مشت و سیلی او بیشتر مچاله میشد. ششلول هم که دیگر از لولهاش دود بیرون نمیامد، زیر اجاق قهوهخانه افتاده بود. سلیم ماهیگیر با دستهایی که مثل پُتک سنگین بود، زد و زد تا آخرسَر خودش به نفسنفس افتاد و زینل را ول کرد. زینل هم سر جای خود، بالای سر مُرده منگ و وارفته درماند. احسان روی پهلوی چپش افتاده بود، دستهایش گره خورده و زانوهایش به شکمش کشیده شده بود. پهلوی چپش آغشته به خونی بود که روی زمین تا نزدیک در راه افتاده، چالهچولههای سر راه را پر کرده بود. نوک چپ سبیل بورش به خون آغشته بود. چشمهایش مثل آنکه به راه وحشت، مرگ و حیرتی بیپایان خیره مانده باشند، به فراخی گشوده شده بودند. سلیم آمد، بالای سر احسان ایستاد و به چهرهاش زُل زد و صورتش بهتدریج رنگ گرفت. اما ناگاه یکه خورده، با تشویشی آشکار به عقب برگشت. زینل همچنان سر جایش بود. سلیم سینهبهسینهاش ایستاد و سراپا وراندازش کرد. انگار نخستین بار بود که او را میدید. نگاه و حالت قیافهاش داد میزد که: «این پسرک دیگر از کجا پیدایش شد؟» شاید هم بهدرستی نمیدانست که چه اتفاقی روی داده است. به عقب برگشت و چنانکه گویی دوباره چیزهایی را میجوید، بالای سر مُرده خم شد و توی چشمهای رُکزدهاش نگاه کرد و با نوک انگشت سبابۀ دست راستش پیشانی احسان را لمس کرد، اما دستش را انگار که به آتش خورده باشد، بهسرعت پس کشید. وقتی هم که قد راست کرد، با زینل دماغبهدماغ درآمد.
سلیم آب دهانش را جمع کرد و با صدا توی صورت زینل تُف انداخت. باز و بازهم تُف کرد. تُفش چون شلاق به روی زینل کوبیده میشد و صدا میداد.
سلیم با دستهای فروآویخته و پاهایی که به هم میپیچید، تلوتلوخوران از قهوهخانه درآمد و به سر پل پلاژ رفت و از آنجا راه رفته را برگشت و جلو قهوهخانه پالنگ کرد، انگار به فکر رفت و کوشید تا چیزهایی را به یاد آورد. بعد هم سرش را از لای در تو برد و مثل آنکه در جستجوی کسی باشد، چشمی گرداند و سرش را بیدرنگ عقب کشید. از جلو کازینوی مارتی[2] گذشت و بهطرف پلاژهای فلوریا راه سپرد. امواج دریای توفانی به بلندی درخت برمیامد و روی آسفالت فرود میامد و پهن و پخش میشد.
کمی بعد از رفتن او زینل کز کرد، انگار که از خوابی بیدار شده باشد، سر برداشت و چپ و راستش را پایید و بیانکه به نعش احسان نگاهی بکند، با برداشتن گامی بلند از رویش گذشت و به ششلولش در پای اجاق قهوهخانه رسید و خم شد و برش داشت. آنگاه باز از روی احسان پریده، تا دم در پیش رفت و همان جا پشت به روشنایی ایستاد و نگاهش روی یکایکمان چرخید و آخرش روی نعش احسان لنگر انداخت.
حیرت و تردید لحظهای در چهرهاش رنگ انداخت و سپس لبخندی گریزان لبانش را کِش آورد و بالاخره سری تکان داد، دندانهایش را بر هم فشرد و با صدایی سوتمانند گفت: «خانهخرابم کردی احسان مادربهخطا. اجاقم را خاموش کردی تخمسگ. من چه هیزم تری بهت فروخته بودم؟»
برگشت و بعد از آنکه پا از در بیرون گذاشت و نگاهی به دریا انداخت، سر گرداند و نگاه رمیدهاش را در ما آویخت و دادخواهانه پرسید: «شما بگویید، همهتان اینجا شاهد بودید، من به آن سلیمِ زنبهمُزد چه کردم که با من چنین معاملهای کرد؟»
از کسی صدایی درنیامد.
