گزیده ای از کتاب “عشق و یک دروغ” نوشتۀ “مارگریت وست” ترجمۀ “میمنت دانا”
عشق و یک دروغ
راجر با شنیدن نام خود چرتش پاره شد و از آن حالت نیمههوشیار و خوابآلود بیرون آمد و متوجه شد که باید چند ساعتی خوابیده باشد. هنگامی که «راجر بوکانان» روی صندلی راحتی در ایوان هتل دراز کشید آفتاب ملایمی به صورتش تابیده بود و زمزمهی امواج دریا گوشش ر ا نوازش میداد ولی اکنون که چشم میگشود هوا رو به تاریکی میرفت و نسیم سردی میوزید.
ناگهان صدای جوان و پرشوری سکوت را درهم شکست و گفت:
_ من افرادی مثل جناب آقای بوکانان را از خودراضی و غیرقابل تحمل میدانم، میدانی «کاتی» این مرد پیشخدمت مخصوص و شوفر و دو اتومبیل با خود به هتل آورده، دیروز چهار دفعه لباس عوض کرد و هر شب همراه شام شامپاینی مینوشد.
مخاطب در جواب خندهی ملایمی کرد و مجدداً آهنگ اهانتآمیز صحبتکننده را با یک دنیا انزجار چنین ادامه داد:
_ و اما زن برادرش، هرکس چنین لباسهای گرانبهایی بپوشد و گل الماس روی کفش بزند زیبا به نظر میآید، من وقتی میبینم هر شب با لباس تازهای به سالن غذاخوری میخرامد دیوانه میشوم، اگر بنا بود که لباس و کفش حاضر و آمادهی مغازههای درجه سه را بپوشد آنوقت معلوم میشد. امروز صبح تصادفاً با هم داخل آسانسور شدیم و من به او سلام کردم و این زن به جای جواب، چنان چشمانش را گرد کرد و به من خیره شد که گویی به کثافت نگاه میکند.
شخص مخاطب که کاتی نامیده شد خندید و با آهنگی ملایم گفت:
_ این زن قابل این همه جوش و خروش نیست سیسیلی، من یقین دارم از اینکه تو این همه جوان و زیبا هستی به تو حسد میبرد. تو اگر از نزدیک او را نگاه کنی خواهی دید که همهی زیباییاش رنگ و روغن است، اقلاً چهل سال دارد!
_ میدانم، و با وجود این مثل یک دختر مدرسهای برای آقای بوکانان ناز میکند. آه! کاش اصلاً به اینجا نیامده بودیم، من ابتدا خیال میکردم به ما خوش خواهد گذاشت ولی کاتی جان حقیقت این است که ما با این محیط جور نیستیم، کسی به امثال ما، که شاهی و سنّار پول جمع کردهایم تا فقط روز آخر بتوانیم صورتحسابمان را بپردازیم کاری ندارد، کاش مثل پارسال به «مارکیت» رفته بودیم، آدم باید پول بیحساب، یک خروار لباس جوراجور و جواهرات داشته باشد آنوقت به چنین هتلهایی بیاید، من یقین دارم مستخدمان هتل هم میدانند که ما از چه قماش بیچارهای هستیم و رفتارشان با ما تا فامیل بوکانان یک دنیا فرق دارد.
دختر مخاطب باز خندید و گفت:
_ چه مهملاتی؛ اینها همه تصور بیجای تو است، امروز اصلاً از دندهی چپ برخاستهای و همه چیز را به بد میگیری، کی تو را ناراحت کرده؟
سکوت کوتاهی حکمفرما شد و بوکانان با ملایمت روی صندلی راحت راست شد، به طوری که صدایی بلند نشود، سعی کرد از پنجرهای که صدا بیرون میآمد داخل اتاق را ببیند، ولی درگاه سنگی پهنی جلوی پنجره را گرفته بود که به کلی منظرهی داخل اتاق را پنهان میکرد، ولی حسّ کنجکاوی بوکانان بینهایت تحریک شده بود و با خود میگفت: «خدایا این کیست که از من و زن برادرم چنین نفرتی در دل گرفته؟»
بوکانان صرفاً به دستور پزشکان به «نیوکی» آمده بود و کوچکترین توجهی به سایر مسافران هتل نداشت و زندگی بسیار خستهکننده و یکنواختی را میگذرانید.
در این هنگام مجدداً صدای عصبانی دخترک بلند شد که میگفت:
_ کی مرا ناراحت کرده؟ شخص جناب راجر بوکانان، بعداز ظهری داشتم از پشت سر بوکانان از سالن خارج میشدم که یک مرتبه در فنردار را توی صورت من ول داد! آها میدانم خواهی گفت که این کار عمدی نبوده.
_ من یقین دارم او چنین کاری نمیکند، بالاخره هرچه باشد او مرد شریفی است، سیسیلی راستی که خیلی چرند میگویی.
_ من چرند نمیگویم، دو اتومبیل و یک پیشخدمت مخصوص آدم را شریف نمیکند، اگر من «لیدی کلیف» یا یکی دیگر از خانمهای شیکپوش هتل بودم او با من طور دیگری رفتار میکرد، امروز صبح من او را در اتاق بیلیارد با آن دختر قدبلند که لباس سبز و آبی میپوشد دیدم که سیگار میکشند و با حرارت تمام لاس میزنند، آه ای خدا اگر من یک هفته تا یک ماه میتوانستم برای خودم کسی باشم! من اصلاً نمیباید اینجا میآمدم، من میدانستم که بعد از اقامت در این هتل بیش از پیش از زندگی ناراضی و بیزار میشوم.
