کتاب “عصر تاریکی” مجموعه مقالاتی به مناسبت صدمین سال تولد ژوزه ساراماگو نوشتۀ گروه نویسندگان
گزیده ای از متن کتاب
ژوزه ساراماگو، وَهمپردازِ نابههنگام
ساراماگو در 16 نوامبر 1922 در روستای اِزینیاگا در شصت مایلیِ شمالِ لیسبون در پرتغال به دنیا آمد و در همان روستا پا گرفت. اجدادِ مادریاش دهقانانِ بیزمینی بودند که خوک پرورش میدادند، و سالهای اولِ زندگیِ ساراماگو به وجین کردن، خُرد کردنِ چوب، و کشیدنِ آب با تُلُمبه گذشت. ساراماگو در خطابۀ نوبلِ خود، پدربزرگاش ژِرانیمُو را بهعنوان «خِردمندترین مردی که شناختم» وصف کرده. او به یاد اورده که در دورانِ بچگی در شبهای تابستان پدربزرگاش او را بیرونِ خانه زیر درختِ انجیری میخوابانده و سرِ او را با «افسانهها، اوهام، و اشباح» گرم میکرده. «خاطراتِ این شنیدههای جذاب» بعدها تخیّل ادبیِ او را تغذیه میکند. او گفته؛ «اگر پدربزرگام یک زمیندارِ ثروتمند بود و نه یک پرورشدهندۀ خوکِ بیسواد، من این آدمی نبودم که امروز هستم. اگر این امکان برایم وجود میداشت که گذشتهام را تغییر بدهم __ حتی با وجود سرمای زمستانها و گرمای تابستانها، که گاه به گرسنگی میگذشت __ هیچچیز را عوض نمیکردم.»
در دو سالگیِ ساراماگو، والدیناش بهقصد یافتنِ کار خانواده را به لیسبون منتقل کردند. برای ژوزۀ کوچک این کوچ قابلتحمل نبود. او در کتاب خاطراتِ کوچک، شامل خاطراتِ کودکیاش، که در سال 2006 در پرتغال به چاپ رسید، روستای زادگاهاش را، که برای دورهای طولانی هر سال از لیسبون به آن رجعت میکرد، در مقامِ «کیسهای که این حیوانِ کیسهدارِ کوچک __ بیصدا، مخفیانه، تنها __ بهدرونِ آن پَس مینشست تا خود را بزایَد» توصیف میکند.
دامنۀ تأثیری که این روستای قدیمی بر ساراماگو گذاشت حتا تا اسم او کشیده شده. او گفته؛ «وقتی اولینبار، در هفت سالگی، وارد مدرسهای در لیسبون شدم، باید اوراقِ هویتیام را نشان میدادم.» و فقط در آن زمان بود که والدیناش فهمیدند نام فامیلِ درجشده در مشخصاتِ تولدِ او نام خانوادگیِ آنها، دِ سُوزا، نیست. دفتردارِ روستا، بهجای آن، فامیلِ بچه را «ساراماگو»، بهمعنی تُربِ وحشی، نوشته بود.
ساراماگو در توضیحِ آن ماجرا گفته که؛ «این نامِ مستعارِ تحقیرآمیزی بود که اهالیِ روستا به پدرم داده بودند. شاید دفترداری که آن را نوشته مست بوده، یا لُودگی کرده. پدرم اصلاً خوشاش نیامد، ولی ازآنجا که این فامیلِ رسمیِ پسرش بود او هم مجبور شد آن را داشته باشد. فکر کنم برای اولینبار در تاریخِ ثبت بود که فامیلِ پسر روی پدر گذاشته میشود.»
خونسردی انعطافناپذیرِ ساراماگو، چه در رفتار شخصی و چه در فضای رمانهایش، یقیناً بهسادگی حاصل نشده؛ چهرههای ادبیِ معدودی از دلِ چنین فقری قَد برافراشتهاند.
ساراماگو، با شناختِ ریشههای دهقانیاش، گونهای عملگراییِ تقدیرباورانه را از دلِ آن استخراج کرد. اِیروینگ هُو، ناقد ادبی، حسّاسیت رواییِ جاری در داستانهای او را «گزنده و رِندانه» توصیف کرده. در یکی از کتابهای ساراماگو، شخصیتی که خواننده نظرگاهاش را نزدیک به مؤلف میپندارد، میگوید؛ «تا با چشمهای خودم چیزهایی را نبینم که زمین روزی آنها را در کامِ خود فرو خواهد بُرد باورشان نمیکنم.»
با این حال، این شکّاکیتِ سخت و بیرحم در همزیستی با تمایل به پدیدههای موهوم قرار دارد. مضحکۀ تلویحیِ داستانهای ساراماگو این است که او شخصیتهای اصلیِ معقول و بدگمانِ خود را در دنیایی جادویی جای داده؛ جایی که کشورها خود را از خشکیِ بزرگِ مرکزی کَندهاند و بر دریا شناور شدهاند، شهرها مجذوبِ کوریِ همهگیر شدهاند، و یک کشیش مُرتدّ قرن هجدمی با ماشینِ پرندهای از دستِ مأمورانِ تفتیش عقاید فرار میکند که عاملِ حرکتاش ارادۀ آدمی است.