«بگویید دیگر، پس چرا خفهخون گرفتید؟ من به آن دیوث چه کردم که اینجا پیش چشم همهتان اینجوری خوارم کرد؟ باشد؛ چیزی که عوض دارد گله ندارد. حالا من هم حق آن را دارم که انتقام خفتی را که بهم داد، ازش بگیرم، مگر نه؟ بگویید دیگر! سنگ قبر که نیستید؟»
باز پا به درون گذاشت و توی قهوهخانه قدم زدن گرفت. میرفت، میامد و حرف میزد. گاهی هم پالنگ میکرد و به نعش افتاده در زیر پایش خیره میشد و باز با گامهای بلند، درحالیکه دقت میکرد پا روی جویبار خونی که تا آستانۀ در راه باز کرده بود نگذارد، توی قهوهخانه گشت میزد… .
«شما بگویید، من با آن سلیم از روزی که پا توی این منقشه گذاشتم کِی، حتی یک کلمه هم، حرف زده بودم؟ دِ جانتان بالا بیاید بگویید دیگر. بگویید پفیوزهای بزدل. پس چرا درِ خیکتان را گذاشتید؟ آخه شما ناسلامتی مرد هستید. حالا چون تپانچه توی دست دارم و این ناکس توی خون خودش غلتان شده، شماها زبانتان را قورت دادهاید، مگر نه؟ خونتان یخ بسته، آری؟ بینتان یک مرد مثل آن سلیم بیزبان هزارساله پیدا نمیشود، مگر نه؟ آهای با شما هستم، سنگ قبرها، دِ جان بکنید یک کلام حرف بزنید دیگر. چه شد که درِ مشکتان را گذاشتید؟ آهای سلیمان که گردنت مثل کُندۀ کاج میماند و خودت عین یک خرس گنده میمانی، با توام. از فیسوافادهات آدم نمیتوانست بهت نزدیک بشود، اما حالا مثل سگ کتکخورده آنجا گرفتی و کز کردی و چیزی نمانده که زیر میز بچپی و شلوارت را خراب کنی… .»
قهقهۀ بلندی ترکید.
«کسی چه میداند، شاید هم خودش را خراب کرده که نمیتواند از سر جایش تکان بخورد.»
لولۀ ششلول را بهطرف سلیمان برگرداند. لبهای کبودگشتۀ سلیمان پَرپَر میزد و رنگی به رویش نمانده بود.
«بلند شو، بلند شو ببینم خرس گنده… هیکلش را نگاه، قد سه نفر است.»
زینل تسمه و ترکه بود و در این لحظه از خشم ترکهتر مینمود، مثل یک تار فولادین کشیده شده بود. «بلند شو سلیمان مادر… هوچی!»
سلیمان دو دستش را روی میز گذاشت و فشار آورد، اما نتوانست از جایش بلند شود. رنگش به سفیدی کاغذ شده و بر جا وا رفته بود.
«ارکان لاز[3]، تو بلند شو ببین سلیمان شلوارش را زرد نکرده؟»
ارکان لاز بلند شد، زیر بازوی سلیمان را گرفت و از جا بلندش کرد. آنگاه خم شد و به صندلی او نگاه کرد و سپس خشتک شلوارش را بهدقت وارسی کرد و درحالیکه سلیمان را سر جایش مینشاند، سرش را تکان داد و گفت: «نُچ، زرد نکرده.»
زینل خندید.
«زنبهمزد بیدین هوچی طوری ترسیده که از ترسش نتوانسته بریند… .»
سلیمان زیرلب غرغری کرد و زینل نزدیکتر رفت و پرسید: «چی گفتی؟ چی؟»
صدایش تمسخرآمیز بود.
«اگر آنچه را گفتی یک بار دیگر تکرار نکنی، با گلوله سرخت میکنم.»
لولۀ ششلول را روی شقیقهاش گذاشت و سپس چنانکه گویی چیزی دردَم به یادش افتاده است، استوانۀ آن را باز کرد، فشنگهایش را توی دستش ریخت و دستش را با فشنگها توی جیبش فروبرد و مشتی فشنگ درآورده، تپانچه را پر کرد و استوانه را بست.
«بگو دیگر اُبنهای. پیش از آنکه دهان گالهات را با سربِ داغ پر نکردهام، بگو… .»
سلیمان مثل آنکه دعایی را زیرلب زمزمه بکند، به نجوا گفت:
«نکن پسرم، نکن. نکن پسرم زینل، نکن. خدا را بالای سرت ببین.»
زینل با خشم دندانهایش را به هم سایید، ترکید: «آی، آی مادرت را… آی زنت را… آی دودمانت را… آی تخم و تبارت را… آی دختر و مادیانت را… آی… خدا برای شما نیست و برای من هست، مگر نه؟»
و با دستۀ ششلول محکم به سر سلیمان کوبید و خون از بالای پیشانی او شُره زد و در چشمبههمزدنی صورتش را آغشت و به گردن و پیراهنش رسید و شروع کرد به چکیدن به روی میز.