بوکانان نفس در سینه حبس کرد و رنگ پریدهاش به سرخی گرایید.
حالا او متوجه شد که گوینده کیست و خوب موضوع در سالن را که صرفاً اتفاقی بود به خاطر داشت.
البته هیچ تعمدی از طرف وی در کار نبود و وقتی که برگشته بود عذرخواهی کند صورت غضبناک و چشمهای آتشبار سیسیلی چنان وحشتی در او ایجاد کرده بود که بدون کلمهای دفاع یا عذرخواهی فرار کرده بود. در اینجا صدای بدون هیجان کاتی بلند شد و گفت:
_ عزیزم، من فکر نمیکنم آقای بوکانان به کسی که اصلاً نمیشناسد اهانت کند، بالاخره او یک فرد عادی و معمولی است و تنها چیزی که در وی جلب نظر میکند قیافهی بیمار و رنگپریدهی اوست.
_ بیمار! من گمان میکنم این رنگپریدگی و لاغری نتیجهی عیاشی است و بس!
بوکانان تبسم تلخی کرد و زیر لب گفت:
_ آها! که اینطور.
این دختر دیگر داشت شورش را در میآورد. اگر یک حملهی شدید ذاتالریه و بعد در فاصلهی کوتاهی اعاده مجدد بیماری و چندین نوع عوارض جورواجور را بتوان عیاشی نام گذاشت، بله بوکانان عیاش بود.
بوکانان از این دختری که از اتومبیلهای متعدد و پیشخدمت مخصوص او ناراحت شده بود یواش یواش داشت عصبانی میشد. مجدداً صدای سیسیلی با آهنگی مسخرهآمیز بلند شد:
_ البته بوکانان خیال میکند که خیلی مرد جذاب و جالبی است، دلم میخواست یکی از این خانمهای همتراز او بودم که وی با چنین فروتنی با آنها رفتار میکند، آنوقت آنقدر تشویقاتش میکردم تا او را خوب پابند کنم و آخر سر برگردم و به او بخندم.
صدای کاتی این دفعه حیرتزده بلند شد:
_ سیسیلی! مشکل چیست؟ من یقین دارم این مرد بیچاره کاملاً بیآزار است، به خدا اگر بداند که چنین تو را به خود مشغول داشته و کفرت را درآورده و تو اینگونه با شور و حرارت راجع به او حرف میزنی یقیناً به خود میبالد.
بوکانان با ملایمت برخاست و صندلی را آهسته به طرف دیوار کشید. از آن بالا رفت و روی نوک پنجه خود را بلند کرد و از قسمت پایین پنجره به داخل اتاقی که صدا از آن بیرون میآمد نگاه کرد.
این اتاق یکی از سالنهای عمومی هتل بود که کمتر مورد استفاده قرار میگرفت. مگر گاهی پس از شام که یکی از مسافران نغمهای روی پیانو مینواخت، یا عاشق و معشوقی در گوشهی آن راز عشق به گوش هم میخواندند، چراغ سالن روشن بود و این دو نفر به خوبی دیده میشدند، یکی از آنها دختری بود با جثهی کوچک و قیافهای خیلی معمولی که روی صندلی راحتی نشسته و کتابی باز روی زانوان گذاشته بود، لباسش آبی ساده و کلاه سادهتری که پر زردرنگی به گوشهی آن زده بود به سر داشت، از قیافهاش آشفتگی و نگرانی مشهود بود و با چشمانی ناراحت دوست خود را که مانند شیری خشمگین در قفس در اتاق قدم میزد تعقیب میکرد.
دیگری دختری بلندقد و بیاعتنا، ژاکت بافتنی آبی رنگی روی لباس سفیدی به تن کرده و کلاه ظریف کوچکی به همان رنگ گوشه سرش روی انبوه موهای قهوهای و مجعدش گذاشته بود. بوکانان بارها این دختر را قبل از تصادف در سالن دیده و همیشه قد برازنده و کلاه کوچولوی وی را در دل ستوده بود، ولی صورت او را درست به خاطر نداشت و اینک با علاقهی فراوان قیافهی او را برانداز کرد، در نظر اول با خود گفت: «اصلاً زیبا نیست» و پس از لحظهای تعمق فکر کرد زیباییاش فوقالعاده و غیرمعمولی است.
رنگ دختر از آفتاب و بادهای ساحلی به رنگ مفرغی سالمی درآمده و در این هنگام ابروان تیرهی او بالای آبیترین چشمها درهم کشیده و خشمناک بود، چانه کوچک و مصمم و دهانی خوشتر کیب و محکم و داشت.
بوکانان مدتی به او خیره شده بود و همچنان که سیسیلی با آشفتگی قدم میزد به پنجره نزدیک شد، بوکانان شتابان سرخود را عقب کشید و آهسته از صندلی به زیر آمد و با عجله در تاریکی دور شد و با خود خندید و گفت: «بسیار خوب خانم، بالاخره خواهیم دید که در این بازی کدام یک پیروز خواهیم شد.»
بدون استثنا خانمهایی که با علاقمندی به بوکانان نگاه میکردند آن شب متوجه شدند که آقای راجر بوکانان جای خود را عوض کرده است، راجر با برادر و زنش سر یک میز غذا میخورد و معمولاً راجر طوری مینشست که پشتش به سایران بود و تمام وقتش صرف پذیرایی از زن برادر خوشپوش و خوشلباسش میشد، ولی آن شب طوری نشسته بود که رویش به طرف سالن بود و همه را میدید.
