عقاید یک دلقک – مجموعه آثار 6

هاینریش بُل

ترجمه سارنگ ملکوتی


((عقاید یک دلقک )) اثر برجسته هاینریش بُل است . او در سال ۱۹۷۲ به خاطر نوشته‌ هایش که ترکیبی از جهان بینی گستردهٔ زمانهٔ خود و مهارت حساس او در کاراکترسازی است و به تجدید حیات ادبیات آلمان کمک کرده‌ است، توانست جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کند.
.
این کتاب روایت دلقکی است به نام که بعد از دوره‌ای بد بیاری در کارنامه‌ی کاری خود در حین یک اجرا زمین می خورد و همین باعث صدمه دیدن زانویش می شود و به همین خاطر از دلقکی مشهور و معروف به دلقکی ساده نزول پیدا کرده و در شغلش دچار شکست می‌شود و شروع به روایت داستانش زندگیش می ‌کند آن هم پراکنده . از دوران کودکیش از خانواده اش از همسرش ؛ از تحصیلات و و و … .
او داستانش رو به شکل اول شخص در ذهنش مرور می کند که چگونه با همسرش آشنا شده، چه رفتاری در برخورد با نازی ها داشته، چگونه به یک دلقک تبدیل شده و بعد از شکست چگونه با مشکلات مالی دست و پنجه نرم کرده ، به طوری که هیچ پولی در بساط ندارد …

30,000 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

وزن 350 گرم
ابعاد 19 × 12 سانتیمتر
پدیدآورندگان

هاینریش بل |سارنگ ملکوتی

نوع جلد

شومیز

SKU

99212

نوبت چاپ

پنجم

قطع

پالتویی

شابک

978-600-376-282-4

تعداد صفحه

300

سال چاپ

1398

موضوع

رمان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

350

در آغاز کتاب عقاید یک دلقک می خوانیم :

کتاب عقاید یک دلقک نوشتۀ هاینریش بل

زمانی که وارد شهر بُن شدم، هوا تاریک شده بود. سعی کردم ورودم به صورت همیشگی نباشد، یعنی چنان به چشم نیاید که در رفت و آمدهای پنج ساله‌‌ام شکل گرفته بود: پایین آمدن از پله‌های ایستگاه راه‌آهن، بالا رفتن از پلکان، بر زمین نهادن ساک سفر، بلیت را از جیب به در آوردن، دوباره ساک را به دست‌گرفتن، تحویل دادن بلیت، رفتن به طرف دکۀ روزنامه و خریدن روزنامۀ عصر، بیرون رفتن و برای گرفتن تاکسی دست تکان دادن.

پنج سال متوالی از جایی آمده‌ام و به جایی رفته‌ام، صبح‌ها از پله‌ها بالا و پایین رفته‌ام و بعدازظهرها از پله‌ها پایین و بالا رفته‌ام، برای گرفتن تاکسی دستی تکان داده‌ام، در جیبم دنبال پولی گشته‌ام که به راننده بدهم، از دکه‌ها روزنامۀ عصر خریده‌ و در گوشه‌ای از ذهنم از این کردار سنجیده و طبیعی خود لذت برده‌ام.

از زمانی که ماری[1] ترکم کرده تا با آن سوفنر[2] کاتولیک ازدواج کند، عملکردهایم بدون اینکه آرامششان را از دست بدهند، خودکار شده‌اند. برای فاصلۀ راه‌آهن تا هتل و هتل به راه‌آهن یک معیار سنجش وجود دارد: تاکسی‌متر. دو مارک، سه مارک، چهار مارک و نیم فاصله تا ایستگاه راه‌آهن.

از زمانی که ماری رفته، من هم گه‌گاهی به حواس پرتی دچار می‌شوم، هتل و ایستگاه راه‌آهن را با هم قاطی می‌کنم، مضطرب جلوی دربان دنبال بلیت می‌گردم یا از کارمند باجه کنترل سراغ شمارۀ اتاق هتلم را می‌گیرم، چیزی که شاید اسمش سرنوشت باشد وامی‌داردم شغل و موقعیتم را به یاد داشته باشم. من یک دلقکم، عنوان رسمی شغلم بازیگر کمدی است، از مالیات کلیسا معافم، بیست و هفت ساله‌ام و یکی از برنامه‌هایم به نام: «سفر و رسیدن به مقصد» یک پانتومیم طولانی است که در آن تماشاگران تا آخرین لحظه مبدأ  را با مقصد اشتباه می‌گیرند.

از آن جایی که این برنامه‌ را مدام در قطار مرور می‌کنم (مروری شامل بیش از ششصد حرکت که شکل و ترکیبش باید طبیعتاً در مغزم حک شده باشد)، بدیهی است که گه‌گاهی در این موارد غرق خیالات خود ‌شوم.

وارد هتلی می‌شوم، دنبال برنامۀ حرکت قطار بعدی می‌گردم و پیدایش هم می‌کنم. از پله‌ای پایین یا بالا می‌روم تا قطارم را از دست ندهم و زمانی که به اتاقم می‌رسم برای آمادگی برنامه وقت کافی دارم. خوشبختانه در اغلب هتل‌ها من را می‌شناسند، در این پنج سال نظم و آهنگی با تنوع مختصری در من پیدا شده که تغییرش بعید به نظر می‌رسد.