«ارکان لاز!»
«بفرما آقداداش!»
«خون این زنبهمزد را تمیز کن. نترس، سَقط نمیشود. سَقط نمیشود، او یک ماه نمیتواند به دریا برود و همۀ ماهیهای مرمره را یکشبه صید بکند… .»
ارکان بلند شد؛ رفت و حوله را از روی دوش شاگرد قهوهچی برداشت و خون سلیمان را پاک کرد و سر جای خودش نشست.
«کُتِ خودِ گند و گُهش را درآر و خون کثیفش را پاک کن… .»
دندانقروچهای کرد و به لحنی دیگر گفت: «سلیمانِ ناکس! یادت است که پانزده شانزده سال پیش هنگام سوا کردن ماهی با پاشنۀ میخ آجین کفشت دستم را لِهولَورده کردی؟ تمام پوست و گوشت انگشتهایم کنده شد و استخوانهای سفیدم بیرون زد و تو هِرّوهِر خندیدی… مرتیکۀ کافر… .»
زینل گاه جلو درمیرفت، به دریا، به راه مقابل نگاه میکرد و گاه یکی از حاضران در قهوهخانه را برگزیده، با وی تسویهحساب میکرد. این تسویهحسابها تا تنگ غروب ادامه یافت. زینل یک بار هم روبهروی من آمد و زهرخندی زد و به لحنی اندوهگین و با صدایی شکسته گفت: «شنیدی آقداداش؟ همهاش را… مگر ما از زیر بُته درآمدهایم؟ مگر من هم آدم نیستم؟ چه میگویی؟»
راهی به حرف نجستم و لام تا کام چیزی نگفتم. حرفش را پی گرفت:
«لااقل تو که اینهمه چیز سرت میشود یک چیزی بگو.»
گفتم: «چه گویم که ناگفتنم بهتر است. تو که دیگر جایی برای گفتن باقی نگذاشتی!»
تپانچه را بهطرفم گرفت و گفت: «ببین آقداداش، این مُرده، این هم زخمی… همهشان را هم بدتر از کُشتن کردم. شاید کمی بعد پلیسها سر برسند. من آدمی نیستم که خودم را تسلیم آنها بکنم، تا آخرین فشنگ باهاشان میجنگم، ببین… .»
هر دو جیب کُتش را که پر فشنگ بودند، نشان داد و افزود: «میبینی که، حساب همهچیز را کردهام؛ تا آخرین نفس با پلیسها میجنگم… من از آنهایی نیستم که بهراحتی دُم به تله میدهند.»
و در همان آن لحنش عوض شد: «تو میگویی سلیم ماهیگیر به پلیسها خبر میدهد؟»
به خونسردی پاسخ دادم: «فکر نمیکنم خبر بدهد.»
«این شد یک چیزی، مگر نه؟»
گفتم: «چه عرض کنم زینل؟»
با نوک پا به نعش احسان اشاره کرد و گفت: «این ننه… حقش بود.»
برگشت و رو به سلیمان افزود: «این هم… .»
بعد نگاهی به دستهایش انداخت؛ خندید و آنگاه با اشاره به دیگران بازهم گفت: «اینها هم… .»
بهطرف در رفت و بیرون را پایید و با مایهای از شور و شادی در صدا گفت: «چراغها روشن شد. خیلی خوب شد… شاید هم کمی بعد کُشته شوم. خدا میداند که مُردن یعنی چه. این مادر… مُرد، ببین چهجوری هم بِرّوبِر نگاه میکند؟ کسی چه می داند، شاید هم قِسِر جستم. تسلیم بیتسلیم… .»
توی قهوهخانه از کسی صدایی درنمیامد. زینل به فکرش رسید و کلید برق را زد و لامپ صدوپنجاهولتی لخت و بیحفاظ قهوهخانه روشن شد. همۀ صورتها زرد و دراز شده بود. تنها ارکان بود که میخندید.
[1]. Lodos: بادی محلی که از سمت جنوب یا جنوب غربی میوزد.
[2]. یاغو، گاکی، مرغ نوروزی.
[3]. Laz؛ قومی در قفقاز شمالی که با گرجیها قرابت دارند و در بحریۀ عثمانی اغلبِ صاحبمنصبان از این قوم بودند.
کتاب “قهر دریا” نوشتۀ یاشار کمال ترجمۀ رحیم رییس نیا
یاشار کمال یاشار کمال یاشار کمال یاشار کمال یاشار کمال یاشار کمال
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.