خانودادهی بوکانان جالبترین افراد هتل بودند، همه کس به شایستگی برادر بزرگتر، یعنی راجر اذعان داشت و میدانست که تمول او بیحساب است، دو برادر از هر حیث با هم متفاوت بودند: راجر قدبلند بود و در حال حاضر در نتیجهی بیماری ممتد ظریف و لاغر شده بود، صدایی ملایم و حرکاتی نرم داشت. فیلیپ مردی بود کوتاه قد، چهارشانه با حرکاتی تند و عصبانی. لوئیز، زن فیلیپ بین شوهر و برادرشوهرش نشسته بود، ولی تقریباً تمام توجهش به راجر بود و با او حرف میزد.
وی زنی بود زیبا با موی تیره و چشمانی درشت و بیقرار و لبانی بیش از حد قرمز، لباسهایش بسیار زیبا و شیک و جواهراتش مایهی اعجاب و حسرت همه زنها بود.
در این شب لباسی از بهترین ابریشم طبیعی به رنگ بنفش که صنعت دست خیاطها بود پوشیده و سنجاقی به شکل اژدها از برلیان و زمرد بالای موهای تیرهی خود زده بود.
لوئیز لاینقطع حرف میزد و چنین به نظر میرسید که میداند چشم همه متوجه و خیرهی اوست، وی از آن نوع زنهایی بود که تمام حرکاتشان پیشبینی شده و مصنوعی است و حتی برای لحظهای به حال طبیعی و عادی نیستند. گاهی نقش مادر مهربان و علاقمند را بازی میکرد و توجه خود را به پسربچهی زیبایی که تحت نظر دو نفر پرستار سفیدپوش در اتاق خصوصی غذا میخورد معطوف میکرد، گاهی مصرانه طفل را که لباسی از قیمتیترین مخملها پوشیده و یقهی توری گرانبهایی به گردن داشت با خود به سالن غذاخوری میآورد. مردم میگفتند بزرگترین آرزوی این زن این است که برادرشوهرش را مجرد نگه دارد تا پسرش تمول بیحساب راجر را به ارث برد. با اینکه راجر بوکانان به سن 35 سالگی رسیده بود هنوز کسی ندیده بود که توجه وی به طور جدی معطوف زنی شود. راجر بین مردان مجرد و سرشناس لندن جذابترین و برجستهترین آنها بود. وی خود متوجه بود که اغلب زنان و دختران متشخصی را که میشناخت منتهای کوشش را برای به دام انداختن او به کار میبرند، ولی راجر بدون خطر به آرامی از روی دامها میگذشت.
میز سیسیلی و دخترک سادهای که به نام کاتی خوانده شده بود نزدیک میز بوکانانها بود. سیسیلی با گردن کشیده خیلی راست نشسته و چشمها را به بشقاب جلوش دوخته بود، یک لباس شب به رنگ مشکی پوشیده بود. او تا قبل از اینکه به نیوکی بیاید این لباس را خیلی دوست میداشت و مورد توجهش بود. ولی بعداً که در هتل اسراف و زیادهروی زنها را دید متوجه شد که تا حدی لباسش ساده و معمولی و ارزان به نظر میرسد و در نتیجه با انزجار آن را میپوشید. تنها زر و زیورش یک رشته مروارید مصنوعی بود که به گردن بلند و خوشترکیب خود میانداخت. سیسیلی با همهی کسر و کمبودی که در سر و لباس داشت شایستگی و تمایز خاصی داشت، موهایش بینهایت زیاد بود و حتی خشمی که در قیافهاش خوانده میشد او را زیباتر مینمود.
بوکانان متوجه شد که سیسیلی مطلقاً حرف نمیزند و تکههای نان را بین انگشتانش با عصبانیت خرد میکند.
او ناگهان احساس کرد که به طور مبهمی متأثر شده است، جملات پرشور و هیجانیای که از دهان این دختر خارج شده بود دریچهی جدیدی به دورنمای زندگی بوکانان باز میکرد و همان طوری که چشم به سیسیلی دوخته بود وی را در شیکترین لباسها و زیباترین جواهرات مجسم میکرد و با خود میگفت «چه فرق میکند او الان هم زیباست، خیلی زیباست.»
بوکانان چنان محو تماشای سیسیلی بود که سوپ دستنخورده در مقابلش سرد شد.
زن فیلیپ خم شد و دستی به بازوی راجر زد و گفت:
_ راجر! چه خبر است؟ چه چیز تو را چنین خیره کرده؟
بوکانان تکانی به خود داد و از روی عذرخواهی خندهای کرد و گفت:
_ هیچ، فقط فکر میکردم.
زن فیلیپ با لحن مسخره آمیز گفت:
_ بهتر است بگویی در رؤیاها سیر میکردی، اصلاً دست به سوپ نزدهای، فیلیپ: گیلاس راجر را پر کن. راجر فوری با دست سر گیلاس شامپاینی را پوشانید و گفت:
_ نه متشکرم، امشب میل ندارم.
