کتاب عشق رهاننده نوشتۀ کامیلو کاستلو برانکو ترجمۀ مهدی بوستانی
گزیده ای از متن کتاب
فصل اول
آسمان صاف بود و هوا معتدل. بیشهها و تپهها پر از گل بود. ماه دسامبر سال ۱۸۶۳ بود، شبِ قبل از کریسمس.
اهالی شهرها از من میپرسند در کدام سرزمین دنیا، در ماه دسامبر، بوتهها و تپهها گل میدهند؟
پاسخ میدهم: در پرتغال، در باغ جاودانۀ دنیا، در مینیو[1]. همان جایی که اگر یونان نبود، خالقان خدا، نظریههای خدایان خود را در آنجا پرورانده بودند. دستکم در مینیو بود که آبهای زلال برای کاستالیاس[2] و هیپوکرنِس[3] یافت میشد. در مینیو بود که سیترا[4]، جایگاه الهۀ عشق، قرار داشت. در درختزارهای این سرزمین رؤیا، شعر و همهمۀ نجواهای ارواح است که دستههای ساتیرها[5]، دریادها[6] و سیلوانوسها[7] از تنۀ درختان و جویبارها بیرون میآیند. بهراستی، همهچیز در اینجا گویی میخواهد بگوید که طبیعت رازهایی دارد که از چشم عوام پنهان است و گویی تنها برای خیال شاعران رخ مینماید.
اما چه گلهایی… خواننده میخواهد بداند چه گلهایی تپههای بیدرخت و سیاهگون مینیو را در پرتغال آراستهاند. گلها، مانند نوارهای تزیینی، خوشههایی از جامهای گلِ زردرنگِ شاداب و مخملیاند، درست مانند بوتههای پرورده در باغها. اینها شکوفههای «توجا»[8] هستند؛ گیاهانی که بهخاطر خارهایشان ناخوشایند بهنظر میرسند، اما از سرسبزی همیشگیشان شاداباند. آنها یگانه زینتبخش خاکاند، درست زمانی که باقی رستنیهای طبیعت زرد میشوند، پژمرده میشوند و میمیرند. و گویی این بوتۀ وحشی، از این امتیازِ خود، سرمستانه لذت میبرد. چراکه خوشههای گلش را به شما نشان میدهد و با خارهای سرسختش، نمیگذارد چیده شود.
در آن روز، بیستوچهارم دسامبر سال ۱۸۶۳، من در مینیو قدم میزدم، در امتداد همان رشتهتپهها و دشتهای همواری که چهار فرسنگ بین سانتو تیرسو[9]، فامالیکائو[10] و گیمارائس[11] را در بر میگیرند.
منی که مردی بیخانوادهام، دستی مهربان در این دنیا ندارم، سی سال است که تنهایم، هیچ خاطرهای از نوازشهای مادرانه به یاد ندارم، تنها مورد لطف چند سگ هستم که گویی مشروط به سیر کردن شکم و پناه دادن به آنها، دوستم میدارند. منی که در آن روز جشن سرزمینمان، نه کومهای داشتم که دوستی فقیر در آن منتظرم باشد تا در میان خانوادهاش، جایی روی چهارپایه به من بدهد، نه خویشاوند ثروتمندی که هنگام بادهنوشی با شرابهای سخاوتمندانه در جامهای بلورین، یادی از من کند؛ من که خود را غرق در اشک و سایۀ خویش میدیدم، چنین به تماشای خوشبختی دیگران در دشتها و تپههای مذهبی مینیو رفته بودم.
من پیاده راه میرفتم، و خود را به میلِ هوایِ خیالانگیزم سپرده بودم. خیالم سرخوش از آن بود که جامهای از برگ بر تن درخت عریان بپوشاند، درختی که اندوهگین بر سقفِ کاهگلی خانۀ دهقانی خم شده بود. مقابل هر کلبۀ چوبی میایستادم و به فکر فرو میرفتم و به همهمۀ صداهایی گوش میسپردم که از درون کلبهها یا از فضای باغچه به گوش میرسید. صداها در گفتوگوهای شاد یا نغمههای کودکی در هم میآمیختند. اما مقابل دروازههای نردهدار خانۀ ارباب ثروتمند نه میایستادم و نه به فکر فرو میرفتم. نمیدانم آیا در اتاقهای آن خانه هم شادمانی برپا بود، مانند خانۀ کارگر روزمزد یا نه. اما مسلم این بود که دیوارهای آن خانۀ اشرافی، اجازۀ خروج هیچ نوایی را به سرود همگانی سپاس و شادمانی نمیدادند؛ همان سرودی که در آن فقر، به منجیِ راندهشدگان، سرورِ جهانیان، که در آغل و در میانِ کاه زاده شده و پناه گرفته بود، خوشامد میگفت.
خورشید، که از شر بخارها رها شده بود، درست مانند عصرهای آرام ماه ژوئیه، بر فراز کوههای باختر میچرخید و قلههای درختان کاج را لاجوردی میکرد. من چنان محو تماشای آن بودم که از فاصلهام از مهمانخانۀ آن شب غافل شدم. با غروب خورشید، سایهای خاکستری از قلهها پایین آمد و در دشتها پهن شد، در دود دهکدهها گم و با تاریکی درختزارها یکی شد. سکوتی تدریجی و شتابان اطرافم را فراگرفت. شب، بدون وزش باد، آغاز میشد. حتی شاخههای درختان کاج هم دیگر آن صدای دلتنگکنندۀ خود را نمینواختند، صدایی که همواره در نظرم نغمۀ نامفهومِ صداهای بسیار دور که دورِ جهانهایی بوده است که در اعماق فضا میچرخند.
از خلسۀ تماشاگرانهام بیرون آمدم و از همان گذرگاه کاملاً ناشناخته بازگشتم. میخواستم پیش از آنکه مه غلیظ دید خانۀ سفید را در دوردست، میان دو تپه، از من سلب کند، به آنجا برسم. اما این احتیاط سودی نبخشید. دامنههای کوهپایۀ شیبدار پر بود از راههایی که همدیگر را قطع میکردند. یکی را به تصادف انتخاب کردم. و گویی برای اثبات اینکه بخت و اقبال، حتی در انتخاب راه هم هرگز با من یار نبوده، بدترین و گمراهکنندهترین آنها را برگزیدم. حدود ساعت هفت، پس از عبور از چند تپۀ خالی از سکنه، خود را در دهکدهای کوچک یافتم. آنجا به من گفتند که با این راه زودتر به رُم خواهم رسید تا به جایی که قصد رفتن به آن را دارم.
[1]. Minho
[2]. Castálias
[3]. Hipocrenes
[4]. Citera
[5]. sátiros
[6]. dríades
[7]. silva-nos
[8]. tojais
[9]. Santo Tirso
[10]. Famalicão
[11]. Guimarães
کتاب عشق رهاننده نوشتۀ کامیلو کاستلو برانکو ترجمۀ مهدی بوستانی












دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.