علاوه بر این مدیر برنامه‌هایم که خصوصیاتم را می‌شناسد، برای سازماندهی بی‌نقص برنامه‌هایم تمام تلاشش را می‌کند. چیزی که او حساسیت روح هنرمند می‌نامد به طور کامل محترم شمرده می‌شود. به محض ورودم به اتاق هتل احساس راحتی و آسایش به من دست می‌دهد، گل‌ها در گلدانی زیبا جلوه می‌فروشند. هنوز پالتوام را در نیاورده و کفش‌هایم را که ازشان بیزارم به گوشه‌ای پرت نکرده‌ام که دختر خدمتکار زیبای هتل با قهوه و کنیاک از من پذیرایی می‌کند، وان را با عطر عصارۀ گل‌های آرام‌بخش پر می‌کند. در وان  شش روزنامه یا حداقل سه روزنامه می‌خوانم که شامل مطالب چندان مهمی نیستند و در خاتمه با صدایی تقریباً بلند آوازهای کلیسایی، مذهبی، ملی و درسی را که از زمان مدرسه به خاطر دارم، زمزمه می‌کنم.

پدر و مادرم پروتستان‌های بسیار مذهبی و متعصبی بودند که سر تعظیم به شرایط جدید بعد از جنگ فرود آوردند و مرا به مدرسۀ کاتولیک‌ها فرستادند. من خودم مذهبی نیستم، حتی وابسته به کلیسایی هم نیستم و فقط از متن‌ها و ترانه‌های مذهبی و نغمه‌‌هایشان برای درمانم استفاده می‌کنم. نوای آنها کمکم می‌کنند دو دردی را که طبیعت در وجودم نهاده به فراموشی بسپارم، دو درد مالیخولیا و سردرد.

از زمانی که ماری با کاتولیکه رفته است (با وجود اینکه ماری خودش کاتولیک است، به نظرم می‌رسد این لقب برایش مناسب‌تر است) دردهای من بیشتر شده‌اند و حتی در این میان بهترین مسکّن‌هایم یعنی مناجات و دعاهای سرودواره دیگر برایم درمان نیستند. یک راه‌حل نسبی گذران از این درد وجود دارد و آن هم «بی‌خیالی» است، شاید یک درمان همیشگی برایش وجود داشته باشد و آن ماری است. ماری ترکم کرده است.

یک دلقک مست خیلی سریع‌تر از یک شیروانی‌ساز مست سقوط خواهد کرد. وقتی مستم شرمسارانه حرکاتی را روی صحنه انجام می‌دهم که در واقع می‌بایست به دقت اجرا شوند، اشتباهی که یک دلقک نباید انجام دهد؛ خودم به حرکاتی که انجام می‌دهم می‌خندم، یک حادثۀ خفت‌آور بزرگ. تا زمانی که هوشیارم مدام ترسم از رفتن به صحنه بیشتر می‌شود (غالباً می‌بایست مرا روی صحنه هل بدهند) و چیزی را که بعضی منتقدان «روشنگری متفکرانه و انتقاد هوشیارانه» نامیده‌اند مبنی بر اینکه صدای تپش قلب قابل شنیدن است، برای من جز سرمای درماندگی نبوده که بر اثر آن به عروسک خیمه‌شب بازی تبدیل می‌شدم و بدتر از همه وقتی نخ‌ها پاره می‌شدند و من در خودم فرو می‌ریختم. احتمالاً تارک‌نشین‌هایی وجود دارند که با ژرف‌نگری در چنین شرایطی روزگار می‌گذرانند.

ماری همواره کتاب‌های عرفانی زیادی همراه داشت و من به خاطر دارم که در آنها کلمات «تهی» و «هیچ» به کرّات جلوه می‌کردند.

از سه هفته پیش اغلب مست بودم و با نوعی دلخوشی بیهوده روی صحنه می‌رفتم. نتایج این ولنگاری خیلی سریع آشکار شد، حتی سریع‌تر از آنکه دانش‌آموزی تنبل تا روز گرفتن کارنامه خیالبافی کند. شش ماه فرصت زیادی برای رؤیابافی است. بعد از سه هفته دیگر گلی در اتاقم نبود و اواسط ماه دوم دیگر نه اتاقی داشتم و نه حمامی و در آغاز ماه سوم فاصلۀ هتلم از ایستگاه راه‌آهن هفت مارک شده بود، آن هم زمانی که درآمدم به یک سوم کاهش یافته بود. دیگر کنیاکی در کار نبود. به جایش عرق می‌نوشیدم و به جای همکاری با شوی بزرگ با انجمن‌های عجیب و غریبی کار می‌کردم که مراسمشان را در تالارهای تاریک می‌گرفتند و می‌بایست روی صحنه‌ای بروم که نورپردازی ناشیانه‌ای داشت. حرکات نادرست انجام نمی‌دادم؛ تنها به تقلیدهای مسخره می‌پرداختم که با نمایش آنها کارمندان راه‌آهن، مالیات و پست، خانم‌های خانه‌دار کاتولیک یا پرستارهای پروتستان سالگرد خدمتشان را جشن می‌گرفتند و خوش می‌گذراندند و همزمان افسرهای آبجوخور ارتشی نیز پایان آموزششان را جشن می‌گرفتند و سرگرم می‌شدند. با این همه، به درستی نمی‌دانستند که آیا مجازند به برنامۀ «شورای دفاع» من بخندند یا نه.

[1]. Marie

[2]. Zuepfner

 

انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “عقاید یک دلقک – مجموعه آثار 6”