راجر ناگهان احساس کرد که نمیتواند، مطلقاً نمیتواند، در حالی که گیلاس سیسیلی پر از آب بود خود آنجا بنشیند و شامپاینی بنوشد، کم کم پردهی غفلت از برابر چشمش به عقب میرفت. خشم و غضب سیسیلی نسبت به او چندان بیمورد نبود، از اول زندگی تا کنون تمام تمنیات راجر شده بود هرگز در عمرش کار مفیدی انجام نداده و عملی بدون خودخواهی از وی سر نزده، مثل ریگ پول بادآورده را خرج کرده و به خاطر لذات دنیا زندگی کرده است.
زن برادرش نظری به وی انداخت و شانههای سفیدش را بالا برد و گفت:
_ امیدوارم که دوباره سرما نخورده باشی، امشب تا دیروقت بیرون در هوای آزاد بودی، پس از غروب آفتاب هوا کاملاً سرد و برنده است، واویلا! دخترهی لباس سیاه را نگاه کن، ظرف سوپش را واژگون کرد.
بوکانان فوری به طرف سیسیلی نگاه کرد و دید کاملاً حقیقت دارد. ظرف سوپ سیسیلی در دامنش افتاده و مایع چرب و داغ از دامن لباس منحصر به فردش سرازیر شده است.
چند نفر از مستخدمان هتل به طرف سیسیلی دویدند، کاتی از جای خود پرید، زن فیلیپ خندهی مسخرهآمیزی کرد و گفت:
_ ای موجود بیدست و پا! حتماً همین یک دست لباس را دارد، من نمیدانم اینگونه اشخاص برای چه به چنین هتلهای آبرومندی میآیند؟
همین که راجر رنگ برافروخته و قیافهی ناراحت سیسیلی را دید موجی از احساسات درهم از خشم و دلسوزی وی را درهم گرفت. سیسیلی خندههای عصبی میکرد و با دستمال سفرهی دامنش را پاک میکرد و صدایش واضح و آشکار شنیده میشد که به مستخدمان میگفت:
_ خواهش میکنم زحمت نکشید، تقصیر خودم بود، هیچ اهمیت ندارد.
پس از چند لحظه جوش و خروش فرونشست و مردم به شام خوردن ادامه دادند.
سیسیلی معمولاً خیلی با اشتها و لذت شام میخورد، ولی امشب غذاها را دست نزده پس میفرستاد.
وقتی که دسر آوردند راجر دید که کاتی خم شد و با مهربانی آهسته گفت:
_ عزیزم، برای دسر مرینگو داریم، تو همیشه خیلی دوست داشتی، یکی بخور.
ولی سیسیلی سری به علامت نفی تکان داد و با چشمانی خیره به طرف بوکانان نظر انداخت و نگاه آنها با هم تلاقی کرد، برای لحظهای به هم نگاه کردند و بوکانان ناگهان تبسم کرد.
صورت آفتاب خوردهی سیسیلی ارغوانی شد و تا وقتی که شام تمام شد به طرف بوکانان نگاه نکرد.
وقتی که سیسیلی و کاتی از سالن غذاخوری بیرون رفتند بوکانان در سالن عمومی نشسته بود و روزنامه میخواند و قهوه و لیکوری که معمولاً برایش میآوردند دست نخورده در کنار گذاشته بود و از پشت روزنامه، قامت کشیدهی سیسیلی را تعقیب کرد که از سالن بیرون رفت و در سیاهی شب ناپدید شد.
کاتی مدتی با نگاه او را دنبال کرد و سپس شانههای لاغرش را بالا انداخت و در صندلی راحتی نشست و کتاب خود را باز کرد.
بوکانان چند لحظه صبر کرد و سپس روزنامه را به زمین گذاشت و در تعقیب شبح مغرور و طناز سیسیلی به راه افتاد، شب زیبایی بود. ستارگان در آسمان صاف و زلال میدرخشیدند، نسیم ملایمی میوزید و سطح دریا را از موجهای ریز و کفآلود میپوشانید. عمارت هتل روی دماغهای قرار داشت و بیشتر پنجرهها رو به دریا گشوده میشد و شهر نیوکی در پشت هتل گسترده بود.
بوکانان قدمزنان از باغ هتل و از زمین تنیس و از جادهی سراشیب رو به ساحل دریا به راه افتاد. بوکانان نمیتوانست حدس بزند که سیسیلی از کدام طرف رفته ولی حسّی نامرئی او را به طرف دریا میبرد. راجر نمیدانست برای چه این دختر را تعقیب میکند. او قصد و غرض به خصوصی نداشت ولی همین که اثری از سیسیلی ندید و خواست مراجعه کند، احساس ناراحتی و یأس فوقالعاده میکرد. همه جا را سکوت فراگرفته و آرام بود، بوکانان بیاختیار لرزشی در خود احساس کرد و با عجله شروع به برگشتن نمود ولی ناگهان ایستاد و با دقت گوش داد. از عمق تاریکی صدای گریهی جگرخراش زنی به گوش میرسید. بوکانان احساس کرد که ضربان قلبش تند میشود، به عقب برگشت و راه طرف راست را از روی چمنها پیش گرفت. زنی روی صخرههای کنار دریا نشسته و سر را روی بازو خم کرده بود، کلاه بر سر نداشت و شنل نازکی که روی شانه انداخته یکوری پایین افتاده بود.
بوکانان نزدیکتر رفت، صدای پایش روی علفها شنیده نمیشد ولی همین که نزدیک شد گفت:
_ معذرت میخواهم، چه شده؟ اتفاقی افتاده؟
صدای گریه ناگهان و سحرآسا خاموش شد و صاحب صدا سر را مغرورانه برگرداند و به راجر نگاه کرد.