این حسّاسیتِ برآمده از قصههای عامیانه چیزی است که رمانهای ساراماگو را از خطّ فکریِ ادبیات طبقۀ متوسط شهریِ آمریکا و اروپای غربی متمایز میکند. اگر حسّاسیت ادبیِ او به معناباختگیِ رماننویسهای شورویِ سابق نظیر میخائیل بولگاکُوف، یا رئالیسم جادویی بزرگانِ آمریکای جنوبی نظیرِ خولیو کُورتاسار، یا اَدولفُو بیُوی کاسارِس نزدیکتر به نظر میرسد، احتمالاً بهاینخاطر است که وَهم و تمثیل مَفَرهای منطقیِ نویسندگانِ قَدبرافراشته تحتِ دیکتاتوریهای سیاسیاند.
در 1926، در سهسالگیِ ساراماگو، نظامِ جمهوریِ پرتغال با یک کودتای نظامی سرنگون شد. و پرتغال، تا 48 سال بعد، تحت حاکمیّت یک رژیمِ فاشیستی اداره شد که شعارش این بود؛ «خدا، خاکِ پدری، خانواده». در این بهاصطلاح دولت جدیدِ دیکتاتورْ آنتونیو سالازار، احزاب سیاسیِ مستقل و اتحادیههای کارگری غیرقانونی بودند، مطبوعات بیرحمانه سانسور میشدند، و اقتصاد تحت نظارتِ معدودی از وابستگانِ مورد اعتمادِ اقلیّت حاکم قرار داشت. پلیس مخفیِ سالازار، که به نظر میرسید از گِشتاپُو الگوبرداری شده، مخالفانِ مشکوک را روانۀ زندان گمنامِ تِرِفال در جزایرِ کاپِه ویردِه [کِیپ وِرد] میکرد.
ساراماگو در یک محیط خانگیِ کاملاً وابسته به نظام سالازاریستی بزرگ شد. پدرش پلیسی بود که پس از سالها به مقامی رسیده بود. بهگفتۀ ساراماگو؛ «او پلیس مخفی نبود، او فقط یک پلیس خیابانی بود، که ترافیک را مدیریت میکرد، یک مأمور کاربلد که خیلی از عوام قبولاش داشتند. و برایش چندان خوشایند نبود که بعدها من عقاید سیاسیِ کاملاً متفاوتی را در پیش گرفتم، ولی هیچوقت درگیریای بین ما پیش نیامد.»
انتقال خانوادۀ ساراماگو به لیسبون کمک چندانی به بهبود وضعیت مالیِ آنها نکرد. مادرش در خانهتکانی هر بهار پتوهایشان را گرو میگذاشت؛ و با خوشاقبالی میتوانستند پتوها را برای زمستانی که در راه بود از گرو دربیاورند. بهاینترتیب، باوجود امیدِ ژوزه به تحصیلات دانشگاهی، والدیناش حتا نتوانستند خرجِ ادامۀ تحصیلِ دبیرستان او را تأمین کنند. ساراماگو در 13 سالگی به هنرستانِ فنیحرفهای منتقل شد تا دورۀ مکانیکِ اتومبیل را بگذرانَد. و در کتابخانۀ آنجا شعرهای کسی بهاسم ریکاردو رِیژ را کشف کرد، که ظاهراً پزشکی ساکن برزیل بود. ژوزۀ نوجوان نمیدانست که ریکاردو رِیژ از نامهای مستعارِ ابداعیِ یکی از شاعرانِ مدرنیستِ بزرگ پرتغال بود، فرناندو پسوآ، که به اوهامِ غریبِ خود مشهور بود.
ساراماگوی جوان رواداریِ کلاسیکِ رِیژ را شدیداً ستایش میکرد، ولی سطری در شعری از او وجود داشت که کلبیمسلکیِ موجود در آن آزارش میداد؛ «خردمند اوست که به مضحکۀ دنیا رضایت دهد». این سطر، که او در خطابۀ نوبلِ خود آن را تشریح میکند، نهایتاً الهامبخشِ رمانی شد که عموماً شاهکار او محسوب میشود؛ «سال مرگ ریکاردو رِیژ.»