بوکانان ناشیانه گفت:
_ فکر کردم مریض هستید، اینجا به طور وحشتناکی خاموش و خلوت است، امیدوارم از اینکه با شما حرف میزنم بهتان برنخورد.
سیسیلی در حالی که صدایش کمی میلرزید و با دستمال چشمهایش را پاک میکرد گفت:
_ خیر مریض نیستم.
بوکانان پا به پا میشد و نمیدانست چه بگوید، دلش نمیخواست برود؛ سپس به طرف هتل اشاره کرد و گفت:
_ من آنجا اقامت دارم. مثل اینکه شما هم … آیا من شما را در هتل ندیدهام …؟
سیسیلی خنده کوتاهی کرد و گفت:
_ شما خیلی خوب میدانید که مرا آنجا دیدهاید، خیلی خوب میدانید من بودم که موقع شام ظرف سوپ را روی لباسم ریختم و خوب باعث خنده و مسخرهی همه شدم، اینطور نیست؟
بوکانان جوابی نداد و ناگهان سیسیلی با صدایی گرفته گفت:
_ کاش اصلاً به دنیا نیامده بودم، من از همه اینها که در هتل هستند متنفرم، همه متظاهر، همه خودپسند…
در اینجا سیسیلی حرفش را برید و با ناراحتی شروع کرد لبهایش را جویدن.
بوکانان روی تپه کوچکی که در آن نزدیکی بود نشست و پاهای بلندش را به جلو دراز کرد و گفت:
_ آیا متهم مشمول این بیلطفی هستم؟
سیسیلی مجدداً خندهی کوتاهی کرد و با شرمندگی گفت:
_ معذرت میخواهم، من نمیباید چنین حرفی زده باشم، ولی بعضی اوقات فراموش میکنم که باید مثل خانمها رفتار کنم. منتها گاهی دلم میخواهد به آنهایی که مرا تحقیر میکنند هرچه از دهنم در میآید بگویم.
_ مثل بعدازظهری که من در سالن را رها کردم، نه؟
سکوت کوتاهی برقرار شد و سپس بوکانان چنین ادامه داد:
ـ ولی میدانید که من عمداً این کار را نکردم، کاملاً اتفاقی بود، من نمیدانستم که شما پشت سر من هستید و هنگامی که برگشتم عذرخواهی کنم، به قدری شما عصبانی و خشمناک بودید که نتوانستم حرفی بزنم حالا خواهش میکنم عذر مرا بپذیرید.
سیسیلی با خشکی گفت:
_ من دلیلی برای این عذرخواهی نمیبینم.
سیسیلی خاطرجمع بود که بوکانان او را تعقیب کرده و با عصبانیت هرچه فکر میکرد نمیتوانست دلیلی برای این عمل بیابد و البته هرگز تصور نمیکرد که بوکانان حرفهای او را شنیده باشد، اگر چنین حدسی میزد از خجالت آب میشد. سیسیلی از آن زنهایی بود که با آرزوهای بلند به دنیا آمده بود، او میخواست کارهای بزرگ انجام دهد، ترقی کند و همین که میدید روزگار چنین زندگی محدودی نصیبش کرده احساساتش سرکشی میکرد و برای فرار از قید و بند بیشتر تقلا مینمود. او برای اینکه بتواند دو هفته مرخصی خود را در هتلی آبرومند، منطقهای خوش آب و هوا و در محیطی که همیشه آرزویش را داشت به سر برد ماهها صرفهجویی کرده و از ضروریترین احتیاجات روزانه صرف نظر کرده بود.
صدای بوکانان سکوت را شکست و گفت:
_ البته که دلیل برای عذرخواهی هست، شما خیال کردید که من تعمداً در را به روی شما رها کردم، من باید از بیدست و پایی و ناشیگری خودم عذر بخواهم.
سپس لحظهای سکوت کرد و چنین ادامه داد:
_ میدانید، من به دستور پزشک بدینجا آمدهام که دورهی نقاهت را در کنار دریا بگذرانم، پزشک اجازه نداده که به شنا بروم یا گلف بازی کنم، تنها سرگرمی من این است که بدون هدف با اتومبیل در خیابانها بگردم، آن هم به تنهایی لطفی ندارد بنابراین، حوصلهام سر رفته و از این زندگی یکنواخت به تنگ آمدهام، نمیدانم شما … شما و دوستتان میل دارید که با من بیایید، برادرم و زنش علاقهای به اتومبیلرانی و گردش ندارند، لابد متوجه شدهاید، آنها عاشق گلف هستند.
سیسیلی رو را به طرف بوکانان برگرداند و سعی میکرد که در تاریکی صورت و قیافهی او را ببیند. شک مبهمی به دلش راه یافته بود و احساس ناراحتی میکرد.
بوکانان با چشمانی آرام نگاه سیسیلی را جواب میگفت، خدا میدانست در باطن وی چه میگذرد ولی از قیافهاش جز صداقت و راستی چیزی خوانده نمیشد.
سیسیلی نفس در سینه حبس کرد و با سادگی گفت:
_ من در عمرم اتومبیل سوار نشدهام.
بوکانان از شنیدن این حرف بینهایت ناراحت و شرمنده شد و گفت:
_ من خیلی خوشوقت میشوم اگر اجازه بدهید گاهی شما را به گردش ببرم، ممکن است به فالموث برویم، شما هیچ وقت آنجا رفتهاید؟
_ خیر، یک وقتی با کاتی فکر کردیم برویم ولی … مثل اینکه کمی گران تمام میشود، اینطور نیست؟
با اینکه بوکانان کوچکترین اطلاعی از قیمت وسائط نقلیه نداشت فوری گفت:
_ بله، بله فوقالعاده گران است.
سپس اضافه کرد:
_ شما مدتی طولانی اینجا خواهید ماند؟
_ فقط دو هفته، ما جمعهی گذشته آمدیم.
_ اوه بله یادم آمد، به نظرتان نیوکی چگونه جایی است.
سیسیلی لحظهای مکث کرد و گفت:
_ اگر به آدم خوش بگذرد زیباترین نقاط است.
سپس کمی سکوت کرد و بیاختیار گفت:
_ در این قبیل جاها آدم باید خیلی چیزها داشته باشد … آه من نمیتوانم این چیزها را به شما حالی کنم.
_ چرا، چرا اتفاقاً شما خیلی خوب همه چیز را به من میفهمانید و چشم مرا به حقایق باز میکنید.
سپس بوکانان به یاد لباس سیاه سیسیلی افتاد که چگونه مورد تمسخر زن برادرش واقع شده بود و ناگهان پرسید:
_ شما در لندن زندگی میکنید؟
_ بله … در بریکستن.
_ حقیقتاً!
بوکانان مؤدبتر از آن بود که بگذارد تعجبی که از شنیدن این حرف به او دست داد در قیافه یا صدایش ظاهر شود و گفت:
_ من بریکستن را خوب بلد هستم، مغازههای بسیار خوبی آنجا هست، نه؟
سیسیلی تا چند لحظه جواب نداد و سپس گفت:
_ من خودم در یکی از قسمتها فروشنده هستم.
_ راستی؟!
تبسمی روی لبهای بوکانان ظاهر شد که سیسیلی در تاریکی ندید و با خود فکر میکرد که اگر زن برادرش این موضوع را بشنود فتح و ظفرش به حدّ کمال خواهد رسید، چه اولین شبی که سیسیلی و کاتی وارد سالن هتل شده بودند بلافاصله زن فیلیپ گفته بود که اینها مثل کارگر مغازه هستند.
در اینجا سیسیلی ناگهان از جای بلند شد و با تلخی گفت:
_ لابد شما حالا از اینکه با آدمی مثل من صحبت کردهاید ناراحت هستید.
بوکانان نیز با عجله بلند شد و با خوشخلقی گفت:
_ نمیدانم چرا شما تعمد دارید که با من مانند آدمی کوتهفکر رفتار کنید، این خیلی از انصاف دور است.
راست است که من خودم هرگز کار نکردهام ولی به اشخاصی که کار میکنند احترام میگذارم.
سپس دوش به دوش به طرف هتل به راه افتادند، سیسیلی با خود فکر میکرد «برای اینکه با من داخل نشود چه بهانهای خواهد تراشید؟» ولی بوکانان چیزی نگفت و در را برای سیسیلی باز کرد و در حالی که با وی صحبت میکرد پشت سر او وارد سالن شد.
برادر راجر و زنش در گوشهی سالن نشسته بودند و با تعجب به طرف سیسلی و راجر نگاه کردند، رنگ سیسیلی سرخ شد ولی بوکانان بدون اندک توجهی پهلوی سیسیلی و کاتی نشست و با تبسم به کاتی نگاه کرد و گفت:
_ هوای بیرون حسابی سرد است و باد تندی میوزد.
کاتی بدون اینکه حیرت و تعجب خود را پنهان کند آن دو را نگاه میکرد. واقعاً که شناختن سیسیلی کار آسانی نبود و پس از لحظهای سرش را در کتابش فرو برد.
همین که ساعت ده سیسیلی و کاتی برخواستند که بروند، بوکانان تا پای پله آنها را مشایعت کرد و از نگاههای غضبآلود زن برادر و نظرهای کنجکاوانهی دیگران به حدّ اعلا لذت میبرد. بعد از اینکه به دخترها شب به خیر گفت به طرف سالن رفت. سیسیلی از پلهها پایین آمد و در حالی که رنگش سرخ شده بود بوکانان را صدا کرد، بوکانان فوری برگشت، در حالی که قیافهی مغرور سیسیلی حرکت تضرعآمیز به خود گرفته بود آهسته گفت:
_ شما راجع … راجع به بریکستن به کسی نمیگویید، نه؟
رنگ پریدهی بوکانان به سرخی گرایید و گفت:
_ هیچ لازم نبود چنین سفارشی بکنید.
آنوقت صبر کرد تا هیکل سیسیلی در بالای پله ناپدید شد و سپس به طرف فیلیپ به راه افتاد و پهلوی زن برادرش روی صندلی نشست. لوئیز بوکانان بدون ادای کلمهای با سردی و بیاعتنایی به راجر خیره شد.
2
لوئیز بوکانان در حالی که پودرزنی را محکم به صورت میمالید، روی صندلی چرخی زد و با خشم به شوهرش گفت:
_ اصلاً تو متوجه نیستی که قضایا چگونه پیش میرود، مردم توی هتل دارند راجع به این موضوع درگوشی صحبت میکنند. اگر راجر با این دختره عروسی کند تکلیف «رابی» چه میشود؟
فیلیپ شانهها را بالا انداخت و جواب داد:
_ جانم، راجر برادر بزرگتر است، فرضاً هم که برادر بزرگتر نبود، به من مربوط نیست که راجر چه میکند، او هرگز اجازه نمیدهد که من یا دیگری در کارهایش دخالت کنیم و اگر من به جای تو بودم کاری به کار او نداشتم، مگر او حق ندارد اگر دلش بخواهد ازدواج کند؟ وانگهی وقتی که آدم، خوب سیسیلی وانستن را بشناسد میبیند که دختر بسیار خوبی است.