سال مرگ ریکاردو رِیژ، که در 1984 منتشر شد، اثری غنایافته با ایهامی چندلایه است. این اثر در عین حال کتابی است که ساراماگو در آن به مستقیمترین شکل به دیکتاتوریای میپردازد که بخش اعظمی از زندگیِ خود را تحت آن سپری کرد. این رمان در زمستان تیرهوتارِ سِیلزدۀ 1935 آغاز میشود. شخصیت اصلیِ رمان، رِیژ، از دوستِ خود خبر مرگ پسوآ را میشنود، و از تبعیدگاهی در برزیل به لیسبون برمیگردد تا بر سرِ مزار شاعر برود. رِیژِ ساراماگو بهنوعی «مردی بیهیچ فضیلتی» با باور به معناباختگیِ زندگی است، و سِیرِ وقایعِ داستان قالبی مینیمال دارد: رِیژ در هتلی مُقیم میشود؛ در گوشهوکنارِ شهر به گشتزنیهای بیهدف میپردازد؛ روی نیمکت پارکها مینشیند، روزنامه میخوانَد؛ جُوکهایی با دیگر مهمانانِ هتل، از جمله گروهی از اسپانیولیهای پولدار گریزان از «سرخها»، ردّوبدل میکند؛ ماجرای عاشقانهای با یک مستخدمه دارد؛ و ملاقاتهای گاهبهگاهی با شبحِ فرناندو پسوآ.
در پیشزمینۀ این روایت، فرهیختگی و آدابدانیِ مبتذل و ملالاوری حضور دارد، و در پسزمینه، فجایعِ تاریخیِ جهان: سرکوبِ دولتِ جمهوریخواهِ اسپانیا بهدست فرانکو؛ تصرّف مرگبارِ اتیوپی بهدست موسولینی؛ تجاوزِ هیتلر به خاک چکسلواکی. رِیژ، که یک سلطنتطلب محافظهکار است، ناخودآگاه و بهطرز مضحکی بدل به کسی میشود که اخبارِ روز را مخابره میکند: «شُکر خدا که هنوز در این قارّه صداهایی وجود دارد، و در میانشان صداهای قدرتمندی که حاضر به حرف زدن از صلح و سازگاریاند، روی سخنمان با هیتلر است… بگذار دنیا بداند که آلمان چنان طالب صلح است و آن را محترم میدارد که هیچ ملتی تاکنون چنین حُرمتی به آن نگذاشته.» بااینحال آنچه این رمان را شدیداً تأثیرگذار میکند خونسردی و تعادلی است که ساراماگو از خلال آن ظهور کُند و مبهمِ آگاهیِ قهرمانِ خود از این نکته را به تصویر میکشد که دیگر تصوراتِ قبلیِ خودش برای فهمِ دِهشَتهای دنیا کفایت نمیکند.
سال مرگ ریکاردو رِیژ، بهمانند همۀ داستانهای ساراماگو، به مفاهیمِ واقعیت و ناواقعیت، و بودن و نبودن میپردازد، و رِیژ را، که باوجود تمامِ غرابتِ سرسختانهاش زادۀ خیالِ نویسندهای دیگر است، در تضاد با تودههایی قرار میدهد که احزاب توتالیترِ روبهرشدِ اروپا حُکم به زوالِ فردیتشان دادهاند («ما هیچچیز نیستیم» شعاری است که یکی از جوانانِ مهمانِ هتل، و از مبلّغانِ هیتلر، در دفترچۀ مهمانانِ هتل یادداشت میکند). این رمان با تصویری از پسوآ به پایان میرسد که رِیژ را، سراپا طالب مرگ، به دیار مردگان هدایت میکند.
ساراماگوی جوان احتمالاً مُلهَم از رِیژ بوده، ولی واجد هیچیک از پیچیدگیها و باریکبینیهای آن مهاجرِ فرهیخته نبوده. او گفته؛ «در دو سالِ اولِ خروج از آن هنرستان، در یک گاراژ مکانیکی میکردم». او تا بیش از سه دهۀ بعد، «در یک مؤسسۀ بهزیستی، بهعنوان قفلوکلیدساز در یک شرکت فلزکاری، و بهعنوان مدیر تولید در دفترِ یک نشر» کار کرد، در عین آنکه بهعنوان مترجم، نقدنویس مجلات، و ستوننویس و ویراستار روزنامه هم کار میکرد. او در 22 سالگی با منشیِ یک شرکتِ راهاهنِ دولتی ازدواج کرد، که بعدتر بهعنوان گراوِورساز شهرتی به دست آورد. ساراماگو در 1947 __ سال تولدِ تنها فرزندش، ویُولِنتِه، که درحالحاضر زیستشناس و ساکنِ مِدایرا در پرتغال است __ اولین رمانِ خود را به چاپ رساند که هرگز به انگلیسی ترجمه نشد. و حدوداً سی سال بعد از آن بود که اثر داستانیِ بعدیاش به چاپ رسید (که آن هم ترجمه نشد). ساراماگو دراینباره، با خونسردیِ خصیصهنمای خود، گفته؛ «چیزی برای گفتن نداشتم، چیزی هم نگفتم. آیا ناراحت بودم؟ اصلاً و ابداً.»
کتاب “عصر تاریکی” مجموعه مقالاتی به مناسبت صدمین سال تولد ژوزه ساراماگو نوشتۀ گروه نویسندگان
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.