لوئیز همچنان که با شدت پر پودر را روی بینی میزد فریاد کرد:
_ اصلاً اینجور دخترها چه حق دارند اینجا بیایند؟ این سیسیلی وانستن یک دختر ماجراجو و هرجایی بیشتر نیست، خدا میداند چقدر شاهی و سنار پول روی هم گذاشته که بتواند بیاید اینجا تا شوهری به تور بیندازد.
فیلیپ با خوشخلقی خندید و گفت:
_ آی که چقدر مزخرف میگویی! جان من، دختران ماجراجو و هر جایی طور دیگری لباس میپوشند و اینطور رفتارشان ساده و طبیعی نیست، به خدا قسم من از اینکه میبینم راجر کوچکترین اهمیتی به صورت ظاهر نمیدهد به او احترام میگذارم، بسیار هم خوشحالم که میبینم بالاخره برای اولین بار زنی توجه او را به خود جلب کرده است.
_ و اگر کسی دخالت نکند با اولین زن کارها خاتمه پیدا میکند، واقعاً چه افتخاری برای همهی ما اگر سیسیلی به خانوادهی بوکانان اضافه شود. آخر این دختر کیست، از کجا آمده؟ راجر که یک کلمه به من نمیگوید.
در اینجا با تأثری ساختگی چنین ادامه داد:
_ این دستمزد من است که وقتی راجر مریض بود شب و روز نداشتم و از او پرستاری کردم؟
فیلیپ که نزدیک در اتاق و در حال خروج بود به شنیدن این حرف برگشت و در حالی که قیافهی باز وی درهم رفته بود گفت:
_ لوئیز، جان من، آنقدر دروغ شاخ و دمدار نگو، وقتی راجر مریض بود چندین پرستار خصوصی داشت. اگر بنا بود تو از او پرستاری کنی حالا سه تا کفن پوسانیده بود.
در اینجا فیلیپ بیاختیار خنده را سر داد و لوئیز با عصبانیت پا را به زمین کوفت و گفت:
_ میخندی ها؟ وقتی که «رابی» از ارث عمویش محروم شد دیگر نمیخندی، هنگامی که پول ماهانهی خودت نصف شد دیگر نمیخندی، خدا میداند که من اصلاً چرا زن تو شدم؟
_ برای اینکه نتوانستی راجر را به تور بیندازی بنابراین مرا خر کردی، برای همین.
فیلیپ از در بیرون رفت و در را محکم به هم زد.
لوئیز بوکانان با چشمانی توخالی لحظهای به در بسته نگاه کرد و زیر لب گفت:
_ ای حیوان.
سپس موها را در آینه مرتب و گلوبند برلیان را روی گردن جابهجا کرد و آهسته از پلهها سرازیر شد. همین که به در ورودی سالن رسید دختری که لباس آبی پررنگی به تن داشت به طرف لوئیز پیش آمد.
وی دختری بود جلف و دست پروردهی پدر و مادری جلفتر که منتهای آرزویش صمیمی شدن با خانواده بوکانان بود. مخصوصاً نزدیک شدن به راجر، و اینک همین که با لوئیز روبهرو شد گفت:
_ سلام. خانم بوکانان، من دنبال شما میگشتم، پاپا چند بلیت نمایش برای امشب تهیه کرده. من فکر کردم اگر مایل باشید شما هم با ما بیایید، شما و برادر شوهرتان.
لوئیز کمی تأمل کرد، او به همان اندازه که از سیسیلی وانستن بدش میآمد از این دختر هم بیزار بود. اما با وضع فعلی رفتن با این دختر بهتر از این بود که در سالن هتل بنشیند و شاهد معاشقهی راجر با سیسیلی باشد، بنابراین در جواب گفت:
_ بسیار خب، ولی راجع به راجر نمیتوانم قول بدهم. سپس با یک حرکت سر دختر را مرخص کرد و مانند فرمانروایی به طرف ناهارخوری به راه افتاد.
فیلیپ در حالی که ابروها را درهم کشیده بود مشغول خوردن «اوردور» بود. راجر با قیافهای متفکر در مقابل فیلیپ نشسته و گیلاس شرابخوری را بین انگشتانش میچرخانید. راجر به فیلیپ و زنش فهمانده بود که هرگز منتظر آنها نخواهد نشست و هر آن میل داشته باشد غذای خود را شروع خواهد کرد. ولی فیلیپ همیشه مانند سگی باوفا در حالی که پالتو یا رودوشی زنش را حمل میکرد به دنبال او به سالن میآمد، ولی امشب لوئیز تنها وارد غذاخوری شد و وقتی که از پهلوی میز کاتی و سیسیلی رد میشد آن دو مشغول خنده و صحبت بودند. سیسیلی خیلی خوشحال و خندان به نظر میرسید، همان لباس سیاه کذایی را که یکی از مستخدمان هتل در راه خدا برایش پاک کرده بود، پوشیده و یک دسته گل ارغوانی، هدیهی بوکانان، را به یقه زده بود.
هر صاحب نظری متوجه میشد که سیسیلی کوشش میکند به طرف خانوادهی بوکانان نگاه نکند و نیز میدید که چگونه کراراً نگاه راجر آرزومندانه به طرف سیسیلی کشیده میشود.
لوئیز با تشریفات خاصی در صندلی جایگزین شد و نظری به شوهر و برادرشوهر انداخت. فیلیپ سر بلند نکرد و لوئیز رو به راجر کرد و گفت:
_ من با خانوادهی اسمیز به شهر میروم، هیچ دلم نمیخواهد بروم ولی این محیط دیگر خیلی خستهکننده شده.
به علاوه آدم گاهی باید با مردم بجوشد، آنها از تو هم دعوت کردهاند راجر، لابد میآیی؟
بوکانان با عجله گفت:
_ نخیر. متشکرم، البته شما گفتید که من نمیتوانم بیایم، نه؟
راجر یکبار مزهی قر و اطوار دوشیزه اسمیز را چشیده بود و خیال نداشت آن را تکرار کند.
لوئیز با لحنی تند گفت:
_ بنده هرگز چنین کاری نکردم، من از کجا میدانم که تو چه کار میخواهی بکنی، البته همیشه از دلت پیروی میکنی.
راجر گیلاس خود را از شراب پر کرد و گفت:
_ متشکرم.
راجر از اینکه اقلاً سرشب را میتوانست تنها باشد خوشوقت بود.
فیلیپ با فروتنی رو به زنش کرد و گفت:
_ اگر میل داشته باشی من با تو میآیم.
فیلیپ هرگز نمیتوانست برای مدت درازی با زنش قهر باشد. او اصولاً اخلاقی نرم و سلیم داشت ولی زنش با سردی جواب داد.
_ باید از میس اسمیز بپرسی، او بلیت را برای راجر خریده ولی حالا که راجر اینقدر خودخواه است…
راجر این حرف را نشنید، حواسش متوجه سیسیلی بود که با کاتی از سالن بیرون رفتند، از اولین شبی که راجر با سیسیلی حرف زده بود درست یک هفته میگذشت، ولی برای بوکانان به اندازهی یک عمر هیجان و حادثه در این یک هفته گنجانده شده بود.
راجر این آشنایی را با کمی شیطنت و به قصد تلافی شروع کرده بود ولی قضا و قدر بر خلاف انتظار گاهی جریان سرنوشت انسان را به میل خود تغییر میدهد.
راجر گیلاس شراب را تا ته سر کشید، دستمال سفره را روی میز انداخت و با یک عذرخواهی کوتاه از جای بلند شد.
لوئیز در حالی که جرقههای غضب در چشمانش میدرخشید با نگاه او را تعقیب کرد و گفت:
_ هرگز فکر نمیکردم راجر اینقدر احمق باشد.
فیلیپ شانه بالا انداخت و گفت:
_ چه کار به کارش داری، تو با این حرکات کاری میکنی که راجر با این دختر فرار کند، بگو ببینم من بیایم نمایش یا نه؟
_ نمیدانم، هر طور میل تو است، بهتر است اول از این دختر، اسمیز بپرسی، شاید دلش نخواهد که تو به جای راجر بیایی.
میس اسمیز اگر هم از نیامدن راجر اوقاتش تلخ شد مطلقاً به روی خود نیاورد و استادانه احساسات خود را در دل نگه داشت و همه با هم در اتومبیل شیک و آخرین سیستم اسمیز سوار شدند و به طرف نیوکی به راه افتادند. هنگامی رسیدند که نمایش شروع شده بود. فیلیپ بین زنش و میس اسمیز نشست و همین که نظر به صحنه انداخت گفت:
_ خدایا! چه زن خوشگلی.
لوئیز ابرو درهم کشید و به صحنه نگاه کرد، فقط یک نفر روی صحنه بود. رقاصهای که پوششی مانند فلس مار به تنش چسبیده بود میرقصید. جثهی زن کوچک ولی اندامش بینهایت خوشترکیب و زیبا بود، چشمانی تیره و صورتی افسونکننده داشت و انبوه موهای بورش در اطراف شانه ریخته بود.
لوئیز با نظری دقیق سراپای زن رقاصه را ورانداز کرد و گفت:
_ موهایش را رنگ کرده است، فیلیپ اینطوری خیره نشو، چه خبره، بازویم را له کردی چه شده؟
فیلیپ با خشونت بازوی زنش را گرفته، با هیجان نیمخیز شده بود و با تعجب زن رقاصه را نگاه میکرد. با صدای خفه گفت:
_ واویلا! … خداوندا!
زنش با ناراحتی گفت:
_ فیلیپ این چه وضعی است، بنشین، مردم تو را نگاه میکنند، چه شده؟
فیلیپ روی صندلی نشست و در حالی که صورتش مانند گچ سفید شده بود مثل کسی که با خود حرف میزند گفت:
_ موهایش را رنگ کرده، ولی من او را خوب میشناسم، هرجا و با هر لباسی که باشد او را میشناسم. سپس مثل کسی که از بیهوشی به خود آمده متوجه اطراف شد و به طرف زنش خم گشت و آهسته گفت:
_ این «روزا دسموند» است، قسم میخورم که روزا است، میگفتند که مرده، خداوندا.
لوئیز مگر نمیدانی روزا دسموند کیست؟ روزا همان زنی است که دوازده سال قبل با راجر ازدواج کرد.
…
عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ
عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ
عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ عشق و یک دروغ
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.